چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


جوانه ای بر درخت شکسته زندگی


جوانه ای بر درخت شکسته زندگی
تنها برای آن زنده هستم که بهترین لحظات و شیرین ترین دقایق را برای خودم رقم بزنم نه آنکه با حسرت به افق چشم بدوزم و در انتظار لحظه رفتن و مرگ، ذره ذره آب شوم. می دانم خداوند به من نیرویی بخشیده است که با آن نیرو می توانم بر تمام ناملایمات در سایه لطف او به زندگی با تمام فراز و نشیب هایش لبخند بزنم.
لبخندی که نجات بخش من از این لحظات سخت باشد و به جای تمام اندوهی که در خود حس می کنم، تصویر زیبای بودن را قاب کند.
۳۳ سال دارد اما چنان بااراده و محکم سخن می گوید که نمی توان باور کرد او تا این اندازه در برابر توفان ناملایمات قرار گرفته و این چنین توانسته است سر از توفان ها به سلامت برآورد.
سیما حرف هایی شنیدنی دارد. او از روزهایی می گوید که در حال درس خواندن در دانشگاه بود.
من دختری بودم که در یک خانواده متوسط به دنیا آمده بود. مثل اکثر دختران زندگی معمولی و عادی داشتم. برایم فرقی نمی کرد که اطرافیانم از چه چیزهایی بهره مند هستند و من چه کمبودهایی در زندگی دارم.
هدفم این بود که از دقایق و لحظات زندگی ام بهترین استفاده را ببرم. همیشه حرف های مادربزرگم را انگار می شنیدم. او بارها و بارها به من سفارش کرده بود که از زندگی تا جایی انتظار داشته باش که اگر زندگی هم از تو انتظار داشت و یا دیگران توقع کردند از عهده آن بتوانی برآیی.
بارها فکر می کردم اگر در این دنیا همه چیز به من تعلق داشته باشد، شاید از اطرافیانم فاصله بگیرم و نتوانم آنگونه که شایسته است با آنها رفتار کنم.
کودکی هایم در حالی گذشته بود که پدرم را در نهایت عشق و علاقه ای که به او داشتم از دست داده بودم. از دست دادن عزیزترین فرد زندگی ام، هشدار بزرگی برای من بود. این که بفهمم هیچ گاه همیشه در این دنیا به سرنخواهیم برد.
روزهای پس از رفتن پدر نیز به سختی می گذشت. پدرم مردی مهربان بود و من در نبودنش خاطراتی را که با او داشتم، مرور می کردم و اشک می ریختم.
روزی مادربزرگ به من گفت: به جای گریه کردن بر پدرت به گونه ای زندگی کن که او زندگی کرد و نگاهت را آنقدر تغییر بده که در جای خالی او لطف و مهر خداوند را احساس کنی.
حرف مادربزرگ برایم خیلی بزرگ و دوست داشتنی بود آنقدر که به دلم نشست و جریان زندگی ام تغییر یافت.
● تغییر مسیر
وقتی به سن نوجوانی رسیدم، به علت این که مادرم ازدواج دوباره ای کرد ناچار شدم به خانه مادربزرگ کوچ کنم و چند سالی را در کنار او زندگی کنم. همین تغییر جهت شخصیت مرا شکل داد. مادر بزرگ زنی مؤمن و باخدا بود. وقتی رفتار او را با دیگران مقایسه می کردم، می دیدم که او چقدر به خدا نزدیک است. مهربانی، گذشت، عطوفت و فداکاری اش صفاتی بودند که از دیدن شان احساس لذت و سرزندگی می کردم، برایم باور کردنی نبود که مادربزرگ بتواند این گونه بی ریا و خالص زندگی کند ولی من و دیگرانی که در کنار او زندگی می کردیم تا این حد با او متفاوت باشیم و از او فاصله داشته باشیم.
یک روز وقتی پای حرف های مادربزرگ نشستم متوجه شدم او از این دنیا هیچ توقعی ندارد و تصور می کند همه ما برای این به دنیا آمده ایم که خوب زندگی کنیم.
● ازدواج
تازه کنکور داده بودم که با اصرار خواستگاری سر سفره عقد نشستم. با این که احساس می کردم این ازدواج زیاد دلخواهم نیست ولی چون مادرم و شوهرش به این ازدواج اصرار داشتند آن را قبول کردم.
پا به خانه شوهر که گذاشتم متوجه شدم تصورم از فرهاد اشتباه نیست. او وقتی عصبی می شد اعتدال روحی و روانی اش را از دست می داد و مرا به باد کتک می گرفت. هیچ کسی را نداشتم که با او درد دل کنم. تنها کسی که به غم هایم التیام می بخشید، مادربزرگ بود. مادر بزرگ نصیحتم می کرد که با شوهرم مدارا کنم و هر طور شده تسلیم شرایط نشوم و اگر امیدوار باشم همه چیز درست خواهد شد.
سعی می کردم با فرهاد مدارا کنم ولی هر روز شرایط سخت تر می شد تا این که متوجه شدم شوهرم اعتیاد هم دارد و تمام این مدت خود و خانواده اش آن را از من پنهان کرده اند و ازدواج ما برای این بوده است که آنها می خواسته اند از فرهاد دور باشند.
روز به روز بر شدت ناراحتی ام افزوده تر می شد.
● جدایی
یک روز در نهایت دلشکستگی به مادربزرگ پناه بردم. سن و سالی نداشتم احساس می کردم که دیگر چیزی برایم باقی نمانده است. مادربزرگ وقتی دید درهم ریخته ام از من حمایت کرد. همه جا پا به پای من بود تا این که بالاخره طلاقم را گرفتم. در ماه هایی که به دنبال گرفتن طلاق بودم، مادربزرگ که زنی مقاوم بود، از من خواست تحصیلاتم را ادامه بدهم و هر طور شده به دانشگاه راه پیدا کنم.
در سایه تشویق های او بود که چند هفته پس از آنکه طلاق گرفتم در دانشگاه هم قبول شدم.
● آغازی دیگر
احساس می کردم با این که شکست خورده ام و طلاق گرفته ام باز هم در سایه موفقیتی که کسب کرده بودم می توانم بایستم و خوب زندگی کنم. مادربزرگ به من می گفت: تو اگرچه احساس می کنی درخت زندگی ات در توفان حوادث به سختی شکسته است ولی باید متوجه باشی که خداوند با کمک به تو در رسیدن به این موفقیت جوانه هایی را بر درخت شکسته زندگی ات رویانیده است و باید این جوانه ها را پرورش بدهی و بزرگ کنی.
● جدایی تلخ
سال آخر دانشگاه که بودم، مادربزرگ به سختی بیمار شد. وقتی می دیدم درمان بر او مؤثر نیست، قلبم پر از اندوه می شد. باورم نمی شد که روزی را بتوانم بدون او سپری کنم. در آن شب هایی که تا صبح بر بالین او بیدار می ماندم او آنچه را که برای ادامه زندگی و خوب زیستن لازم بود، به من می آموخت. آخرین شب قبل از این که آخرین نگاهش را برای همیشه در ذهن بسپارم از من خواست هیچگاه در سختی ها و دشواری ها تسلیم نشوم و آنقدر مقاوم زندگی کنم که سختی ها از من بگریزند.
مادربزرگ رفت. من ماندم و تنهایی. درخت زندگی ام بار دیگر در شداید و مشکلات قرار گرفته بود ولی من این بار می خواستم اجازه ندهم که بشکنم، احساس می کردم برای شادی روح مادربزرگ هم که شده باید زیبا زندگی کنم. آنقدر خوب که روحش در آرامش به سر ببرد.
● بیماری
درسم را که تمام کردم موفق شدم در شرکتی برای خودم کار دست و پا کنم. یافتن کار برای من فرصت خوبی بود تا بلکه مشکلات را فراموش کنم ولی انگار دشواری ها پایانی نداشت.
دو سال بعد وقتی با یکی از همکارانم که قصد داشت به متخصص زنان مراجعه کند، همراه شدم، تصمیم گرفتم من هم ویزیت شوم.
پزشک وقتی مرا ویزیت کرد، از من خواست که حتماً آزمایشات و عکسبرداری را انجام دهم. وقتی ضرورت آن را پرسیدم به من گفت: شاید سلامتی تان در معرض خطر قرار گرفته باشد، جواب این آزمایشات می تواند حقیقت را روشن کند پس باید حتماً تا چند روز دیگر وقتی جواب آنها را دریافت کردید، دوباره مراجعه کنید.
با اصرار همکارم آزمایشات را انجام دادم و پس از چند روز آن را روی میز دکتر گذاشتم.
دکتر پس از این که آزمایشات را دید به من گفت: شما مبتلا به سرطان سینه شده اید و باید هرچه سریع تر درمان را شروع کنید.
شنیدن این جملات برای من که بحران های زیادی را به تازگی پشت سر گذاشته بودم مثل پتکی بود که بر سرم فرود می آمد.
تا یک هفته قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم. با دلشکستگی به مزار مادربزرگ رفتم و گریه کنان آنچه را که اتفاق افتاده بود، گفتم اما وقتی از قبرستان بیرون آمدم حس خاصی پیدا کرده بودم. انگار نیروی خاصی در من زنده شد. نیرویی که توان و قدرت به من می بخشید. معالجاتم را آغاز کردم و به خودم قبولاندم باید به آنچه که در طول این سال ها آموخته ام، عمل کنم.
باور کرده بودم که تنها یک راه برای من باقی مانده است. تنها راه این بود که پایداری کنم و با امیدواری زندگی کنم.
امید به زندگی به من توان و قدرتی دیگر می بخشید. قدرتی که آرام آرام مرا از اندوه جدا می کرد و به جای این که بیماری را فاصله ای برای دوری از دنیا ببینم، قدرتی می دیدم که مرا به خداوند نزدیک می ساخت.
ایمان و توجه من به نیروی برتر زیادتر می شد. حالا چند سال از آن زمان می گذرد. من بر بیماری غلبه کرده ام. در نگاهم مشکلات و بیماری ها موانع به شمار نمی روند بلکه باعث می شوند رسیدن به معنویات هموار وآسان شود.
حالا روزی نیست که از خداوند به خاطر آنچه که در زندگی ام پیش آمده است، سپاسگزاری نکنم و به این باور رسیده ام که وقتی فکر می کنیم به پایان نزدیک شده ایم، می توانیم سرآغازی دیگر پیش روی قرار دهیم.
کیمیا برومند
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید