جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


نقد رمان درخت انجیر معابد


رمان « درخت انجیر معابد » آخرین رمان منتشر شده از زنده یاد احمد محمود و واپسین یادگار به جا مانده از این نویسنده ی بزرگ مردم گرا است كه چاپ نخست آن در سال ۱۳۷۹ توسط انتشارات معین در دو جلد منتشر شد. این رمان, پس از رمان های همسایه ها, داستان یك شهر, زمین سوخته, مدار صفر درجه, پنجمین رمان احمد محمود است كه در طول حدود چهل و پنج سال فعالیت ادبی او منتشر شده است. در این مدت, احمد محمود افزون بر این پنج رمان, هشت مجموعه داستان, یك برگزیده داستان و دو فیلم نامه نیز منتشر كرد كه همراه با این پنج رمان كارنامه ی درخشان, پربار و ارجمند ادبی او را تشكیل می دهد.رمان « درخت انجیر معابد» در ۱۰۳۸ صفحه و شش فصل نگاشته شده است. این رمان مفصل , كه پس از رمان سه جلدی « مدار صفر درجه» بلندترین رمان احمد محمود است, رمانی روانشناسانه است و دو دید روانشناسانه ی محوری در آن قابل تمیز است: روان شناسی فردی ـ روان شناسی اجتماعی, و از این زاویه ی نگرش , رمان « درخت انجیر معابد» دارای دو محور اصلی است: عصیان ـ خرافه , كه در درازنای داستان در هم تنیده و به هم بافته شده اند و در پیوند تنگاتنگ با یكدیگر, كل منسجم و یكپارچه ای را تشكیل می دهند.از دید روانشناسی فردی, موضوع این رمان زندگی پر فراز و نشیب و عصیان آمیز جوانی ماجراجو, بی آینده وناراضی از شرایط زندگی خود به نام فرامرز است كه به دلایل مختلف روانشناسانه, باعث بروز آشوبی بزرگ می شود و شهركی را به خاك و خون می كشد.از دید روانشناسی اجتماعی, موضوع این رمان درختی است معروف به درخت انجیر معابد, كه به دلایل جامعه شناسانه, به عنوان درختی معجزه گر و مقدس, نماد باور ها و اعتقادات آیینی مردم زود باور می گردد , روح خرافه پرست عوام الناس به آن ایمانی پرشور و تعصب آمیز می آورد و در نیایش آن برای خود هویت , قدرت , تكیه گاه و پناهگاه می جوید و در سایه اش به اقتدار می رسد.به دیگر بیان, رمان « درخت انجیر معابد» داستان زندگی یك درخت و یك خانواده است كه تنگا تنگ هم روییده و به بار و بر نشسته اند , اگرچه هر دو كژ رو و كج رویند و
میوه ی هردوان نارس است و نا مرغوب.
كانون اصلی رویداد ماجراهای این رمان , همانند دیگر رمان های احمد محمود شهری است واقع در جنوب ایران , كه اگر چه در طول داستان هرگز به صراحت نام آن برده نمی شود ولی اشاره هایی كه به اماكن و خیابان های داخل شهر و روستاها و محله های اطراف آن,چون زرگان , ویس , ملا ثانی , كوت سید صالح و كریت می شود, نشان می دهد كه باید شهر اهواز باشد. بخش كوتاهی از داستان نیز در شهركوچك و درجه دوم سومی به نام گلشهر, كه ظاهرا شهری خیال پرورد است و هویت روشنی ندارد , می گذرد.زمان وقوع حوادث داستان نیز به صراحت مشخص نشده است , ولی نشانه ها یی وجود دارد كه نشان می دهد داستان از آغاز( روز اسباب كشی عمه تاجی) تا پایان ( روز به آتش كشیده شدن شهر و در آتش سوختن مهران شهركی) , به تقریب, بین سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۵ می گذرد, و اگر خاطرات عمه تاجی را هم به حساب بیاوریم, رمان « درخت انجیر معابد » در مجموع حوادثی را كه در نیمه ی نخست قرن اخیرخورشیدی برای خانواده ی اسفندیار خان آذرپاد اتفاق افتاده , مرور و روایت می كند.درخت لور, كه به درخت انجیر معابد معروف شده است , درختی است با عمری بیش از صد و پنجاه ـ شصت سال كه به وسیله ی مرد غریبه ای , از بنگال آورده و در میان باغچه ی سرسبزی در میان شهر كاشته شده است. این درخت اسرارآمیز در درازنای سال ها و دهه ها, به تدریج با هاله ای از تقدس و تبرك پوشیده شده و شاخ و برگ انبوه افسانه هایی كه حكایت از كرامات و معجزات آن دارد از تنه ی تنومند آن به هر سو روییده , در اذهان مردم كوچه و خیابان ریشه گسترانیده است, به تدریج دارای متولی و بارگاه و آداب و رسوم خاص گشته , به وجودی مقدس و آیینی بدل شده , و نماد و نشانه ی اعتقاد و باورعمومی و قدرت معنوی و اجتماعی عوام الناس گردیده است. مردم درمان بیماری های ناخوشان خویش را از او می طلبند, گشایش گره بسته و كور كارهای خویش را از او استدعا می كنند, به او متوسل می شوند و برآورده شدن حاجات خود را ملتمسانه از او می خواهند, در درگاهش شمع روشن می كنند , نذر و نیاز می كنند, مناجات می كنند, استغاثه می كنند. دردمندان و مضطران خود را با زنجیر به آن می بندند , وهیچ كس جراًت ندارد چیزی در مخالفت یا انكار تقدس و كرامات این درخت مقدس نما ی دروغین بگوید یا قدمی در راه محدود كردن رشد آن بردارد. متعصبان شهر با تعصبی غیورانه و كوركورانه به درخت انجیر معابد ایمان دارند, هر صدایی را كه در انكار معجزات و كرامات درخت بلند شود یا در تقدس آن تردید كند در گلو خفه می كنند, هر دستی را كه قصد بریدن شاخه های بشتاب پیش رونده ی درخت یا ریشه كن كردن آن را داشته باشد, قلم می كنند و می شكنند.
اما درخت انجیر معابد در حقیقت درخت لور درجه دوم نامرغوبی است با میوه ای غیر قابل خوردن, درختی است با مشتی شاخ و برگ و ساقه و ریشه ی معمولی كه اگر دو روز آب نخورد خشك می شود, درختی است با رشد سریع و ناهنجار, كه ریشه های هوایی آن به محض تماس با خاك مرطوب و مناسب باغچه ریشه می گسترانند و ساقه و شاخه می دوانند, و شاید همین رشد پر شتاب و تزاید سرطانی درخت, آن را در ذهن و خیال مردم به موجودی جادویی, ماوراء طبیعی و مقدس تبدیل كرده و به آن هویتی مرموز و آیینی بخشیده است.
زندگی پنج نسل از مردم شهر با حیات اسرارآمیز این شجره ی مقدس نما در هم آمیخته , تنگاتنگ به هم تنیده و به سختی به هم گره خورده است, به طوری كه جدا ساختن آن ها و تشخیص شان از هم , پس از گذشتن بیش از صد و پنجاه سال در هم آمیزی , محال شده است.
ذهن افسانه پرداز و خرافه ساز مردم خیال باف و زودباورآن مرز و بوم , نسلانسل در باره ی این درخت لور معمولی قصه ها ساخته و افسانه ها پرداخته و به تدریج در طول سال ها و دهه ها , درخت لور به درختی مقدس و صاحب كرامات و معجزات ارتقاء یافته است.پنج علمدارپشت در پشت , كه در حقیقت باغبان های باغچه ی پیرامون درخت بوده اند, به ظاهر سمت متولی بارگاه درخت انجیر معابد را بر عهده داشته و در باطن درخت را دستاویزی برای رسیدن به قدرت و ثروت و سیطره ی معنوی بر مردم ساخته اند, و ریشه ی افسانه ها و موهوماتی كه در اطراف درخت ساخته و پرداخته شده به همین ها بر می گردد. علمدار نخست كه ذهنی خیالباف و تخیلی سرشار داشته, و شاید هم دچار مالیخولیا و بیماری توهم بوده, نخستین افسانه ها را ساخته و این افسانه ها سینه به سینه نقل و روایت شده و بر آن ها شاخ و برگ ها افزوده شده تا زمان علمدار سوم كه شنیده ها را روی رقعه آورده و مكتوب كرده, و پس از او علمدار پنجم شجره نامه ی درخت و داستان ظهور تقدس آن را بر لوحی برنجی حكاكی كرده و بر سر در معبد آویخته است تا همگان بخوانند و بدانند كه با چه موجود شگفت انگیز و مقدسی روبرو هستند و به قدرت معجزآفرین اش ایمان بیاورند.
از گذشته های دور كه بگذریم و به آغاز رابطه ی خانواده ی آذرپاد ها با درخت برسیم,می بینیم كه اسفندیار خان آذرپاد در حقیقت نخستین كسی بوده كه تقدس درخت را به رسمیت شناخته و برای آن حریم و حرمت رسمی قائل شده است. او هنگامی كه شصت هزار متر مربع زمین ها و باغچه ی اطراف درخت لور را می خرد تا برای همسر جوان و بچه هایش یك عمارت كلاه فرنگی میان باغچه درست كند, و به ناچار تصمیم به ریشه كن كردن درخت می گیرد تا جا برای ساختن بنا باز شود, با جماعت خاموش معتقد به درخت روبرو می شود كه در حال خواندن آواهای گنگ و نا مفهومی چون « پانچا, پانچا , پامارا » و « هیپالا , هی , پا , لا » و « پانچا , پامارا ـ لولوپا ـ یاكاكا » دسته جمعی دور درخت گرد می آیند تا مانع قطع درخت گردند, چون بر این باور نسلانسلی و كهنند كه قطع درخت باعث بروز قحطی و نزول بلایای آسمانی و شیوع مرگ و میر سیاه می شود. اسفندیار خان آذرپاد وقتی متوجه اعتقاد عمیق مردم خرافاتی به تقدس درخت می شود , دستور می دهد كه ساختمان كلاه فرنگی را به طرف تاكستان شمالی زمین پس برانند و دور درخت انجیر معابد را با نرده ای آهنی محجر و محصور كنند و پانصد متر مربع هم زمین وقف درگاهش می كند, با وقفنامه ی رسمی معتبر. و از این زمان است كه قدسیت درخت مقبولیت و حرمت رسمی می یابد و زیارت آن صاحب آداب و مراسم و مناسك خاص می شود و روز به روز بر تشریفات زیارت درخت لور افزوده می گردد و متولی آن قدرت و منزلت بیشتری كسب می كند .
خود اسفندیار خان هم در دامن زدن به شكوه و شوكت این درخت سهم قابل توجهی دارد و آن را وسیله ی مناسبی می داند برای كسب محبوبیت و اعتبار میان مردم و از آن برای انتخاب شدن به عنوان نماینده ی شهر در انتخابات مجلس استفاده می كند, كه البته به دلایلی در این هدف بزرگ ناكام می ماند. اسفندیار خان با این كه به خوبی واقف است كه درخت انجیر معابد یك درخت لور معمولی درجه دو بیش نیست و هیچ كرامت خارق العاده ای ندارد, ولی بر این باور است كه وجود آن به عنوان مظهر باور و قدرت مردم عوام لازم است. او به مهران كه اعتقادی به درخت ندارد و آن را فقط یك درخت ساده می داند چنین می گوید:« حالا دیگر یك درخت نیست جناب مهران. شما حقوق خواندین, با علم الاجتماع آشنا هستین! گمان نمی كنم درك این مطلب براتان مشكل باشه كه این درخت , حالا دیگه تبدیل شده به سمبل باورهای چند نسل از مردم!» ( درخت انجیر معابد ـ ص ۱۶۷)و شبحش در مقبره ی خانوادگی به همسر جوان سوگوارش چنین پند و اندرز می دهد:« مواظب علمدار باش. مردم حرمتش دارن! یعنی حرمت درخت انجیر معابد دارن. درست كه ی باغبان بیشتر نیست ولی متولی درخت انجیرم هست ـ پدر بر پدر! انجیر معابدم یك درخت بی ثمره ولی با حرف و حدیث و حكایاتی كه از علمدار اول به ذهن و دل مردم نشسته و روز به روزم بیشتر و بیشتر میشه دیگه ی درخت مثل همه ی درختای دیگه نیست! حالا دیگه تبدیل شده به نشانه ای از قدرت و اعتقاد مردم! پس هم باید حرمت علمدار داشته باشی و هم حرمت خود درخت! » ( درخت انجیر معابد ـ ص ۹۰)حتی عمه تاجی هم كه زنی تحصیل كرده و روشنفكر است به درخت لور اعتقاد دارد و قدرت معجزه گر آن را باور دارد: « تاج الملوك , عصر روز سه شنبه به زیارت انجیر معابد می رود. نذرش را ادا می كند, شمع می گیراند, چند اسكناس ریز به صندوق می اندازد و بعد با ترس و لرز می رود در صف حاجتمندان ساقه ی شرقی می ایستد. اول لوح برنجی را با طماًنینه می خواند و گریه می كند, بعد شمع روشن می كند و دو شاخه عود می سوزاند و بعد التماس می كند كه فرامرز خان در كنكور پزشكی قبول شود. التماس می كند كه به راه راست هدایت گردد. آرام آرام اشك می ریزد و می گوید : « حاجتم را روا كن ـ روا كن ای ساقه ی شرقی, صاحب كرامات! دلم می خواهد فرامرز نامی شود ـ نام اسفندیار خان را با عزت و احترام زنده كند! ای كسی كه با كوه طلای احمر, ثروت پرستان را جزا می دهد, حاجت دلم را روا كن! دو گوسفند نذر گرسنگان و یك حلقه ی طلای سه مثقالی نذر خودت ـ روا كن, روا كن.»... از پشت سر ذكر هاگا, هگاگا می شنود.» ( درخت انجیر معابد ـ ص ۳۳۷)و با فرامرز كه تنها فرد خانواده ی آذرپاد است كه كرامات درخت را باور ندارد و معتقد است كه درخت انجیر معابد درخت لور نامرغوبی بیش نیست و علمدار هم مرد حقه باز شیادی بیشتر نیست, جر و بحث می كند و می گوید كه از این درخت و صاحبش معجزه دیده است.متولی ها هم كه راز قدرت و اعتبار مردمی درخت مقدس نما را دریافته اند, با نشر افسانه ها و داستان های پر شاخ و برگ از كرامات و معجزات درخت و ایجاد صحنه های نمایشی و ساختگی از مضطران نجات یافته و حاجتمندان نیاز برآورده شده و بیماران و كوران و افلیجان شفا یافته, می كوشند تا اعتقادات مردم خرافه پرست و ساده دل را به درخت مقدس نما بیشتر كرده و باور ها را به آن عمیق تر گردانند.
در این راستا است كه علمدار چهارم دو روز پیش از مرگش, با زنش مرزوقه , در باره ی پسرش حامد, كه از پدر بریده و به بندر محمره رفته , چنین درد دل می كند:« بیا ببینم مرزوقه. تو چه پستانی به دهان حامد گذاشته ای كه اینطور نا خلف شده؟ چرا اینقدر عقل نداره كه بفهمه زیارتگاه نباید از دست بده؟ چرا لگد به بخت خودش و زحمت و خدمت و حرمت پدر اندر پدرش میزنه؟ كاش اینقدر شعور داشت و می فهمید كه نباید این قدرت به دست غریبه بیفته!» ( درخت انجیر معابد ـ ص ۲۰۹)و پس از این كه شیخ ابوالحسن ناصری كسی را می فرستد بندر تا حامد را به بالین پدر محتضر بیاورد تا در لحظه های احتضار كنار پدر باشد,حامد حس می كند كه پدرش با صدایی خسته و خفه و كلمات بریده بریده و نامفهوم به او چنین نصیحت می كند:
« حامد , پسرم ـ شكر خدا كه برگشتی! خدا خیرت بدهد, پسرم. تو حالا علمدار پنجمی. این قدرت را بشناس! نگذار از دست برود ـ زیارتگاه را به تو می سپارم ـ همینطور كه مرحوم پدرم ـ علمدار سوم ـ سپردش به من ـ اگر حرمتش را داشته باشی قدرت عظیم بی انتهایی ست كه سلاطین را هم به خضوع وامی دارد ـ خدا خیر بدهد به اسفندیار خان آذرپاد كه اطرافش را نرده كشید, پانصد متر زمین وقفش كرد ـ وقفنامه اش هست. تو مجری. كلیدش پیش مادر استـ مرزوقه.» ( درخت انجیر معابد ـ ص ۲۱۰ و ۲۱۱)حتی مهران شهركی هم كه پس از سكته مغزی و مرگ زنش افسانه, با حقه بازی و زد و بند های فراوان به ناحق صاحب باغچه و عمارت كلاه فرنگی می شود , وقتی برای تاًسیس شهركی مدرن و كاخ مجلل و با شكوهی برای خودش در میان آن, قصد ریشه كن كردن درخت انجیر معابد را می كند, وقتی با مقاومت سرسختانه و غلبه ناپذیر جماعت معتقد به درخت مقدس روبرو می شود و بیل مكانیكی و بولدوزرش به آتش كشیده و تفنگداران و سربازان حامی اش فراری می شوند, از در سازش و تسلیم در می آید, درخت را سر جای خودش می گذارد, برایش سقا خانه و جایگاهی با درهای چوبی بزرگ و سر دری چراغانی شده درست می كند:« سنگ وقف نامه ی مهران خان بر ستون , عوض شده است. بزرگتر از قبل است.زندگی این خانواده ,از طریق خاطرات عمه تاجی, درست از جایی روایت شده است كه اسفندیار خان و خانواده اش , همراه معمار می آیند تا معمار نقشه ی عمارت كلاه فرنگی را گچ بریزد , و در همان اولین برخورد با معتقدان خاموش به درخت, اسفندیار خان مجبور به عقب نشینی می شود , به جای مبارزه برای ریشه كن كردن درخت از در صلح و صفا با آن در می آید و در مقابل قدرت عظیم معنوی درخت و باورمندان و معتقدان به آن , تسلیم می شود و پس می نشیند.پس از بنا شدن عمارت كلاه فرنگی , زندگی آذرپاد ها در كانون گرم خانواده, در خانه ای مجلل و با شكوه سرشار از خوش بختی شروع می شود و حدود ده سال, تا زمان مرگ اسفندیار خان سراسر روشنی و شادكامی ادامه می یابد. احمد محمود به رویداد های مهم این سال ها به طور غیر مستقیم, از طریق خاطرات عمه تاجی و فرامرز آذرپاد, و یادداشتهای روزانه ی فرزانه, دختر ناكام خانواده, می پردازد. این سال های زود گذر بهترین و روشن ترین سال های زندگی این خانواده , به خصوص فرامرز و فرزانه است. تنها واقعه ی ناگوار و تلخ این سال ها كه همچون لكه ای سیاه بر روشنی های تابناك آن سایه می افكند , شكست اسفندیار خان در مبارزه ی انتخاباتی مجلس است كه باعث می شود اسفندیار خان یك هفته ی تمام سكوت كند و در این یك هفته سكوت عذاب آور عمه تاجی می ترسیده كه نكند برادرش از غصه دق كند. و یكی از دلایل احتمالی این شكست فعالیت های سیاسی فرامرز در سال های میانی دبیرستان, شركتش در یك میتینگ موضعی و درگیری اش با پاسبان ها و بازداشت یك روزه اش بوده است.
گوشه گیری و درون گرایی گریزان از جمع كیوان, پسر كوچك خانواده, از دیگر مشكلات نه چندان مهم خانواده است كه به خصوص نگرانی افسانه و واكنش های فرامرز و فرزانه را در پی دارد.از سایر حوادث تلخ این سالها به خصوص برای بچه ها و عمه تاجی می توان به هوس زود گذر یادگیری سوار كاری مامان افسانه اشاره كرد , و رابطه ی ناگزیری كه در این مدت با مربی سواركاریش , چاسب , پیدا می كند , و این رابطه خوشایند بچه ها و عمه تاجی نیست, هم چنین باز شدن پای مهران شهركی, مشاور حقوقی شركت ساختمانی اسفندیار خان آذرپاد به زندگی و خانه ی آذرپاد ها كه با واكنش منفی عمه تاجی و بچه ها روبرو می شود.با مرگ نا به هنگام اسفندیار خان, شیرازه ی زندگی خانواده ی آذرپاد از هم می پاشد و ستاره ی بخت و اقبال خانواده افول می كند . به دنبال این فاجعه است كه آذر پاد ها با یك رشته بد بیاری , ناكامی و بحران روبرو می شوند. افسانه پس از دو ماه سوگواری در انزوا, به صورتی كاملا غیر مترقبه و ناگهانی, و بدون زمینه سازی و آماده كردن بچه ها از نظر ذهنی و روحی, با مهران شهركی ازدواج می كند و خبرش را تلفنی به عمه تاجی می دهد. بچه ها با شنیدن این خبر ناگوار شوكه می شوند و واكنش منفی شدید نشان می دهند و مهران شهركی را به عنوان ناپدری نمی پذیرند. از همین جا درگیری بین آن ها, با مادر و نا پدری آغاز می شود كه روز به روز شدت بیشتری می گیرد . با معتاد شدن افسانه به تریاك درگیری بین بچه ها , به خصوص فرامرز با مادرش اوج می گیرد و اوج این در گیری تیراندازی فرامرز به مهران در سر بساط تریاك كشی با افسانه است كه منجر به زخمی شدن مامان افسانه و بازداشت فرامرز می شود. با سكته ی مغزی و مرگ افسانه خانواده ی آذرپاد به طور كامل از هم پاشیده می شود و به سراشیب سقوط و انحطاط فرو می غلطد. فرامرز ترك تحصیل می كند و مدتی پس از او فرزانه كه مخفیانه و بدون اطلاع خانواده, به عقد عاشق مجنون صفتش , جمال, در آمده, به دلیل احساس بیكسی و به بن بست رسیدن روحی, و هم چنین به علت مبتلا شدن به بیماری پیسی,كه از عمه تاجی به او ارث رسیده, با خوردن تریاك خود را می كشد و تراژدی خانواده ی آذرپاد ها به نهایت می رسد . مهران شهركی تمام اموال و املاك خانواده ی آذرپاد را كه میراث قانونی فرامرز و برادرش كیوان است, با زد و بند با اداره ی سرپرستی اموال صغار بالا می كشد و از آن همه ثروت بی پایان پدری هیچ چیز سهم فرامرز نمی شود. بازداشت مجدد فرامرز به اتهام خرده فروشی مواد مخدر, كه دسیسه دیگری است كه توسط مهران شهركی طراحی شده تا برای مدتی شر او را كم كند, مصادف می شود با نقشه ی مهران برای خراب كردن عمارت كلاه فرنگی و ساختن شهركی مدرن با همه ی امكانات و در میان آن كاخی برای خود. چند روز پیش از خراب كردن عمارت عمه تاجی كه حالا تنها و بیكس شده و بی آشیانه مانده دو تا اتاق مشرف در عمارت كلاه فرنگی اجاره می كند و به آنجا نقل مكان می كند. او می خواهد ببیند چه كسی كلنگ اول را به پی و پایه ی بنیاد زحمات اسفندیار خان می كوبد و سرو بلند اسفندیار خان و نخل پر بار سعمران را سرنگون می كند . او می خواهد بشناسد آن ناكسی را كه تیشه به ریشه ی عمارت كلاه فرنگی و تمام یادگارهای برادر مرحومش می زند, و این ناكس كسی نیست جز همان كه گناه همه ی این جنایات چندین و چند ساله به گردن اوست, همان ناكسی كه برای اولین بار پای تریاك را به آن خانه باز كرد.و رمان « درخت انجیر معابد» درست از صبح همان روزی آغاز می شود كه عمه تاجی قصد اسباب كسی به اتاق های اجاره ای تازه را دارد.شخصیت اصلی رمان , فرامرز آذرپاد است كه در تمام طول رمان حضوری پر رنگ و سرنوشت ساز دارد. از دوران كودكی او چیزی نمی دانیم و نخستین صحنه ی حضور او در داستان , صحنه ای است كه در آن معمار عمارت كلاه فرنگی, نخستین كلنگ تاًسیس بنا را به زمین زده و اولین میخ چوبی را كوبیده است و در این صحنه كه خاطره ی آن در روزی كه همان معمار نخستین كلنگ را به پی و پایه ی عمارت كلاه فرنگی می زند تا نتیجه ی یك عمر زحمات اسفندیار خان را فرو بریزد, از خاطر عمه تاج الملوك می گذرد, فرامرز نو جوانی ده دوازده ساله بوده است. از آن پس تا پایان رمان فرامرز حضوری چنان موًثر در رمان دارد كه از این دید می توان رمان « درخت انجیر معابد » را داستان زندگی و شرح حال او از سن ده دوازده سالگی تا سی و چند سالگی دانست.قدرت احمد محمود در ساختن و پروردن شخصیت فرامرز آذرپاد تحسین انگیز و قابل ستایش است و اوج استادی و مهارت داستان نویسی احمد محمود را در خلق این شخصیت بی نظیر و منحصر به فرد به خوبی می توان مشاهده كرد, شخصیتی كه در كنار شخصیت هایی چون خالد, باران و نوروز از درخشان ترین شخصیت های ادبیات داستانی این مرز و بوم هستند و هر كدام در نوع خود بی بدیل و بی نظیرند.فرامرز تا قبل از مرگ پدرش زندگی سعادتمندانه ای دارد وبرخوردار از گرما و روشنایی مهر و محبت خانواده در خوش بختی كامل به سر می برد. دوستی صمیمانه با خواهرش فرزانه, وبرخورداری از عشق بی حساب و كتاب پدر و مادر و عمه تاجی او را ارضاء و سرشار می سازد وبر بهروزی نوجوانانه اش به كمال می افزاید.
عشق به نازك روشن ترین نقطه ی زندگی او در سنین بلوغ و در آستانه ی ورود به دنیای جوانی است و با همكاری صمیمانه ی خواهرش فرزانه فرصت آشنایی با نازك را كه دختر ایده آلش است به دست می آورد و مدت كوتاهی از خوشبختی عشق ورزی و مصاحبت نازك زیبا رو برخوردار می گردد.از دیگر حوادث دوران نوجوانی او یكی درگیری با رحمان نیكوتبار, همكلاسی دوران دبیرستان اوست, و دیگری شركتش در فعالیت های سیاسی و ارتباط جانبی اش با یكی از گروه های سیاسی به عنوان سمپات كه منجر به مصدوم كردن یك پاسبان در تظاهرات موضعی و بازداشتی یك روزه همراه با مصدومیت شدیدش می شود, به طوری كه از امتحانات آخر سال دبیرستان محروم می ماند. در پایان دوره ی سه ساله ی اول دبیرستان خانواده اش تصمیم می گیرند او را برای ادامه ی تحصیل به اروپا بفرستند , خودش هم بسیار راغب به رفتن است كه ماجرای بازداشت و بعد شكست پدر در مبارزه ی انتخاباتی و مرگ نا به هنگام او پیش می آید و این سفر منتفی می شود.از آن چه از خاطرات خود فرامرز و عمه تاجی در باره ی گذشته ی او, پیش از مرگ پدرش بیان شده چنین می توان برداشت كرد كه فرامرز تربیت اصولی و درستی نداشته و محبت های نا بجا و بیش از حد والدین و عمه تاجی و برخورداری از رفاه و اشرافیت افراطی او را لوس, زود رنج, نازك نارنجی, كم جنبه ,حساس و زود شكن,عجول و بی طاقت, بلند پرواز و خیال پرور, بار آورده است. فرامرز از همان نوجوانی آدمی دمدمی مزاج و مذبذب است, حوصله ی كار و زحمت مداوم و سخت كوشی ندارد, بی شكیب و نابردبار است, خود را یك سر و گردن بالاتر از دوستانش می داند, طاقت ناملایمت و سختی ندارد, شكننده و نازك طبع است, و بسیار مستعد برای كشیده شدن به فساد و افتادن به بیراهه و كج راهه است , و حتما نیازمند بزرگتر وهدایت كننده دارد . او از آن تیپ جوانانی است كه بدون سرپرست و مهار كننده نمی تواند سلامت روحی و اخلاقی خود را حفظ كند و به انحراف كشیده می شود.با مرگ نا به هنگام اسفندیار خان, فرامرز اصلی ترین تكیه گاه خود را از دست می دهد و ضربات سرنوشت , آنگاه كه او را بی پناه و بی حامی می یابد, یكی پس از دیگری بر او فرود می آید. سفرش برای ادامه ی تحصیل به اروپا منتفی می شود. محبوبه اش نازك او را كه برای عشقشان هزار آرزو در سر می پرورانده,ترك می كند و همراه خانواده اش به شهر دیگری نقل مكان می كند. مهران, در نهایت فرصت طلبی, از مرگ پدرش سوء استفاده می كند و محبت مادر فرامرز را به خود جلب كرده , قاب قلب این زن شوهر مرده ی سوگوار را می دزدد و با او ازدواج می كند و این محكم ترین ضربه به روح و روان فرامرز است. از یك طرف غیرت فرامرز به او اجازه نمی دهد كه كسی جای پدرش را بگیرد و از طرف دیگر می بیند كه مهران شهركی دارد اموال بی حساب و كتاب آن ها را كه حق قانونی و مشروع شان است به ناحق و با حقه بازی صاحب می شود و بالا می كشد و كاری هم از دست او برای ممانعت از این غصب آشكار و رذیلانه بر نمی آید, و همه ی این ناملایمات تحمل ناپذیر روح او را در هم می شكند, كینه ی مادر را به دل می كیرد, سر ناسازگاری با او را می گذارد, به او زخم زبان می زند و خود از درون زخم می خورد.
با آن كه شرایط سفر به اروپا برایش فراهم است و می تواند همانند برادر كوچكترش, كیوان, بابت سهم الارثش مقداری پول نقد دریافت كند و شرش را از سر مامان افسانه و شوهر تازه اش كم كند و به فرنگ برود, اما فرامرز زیر بار نمی رود و می ماند تا موی دماغ مهران شهركی و مامان افسانه باشد و نگذارد آب خوش از گلوی آن دو پایین برود و با خیال راحت سهم الارث آن ها را بالا بكشند, می ماند تا حق و حقوق تضییع شده ی خود را باز پس بگیرد و اموال و املاك از دست رفته را از حلقوم مهران شهركی بیرون بكشد.با گذشت زمان, درگیری میان فرامرز و مادر و ناپدری اش بالا میگیرد تا بالاخره به نقطه ی اوج خود می رسد و وقتی فرامرز مادرش را پای منقل مهران و در حال تریاك كشیدن با او می بیند خونش به جوش می آید و در اوج خشم و غضبی كور با تفنگ شكاری دو لول قصد جان مهران را می كند كه موفق به كشتن او نمی شود و به جای او مادرش را مجروح می كند. به دنبال این ماجرا, فرامرز بازداشت می شود و حدود سه ماه در زندان می ماند.زندان نقطه ی عطفی در سقوط و انحراف فرامرز است . برای او كه جوانی ناز پرورده و سختی نكشیده است تحمل زندان بسیار دشوار و غیر ممكن است, به همین دلیل برای فراموشی رنج زندان به تریاك پناه می برد و احتمالا با دسیسه ای به دقت طراحی شده از طرف مهران , و با همكاری دوست مهران , سروان جنتی ویكی از عوامل سروان در زندان, حسن فك شكن, فرامرز با همه ی نفرتی كه از تریاك دارد با نیروی تسكین دهنده, آرام بخش و رخوت دهنده و پناه بخشنده ی آن آشنا می شود و گرفتار اعتیادی سیاه و تباه گرداننده می شود كه برای همیشه او را به خود آلوده می سازد و از درون پوك و پوسیده اش می كند. پس از آزادی از زندان نیز مهران راحتش نمی گذارد و او را به سوی منقل و وافور می كشاند. ترك تحصیل, سكته ی مغزی و مرگ مادر, خودكشی فرزانه, ضربات خرد كننده پی در پی هستند كه یكی پس از دیگری بر روح حساس و شكننده ی فرامرز فرود می آیند و او برای رهایی از زخم كاری این ضربات بیشتر و بیشتر به دامان تریاك پناه می برد. مهران شهركی پس از آن كه همه ی مال و اموال و ارث و میراث خانواده ی آذرپاد ها را بالا می كشد, در آستانه ی خراب كردن عمارت كلاه فرنگی و تاً سیس شهركی مدرن و كاخی برای خود در دل آن, فرامرز را بار دیگر به اتهام واهی به زندان می اندازد تا فارغ از مزاحمت های احتمالی او كار تخریب بنای قدیمی و ایجاد بنای جدید را به سرعت به پیش ببرد.روحیات فرامرز پس از آزاد شدن از زندان اخیر بسیار جالب توجه است و به زیبایی تصویر شده است. او كه دیگر هیچ كس و كاری جز عمه تاجی ندارد ,در حالی كه تا بن استخوان گرفتار اعتیاد است پولی برای تهیه تریاك مورد نیازش ندارد و مجبور است دائم به عمه تاجی رو بیندازد, او را تیغ بزند, و از او پول بگیرد, و این كار به شدت آزارش می دهد . آرزوهای بر نیامده, حرمان ها و ناكامی های پیاپی, از دست دادن پدر و مادر و خواهر,از هم پاشیده شدن كانون گرم خانواده و بیكس و كار شدن, از دست دادن پناهگاه و تكیه گاه و دچار شدن به خلاء عظیم روحی ـ عاطفی, از دست دادن معشوقه ای كه او را با تمام وجود دوست داشته , از دست داده همه ی امكانات رفاهی و عزت و احترام فامیلی, و احساس خواری و حقارت, در او كه آدمی به نهایت حساس , زود رنج و كم طاقت است, تبدیل می شود به عقده های پیچیده ی روانی و زخم های عمیق روحی. در كنار این عقده ها حس انتقام جویی از مهران شهركی نیز در او كه آدمی به شدت كینه توز است روز به روز بیشتر اوج می گیرد و به عطشی سیری ناپذیر و لهیبی غیر قابل مهار تبدیل می گردد كه او را از درون می سوزاند و بی تاب می كند. از یك طرف به دنبال آن است كه خیلی زود و بدون كار و زحمت پول هنگفتی به دست آورد و به ثروت و رفاه و خوشبختی برسد, از طرف دیگر در پی آن است كه هر جور شده به نا پدری سابقش ضربه بزند و زهرش را به او بریزد و نگذارد آن غریبه ی مال مردم خور, املاك و اموال و ارث و میراث خانواده ی آذرپاد را به آن راحتی بالا بكشد و به ریش فرامرز بخندد. فرامرز می داند كه برای مبارزه با مهران شهركی و انتقام گیری از او, باید صاحب قدرت و اقتدار باشد, و در آن مقطع زمانی چنین می پندارد كه قدرت و اقتدار را فقط می تواند با ثروت كلان به دست آورد , برای همین به هر دری می زند كه پول دار شود. مدتی خود را به عنوان ماًمور اداره بهداشت جا می زند و صاحبان كافه ها و رستوران ها را تلكه می كند. پس از لو رفتن جعلی بودن كارت بازرسی اش, به فكر سرقت مسلحانه از بانك یا خالی كردن انبارهای اجناس قاچاق بازار كویتی ها می افتد. قصد او این است كه پول هنگفتی به دست بیاورد و با آن یك مركز تفریحی ـ فرهنگی مدرن برای روشنفكران شامل یك سینما ـ تئاتر بنا كند و فیلم ها و نمایش های هنری در آن نشان دهد, اما چون همكاری برای تشكیل گروه نمی یابد, از این نقشه منصرف می شود.
بحث های او با همكلاسی های سابقش, كامران و رحمان نیكوتبار در این باره بسیار جالب و آموزنده است.در این بحث ها فرامرز ایده های خود را درباره ی مردم تشریح می كند و ارزیابی تحقیر آمیزی از آن ها دارد. از نظر او مردم مشتی عوام زود باور و ابله اند كه هر كس هر ادعایی بكند , اگر ادعایش قاطعانه و بی تزلزل باشد و خوب نقش خودش را بازی كند, آن را باور می كنند. او با دید یك آنارشیست هرج و مرج طلب مصادره ی اموال ثروتمندان و بانك ها را حق طبیعی خود و امثال خود می داند و معتقد است كه این اموال, حقوق پایمال شده ی آن ها است ,و حالا كه قانون حق آن ها را پایمال می كند و به ناحق به زورمندان و صاحب نفوذان می دهد, آن ها هم مجازند از هر طریق ممكن حق خویش را بازستانند و ثروت های به تاراج رفته شان را باز پس بگیرند.شناختی كه كامران و رحمان در خلال حرف هایشان از فرامرز ارائه می دهند بسیار واقع بینانه و به حقیقت نزدیك است. كامران او را آدمی پر احساس , با هوش و با استعداد می داند كه جوشش احساس و استعدادش به سنگ خورده و كم كم دارد منحرف می شود.رحمان هم روًیاهای او را قصه ها و خواب و خیال های یك آدم بنگی وامانده می داند.در حقیقت فرامرز آدمی است بسیار حساس و پر احساس, با ذهنی خلاق و تیزو ـ به قول عمه تاجی ـ غرا, بسیار با استعداد و با قریحه, كه شكست های پی در پی, عقده های روحی, شتابزدگی و ناشكیبایی , نداشتن حوصله ی كار و زحمت طولانی و همت سخت كوشی, سست عنصری و نداشتن بنیاد محكم و شالوده ی قوی شخصیتی, او را اسیر اعتیاد كرده و اعتیاد جوشش ذهن و حس و استعداد او را به انحراف و كجراهه كشیده است.تنها نقطه ی روشن زندگی فرامرز در این سا ل های پر از ملال و نكبت و محرومیت احساس محبت آمیزش به زری, دختر اوس یدالله, موجر عمه تاجی است كه دختری كم سن و سال اما زودرس و رشد یافته است با ملاحت و جذابیتی خاص , و چیزهایی در چهره و رفتارش هست كه فرامرز را به یاد نازك می اندازد و حال خوشی در او به وجود می آورد, افسوس كه این نقطه ی روشن هم به او روشنی نمی بخشد و این یادآور عشق گذشته, با لجبازی و خیره سری حتی محل سگ هم به او نمی گذارد,او را تحقیر می كند و در آسمان او خاموش و بی فروغ می ماند.فرامرز در ادامه تكاپوهایش برای پول دار شدن, با قرض گرفتن شصت هزار تومان از یكی از دوستان صمیمی پدرش, شیخ ناصری, به بهانه ی راه اندازی كتابفروشی, شهرشان را ترك می كند و با مطالعه ی چند كتاب مرجع پزشكی در شهر كوچكی به نام گلشهر, با نام جعلی دكتر منوچهر آذرشناس , خود را پزشك متخصص بیماری های داخلی جا می زند و برای خود مطبی راه می اندازد و به درمان بیماران می پردازد. پس از دوران كوتاهی زندگی همراه با رفاه و تجمل در این شهرك, با شناخته شدنش توسط یكی از زندانی های هم بند قدیمی, تحت تعقیب سروان گل جالیز قرار می گیرد, به این ترتیب آرزوهای فرامرز برای ثروتمند شدن نقش بر آب می شود و غرق در ناكامی مجبور به فرار می گردد. برای چند سالی هیچ كس, حتی عمه تاجی از فرامر خبری ندارد, تا این كه تلگرافی به طور غیر منتظره خبر مرگ او را می دهد و این خبر تكان دهنده عمه تاجی را از پای در می آورد. آخرین یادگار برادرش نیز سرنوشتی پر ادبار و فلاكت بار یافته و معلوم نیست در گوشه ی كدام خراب شده ای تلف شده است و این رنج مهلك و زخم كاری برای پیرزنی هفتاد ساله قابل تحمل نیست. چند هفته بعد از رسیدن این خبر عمه تاجی هم سكته می كند و با سكته ای شگفت انگیز, هنگامی كه روی سكویی نزدیك درخت انجیر معابد نشسته است, در می گذرد.فصل ششم رمان « درخت انجیر معابد » فصل نهایی و فصل بازگشت فرامرز به زادگاهش پس از سالها مفقود الاثر بودن است, و این بار او در كسوت درویشی سبز چشم با موهای افشان و سپید و بلند, ریخته بر روی شانه ها و ریش سپید چند قبضه ای, با بسته ای خاموت شكل, و چنته ای و كشكولی و دشداشه ای خاكی رنگ بر تن و عصای آبنوس بر دست ظاهر می شود و خود می نماید تا نقشی شگفت انگیز و اعجاب آور بازی كند , عقده های و كینه های كهنه ی درونش را خالی كند و از دشمن اصلی و بزرگ غاصب میراث و حقوقش, مهران انتقامی دهشتناك و بیرحمانه بگیرد و هر آنچه او ساخته و پرداخته ویران گرداند.فرامرز كه تمام امیدهایش برای ثروتمند شدن و از راه ثروت به قدرت رسیدن با نومیدی و تمام تلاش هایش در این عرصه با شكست و ناكامی روبرو شده, با ذهن غرا و خلاقش راهی بسیار مناسب برای مبارزه با مهران و انتقام گرفتن از او پیدا كرده و نقشه ای بسیار ماهرانه و زیركانه كشیده است . حالا كه درخت انجیر معابد محور باورها و اعتقادات عمومی است و علمدار و مهران آن را در خدمت مقاصد و نیات سوء خود قرار داده اند, چرا او از این درخت به عنوان حربه استفاده نكند و آن را به خدمت نگیرد؟ چرا او بر موج باور ها و اعتقادات عمومی سوار نشود و آن را به نفع خود به جریان و جنبش واندارد؟ چرا او سیل بنیان كنی از اعتقادات خرافی مردم نسازد و با آن ریشه ی مهران شهركی و ثروت و منزلت او را نكند و حس كینه توزیش را به وسیله ی جماعت زود باور و ساده لوح معتقد به درخت ارضاء نكند؟
با هدف انتقام جویی از مهران و بازیچه قرار دادن احساسات و عواطف آرمانی مردم خرافه پرست و در اختیار گرفتن اراده و خشم كور متعصبان سبك مغز به منظور ویران كردن هر آنچه هست , فرامرز آذرپاد در كسوت درویشی صاحب كرامت و غیب دان به زادگاهش باز می گردد تا از شهری كه او را با خفت و خواری از خود رانده و تحقیرش كرده و ثروت پدری و شوكت و اعتبار نسلانسلی را به نیرنگ و تزویر از او گرفته انتقامی سخت و دهشتناك بگیرد, و عقده های و كینه های دیرین انباشته در روحش را كه به زخم هایی كهنه و مزمن بدل شده اند خالی كند.او با زیركی و زرنگی خاصی كه برای نقش بازی كردن دارد, موفق به انجام هر آن چه می خواهد می شود, نخست از رحمان نیكوتبار انتقام می گیرد و او را به قتل می رساند, سپس شهرك انجیر معابد را كه ساخته ی مهران شهركی است, با نقشه ای حساب شده به آتش و شهروندانش را به خاك و خون می كشد و با هدایت فكری و عصبی متعصبان كور و خشمگین خشك و تر را یك جا با هم می سوزاند و مهران شهركی را طعمه ی حریق می سازد و انتقام چندین و چند ساله اش را از او می گیرد . آنگاه است كه ارضاء شده و خالی شده از عقده ها و كینه های كهن به آخر خط می رسد و فرو می ریزد, و این پایان رمان درخت انجیر معابد وپایان كار فرامرز آذرپاد است:« باد, انبوه موی سر سبز چشم را به یك سو رانده است. پس گوش چپش دو نوار چسب, ضربدری چسبیده است. حسن جان از ستون شكسته كشیده است بالا.میدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبز چشم می شكند, گردنش خم می شود , دستش تكان می خورد , پلك می زند, پلك می زند, پلك می زند ـ و لنزهای سبز می افتد كف دستش ـ از پشت سر می شنود: « فرامرز خان؟» سر بر می گرداند ـ حسن جان پشت سرش ایستاده است. چشمانش باز می شود ـ میشی است . صدای سرهنگ از پس شانه حسن جان بر می خیزد : « دكتر آذرشناس؟» ـ كوهه های آتش در جنگ باد ـ گومبا گومب دمام و گراگر آتش ـ گردن فرامرز خم می شود, زانوهایش می لرزد و سست می شود. به عصا تكیه می دهد تا بنشیند بر پاره سنگی بر ستون شكسته. حسن جان كمكش می كند ـ می نشیند. تاجگونه را از سر بر می دارد. گردن خم می كند و پیشانی بر زانو می گذارد. » ( درخت انجیر معابد ـ ص ۱۰۳۸)فصل ششم رمان « درخت انجیر معابد » بحث انگیز ترین فصل این رمان و قابل انتقاد ترین قسمت آن است. سیر واقع گرایانه, رو به اوج و هماهنگ رمان در پنج فصل نخست در این واپسین فصل دستخوش دگرگونی ناهماهنگی با سایر فصل ها می شود و به سراشیب تند سوررئالیسم و سمبولیسم در می غلطد و ماجرا حالتی كابوس وار به خودش می گیرد و كم و بیش تصنعی و باور ناپذیر می گردد. رشد ناگهانی , نا به جا و بی رویه ی ساقه های تنومند و شاخه های انبوه درخت انجیر معابد كه همه جای شهرك را چونان غده های سرطانی در چنگال می گیرد و راه ورود به مدرسه, خانه ی روحانی, اداره ی فرهنگ, كتاب فروشی , كتابخانه و سایر اماكن فرهنگی را می بندد و اجازه ی ورود به این اماكن را به هیچكس نمی دهد حالتی نمادگونه و سوررئالیستی دارد, و بعد صدای مهیب رعد و برق خیره كننده ای با نور بنفش كه بر گرده ی سیاهی شلاق می زند و ساقه های نابجای درخت انجیر معابد را محو می كند , و پس از آن بازگشایی كتابخانه با میزها و قفسه ها و صندلی های نو و كتاب هایی با عنوان های نامفهوم چون « بررسی علمی پانچا پامارا بر اساس مبحث كی ـ تو » و « مقایسه ی كارمانا و ناراكا و ربط ماهوی هر دو مقوله با موك راها » و از بین رفتن همه ی كتاب ها و جزوه های سابق, از دیگر عناصر نمادین و سوررئالیستی این فصل است. بحث های طنزآمیزی كه بین معلمان و فرهنگیان و روحانیان بر سر این كه چه باید كرد و چه تدبیری برای رشد سرطانی و نابجای ساقه های درخت انجیر معابد باید اندیشید, اگر چه بحث هایی پر محتوا و قابل توجه هستند ولی ارتباط چندانی با كل رمان ندارند و چونان وصله ای نا همرنگ بر پیكر یكپارچه ی رمان می مانند كه توی ذوق می زنند. ترك كردن گلشهر كه محل كار واقامت سرهنگ گل جالیز فعلی و سروان گل جالیز سابق است و اقامت طولانی مدت در زادگاه فرامرز , فقط برای این كه كار دكتر منوچهر آذرشناس قلابی و فرامرز آذرپاد را دنبال كند و بفهمد كه « توانایی و استعداد تلف شده ی این آدم تا كجاست!» , ناشناس ماندن فرامرز برای خیلی از نزدیكانش كه به راحتی از روی نشانه های ظاهری و شخصیتی می بایست او را می شناختند, و بازداشت نشدنش علیرغم این كه برای مقامات آگاهی هویت او به راحتی قابل كشف بوده, همه و همه دلایلی هستند كه فصل ششم رمان درخت انجیر معابد را سست تر از سایر فصل ها و ضعیف تر از بقیه رمان می سازد و یكدستی و هماهنگی این فصل را با سایر فصول مختل می كند, و از این دیدگاه به این فصل رمان انتقاد جدی وارد است و در مجموع این فصل ضعیف ترین فصل این رمان است.فصل سوم رمان « درخت انجیر معابد» نیز كه بخش عمده ی آن به سفر فرامرز به شهر كوچك گلشهر, در فاصله ای نه چندان دراز از زادگاهش, و جا زدن خود به عنوان دكتر منوچهر آذرشناس و باز كردن مطب در این شهر اختصاص دارد از فصل های قابل انتقاد این رمان است.حوادث فرعی غیر مرتبط با موضوع اصلی رمان, و شخصیت های فرعی متفرقه, به خصوص مهندس ولف و آن كنجكاوی غیر عادی اش برای یادگیری اصطلاحات زبان فارسی و ماجرای رابطه اش با گل اندام كه به باردار شدن نا مشروع گل اندام می انجامد, همگی از حوادث غیر ضروری و كشدار كننده ی رمان « درخت انجیر معابد » هستند كه می توانستند حذف شوند و حذفشان هیچ خللی در سیر منطقی رمان پدید نمی آورد. در مجموع درباره ی ماجراهایی كه در گلشهر اتفاق می افتد می توان چنین داوری كرد كه این بخش ارتباط منطقی و پیوستگی كافی با بقیه ی بخش های رمان ندارد و به صورت زاییده ای اضافی به نظر می رسد كه هما هنگی و انسجام زیبا و هنرمندانه ی رمان را خدشه دار و ناهماهنگ ساخته است.رمان « درخت انجیر معابد» صحنه ی حضور و میدان عمل انواع و اقسام آدم های زنده, اثرگذار ویكتا است كه هر یك كاراكتر و شخصیت منحصر به فرد خود را دارد و متمایز از دیگران است. اغلب این افراد به نوعی در ارتباط با فرامرز هستند. افراد خانواده ی آذرپادها كه بستگان نسبی فرامرز هستند, همچون اسفندیار خان , مامان افسانه, خواهر ناكامش فرزانه , عمه تاجی, برادر كوچكترش كیوان, خدمتكارشان شهربانو خانم,و عمو داریوش گروه نخست این آدم ها را تشكیل می دهند كه با زندگی و شخصیت آن ها از طریق خاطرات عمه تاجی یا فرامرز آشنا می شویم.
دوستان فعلی و هم كلاسی های سابق فرامرز مانند كامران, جمشید توران طلایی, رحمان نیكوتبار, محمد سلمانی, و فرزین دسته دیگری از بازیگران فرعی این رمان هستند كه هر كدام شخصیت و رفتار و كردار خاص خود را دارند و طیف وسیعی را از نظر شخصیتی تشكیل می دهند: یك سر این طیف روشنفكرانی چون كامران قرار دارند و در سر دیگر محمد سلمانی قرار دارد كه آدمی بیسواد و عامی است.
دسته سوم كسانی هستند كه در كار تهیه ی تریاك به فرامرز كمك می كنند و شریك خلاف كاری های او هستند, حسن جان و مهدی عیالوار از این رده آدم ها هستند.و آدم های دیگر: علمدار پنجم كه فرامرز چشم دیدنش را ندارد و او را آدمی شارلاتان و حقه باز می داند, شیخ ناصری كه دوست پدر فرامرز بوده و فرامرز به او احترام می گذارد. نازك كه عشق ناكام دوران جوانی فرامرز بوده و دوستش شیدا, زری دختر اوس یدالله كه فرامرز را به یاد نازك می اندازد و به همین دلیل فرامرز از او خوشش می آید و به او كششی محبت آمیز و قلبی دارد, فریدون برادر زری كه از بچگی مرید فرامرز است و در فصل پایان رمان نیز از مریدان سفت و سخت درویش سبز چشم و از فداییان او می شود. اهالی گلشهر كه در مدت كوتاه اقامت فرامرز در این شهر با او در ارتباط قرار می گیرند و نام اغلب آن ها با گل شروع می شود, مانند سروان گل جالیز, گل اندام, گل پیرا, گل ختمی, گل خرزهره, گلدسته. منشی اش زری , برادر او فاضل نمك فروش,و مستر ولف كه هر كدام ماجراهای خاص خود را دارند.این ها طیف وسیعی از بازیگران و نقش پردازان رمان « درخت انجیر معابد» را تشكیل می دهند كه اغلب آن ها به خصوص كسانی مثل حسن جان , محمد سلمانی, رحمان نیكوتبار, اوس یدالله, زری, فریدون, شهربانو خانم,جواهر خانم ,و علمدار شخصیت هایی بسیار خوش ساخت, خوش پرداخت و یكدست دارند و زبان و رفتار و احساساتشان بسیار طبیعی و قابل پذیرش است. و نكته ی جالب توجه این كه فرامرز با حافظه ی فوق العاده قوی و شگفت انگیزی كه دارد همه ی این آشنایان دور و نزدیك را با جزئیات زندگیشان و فراموش شده ترین خاطرات گذشته های دور شان به روشنی به خاطر سپرده و در آن هنگام كه به كسوت درویش سبز چشم در می آید با اشاره ها و كنایه های رمزآمیز به همین خاطرات است كه به سرعت اهالی شهرك انجیر معابد را تحت تاًثیر قرار می دهد و میان آن ها به عنوان درویشی غیبدان با نیروی روحی خارق العاده شناخته می شود و یكی دو شبه شهرت و محبوبیت استثنایی و غیر عادی پیدا می كند و به مقام مرشد معنوی مردم ساده لوح آن ناحیه می رسد.
یكی از مهم ترین و درخشان ترین شخصیت های رمان « درخت انجیر معابد» عمه تاج الملوك, یا از زبان فرامرز , عمه تاجی است. عمه تاجی زنی است روشنفكر و تحصیل كرده كه همراه با خانواده ی برادرش زندگی می كند و بسیار نسبت به برادرش, اسفندیار خان و برادر زاده هایش دلسوز و متعصب است و تمام زندگی اش را وقف آنان می كند.
او كه از جوانی و هنگامی كه نامزد یحیی خان بوده به بیماری پیسی مبتلا شده و به همین خاطر به بهانه های واهی نامزدیش را با یحیی خان فسخ كرده و تا آخر عمر مجرد مانده, نسبت به مرد ها متنفر و از همه ی آن ها به جز برادر ها و برادر زاده اش بیزار است و زهر این بیزاری را نخست به روح برادر زاده اش فرزانه می ریزد و او را تحریك می كند كه دوستان پسر و خاطر خواه هایش را دست بیندازد, سر كار بگذارد و به ریششان بخندد و آن ها را با تحقیر و توهین از خود براند, و با این كار نادانسته و نا خواسته باعث می شود كه فرزانه تنها بماند و از اندوه تنهایی و بی همزبانی و بیكسی با خوردن تریاك خودش را بكشد و نامزدش جمال هم ـ كه ظاهرا مخفیانه این دو به عقد هم درآمده اند ـ پس از خودكشی فرزانه دچار جنون شود و در بیمارستان بیماران روانی بستری گردد.
بعد ها همین برنامه را با زری ـ دختر اوس یدالله ـ اجرا می كند و او را نسبت به پسرهایی كه دوستش دارند و حتی نسبت به نامزدش بدبین می كند و زهر تنفر و بیزاری را قطره قطره در روح او می چكاند, ولی این بار تیرش به سنگ می خورد و زری تحت فشار پدرش مجبور به ازدواج با جعفر باغی می شود كه دو برابر سن او سن دارد .عمه تاجی نسبت به فرامرز احساسی مادرانه دارد و تمام تلاشش را می كند كه او را از اعتیاد نجات دهد و به راه درست زندگی بكشاند ولی موفق نمی شود و بالاخره هم پس از سالها بی خبری از او, وقتی به وسیله ی تلگراف خبر دروغین مرگ فرامرز را می شنود چنان در هم می شكند كه چند هفته بعد در نهایت بیكسی در گوشه ی خیابان سكته می كند و می میرد.بر باد رفتن ثمره ی یك عمر رنج و تلاش برادرش ,كه در عمارت كلاه فرنگی متبلور شده است, چونان زخمی كاری روح او را مجروح و قلبش را فشرده می سازد. كج روی های فرامرز و به خصوص اعتیادش به تریاك كه باعث بر باد رفتن آبرو و اعتبار چندین و چند ساله ای شده كه اسفندیار خان با خون دل و مشقت طی سالها تلاش و زحمت به دست آورده , باعث عذاب روحی عمه تاجی است ولی چه كند كه چاره ای ندارد و كاری از دستش بر نمی آید و باید بسوزد و بسازد . این سوختن و ساختن ده دوازده ساله ی آخر كه هر روزش به درازای یك سال پر محنت و مشقت بر او می گذرد, عمه تاجی را آب می كند و بالاخره نیز در سن هفتاد سالگی تسلیم مرگ می شود.در داستان زندگی عمه تاجی احمد محمود مرتكب یكی دو اشتباه نه چندان مهم شده است. یكی از آین ها ,بهانه ای است كه عمه تاجی در دوران نامزدی با یحیی خان برای فسخ نامزدی آورده و از جمله این كه یحیی خان قول داده بوده كتاب های « با شرف ها» و « تهران مخوف » را برایش بیاورد ولی پشت گوش انداخته و پس از گذشت دو ماه نیاورده بوده است.در این باره باید گفت كه رمان « با شرف ها» از ع. راصع تازه در سال ۱۳۲۵ برای نخستین بار به صورت پاورقی در مجله ی « آشفته » منتشر شده و سال ها بعد به صورت كتاب انتشار یافته است, بنابراین در آن سالهایی هم كه این رمان به صورت پاورقی منتشر می شده عمه تاجی بیشتر از ۴۵ سال داشته و در این سن نمی توانسته نامزد یحیی خان باشد.رمان « درخت انجیر معابد » با زاویه ی دید دانای كل نگاشته شده كه در اغلب بخش های آن زاویه ی دید غالب زاویه دید دانای كل محدود است و راوی مجازی داستان از دید فرامرز به حوادث نگاه می كند و ماجراهای داستان را روایت می كند. پیشرفت داستان در زمان حال خطی است كه با وقفه های چند ساله همراه است. به عنوان مثال در فصل پنجم رمان در فاصله ی كوتاهی از پیشرفت داستان زری صاحب سه فرزند شده است و بدون اشاره به هیچ حادثه ای در این مدت, چند سال از داستان گذشته است. یا فصل ششم رمان با وقفه ای طولانی مدت نسبت به پایان فصل پنجم آغاز می شود و فرامرز در كسوت درویش سبز چشم به زادگاهش بر می گردد. در اطراف سیر خطی حوادث زمان حال ـ از نقل مكان عمه تاجی تا ایجاد فتنه و بلوا در شهرك انجیر معابد ـ حلقه های هاله مانند زیبایی از تداعی های ذهنی ـ به صورت خاطره در ذهن فرامرز یا عمه تاجی ـ وجود دارد كه ما را با حوادث گذشته و ماجراهای سالهای قبل آشنا می كند و ما از طریق این تداعی ها كه در ذهن فرامرز و عمه تاجی می گذرد و چیز هایی كه در ارتباط با رویداد های زمان حال از گذشته به یاد آنها می آید با گذشته ی خانواده ی آذرپاد و سرگذشت درخت انجیر معابد آشنا می شویم, و از این نظر رمان « درخت انجیر معابد» تكنیكی زیبا و هنرمندانه دارد.زبان راوی و زبان شخصیت ها نیز زبانی پخته , یكدست و بی دست انداز, روان و جذاب است و با شخصیت آن ها هماهنگی كامل دارد, به خصوص زبان فرامرز, عمه تاجی, زری, حسن جان و محمد سلمانی زبان هایی بسیار زیبا, رسا , طبیعی و متناسب با كاراكتر آن ها است.یكی از اساسی ترین ایراد های وارد بر این رمان دراز بودن بیش از حد آن است كه در بعضی از بخش ها, كش دار شدن بیش از حد ماجراهای فرعی آن را تا حدی كسل كننده و ملال آور ساخته است.در مجموع می توان چنین جمع بندی كرد كه رمان « درخت انجیر معابد» به عنوان واپسین یادگار احمد محمود , یكی از درخشان ترین یادگارهای یادمان به جا مانده از این نویسنده ی فقید مردم دوست و انسانگرای است, یادگاری بس ارجمند, گرانقدر و شایگان.