یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

دیدن چاره‌ساز است


دیدن چاره‌ساز است
بزرگی در شروع <خانه سیاه است> نوشت و گفت: <دنیا زشتی کم ندارد. زشتی‌های دنیا بیشتر بود اگر آدمی به آنها دیده بسته بود. اما آدمی چاره‌ساز است.> ‌ پس به چاره‌سازی، نخست دیده‌گشودن است. همان که خانه خورشید کرده است، و همان که دوربین حجت سپهوند می‌کند. یعنی چشم بگشا، ببین زخم‌های تنت را ببین. چشم بر آن نبند که چشم بستن یعنی از چاره گذشتن. دانستم کاری که خانه خورشید می‌کند این است که زندگی، معنای زنده بودن و وزن هستی را به گروهی که سم در بدنشان رخنه کرده، یادآور می‌شود. به یادشان می‌آورد که وقتی در خواب سکر و مسموم بودند، در غیابشان لبخند نمرده است، خورشید می‌دمد، ستارگان در کار خودند، بهار می‌رسد و تنها تو از قصه بیرون شده‌ای، آویخته به دامن غصه‌ای مزمن. کار <خانه‌خورشید> محتاج دعا نیست، خود به صد زبان می‌گوید چه معنا دارد، و هزار خورشید را در دل آدمیان، چه آنها که بهره‌ورند و چه کسانی که رهگذرند گذر می‌دهد.
رهگذران با نگاهی به درون درمی‌یابند که مردمی نمرده، آدمیزادی در این شلوغی سیاست و بازارگانی و جدال جنگلی بر سر قدرت که بشر را گرفته، هنوز رخت بر نبسته، کوچ نکرده. در دل‌ها شعله‌ای هست گرمابخش. اما کار حجت سپهوند به گمان من هم کاری است که از شناخت ذات هنر می‌آید. ‌ سال‌ها پیش که زنده یادش کاوه گلستان برای اول بار به شهرنو رفت چنان به هم ریخته بود که تا روزها تعادل از دست داده بود. آنگاه انگار الهه عشق در او زمزمه‌ای سر داد. گفت خب بگیرشان، ثبت‌شان کن، ببرشان در برابر چشم‌ها بگذار. بگذار هزار چشم بگرید بر احوال آنها که در شهرنو تن می‌فروختند در میان مرداب.
دو هفته پیش در بخشی از دانشگاه لندن در نمایشگاهی آبرومند که ناشر کتاب عکس‌های کاوه گلستان ترتیب داده بود، دیدم که بعد سی و چهار سال از آن روز، بعد شش بهار که از مرگ کاوه می‌گذرد، جماعتی گرد آمده و عکس‌ها را به هم نشان می‌دهند. حجت کار را به گونه‌ای دیگر پیش برده، زحمت کشیده عکس را به دیوار جایی آویخته که جان خسته همانجاست و بدین‌گونه شهر را صدا کرده تا به خانه بنگرند، به شهرشان که از آن می‌گریزند بگذرند. از دروازه غار عبور کنند. این از شناخت سپهوند از ذات هنر بر می‌آید. هنر گلی باسمه‌ای در گلدانی بی‌آب نیست و قفسی که پرنده‌ای در آن نباشد. هنر شاید کشیدن یک شاخه گل به رخ کسی است که زندگی برایش مرداب است. همین که سپهوند که سال‌هاست که وی را با نگاه تیزی که از دریچه دوربینش به زندگی دارد می‌شناسیم، کار خانم لیلا‌ ارشد مدیر خانه خورشید را ارج نهاده و دعوتش را اجابت گفته و عکس‌هایی را که طی چند سال گرفته برای زنان معتاد در آن خانه به نمایش گذاشته، هنر است. کمتر اثرش همان مقاله فیاض زاهد بود که نوشت ترسیدم و پرسید مسوولیت ما در برابر این همشهریان چیست؟ اگر هر یک از ما چنین سوالی را کرده باشیم از خود، همراه چندشی که از دیدن بعض صحنه‌ها به تن‌مان می‌افتد از خود پرسیده باشیم سهم من چیست از این فاجعه، آن وقت به همان حال در می‌آییم که مثلا‌ فروغ درآمد وقتی پرواز کرد به جذامخانه و خانه سیاه است را ساخت چهل و پنج سال قبل. سال پیش برای مادرم نوشتم: <نه انگار کنی که دلم برای کتلت‌هایی تنگ است که ذائقه‌ام را با آن شکل دادی و از آن بهتر مزه‌ای نمی‌شناسم، نه گمان کنی که دلم برای راحتی زندگی در زادگاهم تنگ است، دلم آن شب‌های عید را تنگ است که تو و مادرت بقچه‌ای می‌گشودید و از همه اهل خانه و دوست و آشنا دعوت می‌کردید هر چه را دوست دارند در آن بنهند.
و مادرت به تاکید می‌گفت هر که هر چه را دوست دارد در بقچه بگذارد. و این بقچه می‌شد سهم‌مان از زندگی. می‌شد گرمابخش زندگی‌مان. فقر را چاره نمی‌کرد. پای مادر حسن خوب نمی‌شد، نازخاتون از قفس بیرون نمی‌افتاد، داغ دل معصومه خانم از نبود منیژه که در حوض افتاد مرهم نمی‌یافت اما گرما به دلمان می‌افتاد که سهم خود داده‌ایم در این سرما.> وقتی حکایت عکس‌های حجت سپهوند و خانه خورشید در دروازه غار را دانستم، به مادر نوشتم: <بقچه‌ات را بردار، هر چه دوست داشتیم را بگیر و برای تماشا امسال به خانه خورشید برو.> این کاری بود که حجت سپهوند خواسته بود و تنها کاری بود که می‌توانستم. و این اثر کار هنرمندانه او بود.

مسعود بهنود
منبع : روزنامه اعتمادملی


همچنین مشاهده کنید