شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


معجزه شناکردن


معجزه شناکردن
۱) در واپسین سال‌های حکومت سوسیالیستی در دهه ۱۹۸۰ در لهستان، لطیفه عجیب و پرمعنایی درباره ژنرال وویچک ویتولد یاروزلسکی بر سر زبان‌ها افتاد. یاروزلسکی از ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۵ نخست‌وزیر، از ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۹ رئیس شورای حکومتی و از ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۰ (یعنی فروپاشی دولت سوسیالیستی و روی کارآمدن رهبر جنبش «سولیدارنوش» [=«همبستگی»] لخ والسا) رئیس‌جمهور لهستان بود. یاروزلسکی در بیشتر نقاط عطف تاریخ نیمه دوم قرن بیستم لهستان حضور داشت. در نخستین سال‌های پس از جنگ دوم، جزء گروه نظامیانی بود که با چریک‌های ضددولت کمونیستی لهستان می‌جنگیدند. در ۴۰سالگی به عضویت «کمیته مرکزی» لهستان درآمد (۱۹۶۴)، در ۱۹۶۸ وزیر دفاع شد و درگیر برنامه «تصفیه» یهودی‌ستیزی ارتش شد. در ایام «بهار پراگ» رهبری ارتش لهستان را به عهده داشت که در حمله به چک اسلواکی سابق ارتش شوروی را همراهی کرد. در ۱۹۷۰، سرکوب سازمان‌یافته کارگران اعتصابی را هدایت کرد. سربازانش در انبارهای کشتی‌سازی گدانسک و گدنیا (شهرهای ساحلی مهم لهستان) روی کارگران آتش گشودند، ۴۴ نفر جان باختند و چند هزار نفر مجروح شدند. او بعدها در دادگاه گناه را به گردن نخست‌وزیر وقت انداخت. در ۱۹۸۱ که یاروزلسکی دبیرکل حزب شد، روزبه‌روز محبوبیت «سولیدارنوش» افزون می‌شد، نه فقط در داخل لهستان که در همه کشورهای بلوک شرق. در دسامبر همان سال، یاروزلسکی اعلام حکومت نظامی کرد و طرفه اینکه «وضعیت استثنایی» را در لهستان Stan wojenny (استان ووّینی) می‌گفتند که ترجمه تحت‌اللفظی‌اش می‌شود «وضعیت جنگی»، گفتی رئیس دولت به ملت خویش اعلام جنگ کرده است، جنگ نابرابری که چه بسا بالقوه در بطن هر ملت- دولتی جریان دارد، وضع فوق‌العاده و به ظاهر استثنایی که قاعده تشکیل هر دولتی است و همه‌چیز را در گرو تصمیم قاطع شخص «حاکم» می‌گذارد. اعلام «حکومت نظامی» که حتی ناقض قانون اساسی کمونیستی لهستان بود، مطابق با ادعای یاروزلسکی به قصد مقابله با تهدید تجاوز ارتش شوروی به خاک لهستان صورت پذیرفت، یعنی مقابله با «برادر بزرگی» که مردم لهستان می‌گفتند جناب ژنرال (که ظاهرا به علت بیماری بصری، همیشه عینک دودی به چشم دارد) همیشه قصد داشت لهستان را به آن جوش بدهد (و این فرآیند جوشکاری آنقدر طولانی و نفس‌گیر است که مجبور است همیشه عینک تیره بزند!). نکته این بود که شخص حاکم از «برادر بزرگ» خواستار کمک نظامی برای حل‌وفصل معضل «سولیدارنوش» شده بود اما «برادر بزرگ» حل مسئله را به عهده خود وی گذاشته بود. به احتمال زیاد، اعلام حکومت نظامی/ وضعیت جنگی ترفند ژنرال بود برای حفظ قدرت و از پای درآوردن جنبشی نوخاسته.
همچنان که در بیشتر رژیم‌های توتالیتر، جوک‌‌سازی و لطیفه‌پراکنی در لهستان دهه ۱۹۸۰ به یکی از جنگ‌افزارهای کارآمد انقلابی بدل گشت. اما در آن میان حکایتی که ذیلا نقل خواهم کرد از جهت تاریخ سیاسی- فرهنگی لهستان فوق‌العاده اهمیت دارد و چنانکه خواهم کوشید نشان دهم به گمانم دارای دلالت‌های فکری بسیار جالب توجهی است. یک روز ژنرال که به‌رغم روحیه خشن نظامی‌اش سخت دلش گرفته و کامش تلخ گردیده با راننده‌اش درددل می‌کند که اصلا نمی‌فهمد چرا مردم دوستش ندارند (ژنرال بعدها در اوایل هزاره سوم به خبرنگاری می‌گوید «اگر حمایت مردم عادی نبود تا حالا خودکشی کرده بودم» و حتی با استناد به آمار و نتایج یک نظرسنجی در نوامبر ۱۹۸۱ ادعا می‌کند که در آغاز دهه ۱۹۸۰، ۹۳ درصد لهستانی‌ها ارتش را محبوب‌ترین «نهاد» کشورشان می‌دانستند! محبوبیتی که البته بلافاصله به برقراری حکومت نظامی یا همان اعلام جنگ از طرف دولت به ملت منجر شد). یاروزلسکی نومیدانه به راننده‌اش که برخلاف او مومنی کاتولیک است (و یادمان باشد که در ۱۹۷۸، پس از نزدیک به ۵ قرن برای اولین‌بار کشیشی غیرایتالیایی آن هم از کانون «پیمان ورشو» به رهبری کاتولیک‌های جهان برگزیده شده بود) و در ضمن عضو جنبش «سولیدارنوش» است می‌گوید: «برای اینکه مردم لهستان دوستم داشته باشند، یک معجزه لازم است!»
راننده مومن/ مبارز قضیه را با فرشته نگهبان خویش در میان می‌گذارد و فرشته سروقت ژنرال می‌رود و می‌گوید «جناب رئیس‌جمهور، من به شما نیرویی معجزه‌آسا می‌بخشم تا بتوانید روی آب راه بروید». یک روز،‌ خروسخوان، ژنرال و راننده‌اش کنار رود ویسواوا که از وسط ورشو می‌گذرد می‌روند. یاروزلسکی با ترس و تردید یک پا را روی آب می‌گذارد و در کمال شگفتی می‌بیند پایش در آب فرو نمی‌رود. ذوق‌زده آغاز به راهپیمایی روی آب می‌کند. دو ماهیگیر که در همان نزدیکی ایستاده‌اند و آبجو می‌نوشند چشم‌شان به جناب ژنرال می‌افتد. یکی‌شان می‌گوید: «اِ... اون یارو یاروزلسکی‌یه!»، دیگری سر تکان می‌دهد که «بله، خودشه! خیلی رقت‌انگیزه، بیچاره حتی نمی‌تونه شنا کنه!».
۲) در حکایتی که نقل کردیم اشاره‌ها و تلمیح‌های صریحی به «عهد جدید» هست. طبق روایت نخستین انجیل از اناجیل اربعه، «انجیل متی»، نخستین اقدام عیسی برای گردآوری مردان گروه کم‌شمار مبارزانش (پس از گذراندن آزمون‌های سخت ابلیس و در پی دستگیری یحیی و اعلام عیسی مبنی بر اینکه «توبه کنید زیرا که ملکوت آسمان نزدیک است») بر کناره دریای جلیل روی می‌دهد: «و چون عیسی بر ساحل جلیل می‌خرامید، شمعون مسمی به پطرس و برادرش اندریاس را دید که توری به دریا می‌افکنند زیرا که صیاد بودند. بدیشان گفت، از عقب من آیید تا شما را صیاد مردم گردانم» (انجیل متی، باب چهارم). دو ماهیگیر ساحل رود ویسواوای ورشو بی‌گمان اشارتی است به پطرس (پایه‌گذار کلیسا) و برادرش اندریاس. ولی صحنه مهم‌تر در باب چهاردهم «متی» روی می‌دهد و این‌بار پس از کشته‌شدن یحیای تعمیددهنده به فرمان هیرودیس. عیسی به شاگردانش اصرار می‌ورزد که سوار بر زورقی به کناره دیگر «جلیل» روند تا در آن فرصت با مردمی که در پی‌اش آمده‌اند سخن بگوید. سپس تنهای تنها به فراز کوهی می‌رود تا عبادت کند. زورق شاگردانش در این اثنا دستخوش امواج و باد مخالف می‌گردد، پس عیسی نزدیکی‌های سحر روی آب بحر راه می‌پیماید و به جانب یارانش می‌شتابد. شاگردان مضطرب می‌شوند و ترسان فریاد برمی‌آورند که این «خیالی» بیش نیست و عیسی بی‌درنگ بدیشان می‌گوید «خاطر جمع دارید! این من‌ام، نترسید». پطرس که هنوز قلبش آرام نگرفته، خواستار معجزه می‌شود (یادمان باشد که عیسی در الاهیات مسیحی، خدای متجسد یا همان «کلمه جسم‌گردیده» است و راه پیمودنش روی آب نباید چندان غریب باشد) و می‌گوید: «خداوندا، اگر تویی مرا بفرما تا بر روی آب نزد تو آیم». عیسی می‌گوید «بیا!». پطرس بی‌درنگ از کشتی پایین می‌آید و پا در آب می‌گذارد تا نزد عیسی برود، اما ناگهان باد شدت می‌گیرد، ترس پایه‌گذار آینده کلیسا را برمی‌دارد و او در آستانه غرق شدن، فریاد برمی‌آورد که «خداوندا، مرا دریاب!» عیسی بی‌معطلی دستش را پیش می‌آورد و می‌گوید «ای کم ایمان، چرا شک آوردی؟» یارانش اقرار می‌کنند که عیسی «پسر خداست». البته، داستان عیسی و پطرس و پیوندشان به میانجی آب پرده سومی هم دارد که به بهترین وجه در باب آخر «انجیل یوحنا» آمده است. این‌بار، صحنه پس از به صلیب کشیده شدن خود عیسی روی می‌دهد. پطرس همراه با تنی چند از شاگردان عیسی در کناره دریای طبریه گام برمی‌دارند که پطرس ناگاه می‌گوید «می‌روم تا ماهی صید کنم». همراهانش رفیق نیمه‌راه نمی‌شوند پس جمعا سوار بر زورقی می‌شوند اما کوشش شبانه‌شان ناکام می‌ماند: «چون صبح شد، عیسی بر ساحل ایستاده بود لیکن شاگردان ندانستند که عیسی است. بدیشان گفت: «بچه‌ها نزد شما خوراکی هست؟» جواب دادند که «نی». بدیشان گفت: «دام را به طرف راست کشتی اندازید که خواهید یافت.» پس انداختند و از کثرت ماهی نتوانستند آن را بکشند.» (انجیل یوحنا، باب۲۱)
در اینجا، یوحنا عیسی را باز می‌شناسد (طرفه اینکه یوحنا در این حکایت راوی/ نویسنده است و از خود چنین یاد می‌کند «شاگردی که عیسی او را محبت می‌نمود») و به پطرس می‌گوید «خداوند است». واکنش پطرس بسیار معنی‌دار است. او که از بهر کار جامه از تن کنده بود، بالفور جامه بر تن می‌کند و خود را در دریا می‌اندازد و به سمت استادش که این‌بار در ساحل چشم در راه اوست بشتابد. پطرس عهده‌دار شبانی رمه‌های خداوند می‌گردد، پس از آنکه سه‌بار به میانجی آب به سرورش مسیح می‌پیوندد.
نمی‌توانم تن بدین وسوسه نسپارم که این فرآیند را با سه مرحله دیالکتیک هگلی مقایسه کنم. چنانکه می‌دانیم، دیالکتیک در هگل به مفهوم وسیع‌اش مشتمل بر سه‌گام است: (۱) ابتدا یک یا چند مفهوم یا مقوله ثابت گرفته می‌شوند، به دقت تعریف شده و متمایز از یک دیگر. هگل این مرحله را «فهم» (understanding) می‌نامد. (۲) وقتی ما در چنین مقوله‌هایی بازاندیشی یا تامل کنیم، یک یا چند تناقض در آنها پدیدار می‌شود. این به معنای اخص کلمه همان دیالکتیک است، و به تعبیر هگل، مرحله «عقل» (reason) دیالکتیکی یا سلبی. (۳) نتیجه این دیالکتیک مقوله‌ای است تازه و بلندپایه‌تر که مقوله‌های قبلی را در خود نگاه می‌دارد و تناقض مندرج در آنها را رفع یا حل می‌کند و این همان مرحله عقل ایجابی یا «نظری» (speculative) است. این مقوله جدید، از نظر هگل، قسمی «وحدت اضداد» است، چنانکه مقوله «صیرورت» نتیجه وحدت دیالکتیکی «وجود» و «عدم» است. به نظر هگل، ضدها هرگاه قوت و شدت یابند (intensified)، چه در ساحت افکار چه در عرصه اشیا، به یکدیگر مبدل می‌شوند، مثلا موجودی که قدرتش چندان عظیم است که هر مقاومتی در هم می‌شکند سرانجام در ورطه بی‌قدرتی و سترونی فرومی‌غلتد زیرا دیگر هم‌آوردی ندارد که با او زورآزمایی کند، در برابرش قدرت‌نمایی ورزد و بدین ترتیب قدرتش را نگاه دارد.
آیا این همان داستان مواجهه «کلمه» (logos)‌ای است که در ابتدا خدا بود و «همه‌چیز به واسطه او آفریده شد» با جهانی که تایید قدرت «کلمه» به معنای نفی مطلق آن بود. بی‌گمان «تجسد» (جسم گشتن کلمه) بازگفت داستان رویارویی کلمه با جهان، فکر با واقعیت و خدا با انسان است و می‌توان گفت رویارویی عیسی با پطرس ماهیگیر تکرار همان منطق مواجهه انتزاعی «کلمه» با «کل» عالم در متن انضمامی افعال زندگی هر روزه (صیدماهی) است. مرحله «فهم» انجیلی در مواجهه پطرس و عیسی نمودار می‌گردد و مرحله «نفی» در لحظه‌ای که پطرس در آستانه غرق شدن در آبی قرار می‌گیرد که پیش‌تر منبع رزق و معاش و مایه حیاتش بود، و مرحله سوم، آبی که پطرس باید با لباس تن بدان بزند تا به ساحل/ مسیح برسد... معجزه اصلی نه راه‌رفتن روی آب بلکه تن به آب سپردن است، همان‌که یاروزلسکی به مثابه «نفی نامتعین» (قدرت مطلق شخص حاکم در برابر بی‌قدرتی واقعیت جامعه) از آن ناتوان است.
۳) هگل برای خلاص کردن فکر از هر تصور و تعبیر بیهوده‌ای که شناخت را به منزله «ابزار» یا «واسطه» می‌انگارد و بدین ترتیب آن را از واقعیت، چنانکه هست، جدا نگه می‌دارد به نبرد با فیلسوفی برمی‌خیزد که خود را بانی انقلاب کوپرنیکی در فلسفه می‌دانست. حرف کانت این بود که آدمی هرگز نمی‌تواند واقعیت را چنانکه هست بشناسد چون «تجربه» فقط در چارچوبه‌های مکان و زمان و علیت امکان می‌پذیرد که بخشی از واقعیت نیستند. زمان و مکان صورت‌های پیشین و ضروری ادراک‌اند که فقط در قالب آنها می‌توان واقعیت را دریافت و به همین اعتبار، «شیء فی‌نفسه» تا ابد از دسترس فهم برون خواهد ماند. فهم ما فقط به پدیدارها تعلق می‌گیرد و نه هرگز به چیزها آن‌گونه که مستقل از شناخت ما و به تعبیری برون از ظرف‌های زمان و مکان هستند.
هگل در جایی برای نقد این دیدگاه از استعاره «شناکردن» بهره گرفته است. در نوشته‌ای با عنوان منطق صغیر (the lesser logic) می‌نویسد: «کانت می‌گوید نخست باید با ابزار آشنا شویم و سپس به کاری بپردازیم که قرار است از ابزار در آن استفاده کنیم، زیرا اگر ابزار کفایت نکند، تمام زحمت‌مان بیهوده خواهد بود... ولی وارسی معرفت فقط با عمل شناخت امکان‌پذیر است. وارسی این (به‌ اصطلاح) ابزار عینا همان شناخت آن است. اما شناخت پیش از شناخت پیدا کردن همان‌قدر باطل است که تصمیم خردمندانه اسکولاستیکوس (Scholasticus) [در لغت به معنای عالم فلسفه مدرسی] به خودداری از داخل شدن در آب پیش از شنا یاد گرفتن». پیام هگل روشن است: برای شنا یادگرفتن، باید به آب زد بلکه باید «بی‌گدار» به آب زد، شناخت واقعیت یعنی غوطه‌ور شدن در سیلان آگاهی و به تعبیری کمی رمانتیک، تن سپردن به خطر غرق شدن. اما در حد فاصل «خودداری از داخل شدن به آب» و «با شهامت پریدن به میان جریان آب» شق سومی هست که شاید به بهترین شکل در لطیفه لهستانی بیان شده باشد؛ «راه رفتن روی آب». اما در اینجا، باید بین سه‌جور راه رفتن روی آب یا سه تعبیر از آن فرق گذاشت. یکی راه‌رفتن عیسی به مثابه فانتزی مبارزانی که جسم گشتن کلمه را تصدیق می‌کنند و از آن پس میل انقلابی‌شان ساختار می‌یابد، «به راستی که تو پسر خدا هستی!» (انجیل متی، باب ۱۴، آیه ۳۳) و این بی‌شباهت نیست به نقش قوه مخیله در روند عینیت‌یابی حکم‌های تجربی. کانت در نقد عقل محض این روند را در قالب سه مرحله «ادراک»، «تخیل» و «فهم» وصف می‌کند. نکته این است که بدون «وساطت» قوه مخیله گذر از مرحله دریافت کثرات داده شده به مرحله اطلاق یکی از مقولات (کمیت/ کیفیت/ جهت/ نسبت) امکان نمی‌پذیرد. به بیان ساده‌تر، وحدت و نظم بخشیدن به کثرات ادراک شده فقط زمانی میسر می‌شود که ذهن به مدد تخیل کثرات را جمع آورد- کثراتی که در غیر این صورت به حالت «کثرت محض ادراک» می‌مانند. از همین‌جا، می‌توان دریافت که چرا کانت نقد قوه حکم (نقد سوم) را برای حل مسئله «میانجی» یا پل‌زدن بر مغاک ژرف و پرناکردنی میان جهان نومن‌ها (خویشتن درون) و فنومن‌ها (عالم بیرون) به رشته تحریر کشید. بدون نقد قوه داوری زیباشناختی، از نظر کانت، به هیچ روی نمی‌توان به تحقق آزادی (که در اصل تعلق به جهان ذوات معقول یا فنومن‌ها دارد) در واقعیت (یعنی همان طبیعت به وسیع‌ترین معنای کلمه یا همان جهان پدیدارهای کانتی) دل بست. صحنه «راه رفتن بر روی آب» انجیل- یعنی داستان بزرگ «جسم گشتن کلمه» یا همان «پا نهادن فکر به ساحت واقعیت»- حکم این میانجی ضروری را دارد.
اما راه رفتن یاروزلسکی بر روی آب، چنانکه از گفته ماهیگیر ورشویی برمی‌آید، همان فانتزی محبوبیت شخص حاکم در رژیم‌های سیاسی توتالیتر (و البته پوپولیستی) است: اینکه می‌توان «مستقیم» به میان «مردم» رفت، می‌توانم «بی‌واسطه» با مردم سخن گفت، بدون هیچ میانجی به حرف دل افراد جامعه گوش سپرد... معجزه‌ای برای سرپوش نهادن بر دروغ ساختاری هر دولتی، اینکه قوی‌ترین مظهر «بازنمایی» به صرافت «فرانمایی» و «عرضه بی‌واسطه» خواست‌های مردم می‌افتد و با استفاده از واژگان کانت، هنگامی که قوه مخیله خود درصدد برمی‌آید تا به انواع حکم‌های تجربی عینیت بخشد، اعم از قضایای مبین سلیقه و پسند شخصی (در حوزه نقد سوم)، حکم‌های ادراکی صرف (در حوزه نقد اول) و قضایای حاکی از خواهش و میل (در حوزه نقد دوم)، و بدین ترتیب لطیفه لهستانی ناظر به یکی از مخرب‌ترین پارادوکس/ فانتزی‌های سیاسی- فلسفی روزگار ماست: دور زدن بازنمایی با استفاده از قوی‌ترین افزارهای بازنمایی.
سومین تعبیر از راه رفتن بر روی آب را می‌توان به پیروی از هگل در تفسیر شیوه‌های برخورد «ایدئولوژی آلمانی» با «انقلاب فرانسه»، فانتزی «تماشاگری معصوم بودن» خواند.
متفکران آلمانی پس از مشاهده فروغلتیدن انقلاب ۱۷۸۹ به دامان حکومت «وحشت» (Terror) در مجوع چنین اظهار داشتند که دو راه برای رسیدن به عقلانیت مدرن و جامعه از دین‌رهانیده (سکولار) هست، یکی معنویت آلمانی و دیگری خشونت فرانسوی، که اولی در انقلاب ذهنی فلسفه آلمان و اوج آن ایدئالیسم استعلایی تحقق می‌یابد و دومی در انقلاب سیاسی که لاجرم با خون‌ریزی و کین توزی و خشونت گیوتینی همراه است. و آلمانی‌ها از آن روی که عقل را از بند عواطف و احساسات تند و بیمارگونه یا به تعبیری شورها (passions) رسته بودند، می‌توانستند ناظران روشن‌بین و البته پرشور انقلاب باشند. به تعبیر ربکا کامی (Rebecca Comay)، ایدئولوژی آلمانی می‌کوشید غرابت «ترومایی» انقلاب فرانسه را همزمان تایید و انکار کند و بدین‌سان این «بحران غریب» را درونی کند بی‌آنکه به خشونت و ارعاب واقعی و انضمامی‌اش آلوده گردد.
ایدئولوژی آلمانی در عالی‌ترین جلوه‌هایش می‌بایستی به «عقل افسرده» ماکس وبری / توماس مانی منتهی می‌شد و چرخش رمانتیک قرن نوزدهمی از سیاست به زیباشناسی و از انقلاب به تماشاگر بودن نیز دردی را دوا نکرد. هگل بود که اسباب نظری مبارزه با فانتزی «تماشاگر معصوم» را فراهم ساخت. او گرچه انقلاب فرانسه را نقطه اوج تاریخ می‌دانست چون نمودگار ذهن و روح (Geist) در وضع آزادی مطلق و آگاهی نسبت به توان خویش برای دگرگون ساختن جهان و شکل دادن به زندگانی سیاسی و اجتماعی بر وفق اراده خود بود، منتها انقلاب کبیر قسمی آزادی انتزاعی به بار آورد که به ناچار به ضد خود می‌انجامد- به سلب آزادی، به وحشت، به مرگ. یعنی «ترور» یکی از پیامدهای ضروری انقلاب فرانسه بود. چون انقلاب نتوانست مجموعه قانون‌ها و نهادهای متعینی را پدید آورد که در نظریه هگل راجع به حیات اخلاقی مدرن آمده‌اند. همان‌طور که هاینه با لحن گزنده‌اش گفته بود، «تروریسم فکری» کانت گوی سبقت را از «تروریسم سیاسی» روبسپیر ربوده بود، چرا که گیوتین روبسپیر سرشاهی چاق و رقت‌برانگیز را قطع کرد و حال آن که تبر عقل کانتی خود دئیسم (خداباوری منهای وحی و نبوت) را در سرتاسر آلمان سلاخی کرد... در پایان، باید بگویم تعبیر سوم یک روایت ایرانی تاسف‌بار هم دارد. در یکی از ایدئولوژیک‌ترین فیلم‌های معنویت‌گرای سینمای دهه ۱۳۷۰ ایران، صحنه‌ای هست که در آن کودکی روی آب راه می‌رود. این صحنه مربوط به فیلم سه اپیزودی «تولد یک پروانه» است. فیلم تصویری رئالیستی به دست می‌دهد از زندگی روستاییان آذربایجان. در اپیزود سوم آموزگار روستا که به بچه‌ها درس قرآن می‌دهد از آیه‌ای سخن می‌گوید که اگر با اعتقاد آن را بخوانید می‌توانید روی آب راه بروید. در انتهای فیلم پل ارتباطی روستا با نزدیک‌ترین مرکز درمانی روستا خراب شده است و راهی برای عبور از آن نیست. یکی از شاگردان آ‌موزگار را با اصرار به طرف رودخانه می‌برد تا به نحوی از آن بگذرند، چون دوان دوان به رودخانه می‌رسند. معلم در کمال شگفتی می‌بیند که کودک از روی آب می‌گذرد و در حین راه رفتن روی آب برمی‌گردد و به معلم لبخند می‌زند، آخر پاهای معلم در آب فرو رفته، چون آیه یاد کرده را با «اعتقاد» نخوانده است. معلم درمانده است ولی پروانه‌ای روی شانه‌اش می‌نشیند- قاصدی گویا از بهشت- و خبری از دو ماهیگیر ورشویی نیست که بگویند «چه صحنه رقت‌انگیزی، هیچ کدوم بلد نیستند شنا کنند!»
منبع : روزنامه کارگزاران