جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


سایه ها


سایه ها
۱۲ سال داشتم که جنگ شروع شد.
سال ۱۳۶۳ برای اعزام به جبهه تصمیم قطعی گرفتم و پدرم با این که یکی از برادرهایم شهید شده و یکی دیگر هم در جبهه بود، خیلی منطقی رفتار کرد و گفت: باید از دین و خاک میهن خود دفاع کنیم.‎/‎/ اما مادر نگران بود.
پس از مراسم خداحافظی، با اتوبوس راهی کردستان شدیم. در مدت کوتاهی، هوای جنگ، سرما و گرمایش، مرا حسابی آبدیده کرده بود. چهار ماه از پائیز و زمستانی سرد را با چند تکه لباس بافتنی و پتو در کردستان لرزیدم و سال ۱۳۶۴ راهی خوزستان شدم و سر از پادگان دوکوهه و لشکر ۲۷ محمدرسول الله درآوردم و آنجا در صحرای خشک و تفتیده از گرمایی سوزان، تن به کباب شدن سپردم. پس از چند ماه دوباره به گردان حمزه منتقل شدیم. در میان آن همه نوجوان که به جبهه آمده بودند من، نعمتی و قمصری هر سه سابقه جبهه داشتیم و گروه خوبی را برای تیربار تشکیل داده بودیم.
هنگامی که زمزمه جابه جایی دوباره و خط مقدم به گوش می رسید آخرین نامه ها را در هفته اول بهمن برای خانواده ام نوشتم چرا که دیگر نامه ای به تهران ارسال نمی شد و از تبلیغات گردان، کاغذی هم برای نوشتن وصیتنامه خواستم.
آن را به دوستم که خط بسیار خوشی داشت دادم تا در ابتدای آن آیه شریفه «ولاتحسبن الذین قتلوا.‎/.» را بنویسد. این بار همه وسایل شخصی مان را در کیسه های انفرادی خود گذاشتیم و من روی کیسه ام نوشتم: «علی بی بی جانی، گردان حمزه، گروهان یک، دسته یک، کمک تیربارچی.‎/.» شماره پلاک شناسایی ام را هم در پایان حک کردم. هر دسته سوار یک کامیون شدیم. نمی دانستیم ما را به کجا می برند. آن شب، صدای توپخانه از راهی دور به گوش می رسید. فردا رودخانه بهمنشیر را به چشم دیدم. آن روز اطلاعات کمی از عملیات والفجر هشت به ما رسید فقط در این حد که رزمنده ها شهر فاو عراق را گرفته اند و لشکر ۲۷ محمدرسول الله در مرحله دوم عملیات و در عمق جبهه دشمن وارد عمل خواهد شد. صبح فردا شاهد هجوم بی شمار جنگنده های عراقی بودیم، انگار تازه متوجه شده بودند که فاو را از دست داده اند. در آن هیاهو بچه ها سرگرم دعای توسل شدند. با حال و هوایی وصف ناپذیر و بسیار متفاوت با گذشته در دل شهری تاریک با صدای انفجارهای مهیب و نزدیک دشمن غاصب فقط این دعا می توانست تسکین دهنده جوانانی چون ما باشد. سحرگاه بیست و سه بهمن، کنار جاده ای بیابانی و آسفالته پیاده شدیم در جاده فاو ـ ام القصر که تنها دو روز پیش نامش را شنیده بودم. محل استقرار ما سینه خاکریز شد همان روز برادرم را که در واحد توپخانه لشکر کار می کرد دیدم، او به من گفت: امشب عملیات می کنید. باید تمام آموزش هایی که دیده اید را به کار برید تا عراقی ها عقب نشینی کنند.
پرسیدم: «بچه های توپخانه، روی عراقی ها آتش می ریزند »
پاسخ داد: «جاده ام القصر در عمق جبهه دشمن و نزدیک مرز کویت است و برد توپخانه خودی به آن نمی رسد. هنوز هم توپخانه سنگین از آن طرف اروند به خاک عراق نیامده. آنجا را فقط با مینی کاتیوشا می زنیم. ان شاءالله فردا و پس فردا جهنمی برای عراقی ها درست می کنیم که بیا و ببین.»
خبر موعود سرانجام رسید، خبر حمله گردان حمزه به خط عراق که بچه ها را بسیار خوشحال کرد. پس از نماز بی معطلی راه افتادیم. فرماندهان و نیروهای اطلاعات گزارش دادند که شش هفت تانک سالم و سوخته روی جاده هست که باید نابود شوند. هدف حمله هم تصرف پلی در دوردست بر روی جاده است. دوباره بازار روبوسی و شفاعت طلبی گرم شد چرا که هیچ کس نمی دانست تا دقایقی بعد چه بر سرش می آید. نعمتی در این حال به من گفت: علی، وقتی تانک های عراقی کم باشند، حتماً نیروی عراقی زیاد هستند. پس رو به همه گفت: اگر من زمین افتادم، علی قبضه را برمی دارد، اگر علی افتاد، محمد و همین طور تا آخر. این تیربار باید تا صبح برای عراقی ها آواز بخواند. گردان حمزه شده بود چشم و چراغ لشکر، امید همه به کار آن شب گردان حمزه بود. نیم ساعت بعد به خاکریز کوتاهی رسیدیم که نقطه رهایی و پیشانی جنگی خط ایران بر جاده فاو ـ ام القصر بود. سرانجام زمان رهایی فرارسید. رو به خط دشمن، هرچه به آن نزدیک تر می شدیم ستون عمودی ما شکل افقی پیدا می کرد. سینه خیز شدیم، دیگر صدای حرف زدن عراقی ها هم به گوش می رسید. من با نوار تیربار به نعمتی چسبیده بودم و منتظر فرمان تکبیر و جان کن شدن ستون بودیم که صدای تیراندازی بلند شد. از همان ابتدا آتش دشمن انبوه بود. عموحسن وسط جاده به حالت نیم خیز نشسته بود و بچه ها را هدایت می کرد. برید جلو.‎/‎/‎/ برید جلو.‎/‎/ از عموحسن که دور شدیم تیربار نعمتی به سمت سنگرهای راست شروع شد. او با شجاعت تیراندازی می کرد و به جلو گام برمی داشت و عراقی ها را درو می کرد. از شدت تیراندازی زیاد تمام بدنش می لرزید اما او مصمم و قوی به کار خود ادامه می داد. گاهی نوار تیربار را از من می گرفت تا مسلط تر باشد. در صد متر پیشروی اول شاید صدها انفجار رخ داد و هزار تیر شلیک شد، اما هیچ کدام با آن صداهای مهیب شان نتوانستند جلوی پیشروی ما را بگیرند. تلفات هر دو طرف زیاد بود. از کنار تانک های سوخته گذشتیم و آرام آرام به ستون مکانیزه دشمن رسیدیم. باورکردنی نبود تانک ها و نفربرهای دشمن را نمی شد شمرد. در میان آن همه خودرو نعمتی به دنبال نفر بود تا شکار کند. ناگهان یک شبکه گاز منفجر شد و آتش و دود از آن به آسمان جهید. انگار با عراقی ها قاطی شده بودیم. همه طرفمان عراقی بود. گروهی کوچک رسیده بودیم به ستون مکانیزه مجهز دشمن. ستون تانک ها تمامی نداشت. برای لحظه ای به عقب برگشتم و قمصری و جوادیان را ندیدم. این یعنی ممکن بود مهمات کم بیاوریم. بوی دود و آتش و باروت مشاممان را پر کرده بود.
سایه های عراقی در جنب و جوش بودند. نوار سیصدتایی همراهمان تمام شده بود و چند تیر دیگر برایمان باقی نمانده بود که ناگاه چند غول عراقی در اطرافمان پیدا شدند.
نه راه پیش داشتیم و نه پس. چاره ای جز درازکش شدن نداشتیم. صورت بر جاده چسباندیم و چشمانمان را بستیم. نعمتی آهسته گفت: الآن بچه ها می آیند خلاص می شیم. با صفیر یک موشک آرپی جی که از بالا سرمان گذشت معلوم بود که بچه ها نزدیک شده اند. باید خود را از وسط جاده کنار می کشیدیم که میان درگیری کشته نشویم. نعمتی آرام خود را به سمت دو نفربری کشید که در نزدیکی ما بود. من هم سینه خیز تکانی خوردم تا به او نزدیک شوم. همین تکان انگار یکی از آن سایه ها را به سوی ما کشاند، یکی از آنها پیش آمد و.‎/‎/ ناگاه نوری چشمانم را پر کرد و صدایی در گوشم زنگ زد. شقیقه هایم تندتند می زد. درد و خیال ذهنم را آکنده بود و زبانم بند آمده بود. هیچ تصویری در دیدگانم جای نمی گرفت و دیگر متوجه هیچ چیز نشدم. بعد صدای آشنا به گوشم رسید که می گفت: امدادگرها بیایید یک مجروح هم اینجاست. مرا به عقب برگرداندند و از آنجا هم با هواپیما به مشهد فرستادند. آنجا تمام صورتم باندپیچی شده بود و هر روز برای تعویض پانسمان به سراغم می آمدند.
روزی صدای گریه آشنایی مرا به خود جلب کرد او مادرم بود که مرا در آغوش کشید و بر سرم بوسه می زد و بعد پدرم آرام و غصه دار بغلم کرد و هیچ نگفت شاید فقط نگاهم می کردند.
من برای همیشه بینایی ام را از دست دادم.
در تهران کم کم از وضع دوستان هم دسته ای ام باخبر شدم گویی از آن گروه ۱۴ نفره فقط من آن هم با این وضع زنده مانده ام. در زمستان سال ۶۵ دوباره به جبهه بازگشتم و در عقبه خدمت می کردم.
آن سال در عملیات های کربلای،۴ کربلای،۵ نصر،۷ بیت المقدس۴ و.‎/‎/ بیسیم چی بودم. رمزها و کدها را حفظ می کردم، پشت میزی می نشستم و بیسیم می زدم. از آن شب به بعد من با سایه ها زندگی می کنم. نه آن سایه های شوم که بر جاده فاو به این سو و آن سو می دویدند بلکه سایه هایی که من از مخاطبانم، همسر و فرزندانم در ذهن خود می سازم. من ـ با ۷۰ درصد جانبازی و تخلیه دو چشم ـ زنده ام و هنوز با آثار جنگی که به ظاهر تمام شده زندگی می کنم و دوست دارم از این پس نه با ظاهر رنگارنگ عالم، که با باطن نورانی آفرینش زندگی کنم چرا که زندگی راستین همین است.
تحقیق و تدوین: اصغر کاظمی
منبع : روزنامه اعتماد