جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


.... و سکوت سرشار از ناگفته‏هاست


پیش درآمد:
یك قرار: « برآنم كه از این خرده‏آموخته‏ها باز در خرده‏ای دیگر به كار برم وگمان دارم كه از این خرده دریافتها، بتوان به‏جایی رسید و بر هزارمین‏اش نام نقد نهاد. تاببینیم كه سرانجام چه خواهد بودن.»۲نمی‏دانم شاید می‏بایست این بخش را جایی،انتهای مطلب می‏آوردم. اما از آنجایی كه‏گمانم بر این بود كه شاید شروع خواندن این‏نوشته، بدون این قرار دوستانه، سوءتفاهم‏برانگیز باشد، ارجح را آن دانستم تا همان‏ابتدا، تكلیف خود و خواننده‏ام را روشن‏نمایم. این جمله سعید عقیقی كه آوردم سرلوحه و درسی بود كه در مكتبش در حال‏پس دادنم. عنوان همه نوشته‏هایم، بی‏استثنااز «یادداشت»، «نگاهی به»، «جستاری»، و یا«مكالمه‏ای با» بهره می‏برند. وقتی كسی‏همچون عقیقی، جرأت آن را نمی‏یابد تانوشته‏اش را نقد بنامد، همچو منی كه‏سینما، نوشتن و عاشق بودن را در مكتب اوآموخته است، چگونه تاب آن را می‏آورد كه‏تا نوشته‏هایش را نقد بنامد. اما اینك پس ازاین همه نوشتن و قلم زدن بر آنم تا این‏مكالمه را نقد بنامم یا حداقل مكالمه‏ای ازجنس نقد. البته شاید هنوز كسانی باشند كه‏آن را نقد نخوانند(؟!) و شاید هم اصلاً قصدنوشتن نقد نداشتم. چرا كه نقد، مكالمه باخود اثر است ولی اینجا مكالمه «خودم» باخود اثر. بیم آن داشتم تا نكند كه این«خودم» نوشته را شخصی كند. آن قدرشخصی كه خواننده رغبت خواندنش را ازدست بدهد. اما كتمان هم نمی‏كنم كه این یك«ارادت نامه» است. پیشكشی سر درش خودگواهی بر این مدعاست. هر چند كه قصدنوشتن ارادت نامه را هم نداشتم. «قصدم‏رفتن به زیارت ذهن خواننده بود نه گرفتن‏اندیشه در چنگ، كه او خود تواناست به‏جدایی خلوتگه راستی، از حجره فریب»۳ این‏بار هم قصدم نه زیارت ذهن خواننده بود ونه گفتن اندیشه‏اش....
بعد از دیدار فیلم، وسوسه نوشتن‏درباره‏اش و باخودش، به سراغم‏می‏آید.وسوسه‏ای كه این روزها كه چه بساپیش‏تر از آن هم گاه گاهی كه شاید هیچ گاه‏به سراغمان نمی‏آید. اسمش را چه بگذارم،نمی‏دانم. نقد، نوشته شخصی، ارادت نامه،زیارت نامه (!) یا فقط امید و امید دارم كه‏خواننده‏ام هم بفهمد كه چه می‏گویم. كه آن‏كه:«صفا و پاكیزگی را كه لازم است درخلوت خود یافته و هیچ كس نمی‏داند كه اوچه می‏كند و او را نمی‏بیند، و چیزهایی را كه‏دیده نمی‏شوند می‏بیند... و می‏بیند هنگامی‏را كه سال هاست مرده و جوانی كه هنوزنطفه‏اش بسته نشده سال‏ها بعد در گوشه‏ای‏نشسته، از او می‏نویسد.... و هر وقت همه‏اینها هستی داشت و در اتاق محقرش دنیاجا گرفت. در صفا و پاكیزگی خلوت خودشك نمی‏كند.»۴ و نه آنها كه: «مانندجوانانی‏اند كه تاب دانستن ندارند و چون‏چیزی را دانستند، جار می‏زنند. شبیه‏بوته‏های خشك آتش گرفته‏اند یا مثل ظرف‏كه گنجایش نداشته، تركیده‏اند. آنها اصلاح‏شدنی نیستند و دانش برای آنها به منزله‏تیغ در كف زنگی مست كه می‏گویند. زیرا بااین دانش بینایی جفت نیست.»۵
«تو باید بتوانی بدانی چنان بینایی هست‏و به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آن‏بینایی باشی.»۶
جدا افتادگی و هستی نازندگی وار:
...پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شكوه آغاز می‏كنم، فریادمی‏كشم كه تركم گفتند.
چرا از خود نمی‏پرسم كسی را دارم كه‏احساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگی‏ام رابا او قسمت كنم.
آغاز جدا سری، شاید از دیگران نبود...۷
مرد:]... هر روز دوباره همون حرفاحرفای خوب، اما بی‏مصرف....[
]... عادت كردیم از آدمهای بزرگ‏مجسمه ساختیم و دورشون نرده كشیدیم..من بدم می‏آد، از مجسمه آدمها. از آدمهای‏مجسمه...[
همگام با آغاز تیتراژ، در حین نقش‏بستن اسامی، صدای مردی (مهدی احمدی)را می‏شنویم كه با لحنی نه چندان دلچسب،آكنده از سردی و بی‏روح، شعری رامی‏خواند كه سرشار از شوق و اشتیاق وگرمی شاعرانه است. در بستر این صدا،نجواهایی كه صورت اعتراض به مرد را نیزدر خود دارد به گوش می‏رسد. با حضورصحنه در می‏یابیم كه مرد استاد است. پس‏از پایان كلاس یكی از دانشجویان (هیلداهاشم پور) به گونه‏ای (كه بویی) از اظهارعلاقه به مرد را در خود دارد) از او سؤالاتی‏پیرامون شعری كه از فرخی خوانده‏می‏پرسد. و مرد شروع به ارائه اطلاعات وآمار و ارقام و تحلیلهای خشك و خبری‏می‏كند. اما صدایی از خارج قاب مانع از آن‏می‏شود تا سخنان بی‏مصرف وی، همچنان‏كه خود نیز بعد به آن اشاره می‏كند، رابشنویم. و از همین جاست كه به معنی‏واقعی كلمه و بار مطلق عاطفی آن، یعنی«همذات پنداری» با مرد آغاز می‏شود. سپس او را در نمایی وسیع‏تر، در میان‏تمامیت جامعه می‏بینیم و در حالی كه‏تنهایی و غربتش در میان جمع كاملاًمشهود است، خود شروع به سخن گفتن ازخویشتن می‏كند. با عبور از خیابانی كه‏خطوط سفید زمینه‏اش تمایز و توجهی خودخواسته را به تماشاگر منتقل می‏كند، ازروشنی، شلوغی و جمع گرایی روز به‏سكوت و تنهایی و فردیت شب پناه می‏بریم.و از این پس بیشتر نماهای فیلم در شب‏می‏گذرد تا همچنان غربت مرد را در جمع درنیابیم. اما اینك با شبهای تاریك طرف‏نیستیم. كه اینها «شبهای روشن»اند.
حالا مرد را در طی یك فصل كوتاه و ازرهگذر نشانه‏هایی آشنا و ملموس كاملاًمی‏شناسیم.
]... كسی كه استاد ادبیاته، كلی هم شعرعاشقانه بلده، اونوقت هیچ موقع عاشق‏كسی نشده...[
... چندان كه به شكوه در می‏آییم ازسرمای اطراف خویش،
از ظلمت، از كمبود نوری گرمی بخش،
چون همیشه بر می‏بندیم دریچه‏كلبه‏مان را، روح مان را....
او دست به تبعیدی خود خواسته از میان‏مردم و جامعه زده است. با واقعیت موجوددر ستیز و هراس از روبرو شدن با آن.
...من آموخته‏ام به خود گوش فرا دهم وصدایی كه با من می‏گوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد.
نیاموخته‏ام گوش فرا دادن به صدایی راكه با من در سخن است و بی‏وقفه می‏پرسد:من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد...
هراس از نایكسانی دنیای ساختگی ذهن‏خودش و تعاریف رایج از مفاهیم و القائات‏درونی آن با واقعیت حاضر. و پناه بردن ومأمن گزیدن در خیال‏پردازی كه خود از آن‏نام می‏برد، تنها طی طریقی است كه با آن‏سعی در شكل دادنِ، آرامشی در هستی‏نازندگی‏وارش می‏دهد، برای گریز ازحقیقتی به نام: زندگی.تجربه زندگی:
میعادگاه مقرر ایشان (بی‏آنكه خودبدانند و شاید ریشه در تقدیر عشق دارد) درشبی، در خیابانی مشرف به یك سربالایی‏واقع می‏شود. سربالایی كه مرد مجبوراست برای دست یابی به عشق‏اش زحمت‏بالا رفتن از آن را بر خود تحمل كند. جالب‏آنكه این خیابان بن بست است. و شگرف‏ترآن كه نام بن بست هم «بن بست نیستان»چیزی شاید، انتهای دنیا.
در شب اول مرد و دختر (هانیه توسلی)به دل این بن بست می‏روند. بن بستی كه‏همواره و در طی شب‏های بعد نیز، از آن‏صدای تمدن نو می‏آید.
... این همه پیچ، این همه گذر
این همه چراغ، این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به‏راهم، خودم، هدفم و به تو
وفایی كه مرا و ترا به سوی هدف، راه‏می‏برد...
صدای پتك، آهن، هواپیما و فرهنگی‏دیگر. تصویر داربست خانه‏ای نیم ویران درتحول از نو شدن، دگرگونی، یكسان شدن باشرایط. فرهنگی می‏آید، فرهنگی می‏رود. وتنافر و تقابل آشكارش با كلماتی كه رنگ ودغدغه سنت و فرهنگ پیشین را در خوددارد (كه به طرزی تداوم دار همراه باشنیدن‏شان از زبان مردو گاه دختر، بإے؛ؤؤصداهای مدرن صنعتی خشك، به زیبایی‏نمود می‏یابد)، حقایقی تكان دهنده رامی‏آفرینند. بیلبوردهای تبلیغاتی كه در همه‏صحنه‏های روز فیلم به شكلی گاه‏اغراق‏آمیز (به جهت نوع میزانسن صحنه)نمایش داده می‏شوند و به ظاهر ترجمانی،هر چند كوچك، اما در معنا بزرگ و عظیم اززندگی در، «عصر جدید» است، همگی رنگی‏از ریا، دروغ، فریب، قواعد بازی در فرهنگی‏دگر و مدرنیته‏ای بد بود را می‏رسانند.
...جویای راه خویش باش، از این سان كه‏منم
در تكاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می‏كنیم، حقیقت را،آزادی را...
در میان راه به بار می‏نشیند،
دوستی كه توانمان می‏دهد تا برای‏دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما،
تو و من...
و چنین جامعه‏ای، سنت و فرهنگ پیشین‏برایش تنها، حقایقی بعید و كنسرو شده‏است. آنچنان كه هر كه بخواهد همچنان به‏آن سنتها پایبند بماند، باید كه میان خود وآنها و از جانب دیگر، فرهنگ جدید حصاری‏ناخواسته بكشد. جامعه‏ای كه در آن نام‏هتلش فردوسی است، میدان‏اش فردوسی‏است. اما شاید دیگر رنگی از حماسه‏فردوسی در خود نداشته باشد.
عكسی، زندگی را عكس‏می‏كند:
خانه‏ای كه در ذهن خود ساخته‏ایم. وشاه ابراهیمی آن را باز می‏آفریند، تبلورمی‏بخشد و روح می‏دهد... كتابخانه انبوه ازكتاب‏هایی كه دوستشان داریم و با آنهازندگی می‏كنیم... دوستمان دارند و با مازندگی می‏كنند، شومینه‏ای برای گرمی،شاید... یك صندلی، یك میز، كاغذ، قلم...نوری، حتماً. و پنجره‏ای رو به بیرون كه‏همواره بارانی است و سكوتی كه با خودهزاران راز نگفته دارد و شاید نگه داشتنش‏را نمی‏تواند... سكوتش با ما می‏گوید، همه‏آن چیزها كه عشق را شدن می‏كند. تصویرآشناست، لااقل برای آنها كه می‏شناسندش‏و با آنها زندگی می‏كنند و با ما زندگی‏می‏كنند. در داستان‏هاشان، درفضاهاشان... در لحظه و دنیایشان... غرقندو غوطه‏ور.
...شبنم و برگ‏ها یخ زده است وآرزوهای من نیز،
ابرهای برف زا در آسمان بر هم‏می‏پیچد، باد می‏وزد، و طوفان در می‏رسد،زخمهای من....
یخ آب می‏شود در روح من واندیشه‏هایم، بهار حضور توست، بودن‏توست
كسی می‏گوید آری، به تولد من، به‏زندگی من، به بودنم، ضعفم، ناتوانی‏ام،مرگم كسی می‏گوید آری، به من، به تو و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،شنیدن پاسخ تو خسته نمی‏شود...
حضور دختر در زندگی مرد تعادل‏پیشین زندگی او را بر هم می‏زند. اولین‏نشانه‏های این تغیر در اولین روز حضوردختر اتفاق می‏افتد. پرسه‏های شبانه‏دوربین در لا به لای خانه مرد و گذر از قاب‏عكس‏هایی عمودی روی دیوار كه‏تصاویری از آدمهایی مورد علاقه مرد را درخود دارد؛ برشت، شكسپیر، جویس،همینگوی، گوته، ارسطو، افلاطون، گدار و...پیش زمینه‏ای را در ذهن مخاطب سبب‏می‏شوند. صبح روز بعد با اولین نمای‏دوربین در اتاق نشیمن، قاب افقی‏ای كه پیش‏از این به خاطر نداشتن عكس مناسبش‏خالی بوده، حالا عكسی از نامزد دختر را درخود دارد. عدم توازن هندسی قاب باقاب‏های پیشین (كه پیش زمینه‏اش در ذهن‏مخاطب است)، تغییر و دگرگونی زندگی‏مرد بعد از حضور دختر را به زیبایی القامی‏كند. حالا مرد می‏تواند بخندد. می‏تواندپس از مدتها به سینما برود. می‏تواندتجربه‏ای كه هیچ گاه نداشته را تجربه كند.می‏تواند زندگی كند... و می‏تواند عاشق‏شود. عكس نامزد بالای عكس «برشت»است و شاید چه بسا والاتر از آن. چرا كه‏اوست كه فرصت و مجال این تجربه را به‏مرد می‏دهد. و اگر او نبود نه مرد لذت درك‏این تجربه را می‏یافت و نه دختر بدین‏شناخت می‏رسید.
كشف راز زندگی:
مرد همه كتابهایش را می‏فروشد.كتابهایی را كه با آنها زندگی كرده و می‏كند.در دنیایشان، با شخصیت‏هایشان. عزم برتغییر صورت ظاهر زندگی‏اش می‏كند، چراكه به زعمش خانه باید آمادگی پذیرش‏دختر را و هم زندگی‏ای جدید را داشته باشد.اما دو كتاب را بر خود حفظ می‏كند. یكی را(كه اتفاقاً اولین كتابی است كه در زندگی‏خوانده و شاید اولین جرقه لذت او) به عنوان‏سفیر و نشانی از عشق خود به دخترمی‏دهد و دیگری را كه برای خود نگه‏می‏دارد. ایستایی پایانی دوربین روی كتاب‏مانع از آن می‏شود تا بپنداریم كه مرد دیگربا زندگی (یا نازندگی) گذشته خود هیچ‏نسبتی ندارد.
... از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز
كه گاه آن را بجوی و تحمل كن و به‏آرامش خاطر مجالی ده...
چگونه می‏توان اندیشید كه كسی، كه‏تمام لحظات‏اش، تنهایی‏اش و دنیایش، عجین‏با تخیل و كتاب است از آن دست بشوید؟اینك وی به سازشی دوباره در زندگی خوددست می‏زند و می‏توان امید داشت كه‏كتابخانه‏اش دگر بار و دگر بار انبوه از كتاب‏می‏شود و چه بسا انبوه از همان كتاب‏ها، امااینك با نگرشی دیگر مبتنی بر شناخت‏حقیقت و راز زندگی: عشقو اینك عشق:
... پس از سفرهای بسیار و عبور از فرازو فرود امواج این دریای طوفان خیز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچینم،
پارو وانهم،
سكان رها كنم،
به خلوت لنگرگاهت در آیم و در كنارپهلو گیرم،
آغوشت را باز گیرم.
استواری امن زمین را زیر پای خویش...
سیر تطور عشق در وجود مرد گویی ازاولین شب و همان اولین دیدار آغاز می‏شود.آرام آرام، بدون آنكه شاید حتی اثرات این‏طی طریق را در وی ببینیم، او تك تك مراحل‏و مراتب را می‏پیماید.
...در وجود هر كس رازی بزرگ نهان‏است،
داستانی، راهی، بی‏راهه‏ای
طرح افكندن این راز،
راز من و راز تو،
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است...
تا به كشف راز زندگی نائل آید:عشق
...سكوت ملال‏ها از راز ما سخن تواندگفت،
به تو نگاه می‏كنم و می‏دانم،
تنها نیازمند یك نگاهی تا به تو دل دهد،آسوده خاطرت كند، بگشایدت تا به در آیی
من پا پس می‏كشم و در نیم گشوده به‏روی تو بسته می‏شود...
عشق كه آن چنان ریشه دار است كه به‏مكالمه‏ای درونی می‏انجامد. آن دو دربسیار لحظات با یكدیگر سخن می‏گویند، بی‏آن كه كسی دگر جز خودشان بشنود وبفهمد.
در چهارمین شب انتظار، در آن «بن‏بست» مرد همچنان یك مرتبه را ناتمام‏گذارده است. به یاد بیاوریم چهره وی را بابازی درخشان و حیرت‏انگیز احمدی كه پس‏از جدایی از دختر، ضعف، ناتوانی و خودباختگی در چهره سنگی و سردش نقش‏می‏بندد. و در فصل اختتامیه، آخرین مرتبه‏را با گفتن آن دیالوگ معركه، به پایان‏می‏رساند.
... از بختیاری ماست شاید،
كه آن چه می‏خواهیم یا به دست نمی‏آیدیا از دست می‏گریزد....
حال او به شناختی كامل دست یافته.عشقی كه دیگر نیازمند حضوری مادی‏نیست.
... عشق ما نیازمند رهایی است نه‏تصاحب....
عشقی مدرن در عین ریشه دار بودن درسنتها. مثل خود فیلم.
زندگی، واقعیت و خیال:
دو فصل پایانی فیلم، عرصه‏ای برای‏برملا شدن و پرده افكندن از دو حقیقت‏هولناك است. هولناك بودنشان همان اندازه‏موی را بر اندام آدمی سیخ می‏كند كه‏دانستن شان طریقی دیگر برای زندگی ونگرشی از زاویه دیگر را.
ما پیش از این دختر را و همه خاطرات‏خوشی را كه تنها طی چهار شب بین او ومرد دیده‏ایم را به یاد داریم. و اتفاقاً او را درمواجهه با مرد به مثابه واقعیت در تقابل باخیال می‏پنداریم. در متأخرترین لحظه‏ای كه‏به گمان‏مان لحظه وصل مرد و دختر است وتا رسیدن به این لذت وصل، تنها یك قدم‏فاصله. صدایی از بیرون قاب فریادمی‏زند:«رؤیا!»... و آبی سرد كه بر پیكر مافرو می‏ریزد.
یكه خوردن بیش از آنكه از عدم رسیدن‏مرد و دختر به هم باشد، از حقیقتی تكان‏دهنده‏تر است. نام دختر «رویا»ست
... پنداری، رؤیایی بود، آن همه
رؤیای آزادی یا احساس حبس و مرگ
در سكوت با یكدیگر پیوند داشتن،همدلی صادقانه، وفا داری ریشه‏دار
اعتماد كن...
حالا دیگر گویی همه آن خاطرات شیرین‏پیشین هم، یك وهم بود، یك خیال، یك‏خواب.
...گاه آن كه ما را به حقیقت می‏رساند
خود از آن عاری است.
زیرا كه تنها حقیقت است كه
رهایی می‏بخشد...
و دختر دوباره به انتهای بن بست بازمی‏گردد و مرد به سوی واقعیت دوباره‏كشف شده خودش.
...اگر می‏خواهی نگه‏ام داری دوست من،از دستم می‏دهی،
اگر می‏خواهی همراهی‏ام كنی دوست‏من، تا انسان آزادی باشم،
میان ما همبستگی از آن گونه می‏روید،كه زندگی ما هر دو تن را غرق در شكوفه‏می‏كند....
فصل پایانی شبهای روشن، شایددوست داشتنی‏ترین و هم ماندنی‏ترین فصل‏فیلم باشد. مرد دوباره به خلوت خودبازگشته است. ما و او می‏پنداریم كه همگی‏این چهار شب رؤیایی بیش نبوده، كه‏چونان جرقه‏ای آمده و اینك دیگر نیست،مثل خوابی شیرین هم برای او و هم ما.سكوتی كه حالا دیگر آزار دهنده نیست،فضا را انباشته است. مرد، در حال مرتب‏كردن لباسش، ناگهان با كتابی كه در جیبش‏داشته، روبرو می‏شود. كتاب را، در حالی كه‏هنوز نمی‏دانیم كه نامش چیست، برداشته وباز می‏كند.در حال آغاز خواندن كتاب كه صدای‏رؤیا آن را برایمان زمزمه می‏كند، به ناگاه ودر كمال ناباوری، رؤیا را می‏بینیم كه واردمی‏شود و همه معادلاتی كه در ذهن برای‏خویشتن آفریده‏ایم، رنگ می‏بازد. او می‏آیدتا زندگی نه واقعیت، نه خیال كه چیزی میان‏واقعیت و خیال باشد. حاصل گره خوردگی‏و تصادم واقعیت و خیال. حقیقتی كه‏شبهای روشن می‏كوشد تا به تمامی آن رادر همین یك فصل متجلی كند.
در آغاز مرد (خیال) با رویا (واقعیت) برحسب تقدیری خوشایند و از پیش مقدّرروبه رو گشت و اینك از تبادلی دو گانه این‏تعادل به عكس نشست و رؤیا (كه اینك‏خیال است) با مرد (كه اینك مبدل به واقعیت‏شده) دو باره به هم پیوند خوردند. ولی نه‏پیوندی كه لزوماً به ماندگاری انجامد كه‏پیوستگی امتزاجی حقیقی. دوربین پس ازمكالمه‏ای كوتاه میان مرد و رویا و در حالی‏كه مرد (با رجعتی به گذشته و ابتدای فیلم‏در ذهن مخاطب) در حال خواندن شعری(همان شعر فرخی)، با كمال سوز و گداز وشور و اشتیاق عاشقانه است به پایین تیلت‏می‏كند و روی نمای بسته‏ای از كتاب كه حالادیگر می‏دانیم كه نامش چیست می‏ایستد:«شبهای روشن» نوشته فئودورداستایوفسكی. اینك حقیقت از آن جانب هراسناك‏ترمی‏نماید كه می‏فهمیم، همه آن چه دیده‏ایم‏یك قصه بوده است. قصه‏ای كه]شخصیت‏ها نه فقط روی خواننده كه حتی‏نویسنده‏هاشون هم تأثیر می‏ذارن...[. همه‏آن چه می‏پنداشتیم ؛ درباره زندگی، درباره‏خیال و درباره واقعیت. پیرامون زندگی،خیال و واقعیت در قصه بوده. پس این وسط تكلیف «زندگی» در حقیقت چه می‏شود؟
فیلم آنقدر چیزهای خوب برای گفتن‏دارد كه شاید بیانشان از فرصت یك نقدچند صفحه‏ای (وهم بضاعت نویسنده‏اش)خارج باشد: دیالوگهایی سنجیده گزین شده‏به دور از افراط و تفریط بی‏اندازه. با وجودپهلو زدن به شعر به لحاظ نگارشی كه كمترصورتی از پینگ پنگ كلامی شاعرانه،مشاعره دو جانبه و روشنفكر مآبی‏تماشاگر زدا را به خود می‏گیرند. به یادبیاوریم كه چه كسی می‏توانست؟ آخرین‏دیالوگ معركه فیلم را بنویسد:
]عشقی رو كه تو حس كردی، من‏فهمیدم...[، به جز خود عقیقی. بازی مهدی‏احمدی و هانیه توسلی و لحن ادای‏دیالوگهایشان كه در شكل دهی وباورپذیری، كمال تأثیر را ایفا می‏كنند.پرداخت مو به مو و ریز به ریز سكانسها وتسلط انكار ناشدنی مؤتمن بر فیلم نامه،رنگ‏آمیزهای سازهای زهی كه حس غربت‏و غم عشق را و با همراه شدن این‏اركستراسیون با تم پیانو و ظهور واحس‏هایی شنیدنی برای لحظات وصل حس‏تقابل سنت و مدرنیسم را نیز تقویت‏می‏بخشد (پیمان یزدانیان) و بالاخره‏نقاشیهای به یاد ماندنی و تصاویر یكدست‏الوندی در مقام فیلمبردار.
و بالاخره سینما، سینما وباز هم سینما:
«كاش یادمان بماند كه سینما، یكی ازآخرین پناهگاه‏های عشق و احترام نزدانسان معاصر است. در جایی كه فیلمها ودلها جمع می‏شوند، خلوص و صداقت وصراحت را به سادگی می‏توان دید و فهمیدو باور كرد. اگر كسی پس از دیدن فیلمی یاخواندن نوشته‏ای، از جا برخیزد و قدمی‏بردارد، یعنی آن اثر كار خودش را كرده‏است. اگر چند فیلم ایرانی در سال، بتواندچنین جشنواره‏ای در دل خیالبافان‏سعادتمند دلبسته سینما و فرهنگ به پا كند،كارستان كرده است: شبهایی خواهد بودشبهای دیدن چنان فیلمهایی. آن شبهامی‏روند و رویا می‏ماند...»۸
سعید عقیقی
عشق و شیفتگی نسبت به سینما درجای جای شبهای روشن موج می‏زند. جدای‏از این مؤتمن با حضور هیچكاك‏وارش درآن سالن سینما تا پرسه‏های گاه و بی گاه‏دوربین گدار گونه‏اش برای تسهیم در آن‏تنهایی و این با هم بودن، برای آن عشق واین نفرت، برای آن تاریكی و این روشنایی.از روایت كلاسیك قصه‏اش و شیفتگی‏اش به‏سینمای كلاسیك تا ساختار مدرن فیلمش وعلاقه‏اش به سینمای مدرن. از میزانسن‏حیرت‏آورش كه همواره باید در گوشه‏ای ازآن، این خودباختگی در مقابل سینما را دید(اتاق سبز تروفو در پس زمینه حضور مرددر كتاب فروشی، سرك كشیدن دوست‏داشتنی دوربین در قفسه كتابخانه. وودی‏آلن از زبان وودی آلن، نشانه‏شناسی دوسو سور، طرز كار با دوربین فیلمبرداری.پوستر «شبهای سفید» دوكینو ویسكونتی‏در همه فصلهای خانه. ترانه‏های آشنای‏فرهاد در كتابفروشی: خداحافظ رفیق، تادوست داشتنش به لیلا و مهرجویی. اما...
با همه احترامی كه برای مؤتمن قائلیم باكارگردانی فوق‏العاده و پرداخت عالی‏اش ازداستان تسلطش بر تمامیت فیلمنامه و غیرو ذلك. اما همه اینها و چه بسا بیشتر وبیشتر از اینها، همگی متعلق به خود عقیقی‏است. اگر حتی شبهای روشن را هم ندیده‏باشید، كافی است تا این مجذوبیت را در تك‏تك نوشته‏های خودِ عقیقی بینید و بیابید.غرق شدن در لذتی كه خود عقیقی در همه‏نوشته‏هایش نسبت به سینما برای خود وخواننده‏اش رقم می‏زند و خواندنشان برای‏بارها و بارها، تنها یك نتیجه دارد. سرت،حسرت و حسرت. حسرت و حسادت به‏آنكه یك نفر چه قدر می‏تواند شیفته سینماباشد. آنقدر كه حتی كس دیگری را شایسته‏سهیم شدن در آن، لااقل به اندازه خود،نداند.به یاد بیاوریم كه اگر «رؤیا»نبود، ما هم اینك‏قدرت و فرصت درك این لذت را نمی‏یافتیم.عقیقی، مردمی را نمی‏شناسد تا با ایشان ازعشق و علاقه به سینما بگوید، به جز رؤیا.اما از اول قول می‏گیرد. از او قول می‏گیرد كه‏رازدار باشد. بهای این رازداری برای رویا وما لذت لمس تجربه‏ای دیگر است. اما ]من حتی اگه نخوام كه راز نگه‏دارباشم، تو این شهر كسی را نمی‏شناسم تارازت رو واسش بگم.[ حالا عقیقی فرصت‏می‏یابد تا بگوید و ما تا بشنویم، ببینیم، لذت‏ببریم و غرق شویم. او گمان می‏كند كه‏گفته‏اش راز می‏ماند. اما اینك ما هم‏می‏شنویم، و شاید ما هم در این رازشریكیم. آن جایی كه عقیقی از سینمای‏مورد علاقه‏اش می‏گوید. سینمایی كه اینك‏سوخته است. سینمایی كه بهترین فیلمهای‏زندگی‏اش را در آن دیده. و می‏پرسد:]هنوزكسی هست كه اون فیلمها رو به یاد بیاره...[مردم این زمان او را نفهمیده‏اند. سینمایی كه‏پیش از این همه زندگی‏اش بوده، اینك‏سوخت شده. بر باد رفته. و دیگر نیست. اماخاطره‏اش چرا. خاطره همه آن فیلمها و همه‏عشق به سینما. تا همین جا بس است، چراكه دیگر حتی رویا بیش از این نمی‏تواند بااین عشق همگام شود. گویی رویا هم فقط تاهمین جا اجازه یافته تا بیاید. لمس كند ولذت ببرد، مثل ما. اما بیش از آن دیگر ممكن‏نیست. لذت درك جذبیتی انكار ناشدنی، فروخفته در سكوتی نه رنج آور، نه كسلت گون،كه دوست داشتنی. كه خواستنی برای آن كه‏طالبش است. و جزای طلبش شاید سختی،شاید دوری. دوایش شاید صبر، شایدتنهایی... می‏آید، می‏ماند، می‏خندد...می‏میرد، می‏میرد. در خودش و زاده‏می‏شود در خودش. او همانی است كه پیش‏از آن بوده. دركش بالاتر رفته، خودش رابهتر می‏شناسد. خودش را و آدم‏های‏پیرامون‏اش را. اینك عشق را لمس كرده‏است عینی. كه نه، فهمیده است ذهنی.تكمله:
همه قبول داریم كه دنیای فیلمها خیلی‏كوچكند. و هم می‏پذیریم كه هر فیلم دوباردیده می‏شود. یك بار به عین و دیگر بار درذهن. اما این كوچك بودن آن چنان نیست كه‏بخواهیم شرط درك و لذت از آن را محدودبه اندیشه‏ای كنیم یا باوری. این مربوط به‏بخش دوم دیدن است؛ در ذهن. آن چنان‏است كه بپنداریم كه شبهای روشن درباره‏تنهایی آدمی است شیفته هنر، علاقه‏مندفرهنگ و دوستدار عشق، عشقی كه هرگزندیده، لمس نكرده و نفهمیده. اما این بار ازسر لج بازی هم كه شده می‏خواهیم بگوییم‏شبهای روشن همین است. از سر لج بازی بااینكه پیش از این هرگز این دنیا را كه در فیلم‏می‏بینیم و در واقعیت با آن زندگی می‏كنیم‏و دوستش داریم، روی پرده ندیده‏ایم. وشاید هم از اثر تفاخر. آن هم از نوع خوبش.كسی می‏پرسد:«اگر تفاخر خوب هم‏می‏شود؟»می‏گویم:«می‏شود اگر توبخواهی، كه بشود.»

بعدالتحریر:
قصدم آن نبود كه به دیدن شبهای‏روشن بروم. با خود قرار گذارده بودم تارقص در غبار را ببینم. آن جایی كه مردم درتكاپو هستند تا، شاید دوباره خورشید پایین‏بیاید و شب شود، بعد هم فردا دوباره روز ودوباره شب... . فقط یكی مثل من پیدامی‏شود كه هنوز دل و دماغ سینما رفتن رادارد. همینطور كه از خیابان شریعتی‏می‏گذشتم تا خودم را به سینما فلسطین‏برسانم چشمانم به سر در سینما «عصرجدید» جلب شد. سرد شدم. شبهای روشن‏بود. از یكی دو سال پیش كه فهمیدم، سعیدعقیقی فیلمنامه‏ای به اسم شبهای روشن‏نوشته و فرزاد مؤتمن، رفیق دیرینه عقیقی‏در حال ساختن‏اش، لحظه شماری می‏كردم‏تا حاصل كار را هم ببینم. بسیار حسرت‏خوردم كه چرا فیلم را در جشنواره ندیدم.اما حالا، شبهای روشن. تعجب و حسرتم دوچندان شد وقتی دیدم، كسی همچو من كه‏تماماً سرش در روزنامه و خبر و مجله است‏چگونه نمی‏داند كه شبهای روشن در حال‏اكران است آن هم چی شبهای روشن، فیلم‏عقیقی. تبلیغات، تبلیغات، تبلیغات. دیگر آن‏قدر از آن حرف زده‏اند كه نمی‏خواهم چیزی‏درباره‏اش بگویم. فیلمی مثل شبهای روشن،باید مهجور بماند آن وقت فیلم... بماند اماشاید هم اصلاً اشكالی نداشته باشد، چون‏رسم زندگی اینگونه است دیگر.

یادمان:
نیك می‏دانستم كه چگونه باید بنویسم.چون دنیایش را درك كرده‏ام، به تمامی‏آدمی وقتی حضور خویش را بر پرده‏می‏بیند، عرصه گاهی می‏شود تا با عنایت به‏همذات پنداری با قهرمان، ساعتی، نظاره‏گرخود و زندگی‏اش باشد، شاید. رویا در آن‏خانه، در آن چهار شب، می‏گوید:]ده سال‏بزرگتر شدم[. و من شاید، باید می‏گذاشتم تاده سال بزرگتر شوم. آن چه امروز نگاشتم،همانی نیست كه شاید ده سال بعد بنویسم.اول آنكه این بار اصلاً دوست نداشتم تا تیغ‏نقد را بر پیكر، اثر بزنم، درونش را به كاوش‏برخیزم. و بیایم همه آن چیزها را كه شایدلذت درك را بالاتر برد، اما لذت حضور چه؟و دوم آنكه از فقر و آگاهی‏ام بود. آگاهی‏ای‏كه برداشتنش ده سال جوانترم.... نمی‏دانم،شاید ده سال بعد فرصتی باشد و مجالی تابنویسم. آن چه را كه امروز دریافتم ودوست داشتم تا بنویسم، اما نتوانستم،شاید. و ده سال بعد، زمانی باشد تا «شبهای‏روشن» دوباره دیده شود و تازه فهمیده كه‏ارزش‏اش اگر امروز درك نشد، ده سال بعدحتماً. و در این ده سال یك چیز دل ما راخوش می‏كند:
]رؤیا: تو آدم موفقی هستی. چون‏چیزای زیادی می‏دونی.
مرد: ولی دونستن خوشبختی نمی‏آره.
رؤیا: اما راحتی كه می‏آره. آدمی كه‏می‏دونه راحت تره...
مرد: ممكنه همین دونستن عذابش بده!
رؤیا: آره عذاب داره. اما اگه دنیاش‏عوض بشه، به عذابش می‏ارزه.[
... دل تنگیهای آدمی را باد ترانه‏ای‏می‏خواند،
رؤیاهایش را آسمان پر ستاره نادیده‏می‏گیره،
و هر دانه برفی به اشكی نریخته‏می‏ماند،
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است،
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشق‏های نهان،
و شگفتی‏های برزبان نیامده.
در این سكوت حقیقت ما نهفته است،
حقیقت تو و من...

پی‏نوشت:
۱. همه جملات درون [] از دیالوگ‏های‏فیلم هستند.
۲ و ۳. سعید عقیقی، نقد سینمای ایران -۱، آژانس شیشه‏ای، انتشارات قطره، ص۲۱۱
۴ و ۵ و۶. نیما یوشیج، حرف‏های‏همسایه - انتشارات دنیا (نقل از سعیدعقیقی، مقدمه كتاب نقد سینمای ایران -۱)
۷. همه اشعار از مارگُت بیگل، ترجمه:احمد شاملو
۸. سعید عقیقی، چهار شب یك خیالباف(شب‏های جشنواره فجر)، دنیای تصویر،سال یازدهم، شماره ۱۱۳

احسان سُلكی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر