سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

از ولگردی‌ تا دیکتاتوری‌


از ولگردی‌ تا دیکتاتوری‌
با این‌ حال‌، اعتراف‌ می‌کرد که‌ یکی‌ از معلمانش‌ برانگیختگی‌ و انگیزش‌ خاصی‌ در دوران‌ نوجوانی‌ در او ایجاد کرد. این‌ معلم‌، لئوپولدپوئچ‌ نام‌ داشت‌ و در مدرسه‌ متوسطه‌ درس‌ تاریخ‌ می‌داد. بلاغت‌ و قدرت‌ سخنوری‌ او، آدولف‌ جوان‌ را مجذوب‌ کرد. هیتلر سال‌ها بعد چنین‌ گفت‌: «نمی‌توانید تصور کنید که‌ من‌ چقدر به‌ آن‌ پیرمرد مدیونم‌».
گرچه‌ بیشتر درس‌ها آدولف‌ را خسته‌ می‌کرد و آنها را زورکی‌ می‌خواند بتدریج‌ علاقه‌یی‌ خاص‌ به‌ درس‌ تاریخ‌ در او ریشه‌ دواند. عاقبت‌ هم‌ همین‌ علاقه‌ بود که‌ به‌ کار و زندگی‌ آینده‌ او شکل‌ داد. هیتلر می‌گفت‌ که‌ سه‌ سال‌ پس‌ از ترک‌ تحصیل‌، شادمانه‌ترین‌ دوران‌ زندگی‌ او بوده‌ است‌. پدرش‌ در همان‌ ایام‌ در گذشته‌ بود، از مال‌ دنیا فقط‌ حقوق‌ وظیفه‌یی‌ مختصر برای‌ همسر و دو فرزندش‌، آدولف‌ و خواهر کوچک‌ او پائولا، بر جای‌ گذاشته‌ بود.
آدولف‌، برخلاف‌ بیشتر جوان‌ها که‌ پس‌ از ترک‌ تحصیل‌ به‌ شغل‌ یا آموختن‌ حرفه‌یی‌ روی‌ می‌آورند، این‌ کار را نکرد. کار دایمی‌ آزارش‌ می‌داد. او پیش‌ از آنکه‌ دیکتاتور کشوری‌ بزرگ‌ شود، هرگز شغلی‌ ثابت‌ پیشه‌ نکرد. پس‌ از فوت‌ پدر هم‌ به‌ جای‌ آنکه‌ کار کند و به‌ کمک‌ مادرش‌ برخیزد، ولگردی‌ را ترجیح‌ می‌داد.
بدین‌ ترتیب‌، تا سه‌ سال‌ پس‌ از ترک‌ تحصیل‌، از شانزده‌ تا نوزده‌ سالگی‌، بیشتر اوقاتش‌ را به‌ پرسه‌ زدن‌ در خیابان‌های‌ لینز، از شهرک‌های‌ زیبای‌ اتریش‌ بر کرانه‌ دانوب‌، گذراند و روزگار را در آرزوی‌ آنکه‌ به‌ سلک‌ هنرمندان‌ در آید سپری‌ کرد. شب‌ها غالبا اپرا می‌رفت‌، چون‌ کششی‌ خاص‌ نیز به‌ موسیقی‌ و بویژه‌ آهنگ‌های‌ رمزآمیز اپراهای‌ ریچارد واگنر، آهنگساز بزرگ‌ آلمانی‌، داشت‌. بلیت‌ اپرا برای‌ غرفه‌ها و محل‌های‌ ایستادنی‌ گران‌ نبود و بیش‌ از یکی‌ دو شلینگ‌ برایش‌ تمام‌ نمی‌شد. با این‌ حال‌، همین‌ پول‌ اندک‌ برابر بود با بخش‌ اعظم‌ پول‌ توجیبی‌ ناچیز او. بقیه‌ پولش‌ را صرف‌ خرید کتاب‌ می‌کرد، چون‌ به‌ خواندن‌ نیز علاقه‌یی‌ وافر داشت‌. ساعت‌هایی‌ طولانی‌ را با کتاب‌های‌ اسطوره‌شناسی‌ و تاریخ‌ آلمان‌ می‌گذراند. البته‌ وسعش‌ نمی‌رسید که‌ این‌ کتاب‌ها را بخرد. آنها را از کتابخانه‌های‌ مهم‌ که‌ کرایه‌یی‌ اندک‌ می‌گرفتند به‌ امانت‌ می‌گرفت‌. در آن‌ روزها، کتابخانه‌ مجانی‌ در اتریش‌ وجود نداشت‌. او عمیقا نگران‌ بدی‌های‌ جهان‌ بود. یکی‌ از دوستان‌ دوران‌ نوجوانی‌ اش‌ درباره‌ او گفته‌ است‌: «هیتلر همیشه‌ علیه‌ چیزی‌ بود و با دنیا سر سازگاری‌ نداشت‌. هرگز ندیدم‌ که‌ از چیزی‌ سرسری‌ بگذرد.» همین‌ دوست‌، آدولف‌ را در آن‌ سال‌ها نوجوانی‌ رنگ‌ پریده‌ و لاغر توصیف‌ می‌کرد که‌ معمولا خجول‌ و خوددار بود. اما به‌ ناگهان‌ آتشی‌ می‌شد و با خشمی‌ دیوانه‌وار به‌ کسانی‌ که‌ با وی‌ مخالفت‌ می‌کردند می‌توپید.
بدین‌ ترتیب‌ می‌بینیم‌ که‌ برخی‌ از خصوصیاتی‌ که‌ بعدها نقشی‌ اساسی‌ در زندگی‌ هیتلر بازی‌ کرد، از همان‌ نوجوانی‌ در او ریشه‌ داشت‌. وی‌ با دنیا سر سازگاری‌ نداشت‌ و از هر کسی‌ که‌ به‌ او روی‌ موافق‌ نشان‌ نمی‌داد خشمگینانه‌ می‌رنجید. در هجده‌ سالگی‌، ضربه‌یی‌ کوبنده‌ خورد که‌ هرگز از تلخی‌ آن‌ کاملا رهایی‌ پیدا نکرد و آن‌ ضربه‌ این‌ بود که‌ در امتحان‌ ورودی‌ آکادمی‌ هنرهای‌ زیبای‌ وین‌ مردود شد.
طرح‌های‌ زمخت‌ و بی‌روح‌ وی‌ استادان‌ آزمایشگرش‌ را قانع‌ کرد که‌ او در تلاشش‌ برای‌ دستیابی‌ به‌ هدف‌ بزرگ‌ زندگیش‌، به‌ سلک‌ نقاشان‌ در آمدن‌، وقت‌ خود را تلف‌ می‌کند. این‌ شکست‌، به‌ صورت‌ سرخوردگی‌ اصلی‌ و دایمی‌ زندگی‌ هیتلر تبدیل‌ شد. تا آخر عمر، همواره‌ خودش‌ را هنرمندی‌ تلقی‌ می‌کرد که‌ استادان‌ احمق‌ مانع‌ پیشرفتش‌ شده‌اند. بزودی‌ ضربه‌یی‌ دیگر نیز به‌ وی‌ وارد شد. سال‌ بعد، درست‌ چهار روز پیش‌ از مراسم‌ کریسمس‌، مادر محبوب‌ او به‌ علت‌ سرطان‌ درگذشت‌. هیتلر در این‌ باره‌ نوشته‌ است‌: «ضربه‌یی‌ سخت‌ و هولناک‌ بود. من‌ پدرم‌ را دوست‌ داشتم‌، اما عاشق‌ مادرم‌ بودم‌.مرگ‌ او ناگهان‌ به‌ همه‌ برنامه‌های‌ بلند پروازانه‌ام‌ پایان‌ داد. فقر و واقعیت‌های‌ سخت‌ زندگی‌ ناچارم‌ می‌کرد که‌ تصمیمی‌ سریع‌ بگیرم‌. با این‌ مساله‌ دشوار روبرو بودم‌ که‌ معاش‌ خود را تامین‌ کنم‌.» اما به‌ چه‌ ترتیب‌؟ او با هیچ‌ حرفه‌یی‌ آشنا نبود.
کارهای‌ دفتری‌ و یدی‌ را همواره‌ کسرشان‌ خود می‌دانست‌. هرگز حتی‌ برای‌ کسب‌ یک‌ شلینگ‌ هم‌ کوششی‌ به‌ خرج‌ نداده‌ بود. با این‌ حال‌ ترسو و بی‌جربزه‌ نبود. به‌ هنگام‌ خداحافظی‌ با خویشانش‌ اعلام‌ کرد که‌ دیگر به‌ لینز باز نخواهد گشت‌ مگر با دستان‌ پر. دوران‌ چهار ساله‌ بعدی‌ در وین‌، از ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۳، سیاه‌ترین‌ سال‌های‌ حیات‌ هیتلر به‌ شمار می‌رود. آن‌ دوران‌ مقارن‌ بود با زمانی‌ که‌ هیتلر پا به‌ مرحله‌ مردی‌ می‌گذاشت‌. در آن‌ روزگار، هیچ‌ شهری‌ برای‌ شروع‌ کار از وین‌، پایتخت‌ امپراتوری‌ کهن‌ اتریش‌ هنگری‌ مناسب‌تر نبود. مردم‌ وین‌ از جذاب‌ترین‌ افرادی‌ هستند که‌ در اروپا مشاهده‌ می‌شوند. آنها شادند، قدر زندگی‌ را می‌دانند و حداکثر بهره‌ را از آن‌ می‌برند، اما هیتلر نه‌ در شادی‌ و سرزندگی‌ و رویاهای‌ مردم‌ وین‌ سهیم‌ بود و نه‌ از زیبایی‌های‌ شهر لذتی‌ می‌برد.بعدها از سال‌های‌ اقامتش‌ در وین‌ به‌ عنوان‌ غم‌انگیزترین‌ دوران‌ زندگی‌اش‌ یاد کرد. به‌ این‌ دلیل‌ که‌ از کار ثابت‌ و منظم‌ گریزان‌ بود. هیتلر ترجیح‌ می‌داد به‌ کارهای‌ پراکنده‌ رو کند. برف‌ روبی‌، گردگیری‌ قالی‌ و حمل‌ و نقل‌ بسته‌ها در ایستگاه‌های‌ راه‌آهن‌. گهگاهی‌ که‌ کاملاً بی‌پول‌ می‌شد بنایی‌ می‌کرد، اما نه‌ خیلی‌ زیاد، زیرا از چنین‌ کارهای‌ سخت‌ بدنی‌ نفرت‌ داشت‌. بی‌شغل‌ و دستمزد ثابت‌، به‌ ناچار در مکان‌های‌ پست‌ و ارزان‌ به‌ سر می‌برد. لباس‌هایش‌ چرک‌ و آلوده‌، موهایش‌ ژولیده‌ و چهره‌اش‌ اصلاح‌ نشده‌ بود. تبدیل‌ شده‌ بود به‌ خانه‌ به‌ دوشی‌ آواره‌. هرکسی‌ در آن‌ روزها دیکتاتور آینده‌ آلمان‌ را در خیابان‌های‌ وین‌ می‌دید، لاجرم‌ فکر می‌کرد که‌ ولگردی‌ مفت‌ خواره‌ بیش‌ نیست‌.
در آن‌ دوران‌ هیتلر با خواندن‌ کتاب‌های‌ مختلف‌ و تجربه‌ زندگی‌ خود چیزهایی‌ آموخت‌ که‌ بعدها پایه‌ اقداماتش‌ قرار گرفت‌. اول‌، هیتلر آموخت‌ که‌ از جنگ‌ و پیروزی‌ تجلیل‌ کند. او به‌ این‌ نتیجه‌ رسید که‌ بهترین‌ کاری‌ که‌ آدم‌ها می‌توانند انجام‌ دهند، به‌ راه‌ انداختن‌ جنگ‌ و مقهور کردن‌ مردمان‌ دیگر است‌. قایل‌ به‌ این‌ شد که‌ صلح‌ برای‌ بشریت‌ چیز بدی‌ است‌. مردمان‌ را سست‌ و فاسد و آبکی‌ می‌کند. وی‌ به‌ میلیون‌ها نفری‌ که‌ در جریان‌ در جنگ‌ها به‌ قتل‌ می‌رسیدند توجهی‌ نداشت‌ و می‌گفت‌ زندگی‌ چنین‌ است‌، سخت‌ و خشن‌. در روزهای‌ وین‌، هیتلر همچنین‌ به‌ این‌ اندیشه‌ خلاف‌ طبیعت‌ و نامعقول‌ رسید که‌ آلمان‌ها از مردمان‌ دیگر برترند. او مطمئن‌ بود که‌ آلمانی‌ از امریکایی‌ها یا بریتانیایی‌ها، ایتالیایی‌ها، روس‌ها و دیگران‌ نیرومندتر و باهوشتر و ماهرترند. در واقع‌ به‌ گمان‌ او، آلمانی‌ها نژاد برتر بودند. مردمان‌ دیگر فقط‌ لیاقت‌ بردگی‌ آنها را داشتند. این‌ طرز فکر، در آن‌ روزها، نزد بسیاری‌ از آلمانی‌ها مقبولیت‌ داشت‌ و اگرچه‌ هیتلر اتریشی‌ بود، اما همانطور که‌ گفتیم‌، بسیاری‌ از اتریشی‌ها خود را به‌ همان‌ اندازه‌ مردمان‌ ساکن‌ آلمان‌ آلمانی‌ می‌دانستند. ولگرد جوان‌ در وین‌، بسی‌ اندیشه‌های‌ سیاسی‌ را نیز جذب‌ کرد و در درون‌ خویشتن‌ پرورش‌ داد، اندیشه‌هایی‌ که‌ بعدها آنها را در آلمان‌ به‌ کار بست‌. او به‌ این‌ نتیجه‌ رسید که‌ اگر یک‌ حزب‌ سیاسی‌ بخواهد موفق‌ شود باید بداند که‌ چگونه‌ می‌تواند میلیون‌ها نفر را به‌ خود جلب‌ کند.
چنین‌ حزبی‌ باید در کار تبلیغات‌ ماهر باشد و از نظر هیتلر، تبلیغات‌ معمولاً مستلزم‌ دروغ‌ گفتن‌ به‌ مردم‌ بود. او می‌گفت‌ که‌ دروغ‌ هرچه‌ بزرگ‌تر باشد بهتر است‌، زیرا دروغ‌ بزرگ‌ را راحت‌تر از دروغ‌ کوچک‌ می‌توان‌ به‌ مردم‌ قبولاند. همچنین‌، به‌ این‌ باور رسید که‌ حزب‌ سیاسی‌ باید مجهز به‌ ابزار ترور باشد. یعنی‌ سران‌ سیاسی‌ مخالف‌ را در حالت‌ تهدید دایم‌ قرار دهد و حتی‌ گاهی‌ آنها را بکشد و سرانجام‌ آنکه‌، هیتلر به‌ ارزش‌ سخنوری‌ و خطابه‌ در سیاست‌ پی‌ برد. او بدین‌ اعتقاد رسید که‌ فقط‌ آن‌ کسی‌ در سیاست‌ موفق‌ می‌شود که‌ با سخنان‌ خود بتواند توده‌های‌ مردم‌ را به‌ تب‌ و تاب‌ اندازد و در این‌ زمینه‌، هیتلر توانست‌ به‌ آنچه‌ می‌گفت‌ برسد، او به‌ صورت‌ بزرگترین‌ سخنور زمانه‌ خویش‌ در قاره‌ اروپا درآمد. در بهار ۱۹۱۳، وقتی‌ هیتلر بیست‌ و چهارسال‌ داشت‌، وین‌ را به‌ قصد مونیخ‌، در آلمان‌، ترک‌ گفت‌. او در سرگذشت‌ خود به‌ چندین‌ علت‌ برای‌ این‌ حرکت‌ اشاره‌ می‌کند. می‌گوید قادر نبود که‌ آن‌ همه‌ ترکیب‌ و تداخل‌ نژادها را در وین‌ تحمل‌ کند. می‌گوید دلش‌ همیشه‌ متوجه‌ آلمان‌ بود، اما علت‌ اصلی‌ ترک‌ اتریش‌، فرار از خدمت‌ وظیفه‌ بود.
وقتی‌ هیتلر به‌ مونیخ‌ وارد شد، هنوز هم‌ آهی‌ در بساط‌ نداشت‌. به‌ نظر همه‌، به‌ جز خودش‌، او مظهر شکست‌ کامل‌ بود. نه‌ دوستی‌ داشت‌، نه‌ خانواده‌یی‌، نه‌ خانه‌یی‌، نه‌ شغلی‌ و نه‌ آینده‌یی‌. شروع‌ جنگ‌ جهانی‌ اول‌ به‌ هیتلر فرصتی‌ داد تا از آن‌ همه‌ شکست‌ها و سرخوردگی‌های‌ زندگی‌ فردی‌ اش‌ فرار کند. او خود گفت‌ که‌ آن‌ جنگ‌ «باعث‌ نجات‌ من‌ از همه‌ آن‌ بارهایی‌ شد که‌ در ایام‌ جوانی‌ بردوشم‌ سنگینی‌ می‌کرد.» بدین‌ ترتیب‌ از لودویگ‌ سوم‌، شاه‌ باواریا، درخواست‌ کرد که‌ به‌ او اجازه‌ دهد در ارتش‌ باواریا وارد خدمت‌ شود. درخواست‌ او پذیرفته‌ شد. جنگ‌ که‌ میلیون‌ها جوان‌ را به‌ کام‌ مرگ‌ فرو برد، برای‌ هیتلر، در بیست‌وپنج‌ سالگی‌، فرصتی‌ برای‌ شروعی‌ تازه‌ در زندگی‌اش‌ به‌ ارمغان‌ آورد. در تمام‌ دوره‌ جنگ‌، هیتلر امر برهنگ‌ بود و مرتب‌ بین‌ ستاد و هنگ‌ و خطوط‌ جبهه‌ رفت‌ و آمد می‌کرد. این‌ وظیفه‌ که‌ در واقع‌ ماموریتی‌ تک‌ روانه‌ بود باطبع‌ او سازگاری‌ داشت‌. در سراسر دوره‌ سربازی‌ وی‌ به‌ شرافت‌ سربازی‌ خود وفادار ماند. فوق‌العاده‌ مورد اعتماد، وظیفه‌شناس‌، بی‌باک‌ و جدی‌ بود. یکی‌ از مافوق‌هایش‌ بعدها تعریف‌ کرد که‌: در «هنگ‌ هم‌ متفق‌القول‌ او را خیالاتی‌ می‌دانستند. غالباً کلاهخود به‌ سر کنجی‌ می‌نشست‌ و غرق‌ فکر می‌شد و هیچ‌کدام‌ از ما هر قدر هم‌ که‌ سعی‌ می‌کردیم‌ نمی‌توانستیم‌ او را از حالت‌ خلسه‌اش‌ به‌ در آوریم‌. شجاعت‌ هیتلر به‌ حدی‌ بود که‌ درباره‌اش‌ لطیفه‌یی‌ ساخته‌ شده‌ بود. لطیفه‌ عبارت‌ از این‌ بود که‌: هیلتر در اثنای‌ یکی‌ از امربری‌هایش‌ نزدیک‌ «مون‌ دیدیه‌» در خندقی‌ به‌ یک‌ واحد پانزده‌ نفری‌ از سربازان‌ فرانسوی‌ برخورد و با حضور ذهن‌ و سرعت‌ انتقالی‌ که‌ داشت‌ هر پانزده‌ نفر را اسیر گرفت‌ و آنها را همراه‌ برد و به‌ فرمانده‌اش‌ تحویل‌ داد. به‌ این‌ ترتیب‌ با شجاعت‌هایی‌ که‌ در جنگ‌ نشان‌ داد موفق‌ به‌ اخذ نشان‌ صلیب‌ آهن‌ شد و پس‌ از دوره‌ ولگردی‌ و فقر و شکست‌ روزگار موفقیت‌ و امیدواری‌ به‌ آینده‌ را آغاز کرد.

رضا شجاعیان‌
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید