یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

سارتر، اخلاق و پرسش از هستی


سارتر، اخلاق و پرسش از هستی
یکی از سوالاتی که با واژه اگزیستانسیالیسم الحادی به ذهن می‌رسد، این است که فیلسوف هوشمند وجودی یعنی سارتر بر پایه چه زمینه‌هایی سکوت در مقابل بودن خداوند را بر می‌گزیند. شاید اولین پاسخی که به نظر برسد انگیزه و سر منشأ حیرت از وجود است که با داستانی از زندگی بودا روشن‌تر خواهد شد. مردی از بودا راجع به سر منشأ و سرانجام و چرایی هستی می‌پرسد.
او از مرد می‌پرسد کسی که تیرخورده بی اختیار چه می‌کند. جواب این است که اول فکری به حال تیر خواهد کرد. بنابراین مساله نخستین تیر هستی است که فلسفه را پس از سال‌ها غفلت به مساله زیربنایی بر می‌گرداند. بنابراین سارتر سعی می‌کند از چنگ متافیزیک بگریزد.
اما جواب بودا فقط تقدم و تأخر را متذکر می‌شود و به اصل پرسش‌های متافیزیکی ایرادی ندارد. بنابراین دلایل دیگری می‌توان برای این سکوت عمدی آغازین فلسفه وجود پیدا کرد.
دلیل بعدی از سخنان سارتر و فلسفه‌اش برمی‌خیزد. این‌که پیامبران تنها خود توانسته‌اند شهود کنند و ما از طریق دانش ایشان راهی به بینش و بصیرتشان نخواهیم یافت.
در این نگاه طنزی تاریخی نهفته است. این نشان‌دهنده نوعی بدگمانی نسبت به پیام‌های الهی است. البته منشأ این بدگمانی فرو کاسته شدن روح پیام به کلمات ایدئولوژی گونه‌ای است که در جای جای تاریخ ملعبه تفاسیر به رای اربابان قدرت شد و به این طریق با تغییرات ماهوی، شهود به ضد خود تبدیل ‌شد. همان بلایی که بر سر نظام‌های فلسفی و روان‌شناختی و دیگر نظام‌های نوآور آمده است.
مساله‌ای که درون فلسفه به آن پرداخته می‌شود، ضرورت شدن و به وجود آوردن وجود و سپس طرح سوالات فراطبیعی است. به عبارت دیگر، اول باید باشیم، سپس سوال کنیم چرا هستیم و چگونه هست شده‌ایم و سرانجاممان چه خواهد بود، نباید از درد عدم سازندگی وجود و با شکست در ناتوانی خلق آن از سر ترس از این‌که صرفا تعبیری مادی از خود داشته باشیم، دست به ساخت انواع معنویات اضافی و دست و پا گیر زده و بدون رشد در آنها گیر و آنها را باور کنیم و ادامه دهیم. کاری که سارتر پیوسته ما را از آن برحذر می‌دارد.
گمانه دیگری که برای این سکوت معنادار متصورم، هشدار فروید است. فروید نگران این ذهنیت کهنه است که ما چاره‌ای جز اعتقاد به دین یا طریقی غیر اخلاقی نداریم. ما باید دیندار باشیم و یا فقط به ارضای غرایز و آسایش مادی بپردازیم. اگر اعتقاد به خدا در ما سست باشد، حق نداریم به روح و نیازهایش معتقد باشیم و راه سومی ‌وجود ندارد. او به دین اعتراض می‌کند که اعتبار هنجارهای اخلاقی را بر این پایه بنا کرده است که فرامین الهی باشند. در واقع اخلاق را منوط به فرمان از ورای زندگی دانسته است.
اینچنین اخلاقی طبق نظر سارتر هرگز به شکل زیربنای زندگی انسانی در نمی‌آید و موضوع دین دیگر «انسان و زندگی» نیست، بلکه انسان تنها به عنوان ایمان آورنده و اطاعت کننده صرف، رفتارش اخلاق به شمار می‌رود و گرنه ارزش اخلاقی نخواهد داشت. بنابراین در جامعه‌ای که ارتباطش با متافیزیک قطع شده و به قول نیچه دچار خدامرگی است، اخلاق از بین خواهد رفت مگر این‌که نظامی‌ جدا از متافیزیک ضرورت عقلی و عاطفی اخلاق را از زندگی برای زندگی به اثبات برساند.
اینجاست که این فرار از معنویات بی موقع، به داد تمدن انسانی می‌رسد. او باید وجود را دریابد تا اخلاق بدون متافیزیک نیز ضرورت داشته باشد. اگر این مساله ضرورتی برای سکوت عامدانه سارتر نباشد، قطعا از فرآورده‌های این سکوت خواهد بود. به تعبیر دیگر هر نوع ریسمانی هر چند نازک که باعث نفوذ ماوراءالطبیعه پیش از حل مساله وجود ‌شود، باید پاره شود و اگر فلسفه‌ای باب معمول «وجود یا عدم وجود خدا» را جزو پیش‌فرض‌های سکوتش قرار ندهد ناگزیر از متافیزیکی شدن است.
نگاه بعدی ما معطوف به رمان تهوع است و آن هم در فهم زمان و نقش آن در داشتن «وجود.» در زندگی تکراری روزمره که تبدیل به عادت می‌شود، مجسمه‌های وسط میدان، مردم را از عادتشان مطمئن می‌کنند تا زندگی را قابل پیشگویی بدانند و آن را از پیش مقدر شده بینگارند. خود این اطمینان است که آنها را در جبر زندانی کرده است.
آنها به واسطه اطمینانشان از آینده به مثابه پیشگویی خود را مجبور کرده‌اند. این درک تدریجی وجود و رابطه‌اش با ماهیت زمان، تلقی هیوم را از منیت به خاطرمان می‌آورد.
به گفته هیوم «منیت چیزی نیست مگر مجموعه‌ای از ادراک‌های مختلف که با سرعت باور نکردنی یکی پس از دیگری می‌آیند و پیوسته در تغییر و حرکتند. ذهن صحنه تئاتر است و ادراک‌های متعدد پی درپی در آن خودنمایی می‌کنند، می‌روند، باز می‌گردند، ناپدید می‌شوند و در انبوهی حالات و مواضع گوناگون در هم می‌آمیزند.»
هیوم متذکر می‌شود ما هیچ‌گونه هویت شخصی نهفته‌ای در ورای این درک و حس‌های در رفت و آمد نداریم. ما متوجه تغییر تک‌تک تصاویر این فیلم نیستیم چون بسرعت می‌گذرند، اما در حقیقت به هم متصل نیستند؛ بلکه مجموعه‌ای از لحظات آنی‌اند. سارتر در «‌تهوع» از زبان قهرمان داستان می‌نویسد: «هیچ وقت مثل امروز به این شدت احساس نکرده‌ام فاقد ابعاد مخفی‌ام، محدود به تنم هستم، محدود به افکار سبکی که چون حباب از آن بالا می‌روند. یادبودهایم را با زمان حال بنا می‌کنم. من به درون زمان حال رانده و وانهاده شده‌ام. بیهوده سعی دارم به گذشته بپیوندم. نمی‌توانم از خودم بگریزم.»
سارتر‌ تجربه را این‌گونه تعریف می‌کند: «گذشته‌ای که به کار گرفته می‌شود تا بر حال حکومت کند.»
او هنگامی که می‌توانست خاطراتش را در کلیتشان به یاد آورد، چنین می‌نمود که پیوندشان با او وجود دارد؛ ولی همین‌که خاطرات به هیات کلمه در می‌آیند صورت عقلانی می‌یابند و به دنیای امور تخیلی وارد می‌شوند و دیگر وجود نخواهند داشت و از او می‌گریزند و او در زمان حال زندانی می‌شود. قهرمان تهوع به دنبال ایجاد ماجرا در زندگی واقعی است، اما درمی‌یابد ماجراها تنها به دنیای کلمات متعلقند.
آنها حوادثی منقطع و غیر متصل بوده‌اند. رخدادهای واقعی دارای هیچ آغاز و انجامی ‌نیست تنها وقتی زمان را از دُمِ آن بگیریم و به گذشته بنگریم، می‌توانیم رویداد زیسته را با کلمات به «امری غیر واقعی» مبدل کنیم تا «ماجرا» شکل بگیرد.
وقتی به زندگی مردم سر گشته می‌نگرد که در نقش و جایگاه اجتماعی خود جا افتاده‌اند و این نقش و طبقه آنها را تعریف می‌کند، می‌فهمد آنها به جای این‌که از گذشته به سمت آینده حرکت کنند، آینده را مثل پایان یک داستان از پیش نوشته می‌دانند که گذشته و حالشان را تحمیل می‌کند. زمان حالشان مشروط به گذشته است. زمان برای ایشان وارونه شده و زندگیشان از پیش مقدر شده است. در داستان توضیح می‌دهد: «ناگهان احساس می‌کنیم زمان جریان دارد، هر لحظه به لحظه دیگر راه می‌برد، این یکی به دیگری و همین‌طور تا آخر.» آگاه می‌شویم که زمان ما را به درون آینده می‌برد. او تجربه را این‌گونه تعریف می‌کند: «گذشته‌ای که به کار گرفته می‌شود تا بر حال حکومت کند.» با تجربه و به حکم آن زیستن، زندگی در دنیای گذشته است. تجربه به این ترتیب وسیله‌ای است که می‌توانند از زندگی بالفعل بپرهیزند و متضمن این فرض است که جهان پیرامون دگرگون نشونده است. تجربه چیزی است که برای فرار از فهم وانهادگی و تنهایی به کار می‌رود. در واقع تجربه چیزی بیشتر ازدفاع در برابر مرگ است.
تجربه احساس حق وجود داشتن می‌آورد، نوعی وجوب کاذب و دست ساز تقلبی برای وجود. صاحبان تجربه، هم از خود و هم از دیگران پنهان می‌کنند که وجودشان واجب‌تر از وجود دیگران نیست. ماهیت حقیقی فهم زمان حال این است که هر چه در زمان حال نیست وجود ندارد.
وجود به معنی نوعی نقصان نیز ما را به یاد دکارت می‌اندازد. او نیز که در پی یک زیر ساخت کاملاً جدید بود فقط به این شک نداشت که می‌تواند شک کند پس هستی خود را با اندیشیدن ثابت می‌کند. سارتر به آن می‌افزاید که آگاهی و جهان در آن واحد داده شده‌اند: جهان که به حکم ذات خویش بیرون از آگاهی است، بنا به ذات خود منسوب به آن است. بنابراین با قبول تقدم ذهن بر بدن، ما به منزله ذهن و بدن وجود داریم. بدن چیزی است که ما مسوول و مسبب آغازش نیستیم. «همین که یک بار آغاز به زندگی کند به خودی خود می‌زید ولی اندیشه را من می‌زایم و می‌گسترم.» پس ما به منزله بدن صرفاً وجود داریم اما به لحاظ اندیشه وجود داریم چون می‌اندیشیم که وجود داریم؛ بنابراین اندیشه‌هایمان همان اندازه ما هستند که بدنمان. وجود از این نظر عبارت از یک نقصان است که آگاهی ما بر پایه جسمانیت است که با مرگ جسم آن نیز نابود می‌شود و این مهر تاییدی بر این است که من با اندیشه‌ام لنفسی ( برای خودم ) وجود دارم.
مهدی امام بخش
منبع : روزنامه جام‌جم


همچنین مشاهده کنید