چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


نیلوفر کویر


نیلوفر کویر
«نیلوفر پرستش» زیبا و آرام اما با نگاه‌های بی‌‌قرار و چهره‌ای برافروخته دركنار مرد جوان و مادرش كه هنوز كلامی بر زبان نرانده و به وضوح می‌شد اشك‌ها را بر صورت تكیده‌اش دید، در مقابل ما نشسته بودند.
مرد جوان لبخند دلگرم كننده‌ای بر لب داشت... به نظر نمی‌رسید حرف آنها از جنس غم باشد. وكیل پوشه‌ پیش‌رویش را گشود و من تكانی خوردم و بی‌‌صدا همان كنار پنجره روی صندلی نشستم.
- خب... سركار خانم پرستش
رگ كوچكی كنار شقیقه راست «نیلوفر» به سرعت جابه‌جا شد... چشم‌هایش را از سنگفرش دفتر به سمت من چرخاند. انگار پرسشی در ذهنش شكل می‌گرفت.
- ایشون خبرنگار هستن و قراره كه به موضوعیت دعوی پرونده‌ها بپردازن، شما می‌تونین با آرامش و اطمینان، اظهارات‌تون رو بفرمایین.
نیلوفر هنوز به من چشم دوخته بود. به نظر می‌رسید چندان قانع نشده باشد. لحظه‌ای بعد آرام سربرگرداند... و چیزی نگفت.
- خب بفرمایید خانم پرستش، من در خدمتم؟
هنوز تصمیم نگرفته بود حرف بزند... شاید هم به دنبال مقدمه‌ای برای حرف‌هایش می‌گشت. مرد جوان بار دیگر لبخند زد و به او خیره شد و گفت:
- آقای وكیل... راستش شاید گفتنش كمی برای خانوم پرستش سخته... فكر كنم اگه اجازه بدین بتونم تا اندازه‌ای كمك كنم...؟
- بله... خواهش می‌كنم...
- من و خانوم پرستش حدود سه سالی است كه هم‌دانشكده‌ای هستیم. من درسم تموم شده ولی ایشون هنوز یه ترم دیگه از تحصیل‌شون مونده، در طول این سه سال به واسطه خواهرم كه اونم دوست و همكلاسی ایشونه ما و خونواده‌ها‌مون با هم آشنا شدیم... و تقریبا از همون روزای اولم می‌دونستم كه... یعنی من... خب... تصمیم خودمو گرفته بودم.
كمی مكث كرد و دوباره لبخند زد...
- قراره اگه خدا بخواد، با هم ازدواج كنیم.
- خب به سلامتی... تبریك می‌گم...
- متشكرم اما...
نیلوفر ناگهان بدون آن كه پلك بر هم بزند سرش را بالا آورد و گفت:
- ولی هنوز هیچی نشده یه مشكل سرراه‌مون سبز شده...
مرد جوان كه یكه خورده بود به نیلوفر نگاه كرد، لبخندش خشكیده بود و مادر نیلوفر دوباره اشك‌هایش سرازیر شد.
- چطور، نكنه خونواده آقا راضی نیستسسن...؟
- نه... مشكل، پدر منه...
- ایشون رضایت به ازدواج‌تون نمی‌دن؟!...
- نیلوفر مكث كرد و دوباره ادامه داد...
- مشكل اینه كه ایشون حدود سی‌سال هست كه غیب‌شون زده؛ ما می‌دونیم كه رفته آمریكا البته اینم همین اواخر خیلی اتفاقی فهمیدیم و گرنه اصلا نمی‌دونستیم مرده یا زنده است...
حتی نمی‌دونستیم آدرسش كجاست...
- عجب! چرا؟ ببخشین یعنی ایشون در طول سی‌سال گذشته هیچ‌وقت به سراغ شما یا مادرتون نیومدن؟ مادرتون از ایشون جدا شدن...؟
- اطرافیان همه تلاش‌شون رو كردن تا مادرمو مجبور كنن كه از پدرم جدا بشه بالاخره هم موفق شدن... اگر چه خود این قضیه مهمه ولی برای من آزار دهنده‌ترین قسمت این ماجرا اینه‌‌كه مادر و پدرم یا خونواده‌‌هاشون هر مشكلی كه با هم داشتن، دلیل محكمی بر این نیست كه پدرم در طول این سال‌ها هیچ سراغی از من نگیره... یا حتی هیچ براش مهم هم نباشه كه بفهمه تنها دخترش زندس یا مرده... انقدر براش مهم نیست كه رفته آمریكا واسه خودش زندگی تشكیل داده...
این بار بغض نیلوفر هم شكست، دست چپش را جلوی صورتش گرفت... مادر هم به شدت قبل گریه می‌كرد... و مرد جوان مستاصل و ناراحت به هر دو نگاه می‌كرد.
- حالا پدری كه هیچ‌وقت توی زندگیم نبوده و همیشه مجبور بودم به‌خاطر نبودش و به‌خاطر آبروی خودمو و مادرم به همه دروغ بگم، درست توی زمانی كه می‌خوام یه زندگی تازه تشكیل بدم، واسم شده یه معظل... فكرش رو بكنین، بدون اجازه پدرم نمی‌تونم عقد كنم... كلی باید وقت بزارم و قاضی دادگاه رو قانع كنم تا به من اجازه ازدواج بدن... همیشه از رفتن به این جور جاها بدم می‌یومد... می‌ترسیدم، با این حال وقتی كه مادر و پدرم از هم جدا شدن خیلی بچه بودم و چیزی یادم نمی‌آد ولی همیشه از دادگاه و محضر و دفتر وكیل رفتن می‌ترسیدم.
- ما كه خدای نكرده این‌جا شما رو اذیت نمی‌كنیم. خیلی از مراجعین ما برای مشكل ملكی‌شون می‌‌آن، بعضی‌ها هم مثل شما با مشكل نبود پدر یا اجازه ندادن سر عقد رو به رو هستن... به نظر من كه اصلا لازم نیست انقدر خودتونو اذیت كنین، این مشكل حل می‌شه اما همون‌طور كه خودتونم اشاره كردین، یه كم زمان می‌بره كه فكر می‌كنم بدم نیست. بهتره صبور باشین.
خب اگه اجازه بدین می‌خواستم یه كم جزئیات بیشتری در مورد ازدواج و زندگی و طلاق حاج خانوم و شوهرشون بدونم...
مرد جوان نیم خیز شد و با اشاره دست وكیل فهمید باید برای دقایقی اتاق را ترك كند.
وكیل سری تكان داد، جوان برخاست و از اتاق خارج شد. به نظر می‌رسید نیلوفر كمی راحت‌تر شده است... مادرش هم همین‌طور...
- آقای وكیل ما به هم علاقه داشتیم... اون واقعا مرد عاشقی بود... مهربون، خیلی مهربون... برای منو و بچه‌مون هم دلش می‌خواست هر كاری می‌تونه بكنه، ولی از همون اول مادر و خواهرش با من راه نیومدن... مجبور بودیم نزدیك اونا خونه بگیریم، چون «پرویز» باید به مادر و خواهرش سر می‌زد. شاید خیلی مادرشم مقصر نبود... در اصل مشكل من با خواهرش بود... دائم علی‌رغم این كه خیلی ادعا می‌كرد از دخالت كردن توی زندگی این و اون خوشش نمی‌آد و هیچ علاقه‌ای به این جور كارها نداره، ولی دست از سر زندگی‌مون برنمی‌داشت. نیش زبونش كه باعث تحریك پرویز می‌شد از یه طرف و حرفایی كه به خورد مادرش می‌داد تا اونو تحت تاثیر خودش بزاره از طرف دیگه... تازه از همه بدتر نماینده «فسقلیش» بود كه دمار از روزگار من در می‌آورد.
- منظورتون از نماینده فسقلی كیه...؟
- منظورم بچه‌ش بود... پسر خواهر شوهرم. اون موقع كه ما ازدواج كردیم چهار، پنج سالش بود، پسر بچه لوس و عزیز دردونه و به ظاهر آروم اما در باطن فضول و خودنما.
- اوایل ازدواج‌مون خیلی بهش علاقه داشتم... چون ذاتا بچه‌ها رو دوست دارم... ولی كم‌كم فهمیدم از اون جایی كه خونواده شوهرم به خصوص مادر شوهرم بهش خیلی علاقه دارن و شوهر خودمم عاشق خواهرزادشه، این بچه از این همه علاقه و محبت سوءاستفاده می‌كنه... بعدها وقتی رفتارهای زشت این بچه و عادت‌های عجیب و غریبش رو می‌‌دیدم و دربارش با پرویز حرف می‌زدم، می‌دیدم اون به شدت و خیلی غیرطبیعی توی روی من می‌ایسته... بدبختانه خواهر شوهرم شاغل بود و به‌خاطر همین، پسرش دائم یا خونه مادر شوهرم بود یا من مجبور بودم ازش نگهداری كنم... توی همه چیز سرك می‌كشید و به مامانش گزارش می‌داد. وقتی شوهرم از سركار برمی‌گشت و اونو خونه ما می‌دید خیلی خوشحال می‌شد و ساعت‌ها می‌نشست و باهاش حرف می‌زد و بازی می‌كرد... چون پرویزم عاشق بچه بود یا بهتر بگم عاشق خواهرزادش بود. اون نیم وجب بچه با سیاست خودش كاری می‌كرد كه شوهرم علیه من تحریك بشه. هر چی كه دوست داشت انجام می‌دادم تا راضی بشه و اون اداهارو در نیاره ولی نمی‌شد... باور كنید هزارجور كار داشتم... ولی به‌خاطر اون فسقلی كیك می‌پختم... راضیش می‌كردم و بهش اسباب‌بازی می‌دادم بعد وقتی جداگانه یه كیك برای پرویز می‌پختم و داخل فر می‌ذاشتم تا از سر كار بر گرده و بخوره، خودشو به مظلومیت می‌زد و جوری وانمود می‌كرد كه من از اون كیك هیچی بهش ندادم. مشكل دیگه‌، مادرم بود. مادر و خواهر پرویز دائم اونو علیه مادرم تحریك می‌كردن... انقدر كه به اندازه اونا به مادرم احترام نمی‌ذاشت.
تا چیزی می‌شد، می‌گفت: مادرت این‌طوری یادت داده... خواهر پرویز خیلی ادعای فهم و كمالاتش می‌شد، درست همون جوری كه شوهر خودشو منحصر به خودش و خونوادش كرده بود می‌خواست با پرویزم همون كار رو بكنه... و مشكل بدتر این كه پرویز كار ثابت نداشت. با این كه خیلی آدم با استعداد و زرنگی بود اما نحوه تربیتش، اونو متكی به مادرش كرده بود... اون خونواده رفتارشون و چیزی كه فكر می‌كردن و می‌گفتن با همه فرق داشت... ولی همش خیال می‌كردن از همه مردم این عالم بهترن و بهتر می‌فهمن و بهتر می‌پوشن و به هیچ‌كس نه اعتماد داشتن و نه بیشتر از خودشون احترام می‌ذاشتن...
به چیزایی كه داشتن بیشتر از آدم‌های دور و ورشون علاقه داشتن... چیزایی مثل كاسه و بشقاب چینی و بلور و آنتیك كه مادر شوهرم و خواهر شوهرم تا فرصتی پیش می‌یومد كلی از وقت‌شون رو برای تهیه اونها توی بازار می‌ذاشتن... برای خریدن یه دست لیوان چنان عزم‌شون رو جزم می‌كردن و وقت می‌ذاشتن و برنامه‌ریزی می‌كردن و بازار می‌رفتن كه انگار قصد خرید خونه یا ملكی رو داشتن... همیشه به اون چیزی كه می‌خریدن انقدر افتخار می‌كردن كه انگار از اون چیز فقط یكی، اونم برای خونواده اونا ساخته شده. راستش مسخره است ولی اونا واسه این كه پرویز رو از من و بچه‌ش بگیرن با كادوهای جورواجور برای پرویز حتی در ظاهر برای من، خوب‌ تونستن نقشه‌شون رو عملی كنن... هنوز وقتی بعد از گذشت سی‌سال به اون روزا فكر می‌كنم، باورم نمی‌شه كه مثل آب خوردن، اونا زندگیمو ازم گرفتن... خیال می‌كردم اگه بچه‌دار بشم سر پرویز به بچه خودش گرم می‌شه و دیگه كمتر وقتش رو برای پسر خواهرش و خونوادش می‌زاره... ولی این‌طور نشد... به نظر می‌رسید پرویز خیلی هم از شنیدن خبر بچه‌دار شدن‌مون خوشحال نبود، نمی‌دونم چرا ولی بقیه‌شونم همین‌طور، هیچ شادی و ذوق و شوقی رو نمی‌شد توی قیافه‌هاشون دید... بعدها كه بیشتر روشون توی روی منو و مادرم باز شد به‌طور علنی اینو به زبون آوردن كه به خیال خودم خواستم با بچه‌دار شدنم جای خودم رو محكم كنم.
چی بگم... طلاق با مرد نه با زن... اون روزا هم خیلی آسون بود... بالاخره منو مجبور به طلاق كردن، من بچم رو می‌خواستم اون هم مخالفتی نكرد، البته به نظر می‌رسید راضی نیست ولی انگار تحت فشار بود... تا چند وقت بعد از طلاق به هوای بچه می‌دیدمش البته خیلی كم اما بعد ناگهان غیبش زد... بعضی اوقات یواشكی می‌رفتم نزدیكای خونه مادرش، خودمو قایم می‌كردم تا ببینمش، دلم می‌خواست یه جوری ازشون انتقام بگیرم اما پرویز رو دوست داشتم... امیدوار بودم، بالاخره یه روزی پشیمون بشه و دوباره بیاد دنبالم... بارها به سرم زد خودم برم در خونه‌شون، بهش التماس كنم اما نتونستم، اونقدر غرورمو شكسته بودن كه نمی‌تونستم این كار رو بكنم. تا این كه غیبش زد... من نتونستم بفهمم كه كجاست، خیال می‌كردم شاید زن گرفته و از پیش مادرش رفته ولی باورم نمی‌شد اون بتونه از مادر و خواهرش جدا بشه... دخترمو با هر سختی كه بود بزرگ كردم. خدا رو شكر، خدا هم مزد صبر و سختی‌هایی كه كشیده بودم رو داد، الحمدا... داره واسه خودش یه خانوم دكتر داروساز می‌شه، فقط پایان‌نامه و طرحش مونده. این جوونم كه می‌بینین درسش تموم شده، برای خودش یه دكتره و طرحش رو می‌گذرونه... پسر خیلی آقا و با شخصیتیه، خونواده خوب و آروم و راحتی هم داره.
ما سه، چهارسالی هست كه با هم رفت و آمد داریم، اونا همه‌چی رو درباره ما می‌دونن ما هم هر چی كه لازم باشه از اونا می‌دونیم. پدر نیلوفر تا جایی كه خیلی اتفاقی از طریق یكی از اقوام دورشون شنیدم سال‌ها پیش رفته آمریكا... همون جا ادامه تحصیل داده، بعدم با یه خانوم خارجی ازدواج كرده، چندسالی هم با اون زندگی كرده، ازشم یه پسر داره... البته حالا مدت‌هاست كه از زنش جدا شده و با پسرش زندگی می‌كند... هیچ‌وقت باورم نمی‌شد بتونه از مادر و خواهرش جدا بشه... ولی این‌طور كه شنیدم حتی نتونسته برای فوت مادرش به ایران بیاد. اون اگه می‌خواست یا همین حالا بخواد، براش كاری نداره دخترش رو ببینه و بشناسه، یا لااقل ازش خبری بگیره ولی خیال نمی‌كنم براش مهم باشه.
اون دیگه حالا دست كم یه مرد شصت‌ساله است. مردا یا بهتر بگم همه آدما توی این سن و سال دنبال آرامشن، دنبال یه تكیه‌‌گاهن... و نیاز به خونواده گرم و صمیمی دارن... ولی اون نیازی به كسی نداره... فقط خودشه و پسرش. شنیدم خیلی هم با هم خوشن... خب خوش باشن، عیبی نداره، شما كمك كنین بدون این كه نیازی به پدر نیلوفر باشه، این دو تا جوون هم به خوشی و خرمی برن سرزندگی‌شون. من اگه خدا بخواد امسال باید برم مكه، دلم می‌خواد قبل از رفتنم اینا سرو سامون بگیرن آقا...نیلوفر دیگر اشك نمی‌ریخت. او مات و مبهوت به میز مقابلش چشم دوخته بود. از جوان یا همان آقای دكتر داماد آینده خبری نبود، معلوم شد غیبتش در جلسه عمدی و به‌خاطر آرامش مادر و دختر بوده است... مادر نیلوفر هنوز به آرامی می‌گریست...
ناگهان نیلوفر از جایش برخاست و دركنار مادر نشست و دست‌های او را در دست گرفت. وكیل نگاهی به مادر و دختر انداخت و گفت:
- از جمله شرایط عقد ازدواج برای هر كسی «اهلیت» است، یعنی طرفین باید توانایی قانونی برای انجام عقد ازدواج را داشته باشند. اهلیت در نكاح مثل این است كه مرد و زن باید به سن بلوغ قانونی رسیده باشند. ماده ۱۰۴۳ اصلاحی ۱۳۷۰ قانون مدنی اشاره دارد به این كه در نكاح دختر باكره، اگر چه به سن بلوغ رسیده باشد موقوف به اجازه پدر یا جد پدری است و هرگاه پدر یا جد پدری بدون عذر موجه از دادن اجازه مضایقه كند، اجازه او ساقط و در این صورت، دختر می‌تواند با معرفی كامل مردی كه می‌خواهد با او ازدواج كند و شرایط نكاح و مهری كه بین آنها قرار داده شده، پس از اخذ اجازه از دادگاه به دفتر ازدواج مراجعه و نسبت به ثبت ازدواج اقدام نماید. بنابراین اگر دختر باكره حتی یك‌بار هم عقد كرده اما جدا شده باشد برای ازدواج دوم نیاز به اجازه ولی خود دارد، البته ولایت در ازدواج دختر به تبعیت از موازین فقه شیعه است و فقط پدر و جدپدری، دارای چنین اختیاری هستند و موافقت یكی از آنها برای ازدواج كافی است بنابراین به موجب قانون، اگر پدر یا جد پدری بی‌‌جهت یا به علت تنفر شخصی از مرد دلخواه دختر یا به هر علل دیگری كه البته غیر منطقی و غیر موجه است با ازدواج دختر مخالفت كند، دختر می‌تواند با مراجعه به دادگاه و معرفی مرد دلخواه، اقدام به ازدواج كند البته اگر مخا?فت پدر یا جد پدری به علت فساد و بی‌‌بند و باری یا بیكاری و اعتیاد مرد و... باشد آن وقت مخالفت پدر یا ولی دختر موجه است.
اما در مورد وضیت خاص شما هم مطابق ماده ۱۰۴۴ اصلاحی قانون مدنی سال ۱۳۷۰ مقرر شده در صورتی كه پدر یا جد پدری در محل حاضر نباشند و تحصیل اجازه از آنها غیر ممكن و دختر احتیاج به ازدواج داشته باشد، باز هم می‌تواند اقدام به ازدواج كند و البته ثبت ازدواج در دفترخانه، منوط به احراز در دادگاه است یعنی با اثبات این موضوع در دادگاه، اجازه نكاح به دختر و ثبت آن در دفتر رسمی ازدواج صادر می‌شود.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید