سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


سیاستمدار یا دانشمند؟


سیاستمدار یا دانشمند؟
انتشار مجموعه کتاب های چهارجلدی «جامعه شناسی شناخت» فرصت مغتنمی بود برای علاقه مندان به علوم اجتماعی و جامعه شناسی برای آشنایی بیشتر با یکی از تفکربرانگیزترین شاخه های آن. بی گمان، مولف ارجمند این مجموعه، زحمات بسیاری را برای تدوین آن بر خود هموار کرده است. سنجش آن مجموعه، هدف این نوشته نیست، بلکه انتشار آخرین جلد آن که به تازگی روانه بازار شده، انگیزه قلمی کردن این چند خط است.
□□□
«کارل مارکس و جامعه شناسی شناخت» اثر دکتر منوچهر آشتیانی در ۸۰۰ صفحه، توسط نشر قطره منتشر شده است. در این یادداشت، تنها به «پیشگفتار» این کتاب خواهم پرداخت که تنها ۳۵ صفحه از کل کتاب را تشکیل می دهد.
خواندن همان مختصر، هر خواننده علاقه مند و پیگیر را با «حسرتی جانگداز» مواجه می کند. «با حسرت»، برای اینکه او به امید روبه رو شدن با متنی دانشورانه و عالمانه که درخور نام کتاب است، به خواندن آن می پردازد و در کمال شگفتی، و با حسرت می بیند هر چه در آن بتوان یافت، چیزی از جنس «شناخت» و «اندیشیدن» نیست. و «جانگداز» است از آن روی که خواننده شوربخت، که به امید خواندن متنی جامعه شناسانه، کتاب را در دست گرفته، با متنی «سیاسی» روبه رو می شود که منزلتش هر قدر هم که ارزشمند باشد، دست کم، نمی تواند در آغاز کتابی قرار گیرد که داعیه علمی بودن دارد. به گمانم، چنین اثری بیش از آنکه دانشجوی علاقه مند را به درست اندیشیدن و شناخت علمی از اندیشه های مارکس فرابخواند و چشم اندازی فاضلانه به رویش بگشاید، به دام چاله یی رهنمونش می کند که در بهترین حالت سر از «ایدئولوژی های جامعه شناسانه» در خواهد آورد.
دکتر آشتیانی در سرآغاز آن پیشگفتار، احتمالاً، برای آنکه دامن امن و فراخی در شعارپردازی های آینده داشته باشد و هر چه دل تنگش می خواهد بر زبان بیاورد، در تمهیدی هنرمندانه، مدعی می شود «به هیچ وجه در شمار مارکسیست ها قرار ندارد.»(ص۹) معلوم نیست هدف از نوشتن چنین جمله نالازمی چه بوده است. بی تردید، خواننده تا بدان مایه شعور دارد که با خواندن یک اثر، تشخیص بدهد نویسنده آن چگونه می اندیشد. مگر آنکه تصور کنیم خواننده ، فاقد چنین توانایی است. چنین جمله یی آیا نشان بی اعتمادی نویسنده به خواننده اش نیست؟، از سوی دیگر، چنین جمله یی می تواند این تصور را به وجود آورد که نویسنده در انتقال مفاهیم کتاب به خواننده دچار تردید است. در این صورت می توان پرسید وقتی نویسنده خود با اثرش با تردید برخورد می کند، تکلیف خواننده با چنین متنی، چگونه می تواند باشد؟ راستی را، با چنین بی اعتمادی دوسویه یی چگونه می توان از «موفقیت در ارتباط بین یک اثر و خواننده» سخن گفت؟،
نکته دیگر اینکه، مولف با اشاره به «رهنمودی» از مارکس که به نوبه خود نقل قولی است از دانته، می گوید؛ «راه خود را برو و بگذار دیگران هر چه می خواهند بگویند.» (ص۱۱) خواننده با خواندن پیشگفتار درمی یابد که نویسنده واقعاً به این «رهنمود» پایبند بوده و چه بسا در سرتاسر پیشگفتارش درصدد اثبات آن هم بوده است. به راستی منظور از آن «رهنمود» چیست؟ به گمانم، چنین «رهنمودی» پیش از آنکه نشان «ثابت قدم» بودن باشد، جستن پناهگاهی است برای بیان هر آنچه می خواهد بر زبان بیاورد، جدا از اینکه آن حرف ها تا چه پایه و مایه، «عالمانه»، «منطقی» و البته «واقعی» باشند. این مکانیسم دفاعی به نویسنده این شجاعت روحی را داده که فارغ از بار ارزشی واژگان و هدف نگارش یک اثر «علمی»، به صدور احکام و کلی گویی های انتزاعی، آن هم در قالب فقره (پاراگراف)های جدا از هم، آشفته و اغلب تکراری که فاقد انسجام درونی و بیرونی گفتارهاست، بپردازد.
من در این مختصر، به عمد، نمی خواهم وارد «بحث های نظری یا سیاسی» شوم که جز انحراف در هدف این نوشته، و مآلاً، بی نتیجه گذاشتن آن، چیزی عاید خواننده نخواهد کرد. (اگر امکان چاپ مجدد کل آن «پیشگفتار» را داشتم، دست به چنان کاری می زدم تا خواننده به جای «توضیحات من»، اصل مطلب را بخواند و ببیند خلط ایدئولوژی و سیاست با علم، از کجاها می تواند سر دربیاورد.)
به نظرم، تمامی این پیشگفتار، «یک بیانیه سیاسی» است که بیشتر به «جزوه آموزشی حزبی» می ماند تا نوشته یی دانشورانه و منتقدانه. نویسنده، متاسفانه، نه در مقام استاد جامعه شناس، بل در جایگاه یک «مربی معتقد» و «مبلغ حزبی»، به جای تحلیل علمی، به شعاردهی و کلیشه سازی می پردازد. وی بدون توجه به «جایگاه نوشته اش»، چنان از ارزش های مطلق و انتزاعی و از تقدس آسمانی قوانین می نویسد که خواننده دانشجوی علاقه مند در حیرت می ماند که اثری علمی می خواند یا ادعانامه یی علیه یک نظام مطلقاً منحطی به نام سرمایه داری.
خواندن همین پیشگفتار نشان از یک آسیب شناسی عمیق فرهنگی دارد و از آسیبی خبر می دهد که در اعماق جان و روان ما حضوری همه گیر و چه بسا ناخودآگاه دارد...
نویسنده، پس از آنکه از «صداقت محرومیت کشیده یی» در اندیشه های مارکس خبر می دهد، می نویسد؛«مخالفت با مارکسیسم، تحت رهبری ارگان های فکری و اطلاعاتی و امنیتی نظام های سرمایه داری قرار دارد... و ظاهراً زیر عناوین و عبارات آهنگین مانند دفاع از معنویت و شرافت ذاتی آدمیان و طرفداری از فرهنگ والای بشریت بیان می شوند. اما، عملاً و واقعاً هدف نهایی این گونه گرایش ها نه تنها مبارزه با مارکسیسم به منظور متلاشی ساختن قدرت اندیشه یی و جهان بینی علمی پرولتاریای جهانی و توده های محروم است بلکه... به وضوح با هرگونه بیداری واقعی خلق ها و توده ها مخالفند و لذا صریحاً با مارکسیسم که دشمن آنها است، دشمن اند.» (ص۱۵)
محقق ارجمند، پس از کلی راهنمایی های جسورانه و اینکه چرا «فورماسیون کنونی تاریخی سرمایه داری» هنوز پابرجاست، آن را معماآمیز می یابد و برای آنکه خیال پرولتاریای جهانی را راحت کرده باشد و تکلیف امپریالیسم را هم معلوم کرده باشد، «به یاری و راهنمایی اندیشمندانی چون مارکس و همفکران او، پایان محتوم و تاریخمند» آن را نوید می دهد.(ص۱۵) ایشان، در یک «پاسخ اصیل و رسالتمند تاریخ» (نوع جدیدی از پاسخ دادن،) و در مکاشفه یی حیرت آور، مرقوم فرموده اند سرمایه داری«از ترس پیام آوری های مارکس و بیداری توده ها به ایجاد اصلاحات جزیی دست زده است.» (ص ۱۶) معنی دیگر این سخن آن است که؛ هشیار باشید که تمام اصلاحات در نظام سرمایه داری فقط و فقط برای راه گم کردن انجام شده و فرعی است. ان شاءالله در آینده، اصلاحات اصلی را مارکسیست ها بر اساس رسالت تاریخی که بر دوش دارند، انجام خواهند داد چرا که هنوز که هنوز است، «بی عدالتی ها و ظلم ها» آن هم «زیر پوشش فریبنده مدنیت اجتماعی و سیاسی دروغین جامعه مدنی و در پشت چهره کاذب و بزک کرده دموکراسی غیرواقعی و حقوق بشر غیرحقیقی بر جای مانده اند.» (ص ۱۶) آن گاه «تنها راه درست» (نوع راه را هم نویسنده برای صرفه جویی در وقت و انرژی خوانندگان بیان کرده اند،) رهایی بشریت از دام های کنونی سرمایه داران هزارچهره را مشخص ساخته و فرموده اند آنچه «مسلم» است رجوع مجدد به آرای مارکس و مارکسیسم(ص۱۶) درمان ابن دردهاست و آن گاه خوش بینانه و ذوق زده از بی بی سی و مجله اکونومیست (البته هر دو از ارگان های سرمایه داری مزور (،)) و نیز از «متفکر اگزیستانسیالیست مرتجعی چون هایدگر» (البته در اظهارنظری مربوط به سال ۱۹۴۷) مثال هایی در «زنده بودن مارکس» آورده و آن گاه پیروزمندانه و در قالب یک مصرع ندا درمی دهد؛ «نه من گویم خودش کرده است اقرار.»(ص۱۶) پس از این همه ارشادات حکیمانه، جامعه شناس ما در جلد «رهبر حزب» فرو رفته و به «اندیشمندان راستین» (بخوانید؛ کادرهای حزبی) دو نکته یی را که «در مبارزه با کاپیتالیسم» (ص۲۰) نباید فراموش کنند گوشزد کرده و در یک پرواز شاعرانه و پرخروش، با لحن و زبان احسان طبری، از «بایای تاریخ» می گوید؛ «کامشب جهان حامله زاید جهانی جاودان.» (ص۲۰) اکنون پس از نشان دادن دشمن و راه های مبارزه با آن، نوبت آموزش چگونگی برخورد مارکسیست ها با مخالفان قسم خورده است. این برخوردها باید «بدون شعارپردازی، بدون عوام فریبی، بدون کلیشه سازی و شابلن بازی، بدون شماتیسم، بدون فحاشی های چهارپاداری و بدون تحریک باید باشد.» (ص۲۰) من البته جسارت نمی کنم که بگویم چه مقدار از این تعبیرها را می توان در همین «پیشگفتار» یافت، اما می توانم حدس بزنم خواننده آن پیشگفتار، پس از فراغت از قرائت آن ۳۵ صفحه دچار چه «عوالمی» خواهد شد.
وقتی هدف از نوشته یی نه بررسی عالمانه در قالبی دانشورانه، بلکه همچون یک «مومن» اثبات حقانیت باورها باشد، گستره تاریخ به عرصه پیروزی «حق» بر «باطل» تقلیل می یابد؛ «پرتو نه چندان درخشانی از آن (انقلاب مورد توجه مارکس و مارکسیست ها) هم اکنون در انقلاب های روسیه، چین، ویتنام و کوبا برابر ما می درخشد.»(ص۴۱) خواننده، با خواندن این سطرها، و سوار بر کشتی آرزوها و رویاهای نویسنده، به ده ها سال پیش عقبگرد می کند؛ جایی که ماشین زمان از حرکت بازایستاده است. گویی این کتاب در سال ۱۳۸۶ خورشیدی منتشر نشده، چراکه نویسنده پس از نزدیک به ۲۰ سال که از سقوط اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و تبدیل آن به روسیه می گذرد، «هم اکنون» خواننده را به دیدن آن درخشش ها فرامی خواند. در این پیشگفتار، نه تنها در جمله های بالا، بلکه، به تقریب در کل آن، خواننده نکته سنج با چنین متن و مفهومی رودررو است. پنداری واژگان و مفهوم ها نه در عالم «واقع»، که در«تصور» پرداخته می شوند. وقتی چنان «رهنمودی» که اشارت رفت، فراروی آدمی باشد، نه تنها از «درجا زدن ها» که از «فرو رفتن ها» هم می توان چکامه ها برسرود،
«مطلق گرایی» و تخطئه همه چیز «آن جهان»، زمینه هرگونه شناخت و در نتیجه، تحلیل و برخورد عقلانی با آن پدیده را به شدت مخدوش می کند و به این طریق، بر تشتت و آشفتگی های فکری دامن زده می شود. در آن «پیشگفتار»، امکان و فرصت شناختی جامعه شناسانه از خواننده سلب شده و به این طریق از شناخت علمی و برخوردی عقلانی جلوگیری شده است. چنین متن هایی (در قالب مطالب علمی)، به جای تقویت نهال نازک خردورزی و عقلانیت و «عالمانه اندیشیدن» و «عالمانه دیدن»، آن هم در تندباد جامعه ایرانی، که از هر سو و از هر طرف، به این نهال ترد و شکننده، یورش آورده می شود، چه کارکردی می تواند داشته باشد جز آنکه به آن یورش نابکار، مدد رساند. اکنون در موقعیتی قرار داریم که هر «اهل دانش و قلمی» وظیفه پیشبرد تعقل علمی را دارد تا همراهی برای یورش به آن.
به زمانه یی که سرزمین ما، به عنوان یکی از مهم ترین تمدن های باستانی جهان، سده هاست با تیره بختی دست به گریبان است و در جهان امروز که ملت های بی تاریخ یکی از پس آن دیگری به جایگاه تاریخی و سرافرازی ملی و هویت فرهنگی دست می یازند، و با نگاهی «عقلانی» و «واقعی» به جهان امروز می نگرند و به پیش می تازند، ما به چه کاری مشغولیم؟،
نویسنده، به عنوان استاد جامعه شناسی، که سال ها به کار تعلیم مشغول بوده، بهتر از دانشجوی خود می داند که «علم»، شأن و منزلت و زبان و تعبیرها و اصطلاحات خود را دارد؛ همچنان که هر عرصه دیگری. علم، آگاهی و شناخت هبه می کند و سیاست، شعار و قدرت. (اینکه کدام بهتر است، بحث الان ما نیست). تردیدی اما نمی توان داشت که زبان علم، زبان تهییج نیست؛ همچنان که با زبان تهییج نمی توان مدعی کار علمی شد. به اقتضای سیاسی بودن متن «پیشگفتار»، زبان آن از زبانی خردورزانه به زبانی تهییجی روی برمی تابد. سرتاسر آن پیشگفتار، سرشار است از واژگان و تعبیرهایی به شدت ارزش داورانه و برانگیزاننده. منظورم از «برانگیزاننده» در معنای شناخته شده آن است یعنی دعوت برای قیام علیه آن چیزی که نوشته مخالف آن است. و به همین اعتبار می گویم که متن، شوربختانه، از حد نوشته های تنک مایه دهه ۲۰ فراتر نمی رود. نگاه کنید؛ «مشایعت زندگان جاویدان تاریخ بشریت چونان مردگان قابل احترام یکی از ترفندهای صاحب فکران سرمایه داری است.» (ص۱۴) یا «در تاریخ کنونی (کجا؟، چه وقت؟، و...) بسیاری از خلق ها که به پا می خیزند و به برخورد با امپریالیسم قد می افرازند، گاه مشاهده می شود نزد آنها آثار مارکس و انگلس و لنین در حال ورق خوردن اند.» (ص۴۴) دانشجوی نگونبخت علاقه مند یک زبانه ( که از بخت بد، فقط توان و امکان خواندن به زبان فارسی را دارد)، در برهوت بی کتابی، عطش خود را چگونه با چنین متن هایی فرونشاند؟ نوشته هایی از این دست به جای ارائه آب گوارا، کدام سراب ها را به خواننده جوان نشان می دهد؟ از کدام علم می گوییم و آن گاه، به گاه عمل، چه آب های آلوده یی را در روح و جان آن تشنگان می ریزیم؟ و آن نیروی سازنده پرانرژی را در چه مجراهایی قرار می دهیم؟ اگر بتوان جوان شوربختی را به هیجان درآورد، مطمئنم آنجا، «آگاهی» و «خردورزی» جایی ندارد. اینجاست که باید پرهیز کرد از یکی کردن کارنامه آن جوان شوریده سر بی باکی که رهبران «خردمند» و «دانشمندشان» در سبد خریدشان به جای آگاهی و کتاب و قلم، شعار و نارنجک و کوکتل مولوتف قرار داده اند.
تذکر و یادآوری این نکته را ضروری می دانم که قصد من تخطئه فعالیت های سیاسی یا اجتماعی یا هر فعالیت دیگری نیست، منظور من به سادگی، توجه دادن به این نکته است که هر چیزی، جایگاه و زبان خاص خود را طلب می کند. چه بسا که در گرماگرم یک سخنرانی انتخاباتی، ارائه یک تحلیل نظری و سخن های دانشورانه همراه با دادن آمارهای پیچیده، همان قدر بی مناسبت و فاجعه آمیز باشد که سر کلاس درس، استادی بخواهد «شعار» تحویل دانشجویانش بدهد. نیاز به هوش خارق العاده یی ندارد که آدمی بفهمد که در هر دو صورت، «شکست»، سرنوشت محتوم آن نامزد انتخاباتی و این استاد دانشگاه خواهد بود، هم سیاست به جایش می تواند خوب باشد و هم دانش؛ به همان میزان که هر کدام وقتی در جای دیگری قرار گیرد، می تواند مخرب و فاجعه آمیز باشد.
در پایان، یادآوری دو نکته را ضروری می دانم؛ نخست آنکه برای جامعه مان هر صفتی که به کار بریم، بی گمان یکی از آنها «نامتوازن» بودن آن است؛ «نامتوازن» بودن در این معنا که به ندرت چیزی یا کسی، در آن جایی است که باید...
آن «پیشگفتار» دکتر آشتیانی را از زاویه دیگری دوست دارم به تحلیل بنشینم و صدالبته که از این زاویه، حق با جامعه شناسی چون دکتر آشتیانی است؛ استادی که به راحتی از حقوق اولیه شهروندی محروم می شود، رابطه او با دانشجویان و علاقه مندانش مختل می شود، مشکلات فردی آرامش نمی گذارد، امکان و فرصت و تریبون، از او (بسان خیل پرشماری) سلب می شود، به طوری که نمی تواند مطالبش را در جایگاه درست آن به مخاطبانش برساند. طبیعی است چنین «فردی» (هر که خواهد، گو باش،) در نخستین فرصت، و دریغا معدود فرصت به دست آمده، بخواهد «داد آن همه بستاند»؛ دادی که حق اوست و چه بسا در صورت زیستن در یک جامعه «نسبتاً متوازن»، حقی انسانی و شایسته استادی چون دکتر آشتیانی شناخته می شد. من، از این زاویه به وی و آن خیل پرشمار، ادای احترام می کنم.
و نکته دیگر اینکه مایلم روی سخنم را به سمت دکتر آشتیانی و «آن خیل پرشمار» برگردانم و بپرسم از قضا، آیا در چنان شرایطی نباید نسبت به گفته ها و نوشته ها، حساسیت و وسواس و دقت افزون تری به خرج داد؟ مگر نه آنکه امکانات، توانمندی ها و فرصت ها محدود است و اندک، و مگر نه اینکه در کویر است که آدمی، به هزار و یک آرزو، دل زمین می شکافد و قدر آن قطره به کف آورده را با جانش و با وجودش فریاد می کشد؟ آن جان عطشان را، آن کویرنشین با قطره قطره زلالش فرو می نشاند، هرچند در رویای شبانه اش، هماره، زمزمه آن دریاها را تا پگاه دمان کویر، می نیوشد و می نیوشاند؟،...
محمدرضا عاشوری
منبع : روزنامه اعتماد