پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


اجبار


اجبار
نگار که بوی وایتکس، ریه‌هایم را کنده‌کاری کرده بود. موقع نفس کشیدن، خرخر می‌‌کردم. حالا دود این سیگار لعنتی هم یکراست می‌‌رفت توی حلق من. با خودم فکر کردم مثلا امروز می‌‌خواستم زودتر برسم شرکت! کاشکی با همان اتوبوس می‌‌آمدم و فشار را تحمل می‌‌کردم. اینطوری دیگر مجبور نبودم کنار آن خیابان شلوغ و پر از دود نیم‌ساعت یک لنگه پا وایستم تا یک تاکسی پیدا شود که مسیرش به مسیر من بخورد... اما نه، اتوبوس نه، هر طوری که حساب می‌‌کنم، می‌‌بینم نمی‌‌توانستم توی اتوبوس سرپا وایستم. نه پاهایم توان ایستادن داشت و نه دستم نای این را که بخواهم میله‌ای را بگیرم.
اگرچه حالا باید دست‌کم هزار تومان کرایه ماشین می‌‌دادم ولی لااقل روی یک صندلی نشسته بودم. اگر این آقای راننده سیگار نمی‌‌کشید، می‌‌گفتم گور بابای هزار تومن!
فکری از ذهنم گذشت، یکهو خنده‌ام گرفت و ناخواسته یک عالمه دود سیگار را بلعیدم. دیدم هیچ هم خنده ندارد که خیال کردم مجرای تنفسی‌ام در نقش یک دودکش است که انگاری وارونه توی بدنم نصب شده. به جای این‌که دودها را بیرون بدهد، با ولع خاصی قورت‌شان می‌‌دهد. بدجوری سرفه‌ام گرفت.
خدایا یعنی این مرتیکه نمی‌‌فهمد دارم خفه می‌‌شوم!
خب لابد نمی‌‌فهمد دیگر! وگرنه سیگارش را خاموش می‌‌کرد. حیف که نمی‌‌توانستم اعتراض کنم. نه آدمش بودم و نه وقتش را داشتم. اگر می‌‌گفت: «ناراحتی؟ بفرما پایین» چی؟ باید دوباره یک ربع، بیست دقیقه‌ای معطل تاکسی می‌‌شدم. همین جوری هم با کلی تاخیر می‌‌رسیدم شرکت. دیشب که می‌‌خواستم بخوابم، یک حسی بهم می‌‌گفت فردا صبح، خواب می‌‌مانی. یک حس آمیخته با اضطراب و دلهره. سعی کردم جدی نگیرمش ولی راست می‌‌گفت! صبح خواب ماندم...
نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم. توی راه یک خروار انرژی مثبت به خودم تزریق کرده بودم. پدر خدابیامرزم همیشه می‌‌گفت: «مرد، وقتی می‌‌آید خانه باید گرفتاری‌های محل کارش را پشت در خانه بگذارد و از آن طرف هم، حرف و سخن‌های توی خانه را همان جا چال کند.»
البته خدابیامرز زود از دنیا رفت و عمرش کفاف نداد تا روزگار ما را ببیند که زن و مرد باید از کله صبح تا بوق سگ کار کنند، وگرنه حتما در این جمله معروفش کنار کلمه «مرد»، «زن» را هم اضافه می‌‌کرد.
با تمام تلاشی که برای تلقین انرژی مثبت متحمل شده بودم، همین که در اتاق را باز کردم، انگار دنیا روی سرم خراب شد. برایم خیلی سخت بود که امروز با «آقای کیهانی» چشم تو چشم شوم، اگرچه تمام دیشب خواب این صحنه را دیده بودم.
اتفاقا تا در را باز کردم، آقای کیهانی که همیشه یا ماموریت خارج از شرکت یا توی اتاق دربسته‌اش نشسته بود، جلوی چشمم ظاهر شد. یکهو یخ کردم، با این‌که معمولا هروقت خجالت می‌‌کشیدم، گر می‌‌گرفتم و قرمز می‌‌شدم ولی فکر کنم رنگم پرید چون «خانم چاوشی» که مثل خانم مارپل اوضاع و احوال شرکت را زیرنظر داشت، با صدای زنگدارش از ته اتاقش که درست روبه‌روی میز من بود، فریاد زد:
- وای خانم ابراهیمی جون، چرا عین گچ شدی؟ چیزی شده؟
به جای سلام و علیکش بود سرصبحی. هرچی را که رشته بودم، پنبه کرد با آن سق سیاهش. آقای کیهانی حتما فهمید که به خاطر مواجه شدن با او دست و پایم را گم کرده‌ام و حتی یادم رفته که سلام کنم. طفلکی سرش را انداخت پایین، راهش را کشید و از ساختمان رفت بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. پشت میز کارم نشستم و مشغول شدم. سر ظهر بود که آقای کیهانی برگشت. دوباره تپش قلب پیدا کردم، هرچند که او سعی می‌‌کرد با لبخند ملایمش، حس آرامش را در من تشدید کند. سعی کردم خودم را گرم کار نشان بدهم، جوری که انگار اصلا متوجه حضورش نشده‌ام اما یکهو سنگینی سایه‌اش را بالای سرم حس کردم. ناخواسته سرم را برگرداندم و دیدمش که کمی خم شده تا صدای آهسته‌اش، بهتر به گوشم برسد:
- امروز هم یه خورده زودتر کارت را تمام کن که زودتر بریم.
آب دهانم را محکم قورت دادم و زیرچشمی به خانم چاوشی نگاه کردم که حیا نمی‌‌کرد و داشت چهارچشمی ما را می‌‌پایید. آهسته گفتم:
- آخه من امروز صبح دیر اومدم.
- به خاطر خودت می‌‌گم. دیرتر که بیایی، دیرتر باید بری. مگه خودت نگفتی شوهرت امشب از شهرستان برمی‌گرده.
تا سرم را بالا آوردم که جواب بدهم، خانم چاوشی را دیدم که چند برگ کاغذ دستش گرفته و عین اجل معلق بالای سرم وایستاده بود. نمی‌‌دانم کی خودش را رسانده بود سر میز من؟ بدون این‌که به آقای کیهانی جوابی بدهم، نگاه کشدار و سنگینی بین‌مان رد و بدل شد و او رفت. خانم چاوشی هم که حس فضولی‌اش نم کشیده بود، به تته پته افتاد و گفت سوزن منگنه می‌خوام، چسب نواری می‌‌خوام و آخرش هم خودش نفهمید چی می‌‌خواست و دست خالی برگشت توی اتاقش.
زمان نمی‌‌گذشت. نه به روزهای پیش که وقت کم می‌‌آوردم، نه به امروز که عقربه‌های ساعت حسابی دل‌گنده شده بودند. هنوز یک ساعت به پایان وقت اداری مانده بود اما همه کارهایم نصفه‌نیمه روی میز بود. دست و دلم به کار نمی‌‌رفت. داشتم به این فکر می‌‌کردم که نکند اشتباه کردم که یک‌دفعه زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد. آقای رییس بود. گوشی را برداشتم. با عصبانیت گفت: «خانم ابراهیمی، سریع بیا توی اتاق من.»
غم عالم آمد توی دلم. معلوم نبود دوباره چی شده که اینقدر عصبانی است. ترسیدم نکند یک نامه شماره نشده یا اشتباه تایپ شده از زیر دستم در رفته و به دستش رسیده.
- آقای مهندس! خواهش می‌‌کنم یک کم آروم‌تر... همکارها صداتون رو می‌‌شنوند.
ولی او چشم‌هایش را بسته و دهانش را باز کرده بود. گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و بی‌ملاحظه فریاد می‌‌زد:
- خب بشنوند! شما اگر به فکر آبرویتان بودید... استغفرا...!
- من هنوز متوجه منظور شما نمی‌‌شم آقای مهندس. خیلی ببخشید ولی برای کارهای خارج از شرکت هم باید از شما اجازه بگیرم؟!
نمی‌‌دانستم این حرف ممکن است چقدر عصبانی‌اش کند. کف دست‌هایش را روی میزش کوبید و از جایش بلند شد:
- وقاهت هم اندازه‌ای داره خانم! آقای کیهانی اگر جای پدر شما نباشه، جای برادر بزرگتر شماست. شما بیرون از شرکت هر غلطی که می‌‌خواهید بکنید ولی من نمی‌‌گذارم کارمندهایم محیط اینجا را به لجن بکشند.
اشک توی چشم‌هایم حلقه زده بود. نمی‌‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. دست‌هایم را نشانش دادم و پقی زدم زیر گریه:
- آقای مهندس، خوب نگاه کنید. من از صبح تا بعدازظهر قد صد تا آدم اینجا کار می‌‌کنم. تایپ می‌‌کنم، کارهای بانکی را انجام می‌‌دم، جواب مشتری‌ها را می‌‌دم و بس که با دکمه‌های کیبورد سر و کله زده‌ام، سر انگشت‌هایم رفته است. مگه من دو هفته پیش نیومدم پیش شما و تقاضای وام ندادم؟ انصافا بگید چی بهم گفتید؟
- خانم ابراهیمی، من نمی‌‌فهمم این حرف‌ها چه ربطی به موضوع صحبت ما داره؟ خودتون را به موش‌مردگی نزنید خانم! کار می‌‌کنید که می‌‌کنید، وظیفه‌تان است، پولش را می‌‌گیرید. من از ارث پدرم که نمی‌‌تونم به شما وام بدهم، لابد موجودی نداشتیم...
آب از سرم گذشته بود. توی حرفش پریدم و گفتم:
- من واقعا به اون پول احتیاج داشتم. باشه، قبول. شما گفتید موجودی نداریم اما توی همون هفته به خانم سعادتی وام دادید که بره ماشینش رو عوض کنه!
حالا دیگه آقای رییس با تمام وجود فریاد می‌‌زد:
- این فضولی‌ها به شما نیومده خانم! اصلا دلم نخواست به شما وام بدهم، به کسی مربوطه؟ خانم ابراهیمی، لطفا کار زشتتون را گردن این و آن نندازید. شما شوهر دارید خانوم. محض اطلاع، باید به عرض‌تان برسانم که آقای کیهانی هم زن و دو تا بچه داره. یک عروس و یک نوه هم داره. اون وقت شما رفتید با این مرد پنجاه، شصت ساله...
تازه دوزاری‌ام داشت می‌‌افتاد که برای چی اینقدر عصبانی است. اشک‌هایم را با گوشه مقنعه‌ام پاک کردم و گفتم:
- سوءتفاهم شده آقای مهندس!
- خواهش می‌‌کنم خانم! برای من فیلم بازی نکنید. من خودم ختم آرتیست‌هام! شما که تا الان داشتید می‌‌گفتید کارهای خارج از شرکت ربطی به من نداره. پس لطفا کارهاتون را به خانم چاوشی تحویل بدهید و بدون این‌که چیزی را برای من توضیح بدید، بفرمایید بیرون!
شستم خبردار شد که کار، کار سلطان گل زرد است. چاوشی دوباره بی‌سیم بازی‌اش گل کرده بود! چند قدم جلو رفتم، تازه نطقم باز شده بود. حیف بود حال این مرفه ازخودراضی را نگیرم و بروم:
- ببینید آقای مهندس! شما رییس من هستید، من هم منشی شما. کارمندی که پرزحمت‌ترین کار و کمترین درآمد را در این شرکت داره ولی من اجازه نمی‌‌دم که نه اون چاوشی فضول بادمجون دور قاب‌چین، نه شما و نه هیچ‌کس دیگه‌ای درباره من فکر ناجور بکنند. آقای مهندس، دست‌های منو بو کنید لطفا...
کف دستم را مقابل صورتش گرفتم و ادامه دادم:
- بوی چی می‌‌دهد؟ وایتکس. می‌‌دونید دیروز من و آقای کیهانی کجا رفتیم با هم؟ رفتیم خانه‌شان. برای این‌که من شدیدا به پول احتیاج داشتم و تصمیم گرفته بودم که شب عیدی برای کارگری به خونه‌های مردم بروم. آقای کیهانی هم بنده خدا محبت کرد و ازم خواست که برای خونه‌تکونی بروم کمک خانومش.
بنده خدا کلی با خودش کلنجار رفته بود که این پیشنهاد را به من داد. می‌‌گفت: خواستم خونه غریبه‌ها نروی. تو برای این کار هنوز خیلی جوونی.
می‌‌خواست کمکم کنه بنده خدا. قبل از این‌که بهم پیشنهاد کار بده، ازم پرسید: «با چقدر کارت راه می‌‌افته؟» ولی من قبول نکردم. وقتی دیروز خواستم سوار ماشینش بشم، دیدم دو تا کوچه بالاتر پارک کرده. از ترس این‌که مبادا رادارهای این شرکت ما دو نفر را با هم ببینند و آبروی من برود! حالا فهمیدید؟ خیال‌تان راحت شد؟ لجنزار بیرون از شرکت من را دیدید؟ اگر هنوز خوب متوجه نشدید... نه، نه، ببخشید، اگر همه کارمندها هنوز خوب از قضیه سر درنیاوردند، می‌‌خواهید خودم بروم توی اتاق هرکدام‌شان و با صدای بلند بگویم: «آهای ایهاالناس، من کارگرم! اگر راه‌پله‌ای، در و دیواری، چیزی دارید خوب با وایتکس می‌‌سابم...!»
دانه‌های درشت عرق یکی‌یکی از روی پیشانی رییس سر می‌‌خورد و می‌‌رفت توی یقه‌اش. جوابی برای گفتن نداشت به جز سکوت، که دردی از من دوا نمی‌‌کرد.
از اتاقش رفتم بیرون. تقریبا تمام بچه‌ها پشت در بودند که همگی با دیدن من، سعی کردند خودشان را بزنند به کوچه علی‌چپ و جوری وانمود کنند که انگار چیزی نشنیده‌اند.
آقای کیهانی هم بود. بلند بهش گفتم:
- مگه نگفتید امروز زودتر بریم؟ لطفا اگه می‌‌شه ماشین را بیارید جلوی در شرکت، پاهایم حس رفتن تا دو تا کوچه بالاتر را نداره! یادتون باشه سر راه یه ماسک هم بخریم، وگرنه سرطان ریه می‌‌گیرم از بوی وایتکس!
مژگان نوری صفت
منبع : مجله خانواده سبز