یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


از تبار کردستان


از تبار کردستان
می خواهم از پنجاه سال پیش آغاز کنم. از سنندج- شهر کوچک و بن بستی که موسیقی امروز ایران کمابیش تحت تاثیر آن است- حداقل در هر ارکستری که دفی نواخته می شود، رد و اثری از این شهر عجیب کردستان در آن هست؛ شهرمان یک میدان کوچک داشت، حوض و فواره یی و ساختمان هایی که به شکل و شمایل خانه های قاجاریه احاطه شده بود و به رغم وجود مجسمه شاه در مرکز آن هرگز به میدان شاه خوانده نمی شد و همه مان آن را «بر حوضکه» یا جلوی میدان و حوض می نامیدیمش؛ بر حوضکه شب های شورانگیزی داشت. شب های جمعه دسته موزیک ارتش به تدریج به این میدان سرازیر می شدند و در قسمتی از میدان قرار می گرفتند و یک رهبر نظامی اروپایی- گویا بلژیکی- این دسته موزیک سازهای بادی- نظامی را هدایت می کرد. من اورتور کارمن را در همین میدان شنیده ام. باورتان می شود؟ اپرای کارمن بیزه در شهری چون سنندج که آن زمان یک میدان و چهار خیابان خاکی داشت در همه جا شنیده می شد و مردم دسته دسته بر جمعیت حاضر در میدان افزوده می شدند.
جای سوزن انداختن نبود اما صدای مزاحمی نیز شنیده نمی شد. لباس ها و پاگون های زیبا. سازهایی که آخرین شعاع های نوری آفتاب را منعکس می کردند و شوری که شنونده ها را به عرش می رساند. آری، آنچه که می گویم به رئالیسم جادویی مارکز می ماند. ولی هرچه که بود، حسن کامکار در این دسته موزیک پرورده شده بود. او آموخته بود که دوران گروه نوازی آغاز شده است و برای همین در سرتاسر عمرش به گروه و ارکستر منسجم می اندیشید و چه در زمانی که رهبر دسته موزیک ارتش کردستان شد و چه هنگامی که ارکستر رادیو سنندج را پایه گذاری کرد و بالاخره آن زمانی که ارکستر فرهنگ و هنر را سامان داد به دسته یی از نوازندگان مسلط، هماهنگ و موظف فکر می کرد. خودش برایم می گفت؛ عاشق لباس دسته موزیک بودم و به مادرم می گفتم آخ اگر روزی پاگون قرمزرنگ بر شانه ام باشد از خوشحالی دیوانه خواهم شد. حسن کامکار دیوانه نشد اما زجر کشید و پایدار ماند. به تدریج هر شاگردی داعیه استادی کرد و هرکه به او نزدیک شد، هدفی جز دور شدن در سر نداشت.
پس او معماری یک ارکستر خانوادگی را در سر پروراند و با سخت گیری بی حد و حصری هوشنگ، بیژن و اردشیر و قشنگ را وارد ارکستر کرد و سال ها بعد ارسلان و ارژنگ را به ارکستر افزود. من هنوز شبی را به یاد دارم که ارسلان چهارساله- یا کمی بیشتر- کودکانه اما با دقتی خارج از انتظار در اوان سن دبیرستان شاهپور تنبک نواخت. قشنگ را به یاد می آورم که آکاردئون می نواخت و تحت تاثیر نظمی نظامی هر روز می بایستی ساعت ها به نواختن انواع سازها بپردازند. بعدها که هوشنگ به کنسرواتوار موسیقی آمد و موسیقی کلاسیک را یاد گرفت استاد حسن کامکار پیر و سالخورده بی آنکه از متلک ها و نیش زبان ها بترسد شاگرد هوشنگ شد و از نو آموخت.
او به راستی شیدای موسیقی بود. در غم موسیقی می سوخت و می ساخت و جان نحیفش را وقف ثبت ملودی های کردی کرد. خود را فدای بالندگی فرزندانش کرد و به روش معمول و مرسوم، از هر نوع تنبیهی برای هماهنگ کردن و موظف کردن (کامکارهای) امروز پرهیز نکرد. من شاگردی حسن کامکار را کرده بودم و گاه- زمانی که ویولن می زدم- از ترس اینکه فردا مشقم را به درستی نزنم تا صبح نمی خوابیدم. استاد اما منصف بود و اگر نوازنده یی می یافت که بر فرزندانش برتری داشتند می ستود و برایش وقت می گذاشت. یک بار به من تشر زد و گفت؛ برو از کلیمی... یاد بگیر که شب در خانه ما را می زند و اشکالش را می پرسد. برو تا نوک انگشتانت از شدت کشیدن بر سیم ویولن سیاه نشده تمرینت را قطع نکن...
و امسال من طراح صحنه عزیزان و رفیقان کودکی و نوجوانی ام بودم و به آنها نگفتم که در تمام مدت طراحی و ساخت صحنه به یاد استاد کامکار بودم، به یاد همسر صبور و مهربانش، زمانه خانوم بودم. زمانه خانومی که من هم مثل پسرانش «دایه جان» صدایش می کردم؛ اگر صحنه را دیده باشید، صحنه یادآور لباس های کردی دایه است و نظم صحنه یادآور حسن کامکار؛ پس کنسرت کامکارها، ضمن همه زیبایی ها، نوآوری ها و تسلط حرفه یی یکایک آنها برای من یادآور؛ بر حوضکه، رادیو سنندج و گروه فرهنگ و هنر بود... به یاد می آوردم که چگونه مردی عاشق سرتاسر عمرش را طی کرده است تا عاقبت فرزندانش در هیبت کامکارها برصحنه های ایران و جهان بدرخشند.
به یاد دایه و مهربانی اش و ترانه ها و شعرهای خالص و دست نخورده اش بودم که با شیره جان و بدون کوچک ترین دریغی فرزندانی از تبار کردستان را بر دامن هزاررنگ خود پرورانده است.
بهروز غریب پور
منبع : روزنامه اعتماد