شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

بینوایان و فرودستان، توانگران و فرادستان همه یکی هستند


بودا، مثل سایر آموزگاران زمانش، از راه بحث، سخنرانی، و تمثیل تعلیم می داد. چون او هم مثل سقراط یا مسیح به فکرش نرسید که تعلیمش را بنویسد، آن را درسوتره («نخ، رشته») هایی خلاصه می کرد تا حافظه را به کار گیرد. این گفتارها، که در یاد پیروانش برای ما محفوظ مانده، ندانسته، نخستین شخصیت برجسته ی تاریخ هند را برای ما تصویر می کند: مردی با اراده ای نیرومند، خویش کام و مغرور، اما با رفتار و گفتاری آرام، و با نیکخواهی بی پایان. او مدعی «روشن شدگی» بود نه وحی؛ هرگز وانمود نکرد که خدای با واسطه ی او با بندگانش سخن می گوید. در مناظره ی شکیباتر، و از هر آموزگار بزرگ بشریت ملاحظه کارتر بود. شاگردانش، که شاید صورت آرمانی او را نشان می دادند، او را چنین می نمودند که کاملاً به اهیمسا عمل می کند: «گوتمه ی زاهد دست از کشتن زندگان برداشته، از ویران کردن زندگانی دوری می گزیند. او که زمانی از طبقه ی کشتریه بود، اینک چوب و شمشیر را به سویی انداخته است؛ از خشونت شرمسار و از عطوفت سرشار است؛ و با همه ی موجوداتی که جان دارند همدردی و مهربانی می کند.... گوتمه چون بدگویی را کنار نهاده، از غیبت رو می گرداند.... بدین سان او، همچون پیوندگر، کسانی را که از هم بریده اند به یکدیگر نزدیک می کند؛ مشوق آنانی است که دوست همند؛ صلح آور، دوستدار صلح، مشتاق صلح، گوینده ی سخنانی است که صلح می آورد.» او همچون لائو – تزه و مسیح آرزو داشت که نیکی به جای بدی، و مهر به جای کین بازگردد؛ و در برابر نفهمی و دشنام خاموش می ماند.
«اگر مردی از سر ابلهی با من بد کند، من او را در پناه مهر بی کینم جای خواهم داد؛ بد هر چه از او بیش آید نیکی من بیش بدو بازخواهد رسید.» وقتی ساده لوحی او را دشنام گفت، بودا، ساکت و خاموش، گوش داد؛ اما چون آن مرد از دشنام گفتن باز ایستاد، بودا از او پرسید: «ای فرزند، اگر مردی نخواهد پیشکشی را که به او می دهند بپذیرد، آن پیشکش از آن که خواهند بود؟» مرد پاسخ داد «از آن پیشکش آورنده.» بودا گفت «پسرم، من نمی خواهم دشنامت را بپذیرم، تمنا دارم که آن را خود نگاه داری.»
بودا به خلاف بیشتر پارسایان طبعی طنزآمیز داشت، و می دانست که ورد در مباحث مابعدالطبیعه ی بدون مزاح، نشان بیذوقی است.
«اگر مردی از سر ابلهی با من بد کند، من او را در پناه مهر بی کینم جای خواهم داد؛ بد هر چه از او بیش آید نیکی من بیش بدو بازخواهد رسید.» وقتی ساده لوحی او را دشنام گفت، بودا، ساکت و خاموش، گوش داد؛ اما چون آن مرد از دشنام گفتن باز ایستاد، بودا از او پرسید: «ای فرزند، اگر مردی نخواهد پیشکشی را که به او می دهند بپذیرد، آن پیشکش از آن که خواهند بود؟» مرد پاسخ داد «از آن پیشکش آورنده.» بودا گفت «پسرم، من نمی خواهم دشنامت را بپذیرم، تمنا دارم که آن را خود نگاه داری.»
بودا به خلاف بیشتر پارسایان طبعی طنزآمیز داشت، و می دانست که ورد در مباحث مابعدالطبیعه ی بدون مزاح، نشان بیذوقی است.
روش تعلیم او منحصر به فرد بود، گرچه تا حدی آن را مدیون آوارگان یا سوفسطایبان سیار زمان خویش بود. از شهری به شهری می رفت. در حالی که شاگردان محبوبش همراه، و هزار و دویست پیرو به دنبالش روان بودند. در فکر فردا نبود، اما به این خرسند بود که ستایشگری از آن شهر به لقمه ای میهمانش کند؛ وقتی در خانه ی روسپییی غذا خورد، پیروانش را بدنام کرد. در کنار روستایی توقف می کرد، و در باغی یا بیشه ای یا رود کناری رحل اقامت می افکند. بعدازظهرها را به خویشتن نگری، و شامگاه را به تعلیم می گذراند. گفتارهایش به شکل پرسشهای سقراطی، تمثیلهای اخلاقی، مناظره ی مؤدبانه، یا سخنان کوتاه بود، و مراد از آن این بود که تعلیمش را به صورت اختصار، آسانی ، و نظم در آورد. گفتار خاصش «چهار حقیقت عالی» بود که در آن نظرش را در این زمینه بیان می کرد که زندگی رنج است، و رنج از آرزوی نفس پیدا می شود، و فرزانگی همانا در فرونشاندن هر گوته آرزوی نفس است.
۱- «ای رهروان، این است حقیقت عالی رنج. زاییده شدن براستی رنج است؛ پیری رنج است؛ بیمار رنج است؛ مرگ رنج است، بودن با چیزهای ناخوشایند رنج است؛ دور بودن از چیزهای خوشایند رنج است، به آرزو نرسیدن رنج است؛ سخن کوتاه، پنج بخش دلبستگی رنج است.
۲- ای رهروان، این است حقیقت عالی خاستگاه رنج، خاستگاه رنج، آرزوی نفس است که به دوباره زاییده شدن می پیوندد، و به کامرانی و شهوت بسته است کامی که اینجا و آنجا؛ به جستجوست. آن آرزوی نفس این است، آرزوی کام؛ آرزوی هستی؛ و آرزوی نیستی.
۳- ای رهروان، این است حقیقت عالی رهایی از رنج، رهایی از رنج همان رهایی از آرزوی نفس است، ترک آن است، روگرداندن از آن، آزادی از آن، و بریدن از آن است، تا آنجا که هیچ نشانی از آن به جا نماند.
۴- ای رهروان، این است حقیقت عالی راهی که به رهایی از رنج می انجامد، آن راه در حقیقت راه هشتگانه ی عالیی است که همانا شناخت درست، اندیشه ی درست، گفتار درست، کردار درست، معیشت درست، کوشش درست، حال درست، و خلسه ی درست است.»
بودا معتقد بود که در زندگانی انسان کفه ی رنج چنان سنگینتر از شادی است که بهتر آن می بود که هرگز زاده نمی شد. می گوید بیش از همه ی چهار اقیانوس بزرگ [در رنج مرگ عزیزان] اشک ریخته شده است. در نظر او، زهر هر شادی همان کوتاهی و زودگذری آن است. از شاگردی می پرسد «آیا آنچه نپاینده است، رنج است یا شادی؟» پاسخ این است: «رنج است، ای استاد.» پس شر بنیادی تنهاست (یعنی، آرزوی نفس، میل، و طلب)، نه هر میلی، بلکه میل خودخواهانه، میلی که به سوی سود جزء باشد، نه برای خیر کل؛ از همه ی اینها بالاتر آرزوی کام است که به تولید مثل می کشاند، که این، خود، به طور بی هدفی زنجیر وجود را به رنج تازه ای می رساند.
یکی از شاگردانش، از این تعلیم استاد، چنین نتیجه می گیرد که بودا خودکشی را تأیید می کند، اما بودا نظر او را رد می کند؛ خودکشی بیفایده است، چون روان، صفا نیافته، باز در تناسخهای دیگری زاییده می شود تا به فراموشی کامل خود برسد.وقتی شاگردانش از او خواستند که مفهوم معیشت درست را روشنتر بیان کند، او برای راهنمایی آنها «پنج دستور اخلاقی» را آورد که دستورهای ساده و مختصری است، اما «شاید از ده فرمان موسی جامعتر، و انجام دادنش سخت تر باشد»:
۱- خودداری از کشتن هر موجود زنده؛
۲- خودداری از بردداشتن چیزی که به شخص داده نشده است؛
۳- خودداری از دروغ گفتن؛
۴- خودداری از نوشابه های مست کننده، که بیخبری می آورد؛
۵- خودداری از زندگی غیرقدسی.
جای دیگری بودا عناصری را به تعلیمش می افزاید که به طور عینی پیشگام مسیح است. «این آیینی باستانی است که هرگز در اینجا دشمنی با دشمنی از میان نرود؛ تنها با نادشمنی از میان برود.» «پیروزی به دیگران کینه به بار می آورد؛ چرا که شکست یافته رنج می کشد. آن کس آرام و نیکبخت می زید که اندیشه های پیروزی و شکست را رها کرده باشد.» او مثل عیسی از حضور زنان ناراحت بود، و مدتها در پذیرفتن آنان به نظام بودایی دو دل بود.
آننده شاگرد محبوبش یک بار از او پرسید:
«استاد ارجمند با زنان چگونه باید رفتار کنیم؟»
- «آن طور که گویی آنان را نمی بینید.»
- «استاد ارجمند، اگر پیش آمد و آنها را دیدیم، چگونه باید با آنها رفتار کنیم؟»
- «گفتگو نکنید.»
- «ولی وقتی که گفتگویی پیش آمد، چگونه با آنان رفتار کنیم؟»
- «اگر چنین شد، هشیار باشید.»
مفهوم ذهنی او از دین مفهومی کاملاً اخلاقی بود؛ او در همه چیز به رفتار و سلوک توجه داشت، نه به مراسم آیینی یا پرستش، مابعدالطبیعه یا خداشناسی. وقتی برهمنی به او پیشنهاد کرد که در گایا غسل کند و خود را از گناهانش پاک کند، بودا گفت «ای برهمن، اینجا خویشتن را بشوی، درست همین جا. با همگان مهربان باشد. اگر دروغ نگویی، اگر جان از جانداری نستانی، اگر نداده ای را نگیری، و در انکار نفس پایدار باشی – دیگر چه حاجت به رفتن به گایا؟ هر آبی برایت آب گایاست.»
در تاریخ دین، هیچ چیز عجیبرتر از دیدن بودا نیست که دینی جهانی بنیاد می گذارد، اما با اینهمه از کشیده شدن به هر گونه بحثی درباره ی ابدیت، خلود، یا خدا پرهیز دارد. می گوید بینهایت افسانه است، خیالبافته ی فیلسوفانی است که این فروتنی را نداشته اند که اعتراف کند «پشه کی داند که این باغ از کی است.» او به مناظره ی بر سر محدود یا نامحدود بودن جهان لبخند می زند، چنانکه گویی او این اسطوره ی نجومی عبث فیزیکدانها و ریاضیدانها را، که امروزه بر سر این مسئله بحث می کنند، پیش بینی می کرد. او از بیان هر گونه عقیده در این زمینه ها می پرهیزد: آیا جهان آغاز داشته یا انجامی خواهد داشت؟ آیا روان (= زندگانی) همان تن است یا متمایز از آن؟ آیا برای بزرگترین پاکان هم در بهشتی پاداشی هست یا نه؟ او این پرسشها را «جنگل، بیابان، خیمه شب بازی، پیچ و تاب خوردن، و دام بحث و اندیشه» می نامد که هرگز به فرزانگی و حکمت یا آرامش راه نمی برد.
روزگاری، ای کیوده، در دل رهروی از انجمن رهروان در این نکته شکی پیدا شد که: «اکنون این چهار عنصر بزرگ: خاک، آب، آتش، و باد کجا باز می ایستند که نشانی از آنها به جا نمی ماند؛» پس، آن رهرو در حالت نظاره چنان استاد شد که در بینش نظاره ی او راه جهان خدایان روشن شد.
آنگاه، ای کیوده، آن رهرو تا سپهر چهار شاه بزرگ بالا رفت و به شاهان آنجا گفت: «ای دوستان، چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش و باد کجا باز می ایستند که نشانی از آنها به جا نمی ماند؟»
چون او چنین گفت چهارشاه بزرگ گفتند: «ای رهرو، ما این را نمی دانیم. اما چهار شاه بزرگ هستند که تواناتر و شکوهمند از مایند. آنان می دانند.»
آنگاه، ای کیوده، آن رهرو نزد چهار شاه بزرگ رفت (و همان پرسش را کرد، و آنان او را با همان پاسخ به سپهر سی و سه [شاه] فرستادند؛ آنها هم او را نزد شاهشان، سکه، فرستادند؛ وی هم او را نزد خدایان یامه فرستاد؛ آنه هم او را نزد شاهشان سویامه فرستادند؛ او هم او را نزد خدایان توسیته فرستاد؛ که آنها هم او را نزد شاهشان سن توسیته فرستادند؛ او هم او را نزد خدایان نیما نه – رتی فرستاد؛ که آنها هم او را نزد شاهشان سونیمته فرستادند؛ او هم او را نزد خدایان پر – نیمته و سوتی فرستاد؛ آنها هم او را نزد شاهشان و سوتی فرستادند، و او هم او را نزد خدایان جهان – برهما فرستاد).
آنگاه، ای کیوده، آن رهبرو چنان در یکدلی خود مجذوب شد که راه جهان – برهما در جانش، که چنین آرام شده بود، روشن شد. و او به خدایان ملازم برهما نزدیک شده، و گفت: «ای دوستان، چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش و باد کجا باز می ایستند که نشانی از خود به جا نمی گذارند؟»
چون او چنین گفت خدایان ملازم برهما گفتند: «ای رهرو، ما این را نمی دانیم. اما برهما هست، برهمای بزرگ، برترین، توانا، برهمای بصیر، فرمانروا، سرور همه، نگهدارنده، آفرننده، سرهمه، ... دیرینه سال ایام، پدر هر چه هست و هر چه خواهد بود! او تواناتر و شکوهمندتر از ماست. او آن را می داند.»
«اکنون آن برهمای بزرگ کجاست؟»
«ای رهرو، ما نه می دانیم که برهما کجاست، نه چرا هست، و نه از کجاست. اما، ای رهرو، چون نشانه های آمدنش پدیدار شود، هنگامی که روشنی برآید، و شکوه بدرخشد، آنگاه او آشکار خواهد شد. زیرا هنگامی که روشنی آمد و شکوه بدرخشد این نشان تجلی برهماست.»
ای کیوده، دیری نگذشت که برهمای بزرگ نمودار شد. و آن رهرو به او نزدیک شد و گفت: «ای دوست، این چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش، باد کجا باز می ایستند که نشانی از خود به جا نمی گذارند؟»
چون او چنین گفت، برهمای بزرگ گفت: «ای رهرو، من برهمای بزرگم، برترین، توانا، بصیر بینا، فرمانروا، سرور همه، نگهدارنده، آفریننده، سرهمه، هر کس را به جایش گمارنده، دیرینه سال ایام، پدر هر چه هست و هر چه خواهد بود!»
آنگاه، آن رهرو به برهما پاسخ داد و گفت: «ای دوست، من از تو نپرسیدم که تو براستی چنان که می گویی هستی یا نه، بلکه از تو پرسیدم که چهار عنصر بزرگ خاک، آب، آتش، باد کجا باز می ایستند که نشانی از خود به جا نمی گذارند؟»
آنگاه، ای کیوده، باز برهمان همان پاسخ را داد. و آن رهرو بار سوم همان پرسش را باز پرسید...
هنگامی که برخی از مشتاقان به یادش می آورند که برهمنان مدعی هستند که راه حل این مسائل را می دانند، به آنان می خندد: «ای رهروان، زاهدها و برهمناتی هستند که چون مارماهی می لولند؛ و چون در این یا آن مسئله ایشان پرسشی شود، به دو پهلو گویی، به لولیدن مارماهی وار رو می آورند.» او این فرض آنها را که وداها وحی خدایان است خوار می شمارد، و براهمه ی مغرور به طبقه ی خود را بدین گونه ننگین می کند که اعضای هر طبقه را به انجمن رهروان خویش می پذیرد. او آشکارا نظام طبقاتی را محکوم نمی کند، بلکه، روشنی، به شاگردانش می گوید: «به همه ی سرزمینها بروید و این بشارت را تعلیم دهید. به آنان بگویید که بینوایان و فرودستان، توانگران و فرادستان همه یکی هستند، و همه ی طبقات در این آیین یگانه می شود، همچنان که رودها در دریا.» او اندیشه ی قربانی برای خدایان را رد می کند، و نگران قربانی جانوران در این آیینهاست؛ هر گونه آیین و پرستش موجودات فراتر از طبیعی، همه ی منتره ها و وردهارا رد می کند.گاهی این مشهورترین پارسایان هند از لاادریه به الحاد آشکار می رسد. از راهش بیراهه نمی رود که خدا را انکار کند، و گاهی چنان سخن می گوید که گویی برهما واقعیت است نه یک آرمان؛ و پرستش عمومی خدایان را ممنوع نمی کند. و می گوید «این که دیگری بتواند سبب خوشبختی یا بدبختی ما بشود فرض ابلهانه ای است» - اینهاهمیشه حاصل رفتار و آرزوهای خود ماست. او از این رو گردان است که دستور اخلاقی خود را برپایه ی هر گونه احکام فراتر از طبیعی بگذارد؛ نه بهشتی می آورد و نه برزخی و نه دوزخی. به رنج و کشتنی که در فرایند زیست هست بیش از آن حساس است که آنها را خواست آگاهانه ی یک خدای انسان مانند بینگارد؛ او می اندیشد که این خطاهای جهانی سنگینتر از نشانه های یک قصد و نیت است. او در این صحنه ی نظم و آشفتگی، بدی و خوبی، هیچ اصل پاینده، و هیچ مرکزی برای واقعیت جاویدان نمی یابد، بلکه فقط گردابی و جریانی از حیات سرکش می بیند که تنها اصل بنیادین مابعدالطبیعه ی آن همان تغییر است.
همان گونه که بودا الا هیاتی بدون خدا عرضه می دارد، یک روانشناسی بی روان هم پیش می کشد؛ او جانگرایی (آنیمیسم) را به هر شکلی، حتی درباره ی انسان، رد می کند. درباره ی جهان با هراکلیتوس و برگوسن موافق است، و درباره ی ذهن با هیوم همعقیده. تمام آن چیزی که می دانیم همان احساسهای ماست؛ از اینرو، تا آنجا که می توان دید، هر ماده ای نیرو، و هر جوهری حرکت است. حیات، تغییر است، جریان خنثای شدن و خاموش شدن؛ «روان» اسطوره ای است که ما، برای آسودگی مغزهای ناتوانمان، آن را، بی هیچ دلیل درستی، پشت جریان حالات خود آگاه خویش قرار می دهیم. «این یگانگی برتر ادراک»، این «ذهن» که احساسها و ادراکها را در اندیشه به هم پیوند می دهد، یک شبح است؛ تمام آنچه هست خود همین احساسها و ادراکهاست، که به طور خود به خود، به یادها و تصورات بدل می شود. حتی «خویشتن» گرانقدر هم وجود متمایز از این حالات روانی نیست؛ فقط استمرار این حالات است که حالات تازه تر حالات کهنه تر ارگانیسم را، همراه با عادات روانی و اخلاقی تمایلات و گرایشها، به یاد می آورند. توالی این حالات معلول یک «اراده ی» اسطوره ای نیست که به آنها افزوده شده باشد، بلکه نتیجه ی جبر وراثت، عادت، محیط و شرایط است. این ذهن سیال که فقط حالات روانی است، این روان یا «خویشتن» که فقط خوی یا پیشداوریی است که وراثت ناگزیر و تجربه ی ناپایدار آن را ساخته، نمی تواند خلودی داشته باشد، به این معنا که فرد همواره پایدار باشد. مردان ارزنده، حتی خود بودا هم، پس از مرگ چون یک شخص باقی نخواهند ماند.
اما، اگر چنین باشد، مسئله ی تولد مجدد چگونه ممکن است؟ اگر روانی در کار نیست، چگونه می تواند به وجود های دیگری برود و برای گناهانی که در این کالبد کرده است کیفر ببیند؟ اینجا نقطه ی ضعف فلسفه ی بوداست؛ او هرگز کاملاً با این تناقض میان روانشناسی خرد گرایانه و قبول نسنجیده ی تناسخ رو به رو نمی شود. این عقیده چنان در هند عمومیت دارد که تقریباً هر هندویی آن را، چون اصل یا فرض مسلم، می پذیرد، و بندرت به خود زحمت می دهد که آن را اثبات کند؛ کوتاهی عمر و کثرت نسلها، ناگزیر انتقال نیروی حیاتی یا، اگر از دیدگاه الاهیات بگوییم، انتقال روان را القا می کند. بودا این اندیشه را همراه با هوایی که تنفس می کرد گرفت؛ این تنها چیزی است که او گویا هرگز در آن تردید نکرده است. او چرخ دوباره زاییده شدن، یا دایره ی وجود و قانون کرمه را مسلم می دانست؛ تنها اندیشه اش این بود که چگونه از این دایره آزاد شود، چگونه در اینجا به «نیروانه» و پس از آن به نیستی برسد.
اما «نیروانه» چیست؟ یافتن پاسخ غلطی برای این پرسش دشوار است، چون «استاد» این نکته را مبهم گذاشته و پیروانش هم هر معنایی که زیر آسمان کبود یافته اند، به این واژه داده اند. به طور کلی، سانسکریت نیروانه یعنی «خاموش شده»، مثل خاموش شدن چراغ یا آتش. کتابهای بودایی آن را به این معنای به کار می برند: (۱) یک حالت سعادت که از راه محور کامل امیال خود پرستانه در این زندگی حاصل می شود؛ (۲) رهایش فرد از دوباره زاییده شدن؛ (۳) فنای خودآگاهی فردی؛ (۴) اتحاد فرد با خدا؛ (۵) بهشت سعادت پس از مرگ؛ گویا در تعلیم بودا نیروانه به معنای خاموشی هرگونه میل فردی، و پاداش به یک چنین خود نپرستیدن، یعنی گریز از دوباره زاییده شدن است. در ادبیات بودایی، این اصطلاح یک معنای دنیایی هم دارد، زیرا ارهت، یا مرد ارزنده، را مکرراً چنین وصف کرده اند که با یافتن «هفت بخش سازنده ی» نیروانه به آن می رسد. آن هفت بخش اینهاست: متانت پژوهش در حقیقت، نیرو، شوق، آرامش، جمیعت خاطر، استغنای طبع. اینها محتوای آن است، اما بندرت می تواند علت تولید کننده ی آن باشد: علت و سرچشمه ی نیروانه خاموشی میل خود پرستانه است؛ و نیروانه، در غالب متون کهن، به معنای آرامش بی رنج است که پاداش نیستی اخلاقی نفس است. بودا می گوید «اکنون، ای رهروان، این است حقیقت عالی رهایی از رنج. رهایی از رنج همان رهایی از آرزوی نفس است، ترک آن است، روگرداندن از آن، آزادی از آن، و بریدن از آن است، تا آنجا که هیچ نشانی از آن به جا نماند.» و آرزوی نفس، این تب میل خود جوی خودپسند. در مجموعه ی تعلیم «استاد» نیروانه همیشه مترادف سعادت است، یعنی محتوای آرام آن روان که دیگر نگران خود نیست. اما نیروانه ی کامل در بردارنده ی نیستی است. پاداش برترین تقدس، همانا هرگز دوباره زاییده نشده است.
بودا می گوید، ما سرانجام پوچی فردگرایی روانی و اخلاقی را درک می کنم. نفسهای ما، که موج می زنند، واقعاً موجودات و نیروهای جداگانه ای نیستند، بلکه چین و شکنهای گذرنده ای می باشند که بر جریان زندگی پیدا شده اند؛ گره های کوچکی هستند که در تور دستخوش باد سرنوشت ساخته و از هم باز می شوند. وقتی که خود را اجزایی از یک کل ببینیم، وقتی که خود را و تمایلاتان را از نو به شکل یک کل بسازیم، آنگاه نومیدیها و شکستهای شخصیمان، رنجهای گوناگون و مرگ اجتناب ناپذیرمان، دیگر ما را همچون پیش به تلخی غمگین نمی کند؛ آنها در پهنه ی نامحدودی گم شده اند. وقتی که آموخته باشیم که، نه به زندگانی جداگانه ی خود، بلکه به همه ی انسانها و همه ی زندگان مهر بورزیم، آنگاه سرانجام آرامش را باز خواهیم یافت.