یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


نوشتن، نوشتن و نوشتن


وارد كتاب می شوی به خیابان هایی می روی كه پر انداز كافه و صندلی هایش همیشه برایت جا دارند تا ساعت ها رویشان لم بدهی و بخوانی یا بنویسی. آن وقت دوباره برمی گردی به صندلی های فلزی قرمزی كه بعد از نیم ساعت، پیش خدمتی به زور پاك كردن میز جلوی آنها بهت می فهماند كه باید تركشان كنی.همچنان این دست آن دست می كنی و همچنان كه بین خطوط كتاب و خیابان های شهر پرسه می زنی، به یاد داری كه این پاریس سال های ۲۶-۱۹۲۱ است (یا چیزی شبیه به آن)، در روایتی از ارنست همینگوی كه حال در سال ۵-۲۰۰۴ در شهر تهران به دست تو رسیده.اما این ظاهر ماجرا است كه تو می خوانی و از آن لذت می بری و در نثر ساده و روان و پر انرژی اش غرق می شوی و واقعیت این است كه این همینگوی جوان و فقیر و پرشوری كه در پاریس و حومه آن می پلكد و می خواهد روزنامه نگاری را كنار بگذارد تا داستان هایی بنویسد كه احتمالاً هیچ روزنامه ای در آمریكا خریدارش نیست، بیشتر از آن كه حاصل حافظه نویسنده باشد، شخصیتی داستانی است از زبان آن همینگوی مشهور و كام برآورده ای دیگری كه درست به آخرین سال های زندگی اش قدم گذاشته؛ و هر چه هست برای این است كه نوشتن متوقف نماند. او در جایی از كتاب می گوید: «به این نتیجه رسیده بودم كه باید درباره هر چیزی كه می دانم داستانی بنویسم... و این انضباطی خوب و خشك بود.» و حالا همینگوی پیر به سراغ آخرین دستمایه هایش برای نوشتن رفته: خاطراتی از دوران جوانی- هر چند كه تا حدی از واقعیت فاصله گرفته باشند و بخش های واقعی اش هم بیدار كننده نوستا لژی تلخ دوران جوانی اش باشند. تا آخرین دم از آرزویش می گوید، آرزویی كه در سطر سطر كتاب در جریان است، نوشتن، نوشتن و نوشتن. این «رزباد» همیشگی یك نویسنده؛ هر كه باشد و هر كجا كه باشد.