چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


عروس‌ زندانی‌!


عروس‌ زندانی‌!
پسره‌ تو كار طلا و جواهره‌ داداش‌، حجره‌ باباش‌ تو بازاره‌ ولی‌ واسه‌ پسره‌ تو یكی‌ از پاساژای‌ بالای‌ شهرطلافروشی‌ باز كرده‌، یه‌ بازار و یه‌ حاج‌آقا «نقره‌»، همه‌ جوره‌، حرفش‌، حساب‌ و كتاب‌ و چكش‌ اعتباره‌، تو راسته‌بازار احترامشودارن‌ و بزرگ‌ همه‌ است‌. مرده‌ خونواده‌ دار و مهربونیه‌. می‌گن‌ حاجی‌ با این‌ دب‌ دبه‌ و كب‌ كبه‌كلی‌ به‌ خانمش‌ احترام‌ می‌ذاره‌ و حتی‌ خونش‌ وسه‌ دانگ‌ از مغازه‌اش‌ به‌ نام‌ خانمشه‌... من‌ از «اشرف‌ السادات‌»شنیدم‌ كه‌ زنش‌ یه‌ پا ملكه‌س‌، دوتا دختر بزرگاش‌ رو شوهر داده‌ كه‌ هر دوشون‌ توی‌ همون‌ بازارن‌، یكی‌شون‌ یه‌حجره‌ كنار حجره‌ پدر زنش‌ داره‌ كه‌ می‌گن‌ حاجی‌ خودش‌ دستشو رو گرفته‌، اون‌ یكی‌ توی‌ كار تولیدی‌ لباسه‌.دختر كوچیكه‌ كه‌ دنبال‌ درس‌ رفته‌، شوهرشم‌ استاد دانشگاه‌ و دكتری‌ داره‌ می‌خونه‌، البته‌ این‌ طور كه‌ خانم‌سادات‌ می‌گفت‌ خانم‌ حاجی‌ خیلی‌ راضی‌ از وصلت‌ آخریه‌ نبوده‌ دلش‌ می‌خواسته‌ دختر زن‌ برادر كوچیكه‌ آقابهادر داماد بزرگش‌ بشه‌، اما قسمت‌ نبوده‌، خلاصه‌ حاج‌ خانم‌ «مهوش‌» جون‌ رو واسه‌ یه‌ دونه‌ پسرش‌ «بهمن‌ خان‌»در نظر گرفته‌ و به‌ «سادات‌» خانم‌ پیغام‌ داده‌ كه‌ قضیه‌ رو با شما درمیون‌ بزاریم‌ كه‌ آمادگیش‌ رو داشته‌ باشین‌.
- یعنی‌ چی‌ آبجی‌، یعنی‌ حاج‌ خانم‌ نمی‌خواد بدونه‌ ما اصلا راضی‌ هستیم‌ یا نه‌؟
- چه‌ حرفا می‌زنی‌ داداش‌ «ممدلی‌» كیه‌ كه‌ دلش‌ نخواد با یه‌ همچی‌ خونواده‌ای‌ وصلت‌ كنه‌. مگه‌ چه‌ شونه‌...خونواده‌ با اصل‌ و نسبی‌ نیستن‌ كه‌ هستن‌، پسراهلی‌ نیست‌ كه‌ هست‌، دستشون‌ به‌ دهنشون‌ نمی‌رسه‌ كه‌ می‌رسه‌.زندگیشون‌ كم‌ و كسری‌ داره‌ كه‌ الحمدا... نداره‌.
- حرفتون‌ حقه‌، «گوهر خانم‌ جون‌» اما قربون‌ سرتون‌ برم‌، مهوش‌ الان‌ داره‌ درس‌ می‌خونه‌. بچم‌ درسشم‌ خیلی‌خوبه‌، توی‌ مدرسه‌ شون‌ شاگرد اول‌ شده‌، معلماش‌ بهش‌ امیددارن‌ كه‌ بفرستنش‌ المپیاد فیزیك‌، به‌ نظرتون‌ بهترنیس‌ یه‌ كم‌ صبر كنیم‌ این‌ دختره‌ درسش‌ رو بخونه‌. دور از جون‌ این‌ خونواده‌ باشه‌، دور از جون‌ مهوشم‌، ما كه‌دختر بزرگمون‌ رو راضی‌ كردیم‌ و ۱۷ ساله‌ فرستادیم‌ خونه‌ آقا «مهدی‌»، باز خدا رو شكر آقا مهدی‌ هم‌ خودش‌ وهم‌ خونوادش‌ تا حالا از گل‌ نازكتر به‌ «محبوبه‌» نگفتن‌ و همیشه‌ هواش‌ رو داشتن‌. دخترم‌ و بچش‌ هم‌ تا حالا كم‌ وكسری‌ نداشتن‌، سه‌، چهار سالی‌ با پدرشوهر و مادرشوهرش‌ زندگی‌ كرد، بعدم‌ كه‌ آقا مهدی‌ شكر خدا وام‌ گرفت‌یه‌ خونه‌ نقلی‌ خوب‌ واسشون‌ خرید، الحمدا... كار و زندگیش‌ خوبه‌، و به‌ زن‌ و بچش‌ هم‌ محبت‌ داره‌، آب‌می‌خوره‌ بدون‌ اذن‌ محبوبه‌ نیس‌. با این‌ حال‌ محبوبه‌ هر از گاهی‌ كه‌ دوستای‌ هم‌ مدرسه‌ای‌ قدیمش‌ رو می‌بینه‌كه‌ درس‌ خوندن‌ و یه‌ چیزی‌ واسه‌ خودشون‌ شدن‌، افسوس‌ می‌خوره‌ كه‌ چرا نتونسته‌ درس‌ بخونه‌. البته‌ خدای‌ناكرده‌ فضولی‌ نباشه‌، من‌ كمتر از این‌ دو تا دختر سنم‌ بود كه‌ زن‌ آقا ممدلی‌ شدم‌، خدا بیامرزه‌ بی‌بی‌ جون‌ و آقابزرگ‌ رو، من‌ از چشام‌ بدی‌ دیدم‌ از اون‌ دو تا خدا بیامرز و بچه‌هاشون‌ بدی‌ ندیدم‌. بازم‌ روم‌ به‌ دیوار من‌ قصدجسارت‌ ندارم‌ صلاح‌ كار این‌ دختر رو باباش‌ و شما كه‌ عمه‌شون‌ هستین‌ بیشتر می‌دونین‌.
- بدری‌ خانم‌ جون‌ من‌ كه‌ خدایی‌ نكرده‌ راضی‌ به‌ بدبختی‌ برادرزاده‌هام‌ نیستم‌.
خدا به‌ سر شاهده‌، منم‌ آرزوم‌ خوشبختی‌ و سرافرازی‌ شونه‌. درست‌ مثل‌ بچه‌های‌ خودم‌... بلكه‌ هم‌ بیشتر، هر كی‌ندونه‌ شما كه‌ می‌دونین‌. بچم‌ «یوسف‌» از سربازی‌ برگشت‌ و رفت‌ دنبال‌ ادامه‌ تحصیل‌ و بالاخره‌ همون‌ رشته‌ موردعلاقش‌ وكالت‌ قبول‌ شد و داره‌ می‌ره‌ دانشگاه‌، عصرها هم‌ می‌ره‌ تویه‌ دفتر وكالت‌ و كار می‌كنه‌، بچم‌ پنجشنبه‌ وجمعه‌ هم‌ می‌ره‌ در مغازه‌ آقاش‌ كه‌ یه‌ پول‌ و پله‌ای‌ بهم‌ بزنه‌. خودتون‌ می‌دونین‌ واسه‌ چیه‌ كه‌ این‌ طوری‌ حول‌ وولا برش‌ داشته‌ و دست‌ از پاش‌ نمی‌شناسه‌ چون‌ خاطرخواه‌ مهوشه‌، من‌ راسیاتش‌ وقتی‌ مطمئن‌ شدم‌ قند توی‌دلم‌ آب‌ شد. ولی‌ دیدم‌ تا این‌ پسر بخواد دست‌ و پاشو رو جمع‌ كنه‌ طول‌ می‌كشه‌. اون‌ حالا حالا باید درس‌بخوونه‌ و كار كنه‌ و پول‌ دربیاره‌، من‌ كه‌ نباید فقط تو فكر خوشبختی‌ بچه‌ خودم‌ باشم‌، وقتی‌ سادات‌ خانم‌ حرف‌خونواده‌ حاج‌ آقا نقره‌ رو پیش‌ كشید و دیدم‌ آقا بهمن‌ بیشتر از یوسف‌ می‌تونه‌ مهوش‌ جون‌ داداشم‌ رو خوشبخت‌بكنه‌، اگه‌ چه‌ دلم‌ واسه‌ یوسفم‌ سوخت‌ ولی‌ دیدم‌ آدم‌ نباید خودخواه‌ باشه‌.
- خدا انشاءا... خیرتون‌ بده‌، انشاءا... آقایوسف‌ خوشبخت‌ باشن‌، انشاءا... بیایم‌ عروسی‌«لیلی‌» جون‌ و «لعیا» جون‌، به‌ خدا منو وآقاجونش‌ كه‌ جز سعادت‌ بچه‌ها مون‌ چیزی‌نمی‌خوایم‌، سعادت‌ بچه‌ها هم‌ به‌ پول‌ و این‌ چیزانیس‌، همین‌ كه‌ طرفشون‌ انسان‌ باشه‌ و اهل‌ حلال‌ وحروم‌، تقوی‌ و یه‌ كمی‌ مهربونی‌ با سر و همسر،واسمون‌ كافیه‌، گوهر خانم‌ جون‌ ما كه‌ خدای‌نكرده‌ نخواستیم‌ دخترامون‌ رو بفروشیم‌. آقایوسف‌ پسر آقا، مومن‌ و سر به‌ راهیه‌. خیال‌نمی‌كنم‌ آقا ممدلی‌ اگه‌ بنا بود به‌ ایشون‌ و شماجواب‌ بدن‌. كار و زندگی‌ رو بهوونه‌ می‌كردن‌.
- نه‌، خدا می‌دونه‌. من‌ یوسف‌ رو از «علی‌»خودم‌ بیشتر دوست‌ دارم‌، اصلا علی‌ حالا كجا كه‌بشه‌ قدر یوسف‌ و اینقدر آقا و موفق‌ از آب‌ دربیاد.تو كه‌ آبجی‌ هیچوقت‌ حرف‌ دل‌ این‌ بچه‌ رو پیش‌نكشیدی‌، خودشم‌ كه‌ آنقدر محجوبه‌ كه‌ آدم‌حالیش‌ نمی‌شه‌ چه‌ توی‌ دلش‌ می‌گذره‌.
والله‌ كی‌ ما خدای‌ نكرده‌، سنگ‌ انداختیم‌، كه‌نذاریم‌ كه‌ دو تا جوون‌ به‌ هم‌ برسن‌. یوسف‌ هرچی‌ باشه‌ گوشت‌ تنم‌. خواهرزادمه‌، زیر دست‌ شماو آقا حبیب‌ بزرگ‌ شده‌، من‌ از دومادم‌ كه‌ توقع‌زیادی‌ ندارم‌. مگه‌ من‌ از آقا مهدی‌ شوهرمحبوبه‌مون‌ چی‌ خواستم‌؟ الحق‌، پسر خوبی‌ هم‌هست‌. زحمتكش‌ و سر به‌ راه‌، زن‌ و بچش‌ رو هم‌دوست‌ داره‌. البته‌ حالا حرف‌ سر این‌ نیس‌، حرف‌سراینه‌ كه‌ نمی‌خوام‌ مثل‌ محبوبه‌، مهوش‌ بعدهاحتی‌ در عین‌ خوشبختی‌ گله‌ گذاری‌ بكنه‌ كه‌نذاشتین‌ من‌ پیشرفت‌ كنم‌. نذاشتین‌ درس‌ بخوونم‌واسه‌ خودم‌ كسی‌ بشم‌.
- ای‌ بابا داداش‌ ممدلی‌. دختر جماعت‌دكترهم‌ كه‌ بشه‌، آخرش‌ باید آشپزی‌ كنه‌ و ظرف‌بشوره‌، بچه‌ بزاده‌ و كهنه‌ بچش‌ رو بشوره‌. بقیش‌مال‌ خانم‌ اعیوناست‌. كه‌ نوكر و كلفت‌ دارن‌. هموناهم‌ اگه‌ ازشون‌ بپرسین‌، بازم‌ می‌گن‌ اول‌ و آخرش‌یعنی‌ همین‌. یعنی‌ خونه‌ شوهر...
دوره‌ و زمونه‌ خراب‌ شده‌. می‌گن‌ توی‌مدرسه‌ها هم‌ بین‌ پسرا و دخترای‌ مدرسه‌موادمخدر می‌فروشن‌. چه‌ می‌دونم‌، بچه‌ها چش‌و گوششون‌ باز شده‌ و نمی‌شه‌ دیگه‌ جلوشون‌ روگرفت‌. ما شانس‌ آوردیم‌ كه‌ بچه‌هامون‌ صالح‌هستن‌ و اهل‌ خیر و ثواب‌، ولی‌ زمونه‌، زمونه‌ بدی‌شده‌. تازه‌ پسر خوب‌ و سر به‌ راه‌ كم‌ گیر می‌یاد.حالا اومدیم‌ مهوش‌ جون‌ رفت‌ دكترم‌ شد، بعدش‌اگه‌ خدای‌ ناكرده‌ خواستگاری‌ كه‌ سرش‌ به‌ تنش‌بیارزه‌ نیومد. یا خدای‌ ناكرده‌، دخترمون‌ با یه‌آدم‌ كلاش‌ افتاد چی‌؟
- چی‌ بگم‌ خواهر، باید دید دختره‌ راضی‌می‌شه‌ یا نه‌، خانم‌ یه‌ چیزی‌ بگین‌، حرفش‌ رو پیش‌بكشین‌ ببینین‌ مزه‌ دهن‌ مهوش‌ چیه‌؟ تا ببینم‌ خداچی‌ می‌خواد؟
- انشاءا.. كه‌ خیره‌...، انشاءا... خوشبخت‌ بشه‌.
- انشاءا...انشاءا...
احساس‌ روبروشدن‌ با تغییری‌ به‌ جز آنچه‌برایش‌ برنامه‌ریزی‌ كرده‌ام‌، مرا آزار می‌دهد. به‌خصوص‌ كه‌ این‌ تغییرات‌ بنیان‌ رویاهایم‌ را درهم‌شكند. ای‌ كاش‌ هیچ‌ وقت‌ پا به‌ مجلس‌ دوره‌سادات‌ خانم‌ نگذاشته‌ بودم‌، من‌ سادات‌ خانم‌ راخوب‌ می‌شناسم‌، زن‌ مهربان‌ اما بسیار سمجی‌است‌ از آن‌ جور خانمهای‌ قدیمی‌ كه‌ اعتقادی‌ به‌تحصیلات‌ عالیه‌ و پیشرفت‌ زنان‌ ندارند. به‌ نظر اودختر بهتر است‌ هر چه‌ زودتر به‌ خانه‌ بخت‌ برود،این‌ طوری‌ هم‌ خدا از او راضی‌تر است‌ و هم‌خودش‌ زودتر با شرایطی‌ كه‌ باید تا پایان‌ عمر درآن‌ بسر برد عادت‌ می‌كند.آقا جون‌ و مادر هیچ‌ كدام‌ نه‌ راضی‌ بودند و نه‌ناراضی‌. از یك‌ طرف‌ اسم‌ دهن‌ پركن‌ و رك‌ وریشه‌ اصیل‌ خانواده‌ حاج‌ آقا نقره‌ و از یكطرف‌ هم‌وضعیت‌ مالی‌ خوب‌ آنها ته‌ دلشان‌ را خالی‌ كرده‌بود. اما هر دو دوست‌ داشتند من‌ نیز به‌ آرزوهایم‌برسم‌. مادرم‌ گاه‌ با همان‌ سادگی‌ و مهربانی‌ لابلای‌حرفها و تعریف‌هایی‌ كه‌ برگرفته‌ از گفته‌های‌ عمه‌خانم‌ برای‌ او و آقا جونم‌ بود می‌گفت‌:
- تازه‌ مادر جون‌ اینا كه‌ هنوز نیومدن‌. وقتی‌اومدن‌ و پای‌ حرف‌ به‌ میون‌ اومد، توهم‌ بگو كه‌دوست‌ داری‌ درست‌ رو بخوونی‌ خیال‌ نمی‌كنم‌مخالفتی‌ بكنن‌، من‌ شنیدم‌ دختر كوچیكه‌ حاج‌ آقانقره‌ خودش‌ و شوهرش‌ دكترن‌. شاید خدا بخوادتو توی‌ خونه‌ شوهرت‌ به‌ درست‌ ادامه‌ بدی‌.
- یعنی‌ من‌ اینجا اضافم‌ مادرجون‌. آقام‌ دیگه‌مهوشش‌ رو نمی‌خواد. من‌ كاری‌ بدی‌ كردم‌ كه‌می‌خواین‌ ردم‌ كنین‌...
- خدا مرگم‌ بده‌ این‌ حرفا رو نزن‌، اگه‌ به‌ گوش‌آقات‌ برسه‌. خدا می‌دونه‌ كه‌ قلبش‌ ازت‌ می‌گیره‌.می‌خوای‌ دور از جون‌، آقات‌ سكته‌ كنه‌. تو كه‌می‌دونی‌ آقاجونت‌ جونشه‌ و شما دو تا دختر، كی‌جرات‌ داره‌ از گل‌ نازكتر بهتون‌ بگه‌، مادر و پدرخوشبختی‌ بچه‌هاشون‌ رو می‌خوان‌. این‌ حرفامال‌ آدمای‌ نمك‌ به‌ حرومه‌ دخترجون‌. زبانت‌روگاز بگیر و دیگه‌ حرفش‌ رو نزن‌ كه‌ من‌ و آقات‌،نمی‌بخشیم‌ تورو، دخترای‌ خوب‌ و نجیب‌ این‌چیزا رو می‌سپارن‌ دست‌ اول‌ خدا بعدم‌بزرگترشون‌.
- باشه‌، ولی‌ مامان‌، آقاجون‌ حتما راضی‌ نیس‌.خودش‌ به‌ من‌ كلی‌ سفارش‌ می‌كرد، درست‌ روادامه‌ بده‌. المپیاد رو هم‌ جدی‌ بگیر، من‌ اگه‌ شده‌گرسنگی‌ بكشم‌ می‌خوام‌ بچه‌ام‌ به‌ یه‌ جایی‌ برسه‌.حالا چی‌ شده‌؟
- بسه‌ دختر. زبون‌ به‌ دهن‌ بگیر. فعلا كه‌نیومدن‌.
- خدا نكنه‌ كه‌... هیچ‌ وقتم‌ نیان‌. اگه‌ هم‌ بیان‌من‌ نمی‌یام‌ جلو شدن‌. برم‌ به‌ كی‌ بگم‌ من‌ شوهرنمی‌كنم‌. عمه‌ جون‌ چرا از این‌ لقمه‌ها و اسه‌ لیلی‌ یالعیا خانمش‌ نمی‌گیره‌؟
- این‌ چه‌ حرفیه‌ دخترجون‌، حاج‌ خانم‌ نقره‌تو روتوی‌ مراسم‌ دوره‌ سادات‌ خانم‌ پسندیده‌، نه‌لیلی‌ و لعیا رو، وگرنه‌ كه‌ اون‌ دو تا با شماها بودن‌،تازه‌ از كجا معلوم‌ كه‌ هر دوتا شون‌ از این‌ لقمه‌ایی‌كه‌ واسه‌ تو گرفتن‌ حسودشون‌ نشده‌ باشه‌؟ از كجامعلوم‌ خودشون‌ از خدا نمی‌خواستن‌ كه‌ واسه‌اونا، پسر حاج‌ آقا نقره‌ پیغام‌ بفرسته‌؟
- خب‌ حال‌ هم‌ بگین‌ لیلی‌ و لعیا رو معرفی‌ كنن‌شاید حاج‌ خانم‌ نقره‌ درست‌ و حسابی‌ اوناروندیده‌. شاید اصلا پسرش‌، بهمن‌ خان‌ از یكی‌ ازاونا خوشش‌ بیاد. مامان‌ جون‌ شما رو به‌ خدا منومجبور به‌ كاری‌ كه‌ دوست‌ ندارم‌ نكنین‌. نمی‌بینین‌اینقدر توی‌ تلویزیون‌ می‌گن‌ جوونا رو مجبور به‌ازدواج‌ اجباری‌ نكنین‌.
- بسه‌ دختر. همین‌ حرفا شما دخترا رو گول‌زده‌ كه‌ چی‌... كه‌ مثلا آزاد هستین‌. هر كاری‌دوست‌ دارین‌ بكنین‌. بالاخره‌ چی‌؟ آخرش‌ بایدشوهر كنی‌. چه‌ المپیاد بری‌ چه‌ نری‌؟ اصلا این‌المپیاد چه‌ دردی‌ رو از تو دوا می‌كنه‌.
- ای‌ وای‌ مامان‌ جون‌، خب‌ اگه‌ برم‌ و مقام‌بیارم‌ كه‌ دیگه‌ كنكور نمی‌خواد بدم‌، مستقیم‌ می‌رم‌دانشگاه‌.
- بعدش‌ چی‌؟
- بعدش‌ خب‌ درس‌ می‌خونم‌. می‌توونم‌ برم‌توی‌ یه‌ اداره‌ كار كنم‌، یا اصلا ادامه‌ بدم‌ بشم‌، استاددانشگاه‌، مثل‌ دایی‌ نادر كه‌ توی‌ كانادا توی‌دانشگاه‌ درس‌ می‌ده‌.
می‌دانستم‌ مادر تنها برادرش‌ رو كه‌ ۱۲ سال‌است‌ از او دور افتاده‌ بسیار دوست‌ دارد. خیال‌می‌كردم‌ اگر دایی‌ نادر اینجا بود، حتما زورش‌ به‌مامان‌ و آقاجون‌ می‌رسید. اما چه‌ فایده‌، كاش‌می‌توانستم‌ بك‌ جوری‌ با او تماس‌ بگیرم‌. كاش‌ اوكمی‌ مادر را نصیحت‌ می‌كرد. حتی‌ محبوبه‌ و آقامهدی‌ هم‌ نتواستند حریف‌ مادر شوند. با اینكه‌اول‌ قضیه‌ به‌ نظر ناراضی‌ می‌رسید اما انگارحرفهای‌ عمه‌ گوهر حسابی‌ روش‌ تاثیر گذاشته‌بود.
- مادر من‌... هر كسی‌ قسمت‌ خودش‌ رو داره‌،كه‌ مهدی‌ حالا گذاشته‌ من‌ بازم‌ برم‌ دنبال‌ علاقم‌ وگذاشته‌ برم‌ دیپلم‌ بگیرم‌ و درسم‌ رو بخوونم‌ مال‌اینه‌ كه‌ بعد از چهار سال‌ فهمید كه‌ من‌ واقعااستعداد دارم‌ و اولش‌ كه‌ مخالفت‌ می‌كردم‌ وراضی‌ به‌ ازدواج‌ نبودم‌، به‌ خاطر بی‌علاقگی‌ به‌ آقامهدی‌ نبوده‌، فقط می‌خواستم‌ درسم‌ رو بخوونم‌.حالا هم‌ كه‌ اجازم‌ داده‌ بیشتر از قبل‌ دوستش‌دارم‌، هر جوری‌ هست‌ و سایل‌ راحتی‌ و آسایش‌رو واسش‌ فراهم‌ می‌كنم‌. ولی‌ همه‌ مردا این‌ طورنیستن‌.
- بسه‌، بسه‌. همه‌ تون‌ همین‌ طورین‌ اولش‌، آه‌ وناله‌ می‌كنین‌، بعدش‌ دعا به‌ جون‌ پدر و مادر كه‌ راه‌درست‌ رو جلوی‌ پاتون‌ گذاشتن‌.
- نخیر فایده‌ نداره‌ خواهر من‌، بهتره‌ صبر كنی‌و بسپاری‌ دست‌ خدا، شایدم‌ خدا خواست‌درست‌ شد... چی‌ بگم‌؟
آن‌ روز نحس‌ فرا رسید، حاج‌ آقا نقره‌ و همسرو دو دختر بزرگ‌ و پسرش‌ به‌ خانه‌ ما آمدند.علیرغم‌ میل‌ باطنی‌ام‌ من‌ نیز تسلیم‌ سرنوشت‌ شدم‌.روز عقد تعیین‌ شد، ما باید تا آن‌ روز بعضی‌ ازخریدهای‌ سردستی‌ مثل‌ پارچه‌ و حلقه‌ و چیزهای‌مورد نیاز دیگر را می‌خردیم‌. داماد وقتی‌ فهمیدمن‌ علاقه‌ زیادی‌ به‌ ادامه‌ تحصیل‌ دارم‌. قول‌ دادیك‌ سال‌ دیگر عروسی‌ را عقب‌ بیاندازد تا من‌پیش‌ دانشگاهیم‌ را هم‌ بخوانم‌. و من‌ كمی‌ دلگرم‌شدم‌ كه‌ راهی‌ برای‌ پیشرفتم‌ باز شده‌ است‌.
- عروس‌ خانم‌ برای‌ مرتبه‌ سوم‌ تكرار می‌كنم‌بنده‌ را وكیل‌ می‌فرمایید كه‌ با مهریه‌ یك‌ جلد كلام‌الله‌، یك‌ دست‌ آینه‌ و شمعدان‌ و یك‌ شاخه‌ نبات‌ و۵۰۰ سكه‌ طلا شما را به‌ عقد ازدواج‌ دایم‌ آقای‌بهمن‌ نقره‌ درآورم‌.
- با اجازه‌ آقاجون‌ و مادرم‌،...،... بله‌.
كسی‌ چه‌ می‌داند. آینده‌ آبستن‌ چه‌ حوادث‌ واتفاقاتی‌ است‌؟
كسی‌ چه‌ می‌داند چه‌ سرنوشتی‌ انتظارش‌ رامی‌كشد؟
هیچ‌ عروسی‌ با فكر یاس‌... فروریختن‌ بنیان‌كاخ‌ آمال‌ و آرزوهایش‌ پای‌ سفره‌ عقد نمی‌نشیندو با فكر جدایی‌ به‌ مرد زندگیش‌ بله‌ نمی‌گوید. امانمی‌توان‌ با تقدیر جنگید
یادم‌ نمی‌آید دوره‌ نامزدیم‌ به‌ شیرینی‌ و تعریف‌آنچه‌ از این‌ ایام‌ برای‌ هر كس‌ دیگری‌ بوده‌، باشد.
به‌ خصوص‌ كه‌ قول‌ و قرارها همه‌ پوشالی‌ ودروغین‌ از آب‌ درآمد.
بهمن‌ یك‌ ماه‌ بعد از عقد دبه‌ درآورد كه‌ من‌همین‌ حالا زنم‌ را می‌خواهم‌ به‌ خانه‌ام‌ ببرم‌. خرج‌عروسی‌ هم‌ بی‌خرج‌ عروسی‌. آقاجون‌ و مادر هرچه‌ كردند او را از خرشیطان‌ پایین‌ آورند، كاری‌ ازپیش‌ نبردند، حتی‌ یكی‌ دوباری‌ شوهر خواهرم‌ بااو و حاج‌ آقا نقره‌ حرف‌ زد و خواست‌ پا در میانی‌كند. ولی‌ فایده‌ای‌ نداشت‌. حاج‌ آقا نقره‌ كه‌ یك‌بند می‌گفت‌ هر چی‌ حاج‌ خانم‌ امر كنن‌ ما و بهمن‌همان‌ كار را می‌كنیم‌. معلوم‌ بود او میدان‌ را به‌ نفع‌همسرش‌ خالی‌ كرده‌. آخرش‌ هم‌ گفتند یا دختر رابه‌ خانه‌ بفرستید با طلاقش‌ را می‌دهیم‌، تا درخانه‌تان‌ بماند تا موهایش‌ هم‌ رنگ‌ دندانهایش‌شود.
آقا جون‌ علیرغم‌ میل‌ باطنی‌اش‌ مجبور شد تن‌به‌ این‌ خواست‌ دهد و دخترش‌ را مثل‌ یك‌ زن‌بیوه‌ روانه‌ خانه‌ بخت‌ كند. هرگز فكرش‌ را هم‌نمی‌كردم‌، كه‌ روز خداحافظی‌ من‌ با خانواده‌ام‌،روز خداحافظی‌ من‌ با سعادت‌ و خوشبختی‌همیشگی‌ است‌، بعد از آن‌ كه‌ پا به‌ خانه‌ بهمن‌گذاشتم‌، دیگر اجازه‌ ملاقات‌ با آنها را از دست‌دادم‌. ماهی‌ یك‌ بار آن‌ هم‌ در حضور شوهرم‌حق‌ داشتم‌ تلفنی‌ با پدر و مادرم‌ حرف‌ بزنم‌، هر دواشك‌ می‌ریختند، حتی‌ آقاجون‌ كه‌ تا آن‌ روزكسی‌ گریه‌اش‌ را ندیده‌ بود نمی‌توانست‌ تحمل‌كند. هیچ‌ كدام‌ دلشان‌ نمی‌خواست‌ تحت‌ همان‌شرایط هم‌ زندگیم‌ را از دست‌ بدهم‌.
بهمن‌ می‌گفت‌ تا بچه‌ به‌ دنیا نیاید وضع‌ برهمین‌منوال‌ است‌ این‌ رسم‌ ماست‌، من‌ و او طبقه‌ سوم‌منزل‌ پدریشان‌ می‌نشستیم‌، درست‌ مثل‌ دو غریبه‌در كنار هم‌ زندگی‌ می‌كردیم‌ او ناهارش‌ را درحجره‌ و شام‌ را در صورتی‌ در كنار من‌ می‌خورد،كه‌ قبل‌ از آن‌ من‌ خود از آن‌ غذا بخورم‌. وحشت‌داشت‌، او را چیز خور كنم‌. بیشتر شبها به‌ خانه‌ كه‌می‌آمد صدایش‌ را در پله‌ می‌شنیدم‌، اما ساعتهادر طبقه‌ پایین‌ در كنار مادر و دو خواهرانش‌می‌گذارند و آخر شب‌ برای‌ خوردن‌ شام‌ و یاحتی‌ فقط برای‌ خواب‌ بالا می‌آمد. و به‌ محض‌ورود به‌ خانه‌ تمام‌ در و پنجره‌هایی‌ را كه‌ خودش‌قفل‌ كرده‌ بود را كنترل‌ می‌كرد.
تمام‌ دوران‌ بارداری‌ هرگز نتوانستم‌ از آنچه‌دلم‌ می‌خواست‌ و هوس‌ می‌كردم‌ برای‌ خود تهیه‌كنم‌. آقا جون‌ و مادر برایم‌ خوراكی‌ و یا تنقلات‌مورد علاقه‌ام‌ را می‌فرستادند، اما بهمن‌ هرگز آنهارا به‌ خانه‌ نمی‌آورد. به‌ محض‌ زایمان‌، او بچه‌ رابرای‌ آزمایش‌ نزد دكتر برد، می‌گفت‌ باید مطمئن‌شود كه‌ بچه‌ من‌ است‌؟ دلم‌ می‌خواست‌می‌توانستم‌ با دخترم‌ مهسا از آن‌ خانه‌ شوم‌ فراركنم‌. خانه‌ای‌ كه‌ در آن‌ همیشه‌ به‌ چشم‌ یك‌ زندانی‌گناهكار به‌ من‌ می‌نگریستند، نه‌ عروس‌. بهمن‌همیشه‌ مشكوك‌ بود، مشكوك‌، مشكوك‌.
اگر می‌توانستم‌ حتما با خودكشی‌ به‌ زندگیم‌پایان‌ می‌دادم‌ اما افسوس‌. خواهر و شوهرخواهرم‌ و البته‌ پسر عمه‌ یوسف‌ بالاخره‌ باخواهش‌ آقاجون‌ توانستند با مامور قانون‌ و باحكم‌ دادگاه‌ مرا از آن‌ زندان‌ نجات‌ دهند، اما این‌به‌ قیمت‌ همه‌ زندگیم‌ تمام‌ شد.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید