جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


چگونه یاد گرفتم فرنگ را دوست داشته باشم


چگونه یاد گرفتم فرنگ را دوست داشته باشم
دیلماج رمانی است كه به سبك تاریخنگاری و زندگینامه‌نویسی نوشته شده است و با ساخت و پرداختی كه دارد، این اندیشه را به ذهن خواننده متبادر می‌كند كه با یك زندگینامه واقعی سر و كار دارد؛ حال آنكه، به واقع چنین نیست.
از جمله عناصری كه باعث ایجاد این توهم می‌شود، حضور شخصیتهای واقعی تاریخی و روایت مقطع مشخصی از گذشته‌های دور در این رمان است. چنان‌كه وقتی میرزایوسف به عنوان فردی كه بخشی از زندگی‌اش را با محمدعلی فروغی و میرزا ملكم خان گذرانده معرفی می‌شود، به سختی می‌توانیم در واقعی بودن او تردید كنیم. البته همه اینها، ترفند نویسنده برای قابل باور نشان دادن داستان است كه عملی هم شده است.
اما آنچه ما را تشویق می‌كند كه میرزایوسف «دیلماج» را به عنوان فردی واقعی نپذیریم، علاوه بر كلمه رمان كه روی جلد كتاب آمده، حضور یك نویسنده و ناشر خیالی در متن اثر است كه چالش میان این دو، بخشی از داستان را شكل داده است.نویسنده‌ای كه زندگینامه میرزایوسف را نوشته و ناشری كه قرار است آن را به چاپ برساند.
قابل توجه‌ترین نكته در این رمان، توجیه علت شیفتگی بیش از حد روشنفكران دوران مشروطیت، نسبت به فرهنگ غرب و علاقه‌مندی بی حد و مرز آنان به شیوه زندگی غربیان است.
عجیب نیست وقتی میرزایوسفی كه در چاله میدان، چگونگی شكنجه یك محكوم به مرگ را به دست میرغضب در ملأ عام ـ برای جمع آوری پول بیشترـ دیده و خود به دلیلی كاملا غیر موجه مدتی از عمر خود را در زندان گذرانده‌ ـ زندانی كه زندگی محبوسش به اندازه زندگی مگسی هم ارزش ندارد ـ و از آن بالاتر بی‌ارجی حیات و شأن انسانی را ظل سلاطین تجربه كرده، ناگهان با جامعه قانونمند بریتانیا مواجه می‌شود و چنان شیفته و مفتون می‌شود كه ‌تصور می‌كند پا به بهشت برین گذاشته است. او كه مردم شهر و كشورش را غرق در كثافت، بیماری و بی‌قانونی یافته، او كه فراگرفته حتی صحبت از قانون در دیارش، مجازاتی برابر مرگ دارد، چرا كه توهینی به ظل‌ا... بودن سلاطین و حكمرانان تلقی می‌شود، او كه دیده چگونه گوش و بینی انسانی به آسانی و برای دریافت پشیزی بیشتر، بریده می‌شود، وقتی قدم به لندن می‌گذارد با آن خیابانهای مرتب و ساختمانهای افراخته‌اش، با آن هاید پارك و زنان و مردان تمیز و آراسته‌اش، با آن احترام به شأن و حرمت انسانی كه در هر برخورد مشاهده می‌كند، اگر واله و شیدا نشود، عجیب است.
و این فقط داستان دیروز نیست... شاید اگر به خود فرصتی این چنینی بدهیم، بتوانیم قضاوت درست‌تری نسبت به افراد و وقایع تاریخی پیدا كنیم و یا اصلا این سؤال بنیادین را از خود بپرسیم كه آیا ما حق قضاوت داریم و آیا هیچ انسانی حق دارد با آن دانش اندك و محدودیتهای فراوانی كه دارد، در مورد دیگران و حوادث به قضاوت بنشیند، آن هم با چنان قطعیتی كه گویی هیچ ملاك و معیاری به جز او و استنباط او وجود ندارد.
اما شیدایی میرزایوسف، مدتی بعد با حس دیگری آمیخته می‌شود. آن سوی فرنگ و چهره زیبای غرب، یعنی حسابگری و بی‌عطوفتی. همچنین رفتار راهزنانه‌ای كه میرزا ملكم خان از خود بروز می‌دهد و اندوخته میرزایوسف را بالا می‌كشد و آن را به عنوان آخرین درس خود از فرهنگ فرنگ، همراه وی می‌كند تا تلخی‌اش همواره در كامش باشد.
اما هر چقدر كه نویسنده تا زمان بازگشت میرزایوسف را متبحرانه، تاثیرگذار و ملموس به روایت داستان پرداخته و احساسات و انگیزه‌های وی را به خوبی شرح داده است، پس از پیوستن وی به لژ فراماسونری و تغییر روحیه‌اش، عجولانه و سر دستی ماجرا را ادامه می‌دهد. تا به آن حد كه احساس می‌شود قصد داشته كار را به سرعت به انتها برساند و خود را از دست آن برهاند. در حقیقت، انگیزه‌ها و رفتار میرزا یوسف پس از آن چندان باورپذیر و ملموس نیست و در حقیقت تفاوتی اساسی بین این دو بخش از رمان دیده می‌شود. ضمن آنكه مشخص نمی‌شود واقعا به چه علت ناشر از چاپ كتاب آقای ناصری سرباز می‌زند و نوشته‌ها را به او باز می‌گرداند. ظاهرا مشكل چگونه به انتها رساندن داستان، همانند بسیاری از داستانها و رمانهای دیگر نویسندگان هموطن، گریبان این اثر را نیز گرفته است.
دیلماج به نظرم بهترین كار «حمیدرضا شاه‌آبادی» و داستانی است بسیار جذاب و خواندنی، كه خیلی هوشمندانه نگاشته شده و البته از لابه‌لای سطور، تلاش عظیم نویسنده و زیركی او كاملا مشهود است.
نوع نگاهی كه شاه‌آبادی به تاریخ دارد، جالب و البته درست است. بسیاری از مواردی كه از آنها به عنوان اسناد تاریخی ذكر می‌شود، نقل قول‌هایی است مكتوب یا شفاهی كه در صحت و سقم آن تردید وجود دارد. بنابراین وقتی نویسنده‌ای حكم صادر نمی‌كند و نمی‌گوید: «هر چه من می‌گویم درست است»، دقیقا به حقیقت ماجرا نزدیك می‌شود و با كمك گرفتن از تخیل و اعلام آن، دقیقا از همین زاویه، به كارش اصالت می‌بخشد.
به هر حال، «دیلماج» اتفاقی است قابل فهم و كتابی بسیار قابل تامل كه توسط نویسنده‌ای توانا و زیرك نوشته شده است.
نویسنده حدود كار را به خوبی می‌دانسته و مثلا در بسیاری از جاها، از جمله در صحنه ابتدایی، به لحاظ داستانی موقعیت به گونه‌ای است كه یك داستان‌نویس به خوبی می‌تواند در آنجا مانور بدهد و حوادث دراماتیك ایجاد كند. اما شاه‌آبادی از این كار اجتناب می‌كند تا از ساختار زندگینامه‌ای رمان، چندان دور نشود.
دیلماج از جهت دیگری هم برای من جالب بوده و آن نقیضه‌ای است كه بر این حكم دارد كه كار اجرایی، نویسنده را از نوشتن باز می‌دارد.
● رمان تاریخی یا فراداستان تاریخنگارانه
رمان تاریخی، رمانی‌ است كه به بازسازی شخصیت، سلسله حوادث، نهضت و یا حال و هوا و فضای یكی از اعصار گذشته می‌پردازد و برای خلق دوباره آنها دست به تحقیقی جدی و وسیع در وقایع و حقایق دوران گذشته می‌زند. باید دانست كه رمان تاریخی از اشخاص غیر تاریخی، یعنی داستانی نیز استفاده می‌كند. در رمان تاریخی حوادث و تحولات، همواره رنگی از تخیل نویسنده را به خود می‌گیرند.
رمان تاریخی را می‌توان بر طبق نوع استفاده‌ای كه نویسنده‌اش از تاریخ می‌كند، به «رمانس سنتی» و «رمان شخصیت» تقسیم كرد. در رمانس سنتی از تاریخ به عنوان زمینه‌ای برای حوادث مهیج و یا ماجراهای عاشقانه استفاده می‌شود؛ حال آنكه در رمان شخصیت، بیشتر ارائه و نمایش اشخاص، مهم است.
در «دیلماج» نوشته حمیدرضا شاه‌آبادی، با دو نوع ژانر داستانی مواجه می‌شویم: اول داستانی تاریخی كه شامل مستندهای تاریخی است (رابطه میرزایوسف و خاندان فروغی، اشاره به مسائل مشروطه، استبداد شاه، زندانها، قتل عامها و ...) و دوم فراداستان تاریخنگارانه (استفاده از ساختار زدایی و ساخت شكنی درباره شخصت ملكم خان و ایجاد نویسنده‌ای دیگر و متنی كه به چاپ می‌رسد).
نویسنده رمان با خلق نویسنده‌ای دیگر به نام خسرو ناصری در نامه‌هایی كه توسط او و انتشارات «اندیشه و تحقیق» رد و بدل می‌شود، بهانه روایتش را (بهانه اینكه قلم به دست بگیرد و رمان را بنویسد)، بدین گونه بیان می‌كند: «ما ملتی تنبل هستیم ... حوصله تحقیق نداریم ... در نتیجه شخصیتهای تاریخی‌مان همیشه یك شكل دارند.» (صفحه ۳۲)
و اینجاست كه نویسنده می‌خواهد سنت‌شكنی كند و به شرح احوال میرزا یوسف بپردازد. تا نشان دهد كه چگونه آدمی محبوب و با سواد و عاشق پیشه كه حاضر است جان خودش را برای آزادی و مردم فدا كند. یك مرتبه آن‌قدر تغییر می‌كند كه در حال مستی زبان هفت نفر را فقط به جرم آنكه از مشروعیت اسم برده‌اند، از حلقشان بیرون می‌آورد. كه این همان رمان شخصیت، انگیزه‌ها، امیال و تحولات او است. البته به اعتقاد نگارنده، نویسنده در انتها موفق به ایجاد تحول در شخصیت نشده؛ به طوری كه باورپذیری كنش و تحول شخصیت برای خواننده مشكل است.
نویسنده با استفاده از سبك یا شیوه نامه‌نگاری (نامه‌نویسی) رمان را آغاز می‌كند (نامه‌های خسرو ناصری و نامه‌های محمد جواد مزین) و در انتها نیز با همین سبك، رمان را به پایان می‌برد (نامه آقای مستوفی‌نیا). نیز به شرح احوال و خاطره‌نویسی می‌پردازد (خاطرات محمدعلی فروغی و خاطرات میرزا یوسف‌خان). و با زاویه دیدگاههای روانشناسی، جامعه‌شناسی، سیاست و فلسفه در متن روبه‌رو می‌شویم.
نویسنده با عشق كه دستمایه تمام رمانها است، داستان را آغاز می‌كند و از یوسف می‌گوید كه عاشق دختر همكلاسی‌اش می‌شود و دختر توسط شخصی به نام اسفندیار ایلیاتی دزدیده می‌شود و یوسف می‌ماند و عشقی ناكام. «مگر همه ما عشقی بی‌سرانجام را تجربه نكرده‌ایم؟» (صفحه ۱۵۷)
اینجاست كه محمد علی فروتن می‌آید و یوسف را به گرمابه می‌برد و با كمك پالوده به او می‌فهماند كه «همه ما عشقی نهفته داریم كه آرزو می‌كنیم روزی آن را به كسی پیشكش كنیم ... عشق میلی است با یك منبع زیبایی ... و آنچه برایمان زیباست، همان سرگشتگی در عشق است و شاید خود عشق نباشد.»
و میرزایوسف به فرنگ فرستاده می‌شود. آنجا مجذوب فرهنگ غربی می‌شود، تا اینكه خبرهای مشروطیت او را به ایران می‌كشاند و جزو فراماسونها می‌شود و نگرشی دیگر به دنیا می‌یابد و الی آخر. او در تنهایی می‌میرد و شاید این سر انجام تمام روشنفكرها باشد.
در رمان، از مشكلات نشر و انتشارات سخن به میان می‌آید. (صفحات ۴۰، ۵، ۶۶.)
«مطابق قرارداد، پرداخت همه خسارت به عهده نویسنده است،» «آن‌قدر كتاب را بر سر مستشار الدوله می‌كوبند كه از هر دو دیده نابینا می‌شود» و «از نوشتن چیزی عاید نمی‌شود».
همه اینها بازگو كننده آن است كه از نظر نویسنده، هم در زمان قدیم و هم در عصر جدید آن‌چنان كه شایسته و بایسته است به قلم ارج داده نمی‌شود.
نویسنده در رمان به تقابل بین فرهنگها و جوامع ایران و انگلستان (آن دوره) می‌پردازد. از مسائل اجتماعی، مسائل زندان، فقر، جهل و میرغضبی كه معركه می‌گیرد تا پول جمع كند، از رشوه‌گیری افراد دولت، از رفتار بد با زندانیان و خوار كردن آنها و ... می‌گوید. و به مهم‌ترین مسئله كه همان درونیات یوسف است، می‌پردازد كه چگونه با تغییر نگاهش نسبت به جهان و قوانین، رفتار و عملكردش تغییر می‌یابد. و در كل، رمانی پیام‌محور شكل می‌گیرد، با موضوعات متعدد كه بازگو كننده ایدئولوژی خاصی است. نویسنده كه می‌خواسته متنی پرسشی ایجاد كند، به متنی خبری و گزارشی می‌رسد؛ متنی كه به اعتقاد نگارنده بیشتر بر روایت گزارش گونه استوار است. به گونه‌ای كه یك بار، دانای كل مسئله‌ای را عنوان می‌كند و سپس همان مسئله توسط من راوی (خاطرات میرزایوسف) شرح داده می‌شود. كه این در جای جای رمان به چشم می‌آید. البته ناگفته نماند كه رمان دارای چندین صحنه ماندگار است كه نباید از آنها غافل بود. ولی در كل، نسبت روایت و گزارش كه خاص داستانهای تاریخی است، در رمان بیشتر نمود پیدا می‌كند؛ به طوری كه، در انتها به حكمهای كلی و هستی شناسانه می‌رسد:
«همه انسانها در نافهمی و بی‌خبری به سر می‌برند. همه به این گونه به دنیا می‌آیند و این گونه، در همین نافهمی و بی‌خبری می‌میرند.» (ص ۱۲۹)«به دین نباید تعصب داشت. آنچه مهم است، دستورات اخلاقی است نه مبنای اعتقادی كه چه كسی پیامبر بر حق است.» (ص ۱۴۰)
با توجه به ذهن و زبان اشخاص در رمان و عملكردشان در موقعیتهای خاص، چراهایی در ذهن خواننده ایجاد می‌شود كه نویسنده به آنها یا جواب نمی‌دهد و یا آنكه سرسری از آنها می‌گذرد. چرا ملكم خان با آن سابقه خوب به اندك پول یوسف چشم می‌دوزد؟ تنها اشاره‌ای كوتاه می‌شود كه «او هم یك انسان بوده، نه چیزی بیشتر». (ص ۱۳۶)
و یا اینكه «شاید خواسته درس دیگری به یوسف بدهد». (ص ۱۱۹) كه البته هر دو مورد به نظر دور از انتظار می‌آید. مگر آنكه این را یكی از وجوه فرا داستان تاریخنگارانه درنظر بگیریم كه قصد نویسنده تنها شكستن ساختار وجودی شخصیت است. به این معنی كه نویسنده می‌خواسته شخصیت مثبت ملكم خان را در رمان از بین ببرد، كه این خود یكی از مشخصه‌های فرا داستان تاریخنگارانه است.
حال می‌رسیم به شخصیت پردازی میرزایوسف. فردی درونگرا، روشنفكر، ادیب؛ كه به فكر مردم ایران است (حتی در انگلستان) چطور بعد از چند ماه شركت در لژ فراماسون، نسبت به تمام مسائل مذهبی، دینی، اخلاقی و اجتماعی این‌گونه تغییر نگرش می‌دهد؟ چطور در راس قشون قرار می‌گیرد؟ كسی تا این حد ادیب، چطور اسیر عقاید فراماسونری می‌شود؟ و چطور به گفته آقای مستوفی‌نیا، به بازی گرفته می‌شود و كارش به فقر و مرگ در گمنامی می‌انجامد؟ برای خواننده باورپذیری این تغییرات در شخصیت، تنها به كمك چند نوشته از میرزا و دادن حكمهایی كلی، كمی غیر قابل قبول است و احتیاج به پرداخت بیشتر دارد. نویسنده‌ای كه مبنا را بر این می‌گذارد كه چیزی جدید ارائه دهد در واقع خواننده را مایوس می‌كند. (ص ۳۲)
از شخصیت پردازی میرزایوسف می‌توان به كنش او در موقعیتی دیگر اشاره كرد كه آن نیز باورپذیر نیست. (ص۷۵)
میرزا كه بعد از سه بار نتوانسته نام خود را حتی به زبان بیاورد، بعد از اندك زمانی به آن هشیاری می‌رسد كه می‌خواهد سرنظمیه كلاه بگذارد. موقعیت و كنش شخصیت كمی با هم، هماهنگ نیست.
نویسنده در رمان از تعلیق كاذب در ص ۵۴ استفاده كرده است. «زینت دوباره به زندگی او پا می‌گذارد و توجه میرزا را به خود جلب می‌كند.» خواننده كه اسیر ماجرای عشقی شده می‌خواهد بداند كه چگونه این عمل میسر می‌شود. ولی در انتها می‌خوانیم: «زینت چون به من رسید، نگاهم كرد و چهره در هم كشید. حتم كردم كه فراموشم كرده. نه این زینت دوران جوانی من نبود.» (ص ۱۵۰)
تناقض در متن را در ص ۹۰ و ص ۱۷۷ می‌توان مشاهده كرد. در ص ۹۰ میرزایوسف خان بعد از رهایی از زندان به اصطلاح «حلقه برادران» فكر و توجه نمی‌كند. (البته این از یك روشنفكر كمی بعید است) و سپس در انتها می‌خوانیم: «این سؤال میان چند سؤال دیگر كه ذهن میرزا را مشغول كرده، گم می‌شود تا سالها بعد كه محمدعلی خان را دوباره می‌بیند.»
در انتها از سخن نورتروپ فرای یاد می‌كنم كه می‌گوید: «رمان‌نویسی كه نتواند از طرح و نظریات و افكارش در رمان خودداری كند و یا حوصله و توان آن را نداشته باشد كه مانند «هنری جیمز» این افكار و عقاید را در رمان خود جذب و هضم كند، به طور طبیعی و ناخودآگاه رو به نوشتن شرح احوال و یا به قول «جیمز میل» متوسل به تاریخچه‌ای ذهنی و خیالی درباره یك شخصیت می‌شود.»
خاطره‌نویسی با نظر گاه من راوی است و این شك را به دل خواننده می‌اندازد كه نكند یك طرفه به قاضی رفته باشد. چرا كه منبع اطلاعات تنها خاطراتی است كه عنوان می‌شود (یك سو نگریستن). گرچه این رمان تنها، توهم یك تاریخ را بیان می‌كند، نه خود واقعیت را. و اینجاست كه متنی غیر قابل چاپ، تبدیل به رمان می‌شود و اینجاست كه علاقه نویسنده به مسائل سیاسی، مذهبی و اجتماعی را نشان می‌دهد.
● سهم ما در تحریف تاریخ ...!
به دلیل اینكه تاریخ، هیچ‌گاه از آسیب تحریفات، وابستگی برخی مورخین و یا سوگیری‌های مغرضانه برخی از آنان و ... در امان نبوده است، نوشتن از تاریخ گذشته، پرده برداشتن از مسائل مربوط به اشخاص و وقایع گذشته، نه تنها كار آسانی نیست، بلكه نیاز به مطالعه وسیع، اطلاعات لازم و كافی قابل استناد، و نیز دقت و فراست لازم، جهت تطبیق، تحلیل صحیح و زدودن ابهامات و تناقضات و استخراج اطلاعات نزدیك به واقع دارد، تا نویسنده‌ای كه به چنین موضوعاتی می‌پردازد بتواند گام به سوی آشكار نمودن حقایق پنهان در پس پرده دوران گذشته بردارد.
با توجه به موارد فوق، كتاب «دیلماج» نوشته حمیدرضا شاه‌آبادی را در جهت نمایاندن گوشه‌ای از چهره رازآلود، هزار لایه و وابسته تشكیلات فراماسونری در ایران، گرچه گامی ارزشمند، اما به لحاظ عدم رعایت نكاتی درباره ویژگیهای یك اثر تاریخی و نیز زندگینامه داستانی ـ تاریخی، قابل تامل می‌دانم.
۱) مهم‌ترین نكته درباره زندگینامه داستانی ـ تاریخی این است كه شخصیت اصلی اثر به عنوان كسی كه وقایع زندگی‌اش در قالب داستان روایت می‌شود، باید شخصیتی حقیقی باشد و اگر نویسنده در نظر دارد شخصیتهای تخیلی را وارد داستان بكند، این شخصیتهای تخیلی باید به عنوان شخصیتهای فرعی مطرح باشند، نه شخصیت اصلی. در حالی‌كه، نویسنده كتاب «دیلماج»، در ابتدای كتاب اشاره كرده است: «شخصیتها و حوادث این رمان همه نام و رنگی از واقعیت دارند، اما هیچ كدام واقعی نیستند.» یعنی این‌گونه به واقعی نبودن شخصیت «میرزایوسف مستوفی» به عنوان شخصیت اصلی و نیز واقعی نبودن شخصیتهای فرعی كتاب اعتراف كرده. و این در حالی است كه برخی از شخصیتهای فرعی كتاب، شخصیتهای حقیقی تاریخی هستند. از جمله: محمدعلی فروغی، میرزا ملكم خان، شیخ فضل‌ا... نوری، یپرم خان ارمنی، شیخ ابراهیم زنجانی و ...
با توجه به توضیحات فوق، برخلاف محتوای كتاب كه قصد نویسنده را مبنی بر ارائه زندگینامه داستانی‌ ـ تاریخی می‌رساند، این اثر نه تنها فاقد مهم‌ترین ویژگی یك زندگینامه داستانی‌ ـ تاریخی است، بلكه تحریف در تاریخ نیز محسوب می‌شود. به این ترتیب، با كم شدن اعتبار و سندیت اثر، ارزش تاریخی «دیلماج» نیز، قابل تامل می‌شود.
۲) گرچه كتاب «دیلماج» به علت گرایش نویسنده به انتخاب نوع موضوع آن، یعنی «موضوع تاریخی»، می‌تواند دارای مخاطبان خاصی باشد و چنین مخاطبانی به علت اینكه اطلاعات تاریخی دارند، نیازمند توضیح بیشتر و یا كالبد شكافی دقیق حوادث نباشند، اما عوام مخاطبان، به علت عدم اطلاعات كافی، نیازمند شبهه‌زدایی در مورد برخی حوادث و یا برخی شخصیتهای تاریخی در اذهان خود هستند.
لذا غفلت از آن می‌تواند از ارزش اثر بكاهد. به عنوان مثال در خصوص شیخ فضل‌ا... نوری در ص ۱۴۸ كتاب آمده است كه ایشان را به جرم طرفداری از استبداد اعدام كردند؛ در حالی كه، درخصوص واهی بودن این اتهام به شیخ و شفاف‌سازی موضع شیخ شهید و شبهه‌زدایی از اتهام وارده برایشان در اذهان، نیاز به توضیحاتی، هر چند كوتاه، در این كتاب است. كه جای آن را در «دیلماج» خالی می‌بینیم.
۳) در «دیلماج» درد و رنج مردم و مشكلات جامعه بیمار دوران قاجار به خوبی به تصویر كشیده شده است. اما وقتی مشكلات همین جامعه بیمار در مقایسه با شكوه تمدن و جلوه مدنیت غرب با آب و رنگ، طرح می‌شود، به نظر شما، مخاطبان كتاب، رمز نجات این ملت و یا ملتهایی این چنین را در چه چیز خواهند دانست و مدینه فاضله‌شان را در كجا تصور خواهند نمود؟
لاجرم، مخاطبین در پایان كتاب، یا مدینه فاضله‌شان را در همان غرب و تمدن آن جست‌وجو خواهند كرد، و یا اگر فریب نخورده باشند و تمدن غرب را با همه شكوه و جلال آن پوشالی بدانند، به علت عدم پرداختن نویسنده به شبهه‌زدایی درخصوص چنین مطلبی، در پی یافتن پاسخ به این پرسش اساسی، سرگردان می‌مانند.
۴) تصویری كه در پایان كتاب از میرزایوسف مستوفی به عنوان شخصیت اصلی كتاب ارائه می‌شود، تصویری ظاهرا نادم اما در حقیقت با صبغه مظلومیت و مبراست. حتی راوی در ص ۳۲ كتاب اشاره می‌كند كه «این آدم با خیلیهای دیگر فرق دارد.» و نیز راوی در ص ۳۳ كتاب اشاره می‌كند كه نوشتن در مورد وی را دینی می‌داند كه در مورد خیلی آدمهای دیگر نیز بر گردن خود احساس می‌كند و باید آن را ادا نماید!
اكنون نكته در اینجاست كه آیا برملا شدن چهره واقعی اعضای تشكیلات فراماسونری در ایران و ماهیت این تشكیلات، برای ارائه چنین تصویری از شخصیت اصلی كتاب، كه زندگی‌اش از سوی راوی روایت می‌شود، كافی است؟ واقعا كدام ویژگی، شخصیت روشنفكر این كتاب را به عنوان شخصیت اصلی ـ گرچه شخصیتی واقعی نیست و تخیلی است ـ از سایر شخصیتهای روشنفكر اما حقیقی ایران عصر قاجار و حتی پهلوی متمایز می‌كند، كه راوی می‌گوید: «این آدم با خیلیهای دیگر فرق دارد.»؟ آن‌هم شخصیتی كه به روایت راوی، فراماسون بودن، شرابخواری و حتی جنایت كشیدن زبان از حلقوم كسانی كه كلمه مشروطه از دهانشان خارج می‌شد و ... را در سوابق خود دارد.
مگر به استناد همین تاریخ، دوگانگی چهره، یكی از ویژگیهای بارز اكثریت این جماعت روشنفكر نبوده است؟ الا عده بسیار معدودی كه بعدها بنا را به بازگشت و اصلاح اندیشه و رویه خویش گذاشتند. و این دوگانگی در شخصیت «میرزایوسف مستوفی» به عنوان شخصیت اصلی رمان نیز، دیده می‌شود. پس چه چیز او را از خیلیهای دیگر متمایز می‌كند؟
میرزایوسف مستوفی پس از دیدن نارواییهایی از اعضای تشكیلات، ناگهان ناپدید می‌شود. حتی اخبار در مورد چگونگی زندگی، افكار، اندیشه، عملكرد و نیز مرگ او در پرده ابهام است. پس كسی كه در هاله‌ای از ابهام باقی مانده است چگونه می‌تواند به عنوان شخصیتی در كتاب ارائه شود كه از او بوی ندامت و طهارت می‌آید؟!
۵) نكته آخر اینكه آیا به عنوان نویسنده یك اثر داستانی، می‌توانیم این حق را داشته باشیم كه موجب تحریف تاریخ شویم و بیش از این به آن آسیب برسانیم؟! و اگر چنین باشد، سهم ما در مشكلات مربوط به كشف حقایق توسط آیندگان، چه اندازه خواهد بود؟
زهره یزدان‌پناه
فرحناز علیزاده
سمیرا اصلان‌پور
قاسم تبار
منبع:
رمان چیست؟؛ ترجمه و تالیف: محسن سلیمانی.
منبع : سورۀ مهر