سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


راه رفتن روی خط باریک قرمز


راه رفتن روی خط باریک قرمز
۱) همه چیز قبل از شهریور ۱۳۲۰ اتفاق می‌افتد؛ زمان ظهور حزب نازی در آلمان و سرگذشت پسری ایرانی که برای ادامه تحصیل به فرانسه می‌رود. حبیب پارسا شخصیت اصلی این داستان است که در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده و با کتاب مأنوس است.
او در کلاس درس دانشگاه سوربن با دختری به نام سارا استورک آشنا می‌شود که بعداً می‌فهمد یهودی است و در حقیقت کلاف عاشقانه داستان از همین جا سردر گم می‌شود و ...
۲- حسن فتحی، نویسنده و کارگردان «مدار صفر درجه» در زمینه سریال‌سازی برای ما نام شناخته شده‌ای است. مخصوصاً در ساختن سریال‌های تاریخی با تم عاشقانه. «پهلوانان نمی‌میرند»، «شب دهم»، «روشن‌تر از خاموشی» و حالا «مدار صفردرجه».
طرح سریال او از همان ابتدا سر و صدای زیادی به پا کرد، چون او وارد حوزه‌ای شده بود که حرکت در آن مثل حرکت روی لبه پرتگاه بود. به هر حال ساختن سریالی در مورد یهودیان آن هم با این همه خط قرمز، خودش ریسک بزرگی بود که او آن را پذیرفت، و البته به نظر می‌رسد در اجرای آن موفق هم بوده است. سریالی در حد استانداردهای بین‌المللی با حضور بازیگران و عوامل غیرایرانی در کنار همه ایرانی‌ها و ...
۳) هنوز چند قسمتی از سریال پخش نشده بود که واکنش‌های گوناگونی نسبت به آن نشان می‌دادند. شایعه می‌شود اسرائیلی‌ها شرکت فیلم‌سازی‌ای را که در مجارستان به خاطر این پروژه به ایرانی‌ها سرویس داده است، تحت فشار قرار داده‌اند که مدیران این شرکت هم در پاسخ به این اعتراض گفته‌اند فیلمنامه ارائه شده به آنها با چیزی که الان پخش می‌شود فرق داشته. از طرف دیگر رئیس هیئت‌ مدیره انجمن کلیمیان ایران در نامه‌ای به رئیس سازمان صدا و سیما از تولید و پخش این سریال تقدیر کرد و آن را گامی مهم در جهت ایجاد وفاق بیشتر در بین ایرانیان موحد دانسته است.
روزنامه اسرائیلی‌ هاآرتص، ارگان رسمی دولت اسرائیل در گزارشی مفصل این سریال را بسیار خوش‌ساخت توصیف کرده که مورد استقبال بینندگان هم قرار گرفته. «این سریال سعی دارد به بینندگان بباوراند که درگیری‌های کنونی اعراب و اسرائیل اساساً ریشه‌ای اروپایی دارد و یک معضل اروپایی محسوب می‌شود و به همین دلیل یهودیان اسرائیل باید به کشورهای اصلی خود در اروپا بازگردند.
۴) شهاب حسینی و احمد ساعتچیان دو تا از نقش‌های اصلی این سریال هستند. آدم خوبه و آدم بده که البته در پشت صحنه رفیق فابریک هستند.
۵) در بین گفت‌وگو حسن فتحی گاهی می‌رود و گاهی می‌آید. می‌رود تا پلان آماده سریال جدیدش را بگیرد و برگردد. این کار چند باری تکرار می‌شود. او آدم مهربان، رمانتیک و نوستالژیکی است که خودش می‌گوید روحش را در کوچه باغ‌های روزگار قدیم جا گذاشته و همین را دلیلی برای رفتن به دنبال تاریخ و عاشقانه‌هایش می‌داند.
▪ آقای فتحی خسته‌اید؟
ـ نه. من اصلاً خسته نیستم، به شدت هم احساس جوانی می‌کنم، حالم هم خیلی خوب است. اصلاً الان ساعت چند است؟
▪ ۱۰:۳۵ شب.
ـ من حاضرم با هم برویم یک ساعت فوتبال بازی کنیم، آن وقت ببینیم چه کسی خسته است!
▪ شما از تعدادی بازیگر خارجی استفاده کردید که اتفاقاً بعضی از آنها نقش‌های کلیدی هم داشتند، مثل ناتالی متی، پیر داغر، فادی ابراهیم و... کار کردن با اینها چطور بود؟
ـ حسن فتحی: خانم ناتالی متی در پاریس بازیگر تئاتر بود، یکی دو تا فیلم کوتاه هم کار کرده بود. من اولین بار ایشان را در پاریس ملاقات کردم. بعد که به تهران آمدیم، تصاویری را که از ایشان گرفته بودیم، مورد مطالعه مجدد قرار دادیم و به این نتیجه رسیدیم که می‌تواند بازیگر مناسبی برای نقش سارا باشد. آقای پیر داغر و فادی ابراهیم را من از دو سال قبل از ساخت «مدار صفر درجه» می‌شناختم.
یادم می‌آید در آن سال‌ها سفری به لبنان داشتم که یک فیلم سینمایی – ویدیویی آنجا ساختم به نام «رویاهایت را به خاطر بسپار». این دو نفر در آن کار بازی می‌کردند. پس سابقه آشنایی من برمی‌گردد به اولین همکاری‌مان که در آن فیلم اتفاق افتاد. در مورد فادی ابراهیم زودتر به این نتیجه رسیدیم که نقش «تئودور» عموی سارا را بازی کند، اما در مورد پیر داغر این‌گونه نبود. واقعیتش اصلاً از ابتدا قصد نداشتم که برای نقش «سرگرد فتاحی» یک بازیگر خارجی بگذارم.
حتی با دو سه بازیگر ایرانی هم صحبت کردم، منتها به دلایلی که فکر نمی‌کنم اصلاً لازم باشد گفته بشود قسمت نشد در خدمت آنها باشیم. نهایتاً غیر از این دو سه بازیگر، بازیگر مناسبی برای این نقش ندیدم. این به ذهنم رسید که چرا مثل سینمای هالیوود، مثل سینمای جهانی که گاه برای نقش‌هایی مثلاً نقش یک آمریکایی از یک بازیگر اروپایی استفاده می‌کنند و بعد فیلم ساخته می‌شود و می‌بینیم که اتفاقاً خیلی هم قابل باور درآمده است، خب ما چرا این کار را نکنیم؟‌
ما هم بضاعت‌هایی برای خودمان داریم. ما هم یک پتانسیل در منطقه خاورمیانه داریم. شما نمی‌توانید یک بازیگر اروپایی بیاورید که نقش یک ایرانی را بازی بکند، اما می‌‌توانید یک بازیگر لبنانی را بیاورید که خیلی از نظر چهره و فرم و قیافه به ما ایرانی‌ها شبیه‌اند، یا حتی ترک‌ها که همین بغل دست ما هستند یا حتی مصری‌ها.
و لااقل روی سه چهار کشور که از لحاظ فرم و قیافه و چهره شباهت‌هایی داریم، حساب کنیم. از اینجا بود که به ذهنم رسید که پیر می‌تواند این نقش را بازی بکند. وقتی احتمال این‌ را که ممکن است از او برای این نقش استفاده کنیم، با او در میان گذاشتیم، شوق‌زده شده بود. وقتی قصه این شخصیت را برایش تعریف کردیم، از بیروت برای ما پیغام فرستاد که من برای بازی کردن در این نقش حاضرم حتی هزینه‌ای را متحمل بشوم.
علاقه پیر برای بازی کردن در این نقش بسیار بالا بود. وقتی این تصمیم را اعلام کردم، خب طبیعی است که گروه تهیه و تولید ابتدا خیلی جا خوردند و شوکه شدند، اما من دلایلی آوردم که نهایتاً آنها قانع شدند. وقتی پیر آمد تهران و قرار شد این نقش را بازی کند، اوایل یک مقدار مشکل داشتیم. نحوه استفاده او از دستش و حرکات سر و گردنش بیش از این‌که ایرانی باشد، به منطقه مدیترانه‌ای نزدیک بود و یک مدت طول کشید تا ما فرم حرکت پیر را از فرم حرکت‌های یک شخصیت ساکن منطقه مدیترانه‌ای نزدیکش کنیم به یک شخصیت ساکن فلات ایران. اما این خیلی طولانی نبود. شاید به دلیل این‌که این بازیگر انگیزه بالایی داشت.
▪ آقای فتحی شما به تاریخ و عشق‌های اساطیری خیلی علاقه دارید؟
ـ مگر شما ندارید؟
▪ خب چرا...
ـ پس همه‌مان داریم!
▪ نه، با توجه به کارهایتان که تا به حال ساخته‌اید می‌گویم.
ـ من نمی‌دانم. خیلی موقع‌ها با خودم فکر می‌کنم که علتش چه چیزی است. به این سؤال که می‌اندیشم، وقتی حالم رمانتیک است، فکر می‌کنم روح من در کوچه باغ‌های روزگار قدیم جامانده و هر جسمی دائم می‌خواهد به سمت روح خودش برگردد و واصل بشود به آن. فکر می‌کنم به آن روزهای کوچه باغ‌های قدیم، بوی عطر یاس آویزان شده از دیوار همسایه‌ها در تهران قدیم، آن حال و هوای قدیم، سنت‌های قدیم و...
اینها به هر حال برای من جذابیت دارد. این جذابیت شاید یک بخشش به دوران کودکی من برمی‌گردد. خانواده‌ای که در آن بزرگ شدم، خانواده‌ای که در عین حال که با مدرنیته بیگانه نبود و اصلاً مدرنیته‌ستیز نبود، اما به سنت‌ها خیلی علاقه‌مند بود. رابطه‌اش هم با سنت‌ها خوشبختانه رابطه تعبدی نبود. یک رابطه خیلی عاشقانه و رفیقانه بود. به خاطر این است که نسبت‌های من هم با سنت در کارهایم اصلاً یک نسبت تعبدی و خشک نیست و بیشتر یک نسبت عاطفی و عاشقانه است. این شاید از محیط خانوادگی من آمده.
و دلیل دیگرِ این‌که من دائم سراغ تاریخ می‌روم، این است که فکر می‌کنم تاریخ خیلی چیزها می‌تواند به ما یاد بدهد که به درد امروزمان می‌خورد و احتمالاً شاید به درد فردایمان هم. تاریخ می‌تواند یک زنهار باش خوب باشد. می‌تواند یک هشدار برای ما باشد در این‌که کجاییم؟ در چه حالیم و چه می‌کنیم؟ اتفاقاتی که در تاریخ افتاده، اتفاقات تلخ، اتفاقات شیرین، اتفاقاتی که به شادی‌های بزرگ برای یک جامعه تبدیل شده، اتفاقاتی که به یک فاجعه بزرگ برای یک جامعه تبدیل شده، تمام اینها در بطن خودش محتوا و مفاهیمی را دارد که من هنوز باور می‌کنم که خیلی به درد امروز ما می‌خورد.
بخش دیگرش تاریخ است. مسائل فرهنگی یک دوره است، مسائل سیاسی، اجتماعی یک دوره که خب آن بخش را آدم یک مقدار با خودآگاهش طراحی می‌کند و پیش می‌برد. در آن بخش است که من به دنبال این هستم که یک حرف جذابی از تاریخ را بشود با نسل جوان امروز گفت. حقایقی در کوچه‌ پس‌کوچه‌های تاریخ را بیرون کشید و فراروی نسل امروز قرار داد تا یک مقدار شاید با دیدن آنها این تأمل را داشته باشند که واقعاً چه کسی هستند؟ در کجا ایستاده‌اند و در کدام هزاره هستند؟ نسبتشان با گذشته چه چیزی است؟ نسبتشان با اکنون و آینده چطوری است؟ و شاید در این چهارچوب این کلمه هویت که خیلی کلمه دستمالی‌شده‌ای هم هست، طی این ۳۰-۲۰ ساله اخیر، در نسبت به آن چیزی که می‌بینند برایشان یک مقدار معنای عینی‌تر پیدا کند.
▪ آقای حسینی، کارکردن با هنرپیشه‌های خارجی برای شما چطور بود؟ در کنار آنها قرار گرفتن، ارتباط برقرار کردن با آنها با توجه به اینکه هم‌زبان شما نبوده‌اند و به زبانی دیگر تکلم می‌کرده‌اند و...
ـ حسن فتحی: اینجا باید توضیح بدهم که ما بازیگرهایی با چند زبان مختلف داشتیم. ما در مجارستان سکانس‌هایی داشتیم که یک نفر عربی حرف می‌زد، یکی مجاری حرف می‌زد، یکی انگلیسی حرف می‌زد، یکی فرانسوی و یکی هم فارسی، ما در بوداپست این طور لحظاتی داشتیم که البته تجربه خیلی جالبی هم بود و برای همه ما جذابیت داشت.
ـ شهاب حسینی: یک روز دوستان و مسئولان تشریف آورده بودند سر صحنه برای بازدید در همین شهرک سینمایی خودمان که ما داشتیم کار می‌کردیم. یکی از آنها بعد از سلام و علیک به من گفت: «چطوری آقای علی کریمی.» گفتم: «چرا آقای علی کریمی؟» گفتند: «بالاخره شما هم لژیونری و داری در میادین خارجی بازی می‌کنی.» (می‌خندد) در مورد سؤالاتتان باید بگویم در آن کشورها تئاتر و هنر نمایش و بازیگری خیلی ریشه‌ای شروع می‌شود.
از مقاطع دبیرستان فکر می‌کنم این گرایش وجود دارد و بعد ادامه پیدا می‌کند. شما سریال‌های اروپایی یا آمریکایی را که می‌بینید، می‌فهمید که همه آنها تقریباً از یک نوع متد برای بازیگری‌شان استفاده می‌کنند. شما می‌بینید که در یک فیلم خارجی ممکن است بازیگری عرب‌تبار یا هندی‌تبار باشد، ولی شما بازی آن بازیگر هندی را در آن فیلم مثلاً هالیوودی با بازی همان بازیگر در یک فیلم بالیوودی کاملاً متفاوت از هم تشخیص می‌دهید. به خاطر این‌که سعی کرده خودش را به آن زبان استاندارد و بازی نمایش در نوع استاندارد بین‌المللی برساند.
در سریال «مدار صفر درجه» خب این امکان تا حدودی برای ما به وجود آمد. به لحاظ این‌که مثلاً کسی که رل استاد شاندل را بازی می‌کرد یا هوفمن یا دکتر وایز را اینها همه از بازیگرهای بسیار خوب به‌خصوص تئاتر مملکت خودشان بودند و خیلی از آنها شناخته شده بودند، خیلی هم قدرتمند بودند.
ـ احمد ساعتچیان: چیزی که از آن موقع به خوبی یادم مانده این است که آن بازیگرهای خارجی که دیدم چه آنهایی که با هم بازی کردیم و چه صحنه‌هایی که با آنها بازی نداشتم اما کارشان را می‌دیدم، چون خودم روحیه تجربه‌گری را خیلی دوست دارم، می‌دیدم که آنها هم ‌چنین حس و حالی دارند. یعنی آن‌قدر که حداقل از خودم سؤال می‌کردند، چه در مورد بازیگری و مثلاً این‌که توکارت را از کجا شروع کرده‌ای و... یک هم‌زبانی شکل می‌گرفت که بهتر با هم کار کنیم. یا صحنه‌ای را که بازی می‌کردیم، می‌دیدم که چه دقتی می‌کنند که هنرپیشه‌های ایرانی با ایرانی چطور کار می‌کند یا ایرانی با خارجی چطور؟ این دقت برای من خیلی جالب بود.
▪ درباره انتخاب لوکیشن‌ها هم توضیح بدهید. این‌که مثلاً چرا فرانسه و مجارستان را غیر از ایران انتخاب کردید. البته فرانسه‌اش که به خاطر بستر داستان مشخص است، اما بقیه...
ـ حسن فتحی: خب قسمتی از داستان ما در پاریس می‌گذرد. به اتفاق تهیه‌کننده یک سفر رفتیم فرانسه. یک جاهای مناسبی هم دیدیم برای این‌که تمام کار را در پاریس بگیریم. اما بعد که یک محاسبه قیمت کردیم، دیدیم قیمت‌ها خیلی وحشتناک است و اصلاً امکان تقبل این هزینه‌ها از طرف سازمان میسر نیست. بنابراین تصمیم گرفتیم که یک سفر دیگر برویم به یکی از کشور‌های اروپایی نزدیک به فرانسه. ابتدا بحث چک بود که بنابه دلایلی امکان‌پذیر نشد و بعد رفتیم به مجارستان. یک تجربه کار مرحوم علی حاتمی در فیلم دلشدگانش در مجارستان داشت.
یکی از دوستانی که در آن تجربه سهیم بود به ما توصیه کرد که یک سفر بروید بوداپست. ما در پروازی که با آن از پاریس به تهران می‌آمدیم، با آقای محمود کلاری که آن موقع سر فیلم «بید مجنون» آقای مجیدی بود هم‌سفر بودم. ایشان همان همراه مرحوم علی حاتمی در آن تجربه بود که به ما توصیه کردند که بد نیست بروید بوداپست را ببینید. بخشی از شهر شباهت‌هایی با پاریس و معماری‌اش دارد. ما به حرف ایشان گوش دادیم، ضرر هم نکردیم.
اینجا هم لازم است از ایشان تشکر کنم. رفتیم به بوداپست و احساس کردیم که می‌شود اینجا کار کرد، با توجه به این‌که قیمت‌ها در بوداپست نسبت به پاریس خیلی کمتر است. نهایتاً بعد از چند سفر به این نتیجه رسیدیم که چیزی حدود پنج درصد فیلم‌برداری کارمان را در پاریس انجام بدهیم و از بناهای معروف پاریس حتماً تصویر بگیریم و چیزی حدود ۹۵ درصد کار را هم ببریم به بوداپست.
▪ آقای حسینی خیلی‌ها عقیده دارند بازی شما در «مدار صفردرجه» بازی خوب، استاندارد و قابل قبولی است، اما شهاب حسینی، همان شهاب حسینی همیشه است.
ـ شهاب حسینی: مفهومی که در سریال وجود دارد، اهمیتش از کاراکتر من بیشتر است. من فقط می‌دانستم که حبیب پارسا پرورش یافته یک خاستگاه خانوادگی، اجتماعی است که در زمان خودش شاخص بوده. پدر این پسر با او زبان فرانسه کار کرده، این پسر ترجمه فرانسوی جنایت و مکافات داستایوفسکی را می‌خواند، به زبان عربی تا حدودی آشنایی دارد، تاریخ ایران و فلسفه می‌داند و... یعنی اساساً اگر فکر بکنیم که تفریحات مختلفی برای جوان‌های آن قشر در آن زمان وجود داشته، تفریح این آدم و خواهرش کتاب خواندن بوده یا این‌که بنشینند با هم بحث‌های روشنفکری بکنند.
بنابراین به عنوان شاخصه رفتاری، خود بنده ادب را بیشتر از همه در چنین شخصی باور می‌کنم و طبیعی است که یک تواضع و ادب ذاتی را در این آدم ببینیم. به نظر من حبیب پارسا در طول داستان به اندازه کافی دیده می‌شود.
از طرفی با توجه به صحبت‌هایی که با خود آقای فتحی هم کردیم، بهتر دیدیم که اجازه بدهیم به لحاظ بازیگری این جریان و این قصه و این ماجرا پیش برود. به قول معروف تکنیک‌های فردی استفاده نکنیم، درست مثل یک بازیکن فوتبال، اجازه بدهیم به جای مثلاً دریبل زدن با پاس‌کاری به جهت پیش‌برد روان قصه اتفاق بیفتد. من فکر می‌کردم کاراکتر حبیب پارسا این‌قدر ماجرا، اتفاق، شکست و پیروزی‌ها را تجربه می‌کند که دیگر نیازی نیست که من بیایم چیز خاصی به آن اضافه کنم.
ـ احمد ساعتچیان: من چیزی به صحبت‌های شهاب اضافه می‌کنم و آن هم این است که واقعاً بازی کردن رل اصلی یک سریال بلند مدت خیلی سخت است، بر حسب خواندن فیلمنامه وقتی بازیگر آن را می‌خواند، لحظاتی هست که باید شاخص‌تر دیده بشود و روی آن مانور بیشتری بدهد. حالا شما فرض کنید در یک سریال ۳۰ قسمتی بازیگر می‌خواهد اینها را پیدا کند، با چه کار مشکلی روبه‌روست. من و شهاب همیشه درباره بازیگری زیاد حرف می‌زنیم و یکی از علت‌های صمیمیت ما با هم، همین است. در راه که می‌آمدیم، داشتم به صحنه‌های فیلم فکر می‌کردم. ما صحنه‌های داخلی پانسیون را در تهران گرفتیم. یادم می‌آید که در این صحنه‌ها حس و حال شهاب در لحظات تنهایی که در اتاق است، با صحنه‌هایی که سه چهار ماه بعد در بوداپست ضبط کرده بودیم چقدر با همدیگر مچ است. و باور کنید این، کار ساده‌ای نیست. من به عنوان کسی که کمتر کار تصویری انجام داده، واقعاً جزو دغدغه‌هایم هست و همیشه به آن فکر می‌کنم که ببینم چه کار می‌شود کرد.
ـ شهاب حسینی: (صدایش را تغییر می‌دهد و با خنده می‌گوید) قربونت برم.
▪ رفاقت شما از کجا شروع شد؟ از همین سریال یا نه از قبل‌تر از آن؟
ـ شهاب حسینی: صحنه‌ای را ما گرفتیم که بعداً به فراخور این‌که پایان سریال دچار تغییر و تحول نوشتاری شد، حذف شد. آن روزی که داشتیم این صحنه را فیلم‌برداری می‌کردیم و اولین باری بود که احمد قرار بود بیاید سر کار، من متوجه حضورش سرصحنه نشده بودم.
شروع کردیم به کار. چون سوار یک ماشین بود و ماشین باید می‌آمد و بعد پیاده می‌شد و من متوجه می‌شدم محسن مظفر آمده. نام احمد را قبلاً از زبان این و آن شنیده بودم. ماشین آمد و ایستاد و یک نفر با کت و شلوار روشن با یک کلاه شاپو نسبتاً کج پیاده شد، ولی به جای این‌که بلافاصله برگردد که من بفهمم چه کسی است، پشتش به ما بود و داشت بازی می‌کرد و من به همین مقداری که قرار بود در فیلم تعجب کنم، تعجب کردم که این چه کسی است.
برگشت و بعداً فهمیدم احمد ساعتچیان است. همان موقع با خودم گفتم کارت سخت است، چون با یکی از باهوش‌هایش طرفی. (خنده جمع) بعد خب همان‌طور که می‌بینید این‌قدر خوب است که بعد از برقراری چند دیالوگ این رفاقت بین ما شکل گرفت و بعدش هم در مجارستان من و احمد دو ماهی داریم که فکر کنم هیچ کدام‌مان این دو ماه را جزو زندگی‌مان به حساب نخواهیم آورد.
▪ علاوه بر فیلمنامه آیا برای آشنایی با فضا و اوضاع آن روزها مطالعه خارجی هم داشتید یا نه به همان فیلمنامه بسنده کردید؟
ـ شهاب حسینی: آقای فتحی چند تا کتاب به ما معرفی کردند که بخوانیم. به عنوان مثال دنیای سوفی، یوستین گوردر. البته من از خواندن آن کتاب خیلی لذت بردم، اما خیلی نتوانستم چیز خاصی را از آن استخراج کنم که به درد بازی‌ام بخورد. راستش من همیشه خودم فیلمنامه را به عنوان یک تماشاگر می‌خوانم نه یک بازیگر.
▪ درباره گل کار بازیگر صحبت شد، می‌خواهم بدانم گل کار شما در این سریال کجاها بود. آن، آنی که خودت هم لذت برده باشی از بازی کردنش.
ـ احمد ساعتچیان: قسمت‌های پایانی نقشم هست در مورد ارتباطم با شخصیت حبیب پارسا. آن سکانسی که همدیگر را می‌بینیم و یک مقدار زمان گذشته، آن را خودم خیلی دوست دارم. بیشتر سعی دارم از قسمت‌های پخش شده فکت بیاورم. سکانسی هست که درگیری من و حبیب پارسا است که از روز اول من و شهاب درباره‌اش برنامه‌ریزی کردیم که مثلاً تو چپ بزن من راست می‌زنم و حتی با گریمور هم فکر کردیم که مثلاً چطور خون را بپاشیم و... صحنه‌ای را هم که مستی خود من بود که پخش شده، خیلی دوست دارم و می‌شود گفت تا آن صحنه ما صحنه خاصی نداشتیم که این‌قدر فوکوس ما روی هم باشد.
اما از این صحنه به بعد بود که بده‌بستان‌های بازیگری بین ما شروع شد. نمی‌خواهم غلو کرده باشم، اما واقعاً شانس بزرگی بود با شهاب حسینی بازی کردن. واقعاً این کم پیش می‌آید مخصوصاً در کارهای تلویزیونی به‌خاطر سرعت زیادی که هست، تو از همه چیز راضی باشی. چیزی که در خیلی از کارها برای خود من پیش آمده که ای بابا اگر مثلاً فلان اتفاق می‌افتد من این کار را می‌کردم و... بهتر است بگویم سر این کار کمتر اتفاق افتاد.
این لذت خیلی خوبی داشت و به من که خیلی خوش گذشت. مطمئن باشید اگر این چیزها بین دو بازیگر اتفاق نیفتد، آن تنفرها و دوستی‌ها باورپذیر نمی‌شود. من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود بعد از تنش‌های شدیدی که در بعضی از صحنه‌ها با هم داشتیم، واقعاً بعد از کات شدن حال خودمان بد می‌شد و همه‌اش به خودمان می‌گفتیم به خدا ولی ما با هم خیلی رفیقیم.
▪ آقای حسینی گل کارهای شما کجا بود؟
ـ من سادگی رل خودم را دوست دارم. در واقع سادگی حضورش را. دلم می‌خواست که این اتفاق برایش بیفتد. به‌خاطر همین است که احساس می‌کنم وقتی مثلاً در سکانسی که آن شعر را از پل الوار خواندم یا مثلاً اشعار دیگری که انتخاب شد و در متن هست، به‌خاطر همین بود که بعداً مثلاً اس‌ام‌اسی دریافت می‌کردم که خواهشم می‌کنم این شعر را برای من بفرستید. یا مثلاً این شعر مال چه کسی بود؟ و...
ـ احمد ساعتچیان: اتفاقاً این اتفاق برای من هم افتاد که می‌پرسیدند این شعر مال چه کسی است و از کجا باید پیدایش کرد؟ این را شاملو هم در یکی از کتاب‌هایش ترجمه کرده. شعر پل الوار را می‌گویم. در کتاب «همچون کوچه‌ای بی‌انتها» که این شعر هست.
▪ آن سکانسی هم که شما به رودخانه می‌پرید، سکانس به یادماندنی و جالبی بود.
ـ شهاب‌حسینی: بگذارید در مورد این سکانس حالا که پخش شده چیزی را بگویم. پرش من در پاریس اتفاق افتاد و فرود من در دریاچه مجموعه ورزشی آزادی بود. (می‌خندد). این شاید بلندترین پرشی باشد که یک آدم در طول تاریخ انجام داده است. البته به این علت بود که شرایط رود سن برای این‌که یک آدم برود در آن خیلی بد بود.
به لحاظ این‌که رفت و آمد کشتی‌ها باعث آلودگی شدید آب شده بود. می‌گفتند در آنجا حتی اگر آب با چشمت برخورد کند بلافاصله قرمز می‌شود و ورم می‌کند و عملاً نمی‌شد این کار را بکنیم. بنابراین من فقط آن لحظه‌ای که پلیس‌ها سعی می‌کنند من را از آب بشکند بیرون در خود سن بودم و بقیه ماجرا خوشبختانه در دریاچه آزادی اتفاق افتاد. آن لحظه، لحظه خوبی بود. لحظه‌ای که اشمیت در لباس یک افسر آلمانی وارد کلاس می‌شود لحظه خوبی بود. در آینده هم چیزهایی هست، چون اتفاقات زیادی برای این شخصیت می‌افتد. حالا بهتر است بگذاریم تا ببینیم. یا مثلاً لحظه‌ای که پدر به حبیب خبر می‌دهد که نمی‌توانی بروی سفر که آن آیه کریمه را می‌خواند هم از آن صحنه‌هایی است که دوستش داشتم.
▪ درباره دیالوگ‌ها و آن شعر پل الوار که خیلی طرفدار هم پیدا کرده صحبت کنیم.
ـ شهاب حسینی: شاخص‌ترین دیالوگ حبیب همان شعر پل الوار است که در واقع چند جا هم از آن استفاده می‌شود و اتفاقاً ملکه ذهن خودم هم شده و تصور می‌کنم عرفانی پشت این شعر خوابیده که آن را بسیار زیبا می‌کند. می‌گوید: «تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم/ تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام.» فقط در وصف خداوند می‌تواند چنین عشقی وجود داشته باشد. «برای خاطر عطر نان گرم» که تو ابر و باد و خورشید و فلکت دست بکارند تا گندمی از زمین دربیاید و آن نان گرمی بشود برای تو.
«و برفی که آب می‌شود/ و برای خاطر نخستین گل‌ها» این شعر به نظر من شاخص و گل سرسبد آن چیزی است که حبیب در این سریال می‌گوید و آن را دوست دارد. در این سریال همه‌مان خواستیم که یک کار متفاوت بکنیم. یکی از سریال‌های مورد علاقه همه ما «ارتش سری» بوده. من داشتم فکر می‌کردم که خب این یک سریال انگلیسی بود که ما رفته‌ بودیم خریدیم. کاش واقعاً ایران یک روز سریالی بسازد که این قابلیت را داشته باشد که کشورهای دیگر بیایند و آن را بخرند و ببرند پخش کنند. من فکر می‌کنم «مدار صفردرجه» این قابلیت را دارد.
ما دو تا خاطره خیلی شاخص هم داریم. یکی این‌که دقت احمد به یک قاب عکس کوچک باعث شد که یک داستان خیلی جالب را در مورد زندگی دو نفر که در جنگ جهانی بوده‌اند کشف بکند.
خاطره شاخص دیگر هم این است که گروهی که ما با آنها در آنجا کار می‌کردیم و درواقع تدارکات و به نوعی هماهنگی‌های ما را در آنجا برعهده داشتند، یک شرکت خدمات فیلم بود به اسم «فیلم سرویس». اینها می‌گفتند ما با گروه‌های آمریکایی، ایتالیایی، انگلیسی و... کار کرده‌ایم، ولی لذتی را که در کنار گروه شما بردیم، در کنار هیچ گروهی تجربه نکرده بودیم.
جالب بود که‌ آنها به خیلی از جزئیات توجه داشتند. یکی از بچه‌های فیلم‌برداری به اسم عباس قسم خورده بود در آنجا با هیچ کس جز فارسی حرف نزند. جالب بود می‌رفتیم غذا می‌گرفتیم و مثلاً عباس جلوی من بود. غذایش را که می‌گرفت، می‌گفت: «دست شما درد نکنه.» آن کسی که غذا را می‌داد، خیلی جالب می‌گفت: «سر شما درد نکنه.» (خنده جمع) یعنی ما را پذیرفته بودند و سعی داشتند به هر نحوی با ما ارتباط برقرار کنند.
ـ احمد ساعتچیان: یا مثلاً آنها برای گفتن نوش جان مثل فرانسوی‌ها می‌گفتند بوناپتی. یک روز به من گفتند بوناپتی و من هم گفتم ما ایرانی‌ها می‌گوییم نوش جان. از فردای آن روز بوناپتی تعطیل شد و همه می‌گفتند نوش جان!
نویسنده : سهیل سلیمانی
منبع : چلچراغ