پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


حکم عشـق


حکم عشـق
«تو نمی گویی. تو هیچ به زبان نمی آوری.
اما من می شنوم.
به نگاهم خیره می شوی. زبانت توان چیدن واژه های کلام را ندارد.
اما قلبت با من حرف می زند. انگشتانت هزارهزار حرف نگفته را معنا می کند. می خواهند ترا از من بگیرند.»
اینها را زهره می گوید.
زیرآفتاب تند خیابان خیام از چند رهگذر نشانی دادگاه تجدیدنظر را گرفت.
با چادر سیاه و چشمانی پر از اشک، اما مصمم و با اراده دستان کوچک پسرک را در دستانش فشرد. ۳۰ ساله ام اما دست های تکیده و ضعیفم حکایت از روزهای سخت و پررنج زندگی ام دارند.
چشمان خسته ام برای لحظه ای در چشمان معصوم و درشت پسر گره خورد.
«عارف» قدرت شنوایی نداشت.
در حالی که صدای خسته و ناتوانم به زحمت شنیده می شد با قربان صدقه های مادرانه و اشاره به پسر کوچولویم فهماندم که رسیدیم.
حرکات سنگین نبض ام نشان از دردی عمیق دارد. روی پله ای نشستیم.
تنم از شدت گرمای تابستان تهران می سوخت اما مهم نبود. آتش درون قلبم شعله می کشید. ناگهان هزاران تصویر از گذشته به ذهنم هجوم آوردند.
خیلی کوچک بودم که از عمه ام شنیدم مادرم در سفری بی بازگشت پیش خدا رفته است. دوران کودکی ام را بدون لالایی و محبت مادر پشت سر گذاشتم. چراغ خانه مان بی نور بود و در لحظه های اضطراب و تنهایی روحم پناهگاهی نداشت. از مادر تنها لبخند آسمانی اش را به یادگار داشتم. درد بی مادری را کشیده بودم و خیلی زود روزی رسید که در زندگی تکرار شدم. به شبنم عشق بوسه زدم و با تولد پسرم، مادرشدن را تجربه کردم. آن شب آسمان زیباترین ستاره اش را به من بخشید. تولد پسرم طعم بهشت را داشت و همان شب با خود عهد کردم همیشه در کنار پسرم بمانم و در مسیر روییدن او دستش را بگیرم.
هر روز که می گذشت خودم را به او نزدیک تر می دیدم. مانند باغبان عشق هر روز به مراقبت از نوگلم می پرداختم و با گرمای خویش به او آرامش می بخشیدم.
اما خیلی زود دست بی رحم سرنوشت تصویر حقیقت تلخی را پیش رویم گذاشت. نغمه های من برای پسر کوچولویم معنا نداشت. «عارف» با شنیدن اسم قشنگش سرخود را برنمی گرداند و شیرین زبانی نمی کرد.
به آب و آتش زدم. دوست داشتم صدای خنده های پسرم فضای غم آلود خانه کوچکمان را پر کند. دلم می خواست کلمه مادر را از زبان پسرک بشنوم. هر روز آرزو می کردم وقتی صدایش می کنم او با دهانی پرخنده به طرفم برگردد. دوست نداشتم تنها میوه زندگی ام را آفت بزند.
اما عارف تنها با چشمان معصومش به من خیره می ماند.
دردی بزرگ در جانم ریشه دوانده بود. دلم می خواست تا این درد بزرگ و دلتنگی ام را بر شانه های شوهرم گریه کنم اما چراغ های رابطه و عشق مان تاریک و خاموش بودند. وجدان شوهرم راهش را گم کرده بود و به هر بهانه ای ما را به باد کتک می گرفت. نگاه های او سرزنش آمیز و حرف هایش نیشدار بودند. تاریکی شب همه وجودش را فراگرفته بود و آرزو می کردم بهار که می آید پسرم بتواند به پدرش «سلام» کند. شاید شیرین زبانی او می توانست سیاهی را از دل پدرش دور کند اما افسوس که دهان بسته پسرک سکوت خانه مان را سنگین تر کرده بود.
بی قرار به زیارت رفتم. دستانم بر ضریح بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) خشکیدند اما گویی تقدیر چنین بود. پسرکم تنها با نگاه معصومش و با حرکات انگشتان باریک خود حرف می زد، بی کلام و بی صدا!
در این میان هر چه تلاش کردم نتوانستم میان «عارف» و پدرش رابطه پدر و فرزندی برقرار کنم. شرایط سخت و بغرنجی بود. بی مهری تمام وجود شوهرم را فراگرفته بود و او از داشتن فرزندی ناشنوا احساس سرخوردگی می کرد. بی طاقت فریاد می کشید و من و فرزندمان را آزار می داد.
برای آن که زندگی مان کم کم به جریان عادی برگردد، تصمیم تازه ای گرفتم. سعی کردم با قلب پرمهر خود حرف دل پسر کوچکم را درک کنم و به او یاد دهم با حرکت انگشتان ظریف اش با دیگران ارتباط کلامی برقرار کند. حتی نام پسرم را در یک مرکز چند تخصصی نوشتم تا با شرکت در جلسات تربیت شنوایی و گفتار درمانی آماده ورود به دبستان شود.
به سختی هزینه های تهیه دو سمعک پشت گوشی را برایش فراهم کردم تا نگذارم آرزوهای پسرم نشکفته بمیرند. قلب شکسته اش را در پناه گرفتم و روزی هزار بار مردم و زنده شدم. می خواستم برایش کاری کنم اما رفتارهای تند و خشن شوهرم تمام رشته هایم را پنبه می کرد. کم کم بوی تند تریاک فضای خانه مان را پر کرد.
شوهرم شغل ثابتی نداشت و آن را نتیجه دلسرد ی اش در زندگی با من و پسرمان می دانست. تن به کار نمی داد و زندگی اش در سایه ای از تنبلی و بیهودگی به تباهی می گذشت. حاضر نبود هزینه کلاس های آموزشی پسرم را بدهد. حتی یک بار هم کارش به فروش سمعک پسر کوچکم رسید که مانعش شدم.
چند بار هم دست روی پسرک بینوایمان بلند کرد و او را بشدت کتک زد.
نیازی نبود تا عارف همه غصه هایش را به من بگوید؛ چرا که می توانستم آنها را از دهان بی کلام و چشم های بی گناهش به خوبی بخوانم و حس کنم. انگشتان نازک و کوچکش هزار کلمه را به هم می بافت و درد عمیقش را در دلم می ریخت. رقص انگشتان کودکانه اش شاید تنها رقصی بود که نه از سر شادی بلکه از غصه ای ناتمام حکایت داشت.
اما سرانجام کاسه صبرم لبریز شد و به خاطر گستاخی ها و بی مهری های شوهرم تصمیم به جدایی گرفتم. این مرد بی عاطفه بدون هیچ حس مسئولیت پذیری، جسارتی به وسعت شب داشت و آشکارا به تحقیر و توهین پسرم می پرداخت.
به خانه پدری برگشتم. در چشمان دریایی عارف هزار سؤال بی پاسخ موج می زد. صدای شکستن قلبش را می شنیدم. عارف در خانه پدربزرگ غریبی می کرد اما خیلی زود کلاس های آموزشی او شروع شد و به پشتوانه تمرین مداوم در خانه موفقیت چشمگیری به دست آورد. هفته ای یک بار از امکانات مرکز توانبخشی بهره می برد. سرانجام با بکارگیری دستورات آموزشی راهی مهدکودک شد.
آن روز را خوب به خاطر دارم. پشت پنجره منتظر رسیدن سرویس مهدکودک بودم اما عارف نیامد. با جست وجوی زیاد پی بردم پدرش برای فرار از تنهایی تصمیم گرفته او را به خانه خودش ببرد. باور کردنی نبود وقتی شنیدم قاضی دادگاه خانواده به من اجازه داده تا هفته ای یک روز پسرم را ملاقات کنم.
من قادر به لب خوانی بودم و حرف دل پسرم را با تمام وجود درک می کردم اما پدرش در این سال ها هیچ تلاشی برای برقراری رابطه عاطفی با او نکرده بود و این همه بیگانگی مرا دچار وحشت و تردید می کرد.
روز دیدارمان نفرت از پدر را در رفتار و نگاه پسرم می خواندم. به راحتی متوجه می شدم قسمتی از سر پسرکم به خاطر ضربات پدرش مجروح شده و او مدتی است از شرکت در کلاس محروم مانده است. وقتی دستان ضعیفش را روی پاهای ناتوانش گذاشت در کمال تعجب و ناباوری جای رگه های کمربند را روی پاهای پسرم دیدم. او می خواست بگوید، اما بغضش نمی گذاشت و زبانش او را یاری نمی کرد. می خواستم زبان او باشم. دستانش را گرفتم و به او قول دادم دیگر تنهایش نگذارم. نور امید را در چشمانش دیدم. با لبخند کمرنگش دل خسته ام شاد شد. بی کلام مرا «مادر» صدا زد ...
می دانم مصلحت روحی و جسمی پسرم این است که کنارش باشم. در نگاهش این تمنا موج می زد. سرانجام نیز نتیجه تصمیم مشورتی ۳ قاضی شعبه ۲۶ دادگاه تجدیدنظر سرنوشت پسرم را تعیین کرد.
حالا عارف کوچولویم کنار من و رو به پنجره ای نشسته و بهار زندگی را با همه وجودش احساس می کند. با تصمیم نهایی دادگاه یک سبد گل یاس به اتاق کوچک مان هدیه شد.
عطر گل ها در فضای روشن میان من و پسرکم پیچید؛ چرا که قاضی بهروز کرباسچی به پدر اجازه داد هر هفته تنها ۶ ساعت پسرم را ملاقات کند و نگهداری از او را به من سپرد.
این روزها گلخانه امیدمان پر از غنچه های رنگارنگ شده و قلب آسمان آبی تر از گذشته به نظر می رسد.
ایران واشقانی فراهانی
منبع : روزنامه ایران