شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


لذات «نوشتن»


لذات «نوشتن»
● یک
«... که من مردی دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و به کارهای دیوانی مشغول بودم، و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم. در ربیع الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه، که امیر خراسان ابوسلیمان جغری پیک داوود بن میکال بن سلجوق بود، از مرو برفتم، به شغل دیوانی، و به پنج دیه مروالرود فرود آمدم که در آن روز قران رأس و مشتری بود. گویند که هرحاجت که در آن روز خواهند باریتعالی و تقدس روا کند. به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تبارک و تعالی مرا توانگری حقیقی دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم، یکی از ایشان شعری پارسی می خواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی درخواهم تا روایت کند، برکاغذی نوشتم تا به وی دهم که این شعر برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آنجا به جوزجانان شدم و قریب یک ماه ببودم... شبی در خواب دیدم که یکی مرا... سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود. بر من کار کرد. با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب ۴۰ ساله نیز بیدار شوم. اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرج نیابم... سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم و یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست، چنانکه حق، سبحانه و تعالی، فرموده است. پس از آنجا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آنجا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم.
پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است. پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیاوی آنچه بود ترک کردم، مگر اندک ضروری.»
حکیم ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث القبادیانی البلخی المروزی را اکنون دیگر همه می شناسیم به یمن ساده گویی و پاکیزه زبانی و درشت کلامی و شایسته مرتبگی اش شعر و نثرش زبانزد است و آنان که بعد وی زیستند البته بهره ها بردند و اگر نام نیاوردند، از «شدت روزگار» بود که دیوانشان را نیز دیگران به سرانجام رساندند و جمع آوردند و پاکیزه برکاغذ و پوست برنوشتند که دانید از «که» گویم که خوانید هر روز و شام و تفأل زنید به دیوانش که حافظ قرآن است.
شعر ناصرخسرو سرسلسله شعر آئینی ایران است به نام آوری و البته بوده اند دیگران اما نه به این جایگاه و مرتبت و از میان قلل، بلندترین شان به چشم آید چون در دوردست باشی و ما از روزگار وی، هزاره ای - اندی بیش، اندی خرد - دوریم.
آنچه در روایت ناصر خسرو از روزگار خویش آمده البته صراحت شعرهای وی را دارا نیست و بیشتر، راوی، ناظر است تا مداخله گر در امور روایت، ایدئولوژی در «سفرنامه» غایب نیست اما پنهان است و «وضعیت» است که کلام آخر را بر زبان می آورد و گاه «شخصیت» است که «وضعیت» را دگرگون می کند.
ناصر خسرو در «سفرنامه»اش، دیگر، بسته و وابسته شاعری اش نیست و چندان در بند «حکم» دادن نیست، «روایتگر» است به آن معنا که امروزه به این «واژه» استفاده می کنیم. آنچه از وی می دانیم این است که در قبادیان از نواحی بلخ به سال ۳۹۴ هجری متولد شد و به سال ۴۸۱ در یمکان بدخشان بدرود حیات گفت. چنان که خود گفته از شغل دبیری تن شست و به جست و جوی حقیقت بارسفر حج بر بست. این سفر هفت ساله به حجی چهار باره انجامید و در این میان شمال شرقی و شمال غربی و جنوب غربی و مرکز ایران و بلاد ارمنستان و آسیای صغیر و حلب و طرابلس و شام و فلسطین و جزیرة العرب و مصر و قیروان و نوبه و سودان را سیاحت کرد.
در مصر، به آل علی (ع) گروید و مذهب، دگر کرد و چون ایران آن روزگار، زیر فرمان خلفای بغداد بود به مذهب و دستور، فرمان به قتلش آمد و معمول بود در آن روزگار این گونه فرامین که «شیعه» را خون مباح بود و مال مباح و ایمن نبود از بلایای امیران.
● دو
نثر ناصرخسرو - اگر از پاره ای کلمات درگذریم - همان است که امروزه قابل فهم است برای عامه مردم و سخن گویند آن گونه و نویسند آن گونه؛ و کارآمد است از لحاظ زیبایی برای آنان که خواهند روایت کنند و قصه نویسند چنان که در بلاد دیگر نویسند و البته آنان نیز بهره گیرند از میلتون و شکسپیر و زشت باشد که ما گنجینه به خاک واگذاریم و درپی گنج همسایه، طمع کنیم و هیچ نیابیم چرا که «زبان» را چون «دریای نور» به ایران نیاورند تا خزانه به آن فخر فروشد.
نخست چیزی که ناصرخسرو در «سفرنامه» بلندمرتبه کرده «وصف» است که این «وصف»، «مکان» را «مصور» کند نه به تجمل، نثر را جواهرنشان سازد و خواننده را مقید کند به درک کلامی دشوار که «روایت» را مخدوش سازد. «زمان» و «مکان» در نثر ناصرخسرو، امروزین اند و به همین دلیل، چون پس از هزاره ای آن را - متن را و نثر را و سفرنامه را - سراغ گیریم انگار که روزی چند از تقویم شمسی - دیروزی، دی هفته ای، دی ماهی - نوشته شده باشد و بسیار از آن آموزیم در روزگاری که نویسندگان - گروهی که گربیش نباشند نه کم اند- «وصف» نتوانند در متن آرند و دور زنند میدان «اتفاق» را و به شعر رو آورند و شاعرانه نویسند و البته، مردمان هیچ در نیابند که مقصود چه بود، چه شد.
«وصف»، چشم اسفندیار قصه نویسی امروزین ماست و نوخاستگان را چون گویی «که چه خوانده اید » گویند «هیچ»! و مباهات کنند به هیچ!
ما چه دانیم که ارج این «جوهر» چه باشد در گنجینه ای که در خاک، بر جای نهاده ایم و چه دانیم که صندوق نگشوده را چه توان جست اگر جوهری نباشیم که نیستند - بیش و کم - آنان که قلم به دست گیرند و البته بسیار نویسند و چون کم اقبال بینند، شکوه کنند از روزگار که مردمان اندر نیابند که چه گوییم! و مردمان چون به «سفرنامه» نظر کنند بیش دریابند مقصود را و در روایت غرقه شوند و نوآمدگان حسد برند بر گذشتگان، درگذشتگان و گویند مردمان نبش قبر کنند و زندگان را نبینند که چه سان بر نردبان روایت فراز آمده اند و البته، بر فراز نباشند! خود دانند و کتمان کنند از خویش! چونان پیری که در آینه نظر کند و موی سیاه بیند و موی سیاه نباشد؛ از خانه برون نشود که مردمان چیزی گویند و وهم، در وی زایل شود!
«شهر مصر بر کنار نیل نهاده است به درازی، و بسیاری کوشک ها و منظره ها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند. اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل، بعضی به شتر و بعضی به دوش. و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هر یک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است. یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد دهد: هر سبویی ماهی به یک درم. و چون بازسپارند، باید سبو درست باز سپارند. و در پیش مصر جزیره ای در میان نیل است که وقتی شهری کرده بودند، و آن جزیره مغر بی شهر است و درآنجا مسجد آدینه ای است و باغ هاست، و آن پاره ای سنگ بوده است در میان رود. و این دو شاخ از نیل هر یک را به قدر جیحون تقدیر کردم، اما بس نرم و آهسته می رود. و میان شهر و جزیره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی، و بعضی از شهر، دیگر سوی آب نیل است و آن را «جیزه» خوانند؛ و آنجا نیز مسجد آدینه ای است، اما جسر نیست، به زورق و معبر گذرند.»
و روایت را در این روزگار جسر [پل] نباشد، به زورق و معبر باید گذشت. زورق ها از «گذشته» آیند چون نشینی به «آینده» رسی و چون «ننشینی، روند و تو در این سوی آب بمانی و زمان بگذرد و هیچ جایگاه نیابی در یاد مردمان؛ و لذت «نوشتن» در یاد مردمان ماندن است نه به خلوت، از لطایف خویش، لبخند بر لب آوردن!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید