پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


خاطراتی از کودکان ناصرخسرو


خاطراتی از کودکان ناصرخسرو
من سه سال و نیم پیش ، یک روز که با دوستی در خانه هنرمندان قرار داشتم یکی از دوستان قدیمی ام را (خانم پ.) دیدم ، مثل همیشه با عجله تعریف کرد که تصمیم دارد کارهایی برای بچه های ناصر خسرو انجام دهد و پرسید هستی یا نه؟ گفتم باشه و بعد آدرس ساختمان خانه نشریات در ناصر خسرو را به من داد و قرار شد همدیگر را آنجا ببینیم.
روز موعود رسید، توپخونه پیاده شدم و وارد خیابان ناصر خسرو شدم وبه طرف پایین حرکت کردم، در راه با تعجب آدمهای معتاد زیادی را دیدم که در حال خماری بودند و همینطور که روی پاهاشون نشسته بودند کم کم خم میشدند و دوباره راست می شدند ، باورم نمی شد که در قلب تهران چنین افرادی به این راحتی ولو باشند.(البته بعد از مدت کوتاهی این قبیل آدمها از اون محل پاکسازی شدند و در حال حاضر دیگه اونجور آدمها به چشمم نمی خوره شاید هم به مسیر عادت کرده ام و دیگه نمی بینمشون) رسیدم به خیابان خدابنده لو که خیابان باریکی به پهنای یک ماشین است و توش پر از گاری های دستی است توی خیابون عمدتا به شغلِ فروش مواد شیمیایی، رنگ، لوازم آزمایشگاهی مشغول هستند . وسطهای کوچه یه پوستر فروشی است و تقریبا در ته کوچه یه امامزاده یا مسجد خیلی کوچک است،انتهای کوچه سه راهی است ونبش چپ کوچه یه خشک شویی است که همیشه در حال بخار کردن است و همیشه از جوی آب اونجا بوی لجن می آد، پیچیدم دست چپ ودر امتداد منحنی کوچه آنقدر رفتم تا رسیدم به خانه نشریات سابق(خانه کودک ناصر خسرو فعلی) یه حیاط بزرگ که توش یه درخت توت داره و ته اون هم یه ساختمان دو طبقه است که محل کلاسها و دفتر است.
از همونروز کارم را شروع کردم، ولی موضوع اصلی پیدا کردن زمینه ای برای کار کردن بود.
یه مدت توی حیاط می ایستادم و داور بازی های گروهی بچه ها از جمله قلعه بازی میشدم، از بازی هایی که بچه ها خیلی دوست داشتند برگزاری مسابقه دو بود ، دو تا خط می کشیدم و بچه ها را ردیف می کردم و اونها با شور و شوق شروع به دویدن میکردند، خیلی از بچه ها موقع دویدن کفشهاشون را در می آوردند و من قانونی گذاشتم که دیگه اینکار را نکنند چون پاهاشون کثیف یا زخمی میشد ولی بعدش در عمل دیدم چون خیلی ازاونها دمپایی و کفشهای پاره پوره ای دارند همون بهتره که پا برهنه بدوند برای همین دیگه هیچی نگفتم و کوتاه اومدم.
اوائل بچه ها خیلی عصبی بودند و خیلی وقتها به هم فحش می دادند یا سر هیچ وپوچ دست به یقه می شدند و من یک بند باید سواشون میکردم، کم کم تصمیم گرفتم بچه های خاطی را تنبیه کنم برای همین هم گفتم هر که حرفم را گوش نکند یا فحش بدهد یا دعوا کند باید به تعدادی که من می گم کلاغ پر برود، بچه ها قبول کردند و زمان مجازات فرا رسید وقتی به یکیشون گفتم که باید ۱۰-۲۰تا کلاغ پر بری کم کم بقیه با التماس بهم گفتند "خانوم میشه ما هم کلاغ پر بریم " و اصرار می کردند، اونا این مجازات را به عنوان یه بازی جالب قبول کرده بودند و من خلع سلاح شدم و نمی دونستم چه جوری توبیخشون کنم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتم با بچه ها موسیقی کار کنم برای همین چند تا سرود بچه گانه را انتخاب کردم و توی یه کلاس بهشون یاد می دادم وقتی تا حدودی یاد گرفتند، ساز بردم(یه کمانچه لری) که به نظر اونها خیلی جالب بود، توی کلاس ۲-۳ردیف صندلی چیدم و گفتم همه بشینند روبروی من تا همون سرودها را با هم کار کنیم ، کم کم شروع کردن به جا به جا شدن و بی توجه به حرف من هی صندلی هاشون را می آوردند جلو تا اینکه همشون چسبیدن به من تا حدی که وقتی می خواستم آرشه کمانچه را بکشم هر بار توی شکم سمیه ۸ ساله می رفت و می اومد ولی باز هم تکون نمی خورد.
دیدم عملا امکان نداره ساز ببرم برای همین چند نوار بچه گانه بردم از کارهای آقای نظر واثر بسیار جالبی از خانم سودابه سالم، یکی از دوستان ضبط خانه اش را آورده بود آنجا و من توی کلاس نوار را می گذاشتم وبچه ها می خواندند البته جمع ما به خودی خود ارکستری بود ، بعضی از بچه ها لاینقطع می گفتند خانوم، خانوم و یک حرف را ۵۰ بار پشت سر هم تکرار می کردند ، بچه های دیگری صندلی ها را جا بجا می کردند و با سر و صدا روی زمین می کشیدند،عده ای با هم گلاویز می شدند و سر هم داد میکشیدند، تا یک لحظه غافل می شدم حسن یکمرتبه صدای ضبط را زیاد یا قطع می کرد و در یک جمله ارکستری بطور سرسام آور در حال اجرا بود با همین حال بچه ها تعدادی سرود یاد گرفتند که در حیاط می خواندند و هر بار از من سراغ سرود جدید را می گرفتند .لازم شد که دوباره بساط مجازات را علم کنم، قرار شد مثلا اگه موقعی که ما داریم سرود می خوونیم یا بازی میکنیم(با نوار بازی های کودکانه خانم سالم) هر کس بی اجازه حرف بزنه و نظم را به هم بزنه ، تنبیه بشه، زمان تنبیه رسید و برای تنبیه به بچه خاطی گفتم پا شه وایسه و با صدای موسیقی بالا و پایین بپره، مثل دفعه قبل این تنبیه هم مورد استقبال عموم قرار گرفت وهمه بچه ها با کمال میل ده ها دقیقه با صدای نوار بالا و پایین می پریدند ومیخندیدند.صحنه جالبی شده بود همه از بیرون می آمدند و محو هیجان و شادی بچه ها شده بودند.روز خوب و موفقی بود.
بعد از مدتی با بچه ها نقاشی شروع کردم که تقریبا تا آخر ادامه داشت ، بچه ها دیگه شرطی شده اند و با دیدن من سراغ کاغذ و مداد رنگی را می گرفتند. در واقع کار اصلی من در کلاس این بود که به بچه ها ورقه بدم ، راجع به یه موضوع نقاشی حرف بزنم و مداد های شکسته را بتراشم، چون معمولا مداد رنگی کم می آد مجبورم هی به یکی التماس کنم که مدادش را یه دقیقه به من قرض بده ونذارم دعوا کنن.اتفاقی که خیلی از اوقات می افته اینه که چند تا بچه های نا آروم می آن شروع میکنن به کشیدن ورقه بچه ها یا خط خطی کردن کاغذ هاشون یا سر و صدا کردن و داد کشیدن و غیره که باید با اونها متناوبا کلنجار رفت.
یه روز که در حیاط جشن بود قرار شد با بچه ها نقاشی گروهی بکشیم، روی یه میز یه پارچه بزرگ را محکم کردیم ورنگ های مختلف گوواش را در لیوانهای یک بار مصرف که توی هر کدام یک قلم مو بود ریختیم ، برای بچه های کوچکتر من طرحی را می کشیدم و بچه ها اون را با رنگ پر میکردند،اولین بار بود که احمد رضا(حدودا ۸ ساله) را می دیدم، گفت خانوم یه چیزی بکش، من هم یه خوشه انگور کشیدم تا رنگش کنه رفتم سراغ بقیه بعد از مدتی اومد که خانوم رنگش کردم و من را برد تا نشونم بده، دیدم همه خوشه را یکدست با رنگ سیاه پر کرده و خیلی هم خوشحال بود ، تشویقش کردم و با رنگهای دیگه ای حپه ها را کشیدم و زورکی انگورش کردم، گفت براش یه پروانه بکشم تا رنگش کنه ، بعد از مدتی دوباره صدام کرد ودیدم که پروانه نگون بخت را هم سر تا پا عزادار کرده و با رنگ سیاه پرش کرده که دوباره با رنگهای دیگه اونم از رخت عزا در آوردم، هیچکدام از بچه های دیگه اینجوری رنگ نمی کردند و این موضوع برای من خیلی عجیب بود.جلسه بعد اومد کلاس نقاشی و از من کاغذ و مداد رنگی گرفت، دیدم اصلا نه بلده طرحی بکشه و نه رنگها را میشناسه براش دایره و مربع می کشیدم و بهش یاد می دادم که داخل اونها را با رنگهایی که یادش می دادم پر کنه، اینکار براش خیلی تازگی داشت.غیر از او به جز علی هیچکدام از بچه های دیگر با نقاشی اینقدر بیگانه نبودند.
علی پسر تقریبا۷ ساله ای بود که فقط یکی دو بار سر کلاس آمد، هوا گرم بود ولی کلاه سرش می گذاشت، بعدها شنیدم که مادرش اونو مرتبا با شلنگ کتک می زنه ؛ مثل اینکه سعی کرده اند اونو به بهزیستی بسپرند ولی از مادرش جدا نشده.او هم رنگها را نمی شناخت.
توی بچه ها زهرا ، مسعود، فرشید، فرشاد نقاشی های خیلی خوبی می کشند. از قبل از عید کلاس نقاشی را تعطیل کردم، هفته پیش یه سررفتم خانه کودک ، زهرا بهم گفت خانوم چون شما نمی آیین من دیگه نقاشی نمی کشم، البته فکر می کنم کمی خالی می بست ولی زهرا از بچه هایی است که به من وابسته شده بود.
در خانه کودک معمولا سعی می کردم قاطی آدم بزرگها نشم ، حوصله حرف زدن وشنیدن نداشتم، این اواخر مدیریت خانه کودک عوض شد،آخرین روزی که برای کلاس نقاشی رفتم ، مداد خواستم ، هرکس گفت مدادها دست فلانیه، شده بود مثل این شعره ( عروس کوش - توی حموم- حموم کوش- خراب شد- آبش کو- شتر خورد- شتر کو پشت کوه)، دست آخر فهمیدم باید از آقای ب مدا د بگیرم که او هم توی یه جلسه بود، رفتم بالا توی جلسه و گفتم لطفا مداد ، ایشون هم اومد پایین و مدادا رو داد و کلی هم با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم برای کار های مشترک بعدی ، آدم خوبی به نظر میآد.هفته بعد یه جورایی دلم گرفته بود و پام پیش نمی رفت، تازه اونموقع بود که یاد رفتار سرد وتا حدودی غیر دوستانه اعضاء حاضر در جلسه افتادم، اکثرا برای من جدید بودن و اونها هم من را نمی شناختند چون من مدتها بود که قید آدم بزرگها را زده بودم. بهر حال دلم گرفت از طرفی هم خوشحال بودم که نیروهایی هستند که وظیفه مرا انجام می دهند و با خیال راحت خودم را بازنشسته کردم ودوباره کم کم با خودم گفتم نه بابا وضع اینقدرام که تو میگی بد نیست، بیشترش قصه است. تازه این همه نیروی مردمی هست حالا تو یکی نباشی چی میشه؟ و خوش وخرم در زندگی شخصی ام غرق شدم.
تا اینکه چند هفته پیش خانم پ. تلفن زد و گفت توی ناصر خسرو همون نزدیکیها یه اطاق ارزون در خانه کاشی شماره ۸ اجاره کردن و می خوان برای کودکان کار فعالیتهایی بکنن ازم پرسید هستی یا نه؟ گفتم باشه.
اینبار می خواهم با استفاده از تجارب گذشته راه های جدید دیگری را تجربه کنم ، شاید مفید تر باشد. امیدوارم آینده سپیدی برای همه از جمله کودکان ناصر خسرو رقم بخورد.
● ریزه میزه ها
حسین برادر کوچکتر حسن است،الان حدود۷-۸ سال دارد،۳سال و نیم پیش از اولین بچه هایی بود که به خانه کودک آمد.هرچقدر حسن ستیزه جو است ، به جایش حسین آرام است.از نظر من قیافه خیلی قشنگ و بی نهایت معصومی دارد .کوچکتر که بود شاد تر بود ولی حالا اکثرا توی خودشه. چند هفته پیش که یه سری رفتم آنجا، دیدم دارد تنهایی حیاط رو گز می کنه ، رفتم جلو گفتم سلام حسین،چطوری؟،خجالت کشید سرش را انداخت پایین و در حالی که جلوش را نگاه میکرد یواشکی لبخند میزد.
علی پسرک قشنگی به سن وسال حسین است فقط بینهایت بد اخلاق و اخموست، من معمولا سر به سر بچه های کوچک می گذارم و در حالی که دستی به سر و گوششون می کشم میگم چطوری فینگیلی، چطوری بد اخلاق. برای اولین بار که دیدمش می خواستم با او هم همینطور سر حرف را باز کنم که اخماشو کرد تو هم کرد و غرغر کنان رفت رد کارش. بطور اساسی کنف شدم. تا چند هفته هی سر به سرش گذاشتم تا اینکه کم کم یخش وا شد و دیگه وقتی به ام غر میزد یه لبخندی هم ته لبش دیده میشد.
چند بار پیش اومد که هیجان زده وبا شادی شروع به صحبت می کرد تا می پرسیدم چی گفتی ، دوباره می رفت سر خونه اول، بهر حال با هم دوست شدیم .یه بار که با مادرش اومده بود رفتم سراغشون و در حالی که به موهاش ور می رفتم رو به مادرش گفتم: چرا اینقدر پسرتون بداخلاقه، مادرش خندید و گفت نمی دونم همیشه همینطوره، یهو نیمی اخم ونیمی خنده یه دوری زد و گفت : بابا اعصابمون خرابه !! و شروع کرد به دور شدن.
دو هفته پیش دراطاق اجاره ای در ناصرخسرو با بچه ها تک تک صحبت می کردم و ازشون می خواستم که بگن اگه جای من بودن و می خواستن چیزی به بچه های کوچکتر از خودشون یاد بدن یا کاری بکنن چه کاری می کردن. اکثرا گفتند کلاس معرق ، درس ، زبان ، فوتبال و غیره. در بین اونها مرتضی که کلاس چهارم دبستانه یهو گفت اسباب بازی، چون همش به کلاس فکر می کردم جا خوردم و با تعجب پرسیدم : چی؟ اسباب بازی؟ یعنی چی؟ در حالی که دستش را به شکل ماشین ِ بازی جلو و عقب می برد گفت آره، اسباب بازی برای بازی کردن!
● آفتاب و مهتاب
آفتاب ۸ ساله ومهتاب یکی دو ساله و بد اخلاق است.
این دو، چند سالی است با مادر و پدرشون اومدن تهران ، ظاهرا در دهات کرمانشاه هنوز رسم است که بدون رفتن به محضر و ثبت دفتری ازدواج کنند ، در نتیجه بچه ها بدون شناسنامه می شوند که رایج هم است، بطوری که پدر این بچه ها هم شناسنامه نداشته . بهر حال بدون شناسنامه هم مدرسه رفتن غیر ممکن است و الی آخر(البته در خانه کودک با پیگیری یکی از داوطلبین واستشهاد های محلی و غیره بالاخره بچه ها شناسنامه دار شدند و آفتاب مدرسه را شروع کرد). یک روز با مادر بچه ها در حال خوش و بش بودم که گفت بابای بچه ها به خاطر اعتیاد زندان است و آنها هیچ نان آوری ندارند ، اطاقی را ماهی ۲۵ هزار تومان اجاره کرده اند ضمنا گفت یخچال خانه اش خراب است و نمی داند چکار کند من گفتم می تواند به تعمیر گاه مخصوصش تلفن کند تا آنها برای تعمیر بیایند !!! ولی چون نام و مشخصات آن را نمی دانست قرار شد به خانه اشان بروم. جلوی در خانه ای ایستادیم در را باز کرد ، سکویی هم سطح خیابان بود و ۷-۸ تا پله می خورد و می رفت پایین که آنجا ۲-۳ اطاق دور حیاطی بود و آنها یک اطاق از این خانه را اجاره کرده بودند . وارد اطاق شدیم ، یه فرش ماشینی تقریبا ۱۲ متری کف اطاق بود، یه تعداد رختخواب گوشه اطاق روی هم چیده شده بود، دو تا تلویزیون که یکیش خراب بود، یه گاز پیک نیکی، چند تکه رخت و لباس که روی زمین ولو بود، چند عکس وپوستر به دیوار، چند تکه ظرف وظروف زیر پنجره ، یک یخچال و دیگر هیچ.
نشستیم و تعارفاتی رد و بدل شد که زحمت کشیدین این همه راه اومدین و ....
کمی که گذشت رفتم سراغ یخچال، درش را که باز کردم ، در کاملا اومد توی دستم چون شکسته بود، داخل یخچال هم زنگ زده و شکسته بسته بود،گفت چون یخچال نداشتند یکی از اهالی محل این را داده به اونها و داشت حساب می کرد که چقدر می توونه واسه تعمیرش بده. قرار شد من تلفن کنم و پرس و جو کنم.(بعدا با پیگیری داوطلبین از طرف یه جایی بهش یه یخچال و در زمستون هم یه بخاری دادند که خوشحالش کرده بود).
دوباره نشستیم به صحبت کردن ، آلبوم عکسهای عروسی اش را آورد و عکس شوهر وبچه هایش را نشان داد. روی فرش اثرات آتش سیگار بود که کار شوهرش بود. روی دیوار عکس آفتاب بود به همراه پدر و مادرش در مشهد، آفتاب عکس را نشانم داد و گفت ببین این منم ، مال وقتیه که ما پولدار بودیم. فهمیدم برای دادن اجاره خانه و امرار معاش مشکل دارند.از خورد و خوراکشون پرسیدم گفت گاهی اوقات برای نهار سیب زمینی می پزند وشامشون هم همون تکه نون و پنیری است که عصر ها در خانه کودک می گیرند. چون بچه شیر می داد بهش سفارش کردم حتما شیر بخورد! گفت با کدام پول ، از من خواست تا براش کمک جمع کنم. همیشه فکر می کردم این کار، کار خاله خانوم باجی هاست ولی در عمل دیدم که شکمه گشنه دین و ایمون و فرهنگ و بهداشت و......نمی شناسه.
بعد از آن مهمانی، آفتاب جور دیگری به من نگاه می کند به چشم یک فامیل، با مادرش هم دوست شده ام دو بار دیگر هم به خانه اشان رفتم. بعد از مدتها، چند هفته پیش در خانه کودک دیدمشان،آفتاب به من چسبیده بود ، چون مجبور بودم زود برگردم با من قهر کرد و جواب خدا حافظی ام را نداد. دلم برایشان تنگ شده.
● بخش هایی از شعر کاروان از هوشنگ ابتهاج
شاد و شکفته ، در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ،‌ ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت ،‌ روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما ،‌ هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان
جان میکنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تاروپود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
تقریبا سه سال پیش بود، کلاس نقاشی ام دایر بود که پسر بچه سیاه سوخته ای اومد توی کلاس ، بچه ها تحویلش نمی گرفتند و باهاش بد بودن، حسن می گفت خانوم این پسره مادرش تریاکیه، با بچه ها سر این حرفها سر شاخ میشد. فکر میکردم بچه ها میخوان اذیتش بکنن. بچه۷-۸ ساله ای بود، به اش ورقه دادم تا نقاشی کنه و حواسم بهش بود. گفت مدرسه نمی ره ، پرسیدم چرا ؟ (با لهجه تهرونی )گفت خانوم شناسنامه امون دست خواهرمونه که رفته شهرستان و ما شناسنامه نداریم. گفتم خوب و رفتم تو نخش، سر و وضعش به غایت ژولیده و کثیف بود ، دست و صورتش کبره بسته بود حتی تو گوشهاش هم کثیف بود، بهش گفتم اگه دوست داشته باشه من بهش سرمشق می دم تا سواد یاد بگیرد، اونموقع هنوز کلاس ِ درس منظمی راه نیافتاده بود، اتفاقاً تو اون دوران یه تیم از بچه های دانشجوی دانشگاه شریف و پلی تکنیک که خیلی بچه های خوب و صمیمی ای بودند داوطلبانه برای تدریس می اومدن، قرار شد یکیشون با سیاوش کار کند.
همون روز یکی از دوستانم قبل از آمدن همه کتابهای بچه گانه برادرهاش را داده بود به من که بیارم آنجا ، بعد از کلاس رفتم کتابها را مرتب کنم ،در بین کتابها یه کتاب نسبتاً قطور بود با موضوعی ناجالب که جلدش هم پاره و کهنه بود، فکر کردم شاید بهتر باشه دورش بندازم ، سیاوش سر رسید و گفت خانوم دورش ننداز و بدش به من، گفتم خوب و او هم کتاب را زد زیر بغلش.
کم کم داشتم کارهام را می کردم که برم دیدم یه خانوم مسن که چادرش را بسته به کمرش داره از دور میآد، یه چکمه آلاگارسون قدیمی پاش بود، نزدیکتر که شد از پشت پنجره بهش سلام کردم معلوم بود می خواد حرفی بزنه، رفتم بیرون سراغ خانوم پ. را گرفت، گفتم امروز نمیاد فردا بیاین ببینیدش. سر و صورتش پر از مو بود و دندونهای کمی توی دهانش بود. سیاوش آمد گفت مامان ، خانوم بهم کتاب داده، دلم هری ریخت. سر حرف رو باز کرد گفت مادر سیاوشه بعد که تنها شدیم گفت سیاوش بچه اش نیست، گفت خودش دختر وپسر بزرگ داره که توی شهرستان هستند، می گفت زنی سیاوش را گذاشته پیش او و رفته و او از سر دلسوزی بچه را بزرگ می کند با دستش اشاره می کرد که فقط اینقدر بود که گذاشتنش پیش من ، می گفت نون آوری ندارم خودم کار می کنم وسیاوش هم شناسنامه نداره .. .. حرفهاش تناقض داشت. ظاهرا اومده بود ته و تو در بیاره که چطور بدون شناسنامه میتوونه بذاردش مدرسه، حرفهای دیگری هم رد بدل شد که یادم نیست. در حین حرف زدن ما سیاوش با بچه ای به خاطر مادرش گلاویز شد و من می دیدم که عمیقا نگران سیاوش است. سیاوش هم از ته دل او را مامان خطاب می کرد، او رفت و من هاج وواج باقی ماندم . سیاوش مانده بود که بعداً برود. وقت رفتنم شد، سیاوش هم با من آمد با هم رفتیم تا سر خدابنده لو من می پیچیدم به طرف ناصر خسرو و او مستقیم می رفت، با لبخندی باهام خدافظی کرد و رفت ، من ایستادم و با نگاه بدرقه اش کردم ، کتاب پاره را در دست گرفته بود و دور می شد، صحنه تلخی بود، کتابی قطور در دست کودکی بی سواد با وضعیتی نامعلوم. بعدها سیاوش از پدرش هم اسم میبرد و می گفت او هم با آنها زندگی می کند در مجموع زندگی خود را بی عیب و نقص و طبیعی می دید.
آنروز آخرین جلسه سال بود و چند روز مانده بود به نوروز، در همه راه و در خانه فکر این بچه آسوده ام نمی گذاشت . در خانه همه خوابیدند وتازه آنوقت توانستم یک دل سیر برای او گریه کنم باز هم آرام نشدم قلم وکاغذی برداشتم وآنچه دیده و شنیده بودم نوشتم تا آرام گرفتم . یادم هست آنروز نوشتم که از فکر کردن به لحظه ای که سیاوش بفهمد چگونه کودکی است و در چگونه شرایطی زندگی میکند و چقدر زندگی متفاوتی با دیگران دارد، پشتم به لرزه می افتد، این آگاهی از نظر من وحشتناک بود.
در راه برگشت مرتبا این شعرشاملو در ذهنم چرخ میزد:
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسانهای بزرگ
به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطر شاهراههای دور دست
کتاب را آوردم و دیدم در ابتدای شعرنوشته شده: برای سیاوشِ کوچک(سیاوش نام فرزند احمد شاملو نیزهست)
بعد از عید دوباره رفتم ناصرخسرو، سیاوش هم می آمد، معمولا بسیار کثیف و کبره بسته بود و همیشه از سر تا پایش بوی دود می آمد، با من ارتباط خوبی داشت با هم دوست بودیم و حرف شنوی داشت. یکروز که آمدم آنجا دیدم بی نهایت تمیز و مرتبه، دوید طرفم وگفت خانوم، خانوم پ. منو برده خونشون، من رفتم حموم، توی حموم شامپو داشتن، سرم را دو باربا شامپو شستم ،انقدر خوب بود، برام لباس خریدن و بلوز و شلوارش را نشانم داد. اتفاقا اونروز دوربین برده بودم تا از بچه ها عکس بگیرم و بهشون بدم در نتیجه عکس سیاوش هم با لباس مرتب و سر و روی تمیز ثبت شد.هر بار موقع برگشتن با هم تا مسیری می رفتیم یک بار در مسیر برایم گفت"خانوم من شبا زود می خوابم به جاش صبح هم زود بلند میشم وقتی من پا میشم مامانم اینا خوابن آخه اونا شبا تا دیر وقت بیدار می مونن. یک روز موقع برگشتن ، نزدیک خدابنده لو مادر سیاوش را دیدم که کنار کوچه با دو تا جوون مشغول صحبت بود ودیدم که ازشون پول گرفت اول حالیم نشد ، حتی سلام و علیک گرمی هم باهاش کردم ، بعد یهو فکر کردم تو یه کوچه خلوت دو تا جوون چه چیزی می توونن از او بخرن؟ تقریبا مطمئن بودم خانه اش شیره کش خانه یا چیزی مثل آن است.
مدتی نتوانستم به ناصر خسرو بروم ومابقی قضایا را از خانوم پ شنیدم، ظاهراً پدر سیاوش معتاد است و با آنها زندگی می کند، نیروهای خانه کودک با سختی زیاد بچه را به بهزیستی می سپرند ولی پدرش او را پس میگیرد بار دیگر بچه را به بهزیستی تحویل می دهند که دیگر خبر دقیقی از او نداشتند، از شروط بهزیستی این بوده که دیگر سراغ بچه نروند تا به آنجا عادت کند. یکبارگفتند سیاوش عمویی داشته که از وضع بچه بی اطلاع بوده وحالا سرپرستی اش را به عهده گرفته ولی دیگراز وضع او اطلاع دقیقی ندارم. زمانی که دوستان در تلاش بودند تا سیاوش را به بهزستی بسپرند ، او همش نگران بوده که دوباره پسش بگیرند گفته بوده "من میخوام جایی باشم که بتوونم برم حموم بتوونم برم مدرسه، دیگه نمی خوام برگردم پیش اونا.
یادم آمد چندین سال پیش ، کودکی از خانه و شهر و دیار رانده شد به بهزیستی راه یافت، مورد اذیت و آزار وتعرض قرار گرفت، بی پناه و سرگردان ماند، محبتی را حس نکرد و فقط زمانی دیده شد که نامش با عنوان خفاش شب تا مدتها پشت همه را می لرزاند، براستی چه کسی قاتل بود؟
اعظم دختر بچه حدوداً ۹ ساله ای است که یه بند به آدم می چسبد، پارسال بود که می گفت توی چشمهاش یه عالمه ستاره می بینه ، بهش گفتم وقتی دکتر ( که از نیروهای داوطلب بود) می آد به اون بگه، بعداً فهمیدم به علت ضعف شدید بوده. خیلی از بچه های اون محل سوء تغذیه شدید دارند و دارای ظاهر لاغر و رنگ پریده و کوتاه قدی هستند.اکثرا از ایلام، خراسان یا کرمانشاه مهاجرت کرده اند یه تعدادی هم بچه های افغانی هستند.اعظم یه خواهر خیلی کوچولو داره که همیشه وبال گردنشه، یه بار با هم دعواشون شد که دیدم این بچه کوچک چنان لگد محکمی به اعظم زد که من آه از نهادم در آمد ولی اعظم بی هیچ واکنشی و با خونسردی با کتک جوابش را داد، نمی دانم آیا آستانه درد در افراد مختلف متفاوت است یا نه به هر حال من که دردم گرفت. یکی دیگر از اعضاء این خانواده محمد است که هم قد و قواره اعظم است ، نمیدانم کدامیک بزرگترهستند. اوایل محمد در کلاس سرود خوانی ما شرکت می کرد ولی یکمرتبه ناپدید شد ، ازاعظم حالش را پرسیدم گفت رفته سر کار، شاگرد کفاش شده بابت هفته ای ۳ هزار تومن .
یه روز که کلاس نقاشی داشتم برای بچه ها آجیل شیرین که توی کیسه های نایلونی کوچک بسته بندی شده بود بردم. وقتی آجیل ها را تقسیم کردم، محمد سر رسید ، از سر کارآمده بود، چشمهاش دو دو میزد اومد طرفم که آجیل بگیره ولی دیگه نداشتم، خیلی دلم سوخت برای همین از بچه هایی که مشغول خوردن بودن خواهش کردم نفری چند تا دونه به من بدن که طفلکی ها هم اینکارو کردن، نیم مشت جمع شد رفتم بهش دادم با لحن و حالتی که خیلی بزرگتر از سن و قد وقواره اش بود گفت نه خانوم نمیخواد عیبی نداره ، یه لحظه احساس کردم اون یه مرد گنده است و من قد یه بچه ام ، ازش خجالت کشیدم. از اون به بعد همیشه تو همین سن ماند و رفتارش مثل آدمهای بزرگ بود . به راحتی با دنیای کودکی خداحافظی کرد ونان آور خانواده شد.
در دوره ای که آقای م. مدیرداخلی خانه کودک بود آخر وقتها به بچه ها شیر و کیک می دادند، در زمستان شیر را گرم می کردند و وقتی در لیوان می ریختند از آن بخار بلند میشد. محمد آخر وقت از سر کار می رسید و من چه لذتی میبردم وقتی میدیدم این کودک خسته با اشتها شیر و کیک خود را میخورد.
کلاس نقاشی تمام شد و اومدم توی دفتر که کیفم را بردارم ، دخترک کوچک و تردی کنار مادرش روی صندلی نشسته بود که بیش از حد متعارف ساکت بود . مادرش خانوم نسبتا چاقی بود وقتی از جلوشون رد می شدم دخترک را نگاه کردم و بهش خندیدم، محلم نذاشت یه جوری بهت زده بود ، مادرش سر حرف را باز کرد و گفت اسم دخترش پریرخ ست، گفت شب که بابای پریرخ اومده خونه اون توی حیاط داشته بازی می کرده که پدرش گفته بیاد توی اطاق - محل سکونت یک خانواده در این محله معمولا یک یا چند اطاق دور یه حیاط است و اغلب چند خانوار در یک خانه زندگی می کنند ،اطاقها هم معمولا کوچک وتاریک است خیلی وقتها پنجره درست وحسابی هم نداره و در مجموع حسابی دلگیره -خلاصه که پریرخ دیر می جنبه و باباش عصبانی میشه و یه سیلی می زنه تو گوشش که پرت میشه و سرش می خوره بیخ دیوار، تازه اینموقع بود که دقیق تر بهش نگاه کردم و دیدم توی چشمش خون دویده صورتش هم کبود بود . ولی اون چیزی که این لحظه را در ذهنم حک کرده حالت نگاهش بود که بینهایت حرف توش بود، نمیتونم توصیفش کنم ، شاید اولین باری بود که نفرت را تجربه میکرد ولی نسبت به چه کسی ، پدری که بسیار دوستش می داشته شاید هم تازه ناتوانی اش را در برابر نیروهای خشن ترو زور دارتردرک کرده بود،هر چه خواستم سر حرف را باهاش باز کنم راه نداد ، بهت زده بود، بهش گفتم هفته دیگه بیاد کلاس تا نقاشی کنیم و مطابق معمول سرش را نوازش کردم ساده ترین و مهمترین کاری که ما بزرگترها مسئولیم در مقابل کودکان انجام دهیم، یعنی فریضه محبت.
هفته بعد اومد کلاس و با بی اعتمادی زیادی منتظر موند بعد از مدتی با محیط اخت شد و غرق نقاشی شد، اکثر بچه ها رفتند و او هنوز بود که یکمرتبه دیدم مثل ابر بهار گریه میکنه ، بچه ها گفتند که یکی از بچه ها ورق نقاشی پریرخ را گرفته و پاره کرده، دستش را گرفتم و بردمش توی دفتر و کاغذش را با چسب نواری چسباندم و اجازه گرفتم که همونجا نقاشی اش را تموم کنه ، گریه ها رفت و به جاش احساس امنیت و رضایت زیادی در چشمهای متکلمش دیده شد.از اون به بعد می اومد کلاس نقاشی و کم کم صداش در اومد. آدم می تونه ببینه که چقدر وجود داشتن محیطی امن و آرام برای این بچه ها مهمه و اونا رو شاد و آسوده می کنه ، شاید کلاس نقاشی ما هیچگاه از کودکان ناصر خسرو یک نقاش واقعی نسازد ولی می تواند محیطی را فراهم کند تا کودکانی که در بند بند وجودشان ترس ریشه کرده دمی به آرامش و آسایش برسند تا ذهنشان دریک دنیای خیالی و رنگی غرق بشه وبرای لحظاتی همه چیز و همه کس را فراموش کنند.
● بخشی از شعری از شاملو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
به خاطر پرستوئی در باد،هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ،هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی● محمد و علی
محمد و علی دوقلوی۸-۹ ساله ریز نقشی هستند که همیشه با هم اند، من هیچوقت آنها را تشخیص نمی دم و هر دفعه از خودشون می پرسم که تو محمدی یا علی و این دانستن فقط تا موقعی دوام داره که اونا بُر نخوردن و بعدش دوباره باید ازشون بپرسم. فکر می کنم اگه همه بچه های ناصر خسرو بچه های من بودند و کسی این سوال را می پرسید که بین همه بچه هات کدوم را بیشتر دوست داری فوراً این دو تا را اسم می بردم، وقتی توحیاط بالا سر بچه ها می موندم تا داور بازی هاشون باشم شاید بیش از هر بچه دیگری سریش می شدند ویه بند خانوم خانومشون به راه بود. یه دوره ای طناب به بچه ها می دادند که بازی کند ، تو اون دوران دم به دقیقه خ‍ِرَم را میگرفتند که باید بشمری چند تا طناب می زنیم. یکی از اونها کمی (چند دقیقه) بزرگتره و برادر کوچکتره رسماً از اون حرف شنوی داره و برادر بزرگتره هم خیلی قاطعانه دستور صادر میکنه، فکر می کنم اسم بزرگتره محمد باشه.
یه روز نرسیده به خانه کودک دیدم محمد لوله گاز یکی از خونه ها رو گرفته و خودش را بالا می کشه، گفتم این چه کاریه ، خطرناکه وغیره ، محمد گفت نه خانوم خیلی کیف میده ، وایسادم به نگاه کردن ، دیدم با استفاده از جای دست روی آجر های خانه به طور افقی میخواد طول خانه که بیش از۴ متر هست را طی کنه، تقریبا ۱ متر بالا تر از سطح زمین روی دیوار آجری را سیمان گرفته اند که ضخامت اون کمتر از ۴سانتی متر هست.
بهشون گفتم بیاین مسابقه هرکی بتونه عرض دیوار را طی کنه برنده است، محمد گفت خانوم ما می توونیم، کاملا مطمئن بودم که نمی توونه، ایستادم پشتش و از پشت بدون اینکه دستم بهش بخوره هواشو داشتم، مبهوت حرکتهای دقیق و فنی دستها و پاهاش شده بودم، همه کارش اصولی بود انگار صد ساله سنگ نوردی می کنه، با دست چپش به نرمی دنبال جای دست مطمئن می گشت و پس از اطمینان از محکم بودن دستش پاهاشو حرکت می داد، بی نهایت زیبا کار می کرد ، از اواسط مسیر ، پوشش سیمانی ، شیب دار و باریک و نایکنواخت می شد ولی اون با خونسردی تمام تا آخر مسیر رفت و نیافتاد.علی به تبعیت از برادرش مسیر را شروع کرد ولی نتوونست تا آخر بره ، بچه های دیگه از اول راه می افتادن. لحظات بسیار لذت بخشی بود ، احساس می کردم من هم دارم روی مسیر کار میکنم البته بطور قطع نمی توونستم تمومش کنم.
بعد از اون روز به فکر افتادم که ایکاش می شد توی حیاط یه دیواره مصنوعی کوتاه کار گذاشت تا هم بچه ها انرژی اشون را مصرف کنند هم کلی لذت ببرند . همانروزها نمایشگاه لوازم کوهنوردی بود رفتم بازدید، نماینده یه شرکتی که با فدراسیون کوهنوردی ارتباط نزدیکی داره و دیواره مصنوعی تولید می کنند را دیدم وبهش گفتم آیا میشه یه کاری واسه اونجا بکنن، با حالتی جوابم را داد که احساس کردم کاسه جمع آوری صدقات را توی دستم دیده، یه بار دیگه هم از یکی از دوستانم که با دبیر فدراسیون ارتباط نزدیکتری داشت خواستم تا ازش بخواد که امکاناتی برای کوه بردن نوجوونهای محل تدارک ببینن، دوستم هم در جواب رفتار جالب تری تحویلم نداد، بعدها از خیرش گذشتم و حالا فقط به یاد آوری حرکات زیبای محمد روی دیوار بسنده می کنم.
تقریبا سال گذشته بود که بعد از مدتی غیبت دوباره کلاس نقاشی را راه انداختم، در اولین جلسه احساس کردم جو اونجا بد شده ، بعضی از بچه ها مثل لاتها حرف می زدند و یه عده هم توی کلاس لم داده بودند و رفتار جالبی نداشتند.
کلاس نقاشی شروع شد ، یه بچه ای که اسمش را نمی دانم و حدوداً ۱۳ ساله بود لم داده بود روی صندلی و هی مثل لاتها عربده می کشید یا با دست می کوبید روی میز، رحمت هم میز پشتی نشسته بود و بهش می خندید و اون هم سرو صدا می کرد. رحمت حدوداً۱۳- ۱۴ ساله بود. یه چند تایی بچه دیگه هم شده بودن نوچه اونا و سر و صدا می کردن.
بچه هایی که برای نقاشی اومده بودن توی کلاس که کوچکتر هم بودند عملا از اونا حساب می بردند و کزکرده بودن. چند بار تذکر دادم و گفتم اگه می خوان سر وصدا کنن برن بیرون، گوش نکردن و جلوم در اومدن و زیر بار نرفتن، بچه سرتقه ادای قلدر ها رو در می آورد و می خواست نشون بده خیلی مَرده در نتیجه عملا جنگی بین ما شروع شد که باید یکی توش برنده می شد و حرفش به کرسی می نشست ، جر و بحث بالا گرفت ، در نهایت بچه سرتقه در رفت ولی رحمت هنوز ایستاده بود که گوشش را گرفتم و با اردنگی و فریاد بیرونش کردم و به آقا سید(سرایدار خانه کودک) هم گفتم دیگه نباید بذاره بیاد توی کلاس.
رحمت بد وبیراه گویان سطل آشغال را پرت کرد روی زمین و از خانه کودک رفت بیرون. آقا سید هم به دنبالش دوید، برگشتم توی کلاس و پس از چند لحظه آرامش و امنیت لازم برای یک کلاس نقاشی ایجاد شد ومی دیدم که بچه ها با خیال راحتی دارن نقاشی می کشن.
هر چند این دلیل ضرورت برخوردم با رحمت را توجیه میکرد ولی در تمام مدت کلاس داشتم به خودم لعنت می فرستادم چون فکر می کردم رحمت وبچه هایی مثل او مرتباً در خانه و مدرسه آماج کتک و فحش و نامهربانی هستند ومن به هیچ وجه نمی بایست با او اینطور برخورد می کردم. مستاصل مانده بودم و پریشان. کلاس تمام شد وقتی داخل حیاط شدم خانوم پ. را دیدم پس از سلام و احوالپرسی گفتم من رحمت را از کلاس بیرون کردم ، خیلی پکر بودم، خانوم پ. گفت برای او هم پیش آمده که با بچه ها درگیر بشود و خلاصه دلداریم داد.
مدتی گذشت ، توی حیاط بودم که دیدم رحمت با شک و دودلی به سمت من می آید، رفتم به طرفش و بهش گفتم یه دقیقه بیا و با او به سمت خلوت تری شروع به حرکت کردم، آمد من و منی بکند ، دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم حرف نزن، گوش کن، من اشتباه کردم، اومد توی حرفم که آخه، در حالی که صدام می لرزید و خیلی سعی می کردم اشکم راه نیافته با تشر گفتم حرف نزن، گوش کن ، من حق نداشتم اون رفتار را با تو داشته باشم من معذرت می خوام ، دوباره گفت آخه خانوم قرار بود من از شما معذرت بخوام ، نذاشتم حرفش را ادامه بده ، در آخر هم چون کاملا مخم از کار افتاده بود این استدلال مسخره را آوردم که "وقتی تو هم بزرگ بشی می بینی که بعضی وقتها آدم ها رفتار هایی را انجام می دن که دست خودشون نیست" بهر حال ما آشتی کردیم .اونروز گذشت هفته بعد اون پسرلاته دوباره آمد ولی اینبار فقط با یه داد وبیداد، آردش را کیسه کرد و رفت، از آن به بعد آرامش بر قرار شد و وقت من وبچه ها بیشتر صرف نقاشی می شد. احساس رضایت از آرامش و امنیت کاملا از نگاه و رفتار بچه ها مشخص می شه.
بعد از اون رحمت را چند دفعه دیدم و هر بار هم لبخندی محترمانه بین ما رد و بدل می شد.
● حسن
حسن کودک۷-۸ ساله ای که حدود ۳ است او را می شناسم.از اولین کودکان ناصر خسرو است که با هم آشنا شدیم آنموقع مدرسه نمی رفت. معمولا کلاس ها را به هم میزد ، هر کلاسی از نقاشی گرفته تا سرود و تا درس. دیروز که به آنجا رفتم او را سر کوچه دیدم؛ پکر بود پرسیدم چی شده جواب نداد از بچه های دیگر پرسیدم گفتند که یه بچه بزرگتر کتکش زده. رفتم سر کلاس تا با بچه ها زبان کار کنم؛ پایه زبان همشون به طرز وحشتناکی ضعیف است. امتحان زبانشون را داده اند و با لبخند اعتراف می کنند که تجدید می شوند. مشغول کارم بودم که حسن اومد بچه های تو حیاط دعواش کردند و از خونه بیرونش انداختند بعد از مدتی یکی از بچه ها گفت باید یه فس کتکش بزنه که من بهش گفتم نباید اینکار رو بکنه در جواب گفت آخه به درلگد می زنه.
می دونم این بچه از یه چیزی عذاب می کشه که این قدر با خودش و دیگران لجبازی میکنه.ایکاش یه نفر روانشناس کودک یا مددکار بود تا با این بچه کار کند و دردش را بفهمد یا شاید میشد که مواردی مثل این بچه ها را به عنوان یه موضوع پروژه دانشگاهی عنوان کرد تا هم یه مشکل حل شود و هم یه موضوع واقعی برای پایان نامه انتخاب شود.
● زهرا
کم کم بچه ها جمع شدند و به راه افتادیم، دست زهرا در دست من بود، زهرا دخترک ۶ساله، خواهر بزرگترش که در کلاس نقاشی ام می آمد هم همراه ما بود ، در راه زهرا که با جثه کوچکش از زیر مرا نگاه می کرد و من در هنگام راه رفتن باید به جای پای او نیز نگاه کنم و هر بار بگویم که بپا پایت توی جوب(جوی) نره، با صدایی نحیفی گفت، خانم برام جایزه نمی آری، گفتم چه جایزه ای؟
گفت دو تا پنس(سنجاق سر) گفتم شرط داره ، قبول می کنی ؟
گفت چه شرطی؟ گفتم به جایش ۱۰تا کتک باید بخوری، با کمی شک به من نگاه کرد و گفت باشه، خواهرش که لبخند می زد گفت برای هرکدوم از پنس ها، خباثتم تشدید شد و گفتم بله هر سنجاق ِسر، ده تا کتک،
گفت خوب، جا زدم و گفتم باید خودت ، خودتو بزنی، کم کم فهمید قضیه شوخی است،
گفت خوب، گفتم باید محکم هم بزنی والا از سنجاق سر خبری نیست، کم کم نیشش باز شد ،
با خنده گفت خوب، با قیافه آدم های مال باخته گفتم باشه پس دیگه چاره ای نیست و او از ته دل خندید.
● مسعود
وارد حیاط خانه کودک شدم، مسعود مرا دید و به طرفم آمد، در چشمانش شیطنت برق می زد، وقتی به من رسید گفت سلام خانوم وخندید، گفتم سلام و به راهم ادامه دادم، دنبالم راه افتاد و گفت خانوم اوندفعه را یادتون میآد، یادم بود ولی به رویم نیاوردم وگفتم کدوم دفعه، با خنده گفت اون دفعه دیگه، توی حیاط دنبال ما می کردین، خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم چی؟ با خنده کشدارتری گفت اون دفعه دیگه خواستین ما رو بگیرین نتوونستین، با اخم ساختگی گفتم برو بچه، خنده اش پر صدا تر شد و طولانی تر، بچه های دیگری هم ما رو دنبال می کردند، ادامه داد که اون دفعه که نتوونستین مارو بگیرین وخوردین زمین، قهقهه خنده اش بلند شد، خنده ام گرفت گفتم برو بچه ، برو خجالت بکش و او از خنده ریسه می رفت.
قضیه مربوط است به ۳-۴ سال پیش ، اوائلی که به عنوان مربی به ناصر خسرو می رفتم، در حیاط ، بالای سر بچه ها می ایستادم تا بازی های آنها را داوری کنم و جلوی دعوا و بد و بیراه گفتن آنها را بگیرم، یکبار به بچه ها گفتم بیاین همه گرگه بازی کنیم و برای اینکه بازی به جریان بیافته خودم هم قاطی ایشان شدم، موقع دویدن بیشتر ادای دویدن در می آوردم که جلوی بزرگترهای دیگر که احتمالا مرا می دیدند آبرویم حفظ شود، خواستم مسعود را که از دست همه در میرفت بگیرم ولی در محاسبات شتاب و میزان پرش اشتباه کردم، خیزی برداشتم تا بگیرمش ولی این خیزش به شیرجه ای در هوا تبدیل شد و در نهایت روی زمین خاک آلوده و زبر به فرودی منتهی شد، نتیجه اش سفید شدن یکپارچه روپوش سرمه ای رنگم شد و خنده مسعود و این خاطره که او هر بار با بیانش قهقهه میزند.
● شعری از احمد شاملو
▪ عنوان : بچه های اعماق
▪ مجموعه: ترانه های کوچک غربت
در شهر بی خیابان می بالند
در شبکه مورگی پس کوچه و بن بست
آغشته دود کوره و قاچاق و زرد زخم
قاب رنگین در جیب و تیرکمان در دست
بچه های اعماق
بچه های اعماق
باتلاق تقدیر بی ترحم در پیش و
دشنام پدران خسته در پشت
نفرین مادران بی حوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت
بچه های اعماق
بچه های اعماق
بر جنگل بی بهار می شکفند
بر درختان بی ریشه میوه می آورند
بچه های اعماق
بچه های اعماق
چند سطر آخر شعر را به عمد حذف کردم، دلم نمی خواهد رسالتی سخت بر عهده بچه های اعماق باشد ، آنها در طول زندگی سخت و تلخ خود به تنهایی بار دشواری های زیادی را بر دوش می کشند و متاسفانه به سمت سرنوشت محتوم و تلخی رهسپارند که هیچ امیدی به تغییر مثبتی در آن نمی توان داشت.
به یاد جواد می افتم کودکی ۱۲-۱۳ ساله که دانش آموز سال دوم راهنمایی است ؛
امتحان زبان برگزار شده و اکثر بچه ها مطمئن هستند که تجدید خواهند شد ، کلاسی تشکیل دادم برای آموزش زبان مقطع دوم راهنمایی؛ بچه هایی که اجازه داشتند سر کلاس بیایند شامل فرشید(اول دبیرستان) وبهروز(دوم راهنمایی) این دو نفر بچه های مستاجر در خانه ای هستند که ما به عنوان مرکز در آنجا یک اطاق اجاره کرده ایم، میثم(سوم راهنمایی) که پسر صاحب خانه است، جواد (دوم راهنمایی) دو روز در هفته کار واکسی می کند ضمنا به همراهش کِرِم های سفیدکننده آورده بود که بفروشد و مهسا (دوم راهنمایی) که برای اولین بار آمده بود مرکز.
کلاس را شروع کردم ، تقریبا همه بچه ها دیکته اولین کلمه درس اول را هم بلد نبودند، بهشون گفتم الفبا را بنویسند و دیکته هر کلمه را هجی کردم تا تشخیص دهند که مثلا کلمه door با d شروع می شود چون یکی از بچه ها به جای آن نوشته بود book به این نتیجه رسیدم که این خانه بطور کاملا اساسی از پایه ویران است. بهروز، فرشید و جواد در تمام مدت لودگی و خوش مزه گی می کردند که تبعا مرتبا تذکر می دادم که ساکت باشند ، یکبار بهروز گفت که کِی می توانند از کلاس بروند گفتم هر وقت که خواستی ،اتفاقا خوشحال می شم که بری بیرون، جالب این است که نه از کلاس دل میکندند نه از تلاش در جدی نگرفتن درس وشیطنت . بالاخره کاری که باید میشد اتفاق افتاد و بهروز و جواد شوخی شوخی دست به یقه(یخه) شدند ومن هم که دیگر کاملا جوشی شده بودم هر دو را از کلاس بیرون کردم، جواد در حیاط روی لبه پنجره کلاس نشسته بود و به تحریک بهروز از بیرون و فرشید از داخل کلاس هی مزه می پراند. عملا کلاس بی ثمر شده بودم و من عصبانی(خشمگین و......) جواد را از روی لبه پنجره بلند کردم و با اخم و تخم و داد وبیداد پنجره را بستم. در همان حال جواد شروع کرد با لحن لاتها بد و بیراه گفتن و داد می زد که"الان با لگد می زنم به شیشه " من هم گفتم بزن که پسر صاحبخانه از پشت ، پس گردنش را گرفت و کشیدش کنار(اندر فوائد استفاده از مکان اجاره ای) برگشتم رو به فرشید که کماکان زیرجلکی لودگی می کرد و بهش گفتم(با فریاد) من از اونور شهر نمیام اینجا تا لودگی تو رو تماشا کنم اگه فقط یه بار دیگه کلمه ای از دهنت در بیاد کاری می کنم که سوت شی انور کوچه ...... و آرامش بر قرار شد. خوشبختانه فرشید کاملا بی سر و صدا شد والا واقعا نمی دونم باید چه جوری سوتش می کردم! و راستش این فریاد تیر آخر ترکشم برای منظم کردن کلاس بود وآنروز با بچه ها تمرین خوبی را انجام دادیم. بهروز و جواد از کلاس محروم شدند با وجود اینکه بیش از هر کس دلم می خواست جواد را با درس آشتی بدهم چون قدمهای اول برا ی ترک تحصیل و پیوستن
به خیل کودکان کار را برداشته است. وقتی که جواد در حیاط بود برای خالی کردن حرصش بد وبیراه می گفت و به عنوان یه فحش با لحن لاتی خطاب به من به مسخره می گفت "لیسانسیه" سعی کردم نخندم و همزمان فکر کردم که کلمه لیسانسیه در نظر این بچه ها چقدر دور از ذهن و فانتزی است.
نکته ای که دلم نمی آید ننویسم در مورد مهسا است دخترکی قشنگ و باهوش ، قبل از شروع کلاس با بچه ها صحبت و نظر سنجی ای داشتم با این عنوان که اگر آنها جای من بودند به بچه ها چه چیزی یاد می دادند و چه چیز لازمتر و بهتر است که جوابهای آنها نیز در جای خود شیرین و آموختنی است. به هر حال این موضوع را به مهسا هم گفته بودم و او هم خیلی با اعتماد به نفس و هوشیارانه نظرش را گفت و حس کرده بود که برای نظرش ارزش قائل هستیم، در گیر و دار اخراج جواد و بهروز از کلاس و پس از منظم شدن کلاس ، مهسا یکمرتبه به من گفت که می دونین خانوم اگه من جای شما بودم بچه ها را به کلاس راه می دادم و می بخشیدمشون، (البته من اینکار را نکردم و توضیح دادم که اینبار، دفعه اول انها نبوده و باید یاد بگیرند که در کلاس ساکت باشند و درس را گوش کنند) ولی برایم خیلی جالب بود که این بچه چقدر جدی به مسائل اطرافش نگاه می کند و دنبال راه حل می گردد. امیدوارم شرایطی مهیا شود که نه جواد درس را کنار بگذارد و نه هوش سرشار مهسا هدر رود.
● فریاد
یک هفته بعد از روزی که به خانه مهسا رفتیم، مهسا به همراه دختری همسال خود و رویا و فریاد(پسرکی ۱۰ساله) مرا در کلاس غافل گیر کردند، از دیدنشان خوشحال شدم، همه را به کلاس زبان کشاندم و دور میز نشاندم.
با بچه ها روی وایت بورد املای انگلیسی کار می کردم، مهسا و دوستش کلاس دوم راهنمایی بودند، فریاد هم کلاس چهارم دبستان.
بعد از مدتی دیدم رویا و فریاد بیکار هستند برای همین آنها را هم به کار گرفتم، هر بچه ای که می رفت پای تخته در ابتدا یکی از حروف الفبا را به صورت کوچک و بزرگش می نوشت که سر مشق رویا و فریاد می شد. رویا(۲۷ساله) با خنده می گفت من هنوز فارسی بلد نشده دارم انگلیسی یاد می گیرم، خیلی شاد بود . فریاد هم با جدیت مشغول نوشتن بود.
بعد از مدتی برای تنوع با بچه ها مکالمه های کوتاهی را شروع کردم که یکی از بچه ها سوال ساده ای به انگلیسی می پرسید و دیگری جواب ساده ای می داد و اینکار برای همه بچه ها تکرار می شد. رویا و فریاد را هم داخل این گفتگو کردیم. کم کم اینکار به صورت تفریح در آمد و بچه ها با خنده و اشتیاق فراوان آن را دنبال می کردند. فریاد سمت چپ من روی یک صندلی نشسته بود و من مرتبا برای صدا کردنش دستم را به شانه های لاغر و پشتش می کشیدم و زبری چرک را روی پیراهنش لمس می کردم، روی هم رفته سر و وضع بسیار کثیفی داشت، روی صورتش اثر مختصر زخم تازه ای دیده می شد و به زحمت زیاد وقت جواب گفتن صدایش در می آمد. به دفعات از او خواستم تا بلند تر صحبت کند ولی نشد. در زمانهایی که بچه های دیگر می خندیدند ، چهره اش منجمد و خشک شده بود، مثل این بود که هنوز انقباض عضلات صورت را به منظور خندیدن تجربه نکرده باشد.
خسته شدم و خواستم کلاس را تمام کنم، بچه ها اصرار کردند که ادامه دهیم و پیشنهاد کردند که در مورد موضوعی صحبت کنند، خودشان موضوع ِ اوقات فراغت و تعطیلی را مطرح کردند و به ترتیب می ایستادند و نظر خود را اعلام می کردند، نوبت رویا شد، او هم نظر خود را گفت که در اوقات فراغت می شود بازی کرد و ورزش کرد مثل استخل رفتن و خودش هم خنده اش گرفت ، بچه های دیگر با خنده تصحیحش کردند "استخر"، نوبت فریاد شد ،ایستاد و با صدایی که قابل شنیدن نبود بدون اعتماد به نفس به من خیره شد و من ومنی کرد، مجبور شدم بهش تقلب برسانم، می گفتم و او تکرار می کرد که در اوقات فراغت می توانیم بازی کنیم ، کتاب بخوانیم، تفریح کنیم ، کارهایی را که دوست داریم یاد بگیریم و غیره.
صحبت هایمان تمام شده بود ولی بچه ها نمی رفتند به ناچار کتاب قصه ای را آوردم و گفتم که به ترتیب هر کدام یک صفحه اش را بخوانند و بقیه گوش دهند تا بعد داستان را تعریف کنند، چیزی که برایم خیلی عجیب بود اطاعت کردن آنها بود و اینکه به دقت قوانینی را که در لحظه وضع می شد رعایت می کردند. فریاد فقط گوش می کرد و هیچ حرفی از دهانش در نمی آمد. کلاس را تمام کردم و با قرار و مدار برای هفته بعد از هم جدا شدیم.
بعدا از خانم ا. شنیدم که مادر فریاد کر ولال است و دو برادر دیگر هم دارد که یکی از آنها وقتی در بهزیستی بوده فلج شده و زمین گیر است و با آنها زندگی می کند.
چهره فریاد آیت رنج و حرمان است ، در نگاهش حرفهای زیادی است که برای فهمیدن آنها
باید زیستن را همانند او تجربه کرد، باید در خانه ای بی در و پیکر زندگی کرد ، باید هر روز از برابر افرادی مفسد ومعتاد گذشت و با آنان بزرگ شد ، باید به عنوان تکیه گاه فقط به مادری کر ولال دل خوش داشت، باید با برادری معلول زیست و هر روزه نظاره اش کرد ، باید گرسنه بود و حسرت کشید، آنوقت می توان به خندیدن خطر کرد یا می توان ایستاده ، بلند و رسا سخن گفتن را تجربه کرد، شاید در آنموقع این کارها به مراتب دشوار تر از امروز باشند.
نمی دانم فریاد چه می خورد ، چگونه خوراک و پوشاکش را فراهم می کند و در چه شرایطی شب را به صبح می رساند، فقط می دانم که این از انصاف به دور است که کودکی تا این حد از چشیدن طعم خنده و بازی و شادی و زندگی محروم مانده باشد.
● شعری از فریدون مشیری:
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم،خفقان!
من به تنگ آمده ام ،از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
-آی!
با شما هستم!
این در ها را باز کنید!
من به دنبال فضائی می گردم:
لب بامی،
سر کوهی،
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه! می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما "خفته ی ِ چند"!
چه کسی می آید با من فریاد کند؟● مهسا و خواهرانش
مهسا کلاس دوم راهنمایی است، در مورد خانه اش شنیده بودم که بسیار خوفناک است ولی آنچه دیدم ورای شنیده هایم بود.
سه هفته پیش با خانم پ. و خانم ا. قرار گذاشتیم تا سری به خانه آنها بزنیم . حوالی ساعت ۶ بعد از ظهرحرکت کردیم ، خانم پ گفت بهتر است کیفهایمان را با خودمان نبریم. راه افتادیم و پس از ۱۰-۱۵دقیقه از مسیری که هر چه جلوتر می رفتیم کوچه هایش باریک تر میشد رد شدیم ، به دالانی رسیدیم و از انتهای آن وارد حیاطی شدیم که بسیار بزرگ بود و دور تا دور آن اطاقهای زیادی وجود داشت ولی بسیار مخروبه و ویرانه شده بود، سقف بسیاری از اطاقها ریخته بود، در وسط حیاط یک شیر آب بود و در کنار آن هم دو اطاقک دستشویی، وقتی می خواستیم وارد شویم زنی تلو تلو خوران بیرون آمد و به زور روی یک پله نشست، معتاد بود و دو لا دو لا راه میرفت چادر سیاه نو نواری هم سرش بود. داخل حیاط عده ای ۴-۵ نفر کنار هم در حال صحبت بودند که چپ چپ نگاهمان کردند،
رفتیم به سمت اطاقک خانواده مهسا، خواهرش رویا را دیدیم۲۷ ساله است ما را به داخل اطاق دعوت کرد، مهسا در اطاق بود. مخصوصا دیر به آنجا رفته بودیم تا دو خواهر دیگر نیز از سر کار آمده باشند. نام آنها صدرا و نورا است. صدرا ۱۸ ساله و نورا بزرگتر است. کمی از این در و آن در حرف زدیم و از آنها پرسیدیم که چرا علی رغم اصرار های ما به مرکز نمی آیند. در جواب دلائلی را گفتند از جمله اینکه نمی شود به تنهایی از آن کوچه ها گذشت که دیدیم حق دارند.
رویا نسبت به بقیه کمتر می تواند ارتباط بر قرار کند و همیشه به مهسا می گوید تو بگو، یکبار که از رویا در مرکز پرسیدم چه انتظاری از ما دارند در چند جمله همه آرزو هایش را اینجور بیان کرد: من در دنیا فقط سه چیز می خواهم اول نهضت(سواد آموزی) دوم کلاس قرآن و سوم ورزش مثل کوه، گفت و رفت.
در اطاق نشسته بودیم که صدرا و نورا آمدند ، خسته از یکروز کار به اطاقک (خانه) بازگشتند. این دو خواهر از همان ابتدای ورود با خود موجی از خنده و نشاط را به داخل آوردند، با هم گفتیم وخندیدیم، از آنها راجع به کارشان پرسیدم که گفتند در یک کارگاه ساخت آلبوم های سلفونی کار می کنند(اضلاع صفحات سلفونی را داغ می کنند تا به هم بچسبند و در آخر تعدادی از این صفحات را به مقوای چاپ شده ای منگنه می کند) همان آلبوم هایی که در قبال چاپ یک حلقه فیلم بطور مجانی در یافت می کنیم. گفتند در روز حدود ۱۰ تا آلبوم درست می کنند فکر کردم که خوب باید کار راحتی باشد که از اشتباه درم آوردند ،۱۰۰۰۰ آلبوم در روز ، کمتر از این مقدار نباید باشد ، سرم سوت کشید. به عنوان پیشنهاد گفتم باید برایشان کاری پیدا کنیم که تخصصی تر باشد تا هم به مرور در کار حرفه ای شوند هم پایه دستمزدشان بالا رود. از دهانم پرید قالی بافی که عبور دردی را از چشمان صدرا دیدم با زاری گفت نه قالی بافی نه ، بعد فهمیدم که از بچه گی در کارگاه های قالی بافی کار می کرده (این هم فائده خبره گی و حرفه ای بودن در کار) از کارشان راضی بودند ، هر چه بود خارج از خانه بود. خواهر دیگر کمتر حرف می زد و همش به حرفهای صدرا می خندید. به آنها گفتیم بیایند مرکز تا با هم جاهایی برویم ولی عملاً چون دیر از کار بر می گردند امکان پذیر نیست. قرار شد یک روز جمعه با هم بیرون برویم که هنوز این کار را نکرده ایم.از این می ترسم که فقط به ساختن قصه ای از آنها بسنده کنم وهیچ خیری هم از من به آنها نرسد.
خواهر بزرگتر (رویا) در خانه به رسیدگی به کارهای خانه و آشپزی مشغول است. دو خواهر دیگر کار می کنند.
مادر این بچه ها سه دختر از شوهر اولش دارد که وقتی دختر کوچکتر(صدرا) یک ساله بوده از شوهرش جدا می شود ، مرد در نیشابور می ماند و بچه ها را پیش خود نگه می دارد ، زن هم به این مخروبه می آید، از مرد دیگری صاحب مهسا می شود که بسیار زیباست ولی باز ازاو هم جدا می شود،
سه خواهر از بچه گی در کوره پز خانه ها و کارگاه های قالی بافی نیشابور کار کرده اند ، هیچکدام مدرسه نرفته اند، رویا ۴کلاس نهضت را گذرانده ، دو خواهر دیگر را نمی دانم، پدرشان زن می گیرد که نامادری نامهربانی از کار در می آید با چاشنی کتک و اذیت فراوان که در آخر امانشان را می برد و آنها به مادر خود که در این ۱۷-۱۸ سال ندیده اند پناه می آورند.
رویا مشغول آشپزی بود ، خوراک بادمجان و گوجه. وقت بر گشتن شد، راه افتادیم با کلی قرار و مدار برای دیدارهای دوباره، صدرا با ما تا ورودی خانه که در و پیکری ندارد آمد آنجا ایستادیم به حرف زدن ، پسر جوانی با پر رویی زیادی ایستاده بود و طلبکارانه نگاه می کرد ، ظاهرا ورود ما حریم خصوصی شغلی اش را به خطر انداخته بود. به عمد کش اش دادم و در مورد خانه که معلوم بود زمانی خانه اشرافی و اعیانی ای بوده است با صدرا صحبت کردم، در جایی که احتمالا ایوان خانه بوده هنوز چند ستون پهن باقی بود ، در و پنجره بعضی از اطاقها را کنده بودند شاید برای فروش یا سوزاندن در یک شب زمستان ، در این خانه حدود ۱۱ خانوار زندگی می کنند(اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت) و تعداد زیادی هم مردان و زنان مجرد هستند که اکثرا کارهایی مرتبط با مواد مخدر انجام می دهند ، ظاهرا به مشاغل دیگری مثل بچه فروشی و ......... نیز مشغول هستند. بچه کوچکی که من قبلا با او در خانه کودک نقاشی کار می کردم که مادری عصبی دارد و مرتبا کتک می خورد نیز اخیرا به اینجا نقل مکان کرده است، می گفتند که زن اخیرا از پسرک ۷-۸ساله اش برای پخش مواد استفاده می کند، برای سکونت در این خانه علی الظاهر اجاره ای نمی پردازند، ولی علی القاعده باید برای استفاده از هر امکان مجانی ای، گزینش های خاص خود اعمال گردد!
وقتی که در اطاقک نشسته بودیم که به دلیل گرما درش باز بود از جلوی دراطاق مرد هایی رد شدند و از پلکان کنار اطاق بالا رفتند، خانم پ از مهسا پرسید آنها که هستند ، نمی خواست جواب دهد شاید خجالت می کشید ، در آخر گفت که در بالا حضرات مشغول ساختن خود
هستند تا عده ای را ویران کنند و عده ای را ثروت مند. موقع بیرون آمدن از اطاق آنها سر حال و قبراق پایین آمدند و رفتند. از صحبت ها دستم آمد که مادر مهسا در آن خانه دارای قدرتی است چون دیگران جرات نمی کنند به دختران او آزاری برسانند، دختران به اوخیلی علاقه و اعتقاد دارند ،
خانه آنها اطاق کوچک حدود ۳ در ۳ است که کف آن با زیلو پوشیده شده، من تلویزیونی در آن ندیدم، سقف اطاق تیر های چوبی فراوانی کار شده و سیاه است، پنجره ای رو به حیاط دارد که جا به جا شکسته و روی شکستگی ها چوب هایی میخ کرده اند، در اطاق پنکه قدیمی ای کار می کند، دو کمد نیز هست با یک میز در دار ِ کوچک در حدود ۳۰*۴۰*۴۰سانتی متر که کتابهای مهسا را جای داده است. از او آدرس مدرسه اش را گرفتم تا برای کلاس نهضت سری به آنجا بزنم و پرس و جو کنم.
از آنجا آمدیم و دوباره هجوم بی امان فکرهای مختلف در مورد خورد و خوراک آنها ، عدم امنیت آنجا، آینده اشان و غیره به مغزم هجوم آورد، ناخواسته به ازدواج این دختران فکر می کردم و نگاه هرزه مردک داخل حیاط را به یاد آوردم ، به اینکه چگونه می توان از این تقدیر شوم فرار کرد ، به سرنوشت، به آنچه ناگزیر است، به اینکه آیا روزی شاهزاده ای سوار بر اسب سپید از این بیقوله رد خواهد شد تا سیاهی و شومی این زندگی نکبت بار را به شیرینی بدل کند. خواهر بزرگ تر ۲۷ساله است، بسیاری از دختران در این سن توشه ای به عنوان جهیزیه اشان تدارک دیده اند و در خانه هایی آبرومند با پدر و مادری محترم در انتظار می نشینند تا جوانی را در خانه خود پذیرا شوند و برایش در سینی تمیزی، استکان های چای لبریزرابا دلی لرزان تعارف کنند. تا بوده همین بوده، سنت ها ، آداب و رسوم، لباس سپید عروسی، ماشین گل زده عروس، آرایشگاه، بوی عطر، جواهر الماس نشان، رقص، خوانچه، شاباش، قربونی ِ گوسفندی جلوی پای عروس، سه بار خواندن خطبه ، عروسی که کماکان در حال گل چیدن است ، هدایای سر عقد، شام رنگین شب عروسی، حنا بندان، زیر لفظی، کفش های سفید پاشنه بلند، به یاد سیندرلا افتادم ، ساعت ۱۲شب است، زمان باطل السحر،
داشتم از رویا می گفتم ، و اینکه چه خواهد شد و آینده آنها چگونه رقم خواهد خورد.
نمی دانم!
چگونه اش را هم نمی دانم! فقط آرزو میکنم که سیاهی ها از جهان رخت بر بندند وآینده ای اینگونه نامعلوم و تلخ در انتظار دخترکان ما نباشد.
● شعری از شاملو ، او که همیشه قبل از من رسیده است؛
دختران ِ دشت !
دختران ِ انتظار !
دختران ِامید ِ تنگ
در دشت ِ بیکران،
و آرزو های ِ بی کران
در خُلق ها ی ِ تنگ!
دختران ِ خیال ِ آلاچیق ِ نو
در آلاچیق هائی که صد سال!-
از زره جامه تان اگر بشکوفید
باد ِ دیوانه
یال ِ بلند ِ اسب ِ تمنا را
آشفته کرد خواهد......
دختران ِ رود ِ گِل آلود!
دختران ِهزار ستون ِ شعله به تاق ِ بلند ِ دود!
دختران ِ عشق های ِ دور
روز ِ سکوت و کار
شب های خسته گی!
دختران ِ روز
بی خسته گی دویدن،
شب
سر شکسته گی!
● سناریو
(فروغ فرخزاد)
"سکوت چیست،چیست،چیست ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم،اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان یعنی: بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان یعنی: نسیم .عطر. نسیم.
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد."
چند شب پیش خوابم نبرد ،به یاد نگاه محمد افتادم.
از محمد گفته بودم، کودکی ۱۰-۱۱ ساله که حدود ۲ سال است کار می کند ، در ابتدا بابت هفته ای ۳۰۰۰ تومان و الان ۵۰۰۰ تومان.
یکی دو ماه پیش بود که در راه بازگشت از ناصر خسرو دیدم از دور می آید، فکر کردم شاید مرا به خاطر نیاورد ولی وقتی نزدیک تر شد خندید و دستش را به طرفم دراز کرد، با او دست دادم و احوالپرسی کردم وچشمان پر فروغش در خاطرم نقش بست.
محمد خواهری دارد که از او ۱-۲ سال بزرگ تر است(اعظم) ، خواهری دیگر ۴-۵ ساله، و برادری۱-۲ ساله. اعظم مسئول این دو بچه است که همیشه به او آویزان هستند. چهره اش خموده و لاغر و استخوانی است ، بچه های محل به او لقب ننه اعظم را داده اند. محمد کار می کند تا کمکی برای گذران زندگی باشد.
دیشب با فکر او وارد دنیای خیال شدم،خواستم زندگی و آینده او را پیش بینی کنم،
● این جوری
رفته رفته بزرگ و بزرگ تر شد ، کم کم در دکان از رده پادویی به شاگردی وسپس کارگری ارتقا پیدا کرد،او درس نخوانده است روزنامه را جلوی چشمش می گیرد و به سختی کلمات را هجی می کند، او بزرگ شده، برایش از اهالی محل یا ده محل تولدش دختری را نشان می کنند، دخترک جهیز مختصری با خود می آورد و در یک اطاق کوچک اجاره ای زندگی اشان را شروع می کنند، کم کم بچه هایی زاده می شوند و محمد عیال وار می گردد. اکثر شبها که به خانه می آید سرش را پائین می اندازد و به چهره زنش نگاه نمی کند، زن نق می زند و میگوید که بچه ها کفش می خواهند، محمد سرش فریاد می زند و زن سکوت می کند و اشک می ریزد. محمد قول می دهد که فردا برایشان کفشی بخرد ، فردا هم در آمدی ندارد ، سر افکنده به خانه باز می گردد و به خاطر مسئله کوچکی بچه ها را کتک می زند، بچه ها گریه می کنند، بالاجبار بچه ها مشترکا از یک جفت کفش استفاده کنند ، مدرسه اشان در دو شیفت مختلف است، اغلب دیر به کلاس می رسند و ناظم مدرسه آنها را توبیخ می کند و پدر را می خواهد و.....
سناریویی شبیه به "بچه های آسمان"
● جور دیگر
محمد با خانواده اش زندگی می کند ، پدرش بیمار است، زمینگیر است، محمد نان آور خانواده است ، باید کار مناسبی پیدا کند، شوخی بردار نیست، زندگی خرج دارد، گرسنگی و سرما سخت است، طاقت فرساست، دیدن گرسنگی عزیزان سخت تر است و تلخ تر. کاری پیدا می کند ولی رقیبی دارد ، پسری تازه یتیم شده و با غرور که نمی خواهد مادرش کار کند، پس باید دست به کار شود و رقابت سختی سر می گیرد، دعوا وکتک کاری، کلک زدن و نامردی و ......همه و همه از غم نان و در آخر، کار را بدست می آورد...
● سناریویی شبیه به "نیاز"
پسرک پدر و مادرش را از دست می دهد،اینبار در دهات مرزی کردستان زندگی می کنند، مسئولیت خرج بچه ها کماکان به عهده اوست، خواهرش که دخترکی ۱۲-۱۳ ساله شده کماکان از بچه های کوچکتر مراقبت می کند، برایش خواستگاری پیدا شده در آنسوی مرز. محمد کار می کند و تلاش دارد تا بتواند شکم بچه ها را سیر کند و تلاش میکند تا خواهر خردسالش را به زور شوهر ندهند، برای کسب درآمد با اسبش جنس قاچاق می کند به آنسوی مرز، برای مقاوم کردن اسبها در مقابل سرما اسب ها را مست می کنند و........
● سناریویی شبیه به "زمانی برای مستی اسبها "
اگر فقط کمی پیشانی اش بلند تر بود، در کشور دیگری زاده می شد، کشوری از بلوک غرب مثل امریکا، کانادا، فرانسه، اسرائیل یاانگلیس و ... ، در آنصورت سازمانهای مدافع حقوق بشر و کودک او را می یافتند و سرپرستی اش را به خانواده ای می سپردند که قادر باشند همه نیازهای او را تامین کنند ویا خود دولت از او نگهداری می کرد، دیگر نیازی نبود کار کند، می توانست به مدرسه برود و در شرایط یکسانی با بچه های هم قد خودش آینده اش را بسازد.
آنها میتوانند به او کمک کنند چرا که از دیر باز، دستی در درازدستی بر منابع و ثروتهای کشورها و ملل دیگر جهان داشته اند ، نمونه هایش بسیارند ، از آخر شروع کنم؛ عراق ، افغانستان، فلسطین، هند، افریقا ، سیاه پوستان، سرخپوستان و.....
بخشی ازرفاه آنها از سیاه روزی کودکان این سرزمین ها تامین شده است.
● جور دیگر و شاید قشنگ ترین جور آن
در می زنند تو به طرف در می دوی، پدر پشت در است تو چهره او را نمی بینی چون پشت یک هندوانه بزرگ مخفی شده، سلام می کنی، با لبخند جوابت را می دهد و هندوانه را به دست تو می دهد تا به مادرت تحویل دهی، بعد با خواهرت اعظم مشغول بازی می شوی . مادر سفره را می آورد ، پدر دست و رویش را شسته و همگی دور سفره مینشینید، نان و پنیر و هندوانه، غذایی برای تابستان گرم و تو می توانی هر چقدر می خواهی بخوری، مادر برایت یک قاچ هندوانه می گذارد و تو نان و پنیر را لقمه می کنی و درون آن تکه ای هندوانه می گذاری، لقمه بزرگ است وباید گازی به آن بزنی که آب هندوانه روی لباست می ریزد ، سرت را بلند می کنی و نگاهت بانگاه مادر تلاقی میکند و اخمش را میبینی، به روی خود نمی آوری و شروع به جویدن می کنی، مزه نان و پنیر شور با هندوانه شیرین مخلوط می شود و تو حظ می کنی. تو نمی دانی هندوانه چه قیمتی دارد، تو نمی دانی پدر ماهانه چقدر درآمد دارد ، تو فقط شنیده ای پدرت کار می کند ، تو نگران شام فردا نیستی ، تو نگران بیکاری پدرت نیستی، این مسائل به تو مربوط نیست، تو امشب سیر سیر به خواب خواهی رفت .
مادر سفره را جمع می کند و با پدر مشغول صحبت می شود، مادر نق نمی زند، گریه نمی کند، آنها می گویند ومی خندند، مادر لباس محمد را عوض کرده ومحمد برای بخشایش ، خود را مثل بچه گربه ای به مادر می مالد، مادر دستی بر سرش می کشد ، دستان کوچکش را در دست می گیرد و بر آنها بوسه ای می نوازد و سرش را نیز نوازش میکند ، وقت خواب است مادر رختخوابها را در بهار خواب انداخته تا خنک شوند، محمد و اعظم روی آنها معلق می زنند و غلت می خورند و غش غش میخندند ، مادر بین آنها می خوابد و می گوید ستاره ها را نگاه کنند تا خوابشان ببرد، نمی خوابند و از مادر می خواهند تا برایشان قصه ای تعریف کند، بچه ها به آسمان نگاه می کنند پر نور ترین ستاره را برای خود انتخاب می کنند و زمزمه مادر در گوششان به آهنگی بدل می شود، شهابی می گذرد و.بچه ها کم کم می خوابند آنها نگران زود بیدار شدن فردا نیستند و می توانند تا وقتی که آفتاب سر به سرشان نگذاشته بخوابند . روز را با بازی و حرف و خنده می گذرانند ، یک نهار معمولی سیرشان می کند، نزدیک بر گشتن پدر ریخت و پاش ها را جمع می کنند و منتظر می نشینند، زنگ در زده می شود اینبار اعظم میدود و در را باز می کند ، چهره پدر را نمی بیند و فقط پاکتی میبیند، سلام میکند و لبخند تحویل می گیرد، پاکت را می گیرد تا به مادر تحویل دهد. پاکتی پر از انگور شیرین. مثل زندگی.
به این شکل بچه ها می بالند و قد می کشند با حداقلی که طعم شیرین مهربانی و لبخند را با خود دارد ، با روز و روزگاری بدون ترس از فروپاشی زندگی و بی سرپناهی و گرسنگی، با حداقلی که حداکثر محبت را ممکن میکند.
آری می خواستیم انیگونه باشد، قرار بود اینچنین باشد، ولی نشد. آنگونه که او گفت:
"کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم میدهد
من خواب دیده ام......"
(فروغ فرخزاد)
آری او گفت ، وعده داد که زندگی جور دیگری خواهد شد. ولی نشد. با این وجود هیچ جور دیگری نیز پذیرفتنی نیست، کوتاه آمدنی در کار نیست و باید آنجوری شود که باید می شد. شاید فردا باشد. هنگام سپیده دم، وشاید گاهی دیگر. ولی قطعا باید همانجور گردد.
باید که لوت تشنه
میزبان خزر باشد
باید که دستهای خسته بیاسایند.
باید که خنده و آینده، جای اشک بگیرد
باید بهار
در چشم کودکان جاده ری،
سبز و شکفته وشاداب
باید بهار را بشناسند
باید جوادیه بر پل بنا شود
پل
شانه های ما.
باید که رنج را بشناسیم
وقتیکه دختر رحمان
با یک تب دو ساعته می میرد،
باید که دوست بداریم یاران،...."
(خسرو گلسرخی)
خسته و ناامید به فردایی بهتر، چشم دوخته به کورسویی که در آن دورها پیدا و ناپیدا می گردد، درانتظاررسیدن بامدادی که با خود نوید بهاران را به ارمغان خواهد آورد نشسته ام تا زندگی آنگونه باشد که بهترین است، برای همه به یک میزان و به تساوی. باوری که باورش دشوار است وفراموش کردنش ناممکن.
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است.
(احمد شاملو)
به امید آنروز.● کربلایی
از مهسا گفته بودم و اینکه با خواهران ناتنی اش در آن دوزخ زندگی می کند. چند هفته پیش خانم ر برای دیدن دختران به آنجا رفته و دیده بود که مهسا از آنجا رفته ظاهرا به خاطر دعوایی که با خواهرانش داشته، گفتند پدرش آمده دنبالش و او را برده، تعجب کردم و تا حدودی نگران چون تا آنموقع اسمی از پدرش نشنیده بودم. مهسا به خانم ر تلفن زده بود و گفته بود که پیش خواهرش در اطراف شهریار زندگی می کند و آدرس هم داده بود. با خانم ر تصمیم گرفتیم سری به آنجا بزنیم تا ببینیم اوضاع و احوال او چطور است و این اقوام خلق الساعه که هستند.
ساعت ۳ بعد از ظهراز میدان آزادی رفتیم شهریار و از آنجا به شاهد شهر - بزرگی آنجا برایم بسیار عجیب بود ، ما در تهران نشسته ایم و از دو قدم آنطرف تر بی خبریم، شهرک ها و شهر های جدید اقماری دور تهران را گرفته ، ساکنین آنها اغلب روستاییان ِ دیگر نقاط ایران هستند که برای پیدا کردن کاری به تهران می آیند و به دلیل گرانی مسکن در آن شهرها ساکن می شوند- پرسان پرسان خود را به در خانه خواهر جدید مهسا رساندیم و در زدیم - در طول راه همش نگران بودم که این بچه در کجا زندگی می کند و پدرش چگونه مردی است ، می ترسیدم نکند آدم فاسد یا معتادی باشد و آینده این دخترک معصوم تباه گردد- مردی در را باز کرد ، شوهر خواهر مهسا بود و گفت مهسا رفته به خانه برادرش! با خواهر جدید مهسا آشنا شدیم که زنی بود حدودا ۴۰ساله و ۴بچه داشت. سعید ۲۰ساله، دو دختر تقریبا همسال مهسا و یک کودک، پس از خوش و بش و خداحافظی سعید ما را به خانه برادر مهسا رساند. در راه با هم حرف زدیم، گفت در هنرستان در رشته نساجی درس خوانده ولی دو واحد را افتاده (یکی از آن واحد ها زبان بود، نمی دانم چه زمانی آموزش و پرورش بر این غول زبان فائق خواهد آمد) و ترک تحصیل کرده نسبت به مهسا کنجکاو بود و معلوم بود در این مدت کوتاه به او علاقه مند شده، می گفت مهسا خیلی ساده است.
به خانه برادر مهسا رسیدیم و داخل شدیم ، مهسا با روسری و چادری که روی شانه هایش بود در اطاق بود ، با همدیگر رو بوسی کردیم ونشستیم ، زن برادر مهسا که دخترکی کم سن و سال بود هم حضور داشت ، با آب خنک و چای گرم پذیرایی شدیم. مهسا دستش را روی قلبش گذاشته بود، نگران شدم گفتم مگه قلبت درد می کنه گفت آره ،آخه فکر نمی کردم که راستی راستی بیایین و قلبم دارد می زند. خانم ر که شخصی با باطن بسیار رعوف و ظاهر تا حدودی خشک و جدی است گفت من که گفته بودم می آییم.
مهسا سر حرف را باز کرد و گفت که پدرش وقتی شنیده بوده که ماقصد داریم به دیدن او برویم رفته تهران و از زن سابقش (مادر مهسا در مورد ما پرس و جو کرده که خوشبختانه رو سفید از آب در آمدیم) با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و به مهسا هم گفتم خیالم راحت شد که پدرت اینقدر نگران توست و مراقبت است. به مهسا و سعید گفتم حیف که راهم دور است والا برای درس دادن زبان می آمدم پیشتان - راستی چقدر کار برای انجام دادن داریم و چه وسعتی دارد این همه مشکل در این سرزمین پهناور).
گفتم دلت برای خانه و دوستانت تنگ نشده ؟ دخترک بغضش را فرو داد و گفت فقط مامانم، گفتم دوستات چی؟ گفت ای، گفتم خواهرات ، گفت نه اونا همش دعوا دارن- نتونستم بهش بگم که با سختی هایی که آنها کشیده اند ،با گذشته تلخ و آینده نامعلوم آنها این رفتار ها طبیعی است.
صدای در آمد وسایه پدر را دیدیم که در پستو فرو شد ، کمی منتظر شدیم تا آمد . کربلایی به
این اسم می خوانندش، آمد و پس از احوال پرسی و خوشامد گویی روبروی ما نشست، سرش پایین بود و ساکت ، باید حرفی می زدیم و گپی ، شروع کردم، خسته نباشید حاج آقا ، کار وبار چطوره ؟ گفت راضی هستم، مهسا گفته بود که در یک تعمیر گاه سرایدار است یک روز در میان آجاست وشیفت بعدی هم پسرش همانجا کار می کند.
کلام جاری شد و او گفت و گفت و گفت
گفت بار ها تا در خانه مهسا آمده ولی خجالت کشیده برود داخل،
گفت یکبار که برای دیدن مهسا رفته بوده آنجا و نام و نشانی او را پرسیده با ناسزای اهالی خانه به بیرون فرستاده شده، مهسا توضیح داد که آنروز م‍‍أمورها ریخته بودند آنجا و اهالی خانه فکر کرده اند او برای تهیه مواد آنجا رفته و ترسیده اند و خواسته اند ردش کنند...
(مهسا گفت در مجموع دو بار پدرش را دیده بوده و با اعتقاد و به دفاع از پدر می گفت چند بار اومده ولی ما همدیگه رو ندیدیم)
گفت مهسا را بیش از بقیه بچه هایش دوست دارد و همیشه در فکرش بوده است.
گفت بعد از فوت زن اولش (مادر بزرگ سعید) با مادر مهسا ازدواج می کند که مصادف بوده با زمانی که دختران زن را گرفته بودند و می گفت به این علت خیلی تند خو و بد اخلاق بوده است و بزرگوارانه می گفت که حق داشته و در نهایت راهشان از هم جدا می شود؛ هر کس به راه خویش.
با خجالت گفت وقتی شنیده ما می خواهیم برویم آنجا رفته تهران پرس و جو با شرمندگی گفت نمی دونستم شما کی هستید، ترسیدم ، ولی خوب حالا خیالم راحت شد. خانم ر کمی در مورد خودمان و اهدافمان توضیح داد.
گفت در جوانی سالها در عراق زندگی کرده و در اصل نیشابوری است - بر خلاف اعتقادم از دهانم پرید که جدیدا هم به عراق رفته اید که با اشاره به سعید و بقیه گفت چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. از زندگی راضی بود و آرامش در همه وجودش دیده می شد.
به عروسش اشاره کرد و گفت ما در نیشابور تور انداختیم و این دختر نصیبمان شد گفتم ماهیگیر قابلی هستید.
به دخترک گفتم حتما سختت است که در شهری غریب زندگی می کنی واقوامت را نمی بینی ، خندید و هیچ نگفت، موقع رفتن کربلایی گفت دلم می خواهد هر کاری می توانم برای او بکنم او در کودکی پدرش را از دست داده، مادرش هم چند سال پیش فوت کرده و حالا هیچ کس و کاری ندارد. با خود گفتم چه بزرگوار مردی است او که هنوز دستی برای کمک و محبت به سمت دیگران دراز می کند. کاری که مدتهاست به خود می آموزیم فراموشش کنیم و در این وادی فقط به فکر نگهداشتن کلاه خود باشیم و امان از دست این کلاه که نگهداشتنش به قیمت از دست دادن همه صفای کودکی وآرمانهایمان و مباح شمردن هر کاری تمام می شود.
کربلایی که عمری کار کرده و باقی عمر را هم باید کار کند ، هنوز خانه و زندگی ای ندارد ولی چهره اش پر از آرامش است، هیچ گله ای از هیچ کس نمی کند، خود را از هیچ کس طلبکار نمی داند و با امید زندگی اش را ادامه می دهد. با اشاره به اطاق پسرش گفت الان این همه امکانات تهیه می کنند ولی زمان ما یک اطاق کوچک داشتیم با یه زیلو و یه دست رختخواب و یه والر که چقدر هم به خود می بالیدیم که آن را داریم ، مرتبا آن را می ساییدیم تا تمیز باشد و چقدر خوش بودیم ، چه روزگار خوشی بود.
و من حالا دیگرخیالم از مهسا راحت است چرا که او به کوهی تکیه داده است .
ایکاش شاعری بودم که او را چون سرودی سیال به تصویر می کشیدم.
ایکاش چون او بودم، سروی ایستاده و مغرور بر بلندای تاریخ خسته و تلخ این سرزمین.
و ایکاش تصویرش را و خطوطی که در سختی ها بر چهره اش نقش بسته و برق نگاهش را به مانند تابلویی از آن دست که ونگوگ کشید و جاودانه شد بر دیوار خانه ام می آویختم و از گرمایش برای دست یافتن به آرزوهایم کمک می گرفتم.
کربلایی!
به محبت جاری ات غبطه می خورم و به رسم عاشقی که بی ادعا پیشه کرده ای ،
بدرود کربلایی، بدرود،
مرد خوبِ خدا.
● زن
احسان با مادر ش زندگی میکند، پدرش سال گذشته خود را حلق آویز کرد و اکنون مادرش از او نگهداری می کند، می گویند مادرش زن خوبی نیست ، زندگی اش اینگونه می گذرد، احسان را مرتبا کتک می زند ، شاید به یاد شوهرش که او را تنها گذاشت و رفت، کسی که گریخت و زن را تنها گذاشت تا از خوبی فاصله بگیرد و بعد از آن همه چیز خراب شد ، نه سری ونه سامانی، نه حریم ایمنی ونه سقفی و نه نانی......
او با خوب نماندن سیر می شود و کودکش را سیر میکند، خود را می پوشاند و کودکش را می پوشاند و اجاره خانه اش را پرداخت می کند، زنی که خوب بماند اگر کار خوبی پیدا نکند گرسنه خواهد ماند و کودکش هم ،
مردانی که خوب نیستند برای خوب ماندنِ زنان پول خرج نمی کنند،اجرتی برای خوب ماندن پرداخت نمی شود و نانی نیز برای سیر کردن شکم فراهم نمی شود.
چرا کسی خوبی را پاس نمیدارد تا خوب نبودن گسترش نیابد، چرا خوب ماندن خوب نیست .چرا همیشه وقتِ خوب نبودن چشمها میبینند وکسی دشواری زنده ماندن را با خوب بودن وخوب ماندن نمی بیند.
راست می گویند، به راستی زندگی معادله ایست پیچیده ، با مجهولهای فراوان ، معلومهای فراوان وبدون هیچ جواب.
● آفتاب و مهتاب
مادر ِ آفتاب و مهتاب باهام تماس گرفت و احوالم را پرسید ، پرسید چرا نمیروم خانه کودک، گفتم در همان حوالی کارهای دیگری انجام می دهیم، صدایش گرفته بود پرسیدم چی شده ،صحبت را عوض کرد . گفت بیا با آفتاب صحبت کن، دخترک نازنین گوشی را گرفت و گفت خانوم چرا دیگه پیش ما نمی آیی ، از وقتی نمی آیی دیگر نقاشی نمیکشیم، دلم برایش تنگ شده بود، گفتم خیلی زود می آیم. حدود ده روز پیش قرار داشتیم برویم ناصر خسرو ، زودتر رفتم تا سری به بچه ها بزنم، در حیاط ، مادر آفتاب و مهتاب آمد جلو ، خوش و بش کردیم ، کمی هم گلگی کرد ، دندانهای خودش و آفتاب را نشان داد و گفت باید درستشان کند، از شوهرش پرسیدم که شنیده بودم آزاد شده، گفت در خانه ای که جدیدا به آنجا رفته اند همه معتادند و شوهرش دو باره مواد مصرف می کند، نفرینش می کرد و فحشش می داد، گفت امروز با او دعوا کرده و می خواهد شب برایش مامور ببرد تا دستگیرش کنند، بچه ها را در ذهنم آوردم وقتی که شاهد چنین واقعه ای باشند. گفتم چرا درخواست طلاق نمی کنی گفت اگر بفهمد مرا می کشد. کمی با هم گپ زدیم و راه افتادم که بیایم، راضیه جلویم را گرفت گفت کجا می ری ، گفتم جلسه دارم خاله جون ، گفت دفعه دیگه اینجا جلسه بذار، لپش را کشیدم وگفتم برو جوجه ، او سال دیگر به کلاس اول خواهد رفت، زنان محل را دیدم ، هر کدام مرا به یک پیاله چای دعوت کردند، احساس غرور کردم از اینکه چقدر دوست پیدا کرده ام، همه از من سراغ کوه رفتن را می گرفتند، میگفتم باشه ولی چند وقت دیگه.
● او
شاید قرار بر این است که همه آنچه در قصه ها خوانده ام یا شنیده ام را ببینم، تا دیگر فکر نکنم که آنها فقط یک قصه بوده اند.
چند هفته است که حرف او پیش آمده ، دختری است جوان که پدر و مادرش را از دست داده و با برادر کوچکترش زندگی می کند، می گفتند اجاره خانه و خرج خورد و خوراک را او می پردازد. گفته است که اقوام کمکش می کنند، مردی به خانه اشان رفت و آمد دارد که اول می گفته عمویش است و بعد گفته فامیل دور تری است. خلاصه کلام میگویند به خود فروشی روی آورده است ، نمیدانم بطور شرعی است یا غیر شرعی، از نظر من هر دو نوع یکی است.
دوستان هر کدام حرفی می زدند، کسی گفت باید از فرد مددکاری کمک گرفت تا او را راهنمایی کند،
دیگری گفت گیرم که ارشاد شد ، چه کسی مسئولیت خرجش را به عهده خواهد گرفت یا چه کسی کاری برایش دست و پا خواهد کرد تا زندگی اش را بچرخاند؟
آخرش هم جوابی نیافتیم،
به هرشکل این گذشت تا اینکه در یک روز که قرار بود بچه ها را بیرون ببریم او را هم بردیم.
در ماشین کنارش نشستم و با او صحبت کردم ، کسی بود مثل دیگران ، گیرم کمی افسرده تر ، بسیار هم ساده بود ، نه آرایش تندی و نه لباس نامتعارفی، بیش از حد معمولی و با وقار که بتوانم شنیده هایم را باور کنم . با هم صحبت کردیم، نمیشد باور کرد . آدمی بود مثل همه، کسی که می توانست گونه ای دیگر بزید، می توانست جا نماز خود و دیگران را مرتباً آب بکشد یا می توانست به دفاع از حقوق زن داد سخن سر دهد و یا خیلی کارهای دیگر.
از دوستم پرسیدم تو می توانی باور کنی؟ شاید راست نباشد، گفت خیلی ها می گویند و تقریبا مطمئن هستند، بازهم باورش برایم سخت بود. به یاد کتاب جنایات و مکافات افتادم و دختر روسپی ای که خرج پدر دائم الخمر و زندگی خانواده اش را از این راه در می آورد، انگار آنموقع ها این جور واقعیتها برایم دردناک تر و غیر قابل قبول تر بود، امروزه هر چیزی را میبینم ، به سادگی می پذیرم و از کنارش می گذرم، انگار نه انگار که دردی است بر کالبد بشر،
او دارای شغلی است بدون آینده که هر چه بگذرد امیدی به صلاحی در کار نخواهد بود. دوستم میگفت شاید فقط به هدف مالی نباشد، شاید در این زندگی سخت کمی محبت لازم دارد تا زندگی اش را آسان تر کند.
نمی دانم،
هیچگاه فکر نمی کردم نقطه آغاز زندگی چنین زنانی اینگونه است. شنیده بودم ولی ندیده بودم،حس نکرده بودم، برایم عینیت نیافته بود ، واضح و عینی مثل دختری به نام او که در کنارم نشسته بود.
نمیخواهم یک نابهنجاری و رفتار ناپسند اجتماعی را توجیه کنم ونمیخواهم او را بی تقصیر جلوه دهم ، شاید مسئله بسیار بدیهی باشد ، تحت هر شرایطی باید پاک بود، باید آدم بود، باید سالم بود. زنان زیادی هستند که با سیلی صورت خود را سرخ نگاه می دارند و تن به هر پستی ای نمی دهند. چشمها را بر داشته های دیگران و نداشته های خود می بندند. کار می کنند و تن خود را با سختی ها می سایند، آری دیده ام، بسیار دیده ام، پاک دامنان بسیاری را دیده ام. ولی نمی دانم چه گونه است که نمیتوانم به او ، به او خشم بگیرم ،رویم را برگردانم و لعنش کنم.
نمی دانم،
باز رسیده ام به این سؤال که آیا فقر عامل اصلی نابهنجاری های اجتماعی است یا آن را تشدید میکند. این از آن مقولاتی است که هیچ سر در نمی آورم و نمی دانم چرا کسانی که سر در می آورند نیز ساکتند.
او کسی است که توان مالی بسیار اندکی دارد، اجاره نشین است ، بزرگتری ندارد، کمک خرجی ندارد، اثاثیه ای هم ندارد که در روز مبادا آنها را به پول نزدیک کند و کلا ً همه زندگی اش در روزهای مبادا سپری شده، بدون پول نمی توان اجاره خانه را پرداخت، صاحبخانه هم هر چقدر که با انصاف باشد روزی نه چندان دور اثاث او را بیرون می ریزد. برای رفع گرسنگی ، برای پوشش وخیلی چیزهای دیگرنیز پول لازم است،
مدرسه نرفته ، کارهایی که برایش پیدا می شود عموما دستمزد کمی خواهند داشت (در روزنامه خواندم کارگاههای مخفی ای در اطراف تهران به وفور وجود دارد که برای کار از صبح تا شب و در همه روزهای هفته حتی جمعه ها ۶۰-۷۰هزار تومان دستمزد می پردازند واگر شخص تقاضای بیمه یا اضافه حقوق بکند فورا اخراج می شود) بزرگتری بالای سرش نیست و اغواگری هم از راه می رسد ، کسی که همه چیز را می داند و به او قول پناه و سرپناه و خوراک و پوشاک و هزار جور وعده و وعید دیگر میدهد و این آغاز زندگی ایست که پایان است.
زنان لعنتش میکنند. قانون سنگسارش میکند، مردان ریشخندش می کنند، کودکان هم اورا هو خواهند کرد ومن در حضور خانواده شرمم می آید نامی از او ببرم و او همه اینها را می داند. آخرش چه خواهد شد ، چه می توان کرد ، چه باید کرد و به که باید گفت؟نمی دانم.
بار دیگر در قرار بعدی کنار او خواهم نشست و وانمود میکنم که هیچ نمیدانم و هیچ ننوشته ام ودر پایان راه او را که به سوی زندگی ناصوابش قدم بر میدارد نظاره میکنم و گیج و گنگ در خیابانهای شلوغ راهی خانه خود خواهم شد.بدون هیچ دستاوردی و جوابی و مددی و به زودی او را فراموش خواهم کرد ودر این آشفته بازار به دنبال سهم خود از زندگی خواهم دوید.هرچند که این آخر داستان نخواهد بود و کفاره گناهان او و همه را همگان خواهیم پرداخت، چند و چونش را نمی دانم ولی این را به درستی میدانم.
● مینی سیتی
تعدادی کارت رایگان ِ استفاده از وسایل بازی در مینی سیتی به دستمان رسید، دقیقا برای ۴۲نفر، یکی از دوستان هم هماهنگ کرد که توسط دوستی از شرکت واحد یک اتوبوس در اختیارمان قرار گیرد و روزی را تعیین کردیم و رفتیم که رفتیم.
تعداد زیادی بچه و زنان محل آمده بودند ، حدود ۵۰ نفر، خانم پ، خانم ر، من، و یک خانم پزشک که از امریکا تازه رسیده بود قرار بود مراقب جمع باشیم، منتظر اتوبوس بودیم که آمد و دیدیم سه نفر دیگر هم برای کمک آمده اند،آقای ا. و دو آقای دیگر که اسمشان را فراموش کرده ام و دختر نوجوان ِ یکی از آقایان. سوار شدیم و به راه افتادیم. آقای ا. که صدای بسیار رسایی دارد شروع به خواندن ترانه های قدیمی کرد ، از آن جمله ترانه ماشین مشدی ممدلی، من تا آنموقع این آهنگ که بند های زیادی دارد را به طور کامل نشنیده بودم، بسیار بانمک و شاد است. بچه ها کاملا سرگرم ترانه بودند. در عقب ماشین در صندلی ِ جلوی ِزنی نشسته بودم که دختر بجه تقریبا ۲-۳ ساله را در آغوش گرفته بود ، بچه خواب بود. با من سر صحبت را باز کرد و گفت که بچه مریض است و ریسه می رود ، گفت در کودکی ضربه ای به سرش خورده و دکتر گفته مشکل مغزی ای پیدا کرده، من که در این مواردهیچ نمی دانم، فقط گفتم اگه تحت نظر باشه حتما خوب خواهد شد و نگران نباشد وبه خانم دکتری که همراهمون بود معرفی اش کردم که با هم در این مورد حرف زدند. کمی گذشت باز سر حرف باز شد، گفت افغان است و به من نگاه کرد ، هیچ عکس العملی نداشتم، خوب افغان باشد یا کرد یا ترک یا عرب، برای من چه فرقی میکند، انسانی است که که با من در این شهرنفس میکشد و کودکانی دارد که در این خاک زاده شده اند.
گفت سه بچه دارد ، پسرش در کلاس نقاشی ام می آمد و او را می شناختم، اسمش مسعود است و تا مرا دید گفت خانم نیاوردی؟ گفتم چی رو گفت قول دادی یه چیزی برام بیاری، هیچی یادم نبود و او هم از فرصت سوء استفاده کرد و یه لیست بلند بالا سفارش داد ، گفتم کلک نزن من از این قول ها نمی دم،ولی چه قول داده باشم چه نه باید به آن عمل کنم. از مادرش در مورد افغانستان پرسیدم، گفت خواهر و برادری آنجا دارد، خانواده شوهرش هم آنجا هستند، گفت کسی که پول و پله ای داشته باشه آنجا وضعش خوب است و کسی هم که نداشته باشه باید فعلگی کند و به روز پول در بیاورد و با بدبختی اش بسازد. پرسیدم اگر بروید آنجا برای خانه چه می کنید، گفت در نقاط خارج شهر زمین در اختیار مردم قرار می دهند ولی هیچ امکاناتی ندارد. فکر کردم حال کی میخواد این زمین را بسازد، با کدوم پول.
می گفت دخترش را مرتبا دکتر می برد تا تحت نظر باشد،از او قدردانی کردم که با این همه مشکل به فکر بچه است.
با زن دیگری هم همکلام شدم ، می گفت دو بچه دارد و بعد از ۷-۸سال دوباره باردار شده وخیلی ناراحت بود، توضیحاتی دیگری نیز داد و سوالاتی داشت که چون دیدم خیلی نمی دانم گفتم صبر کن و به خانم دکتر وصلش کردم.(چند روز بعد از آنروز خانم دکتر مهربان در خانه یکی از اهالی ، بچه ها را ویزیت کرده بود ، من نتوانستم بروم- دستش درد نکند- احساس خوبی است دیدن هر انسان مهربان در حال مهربانی کردن)
بالاخره رسیدیم، طبق کارت ، بچه ها می توانستند از ۸بازی استفاده کنند که در عمل دیدیم ۴دستگاه از آنها خراب است و بالطبع فقط ۴بازی باقی ماند، ما در صف می ایستادیم تا نوبت بگیریم و بعد بچه ها و مادران را سوار می کردیم. احسان نیز با آن چهره دوست داشتنی و لبخندی که همه صورتش را می گیرد حضور داشت ،او هم آمده بود.
به سمت ماشین حرکت کردیم، او در راه از من شماره تلفنم را خواست تا با من تماس بگیرد وبا هم کوه برویم،۱ -۲هفته پیشترهم او را به همراه بچه های دیگر کوه برده بودیم- کاغذ و قلم نداشتم و او مجبور شد ۲ بار دیگر حرفش را تکرار کند و من شرمنده شدم. شماره ام را به او دادم و اصرار کردم که حتما تماس بگیرد تا قراری بگذاریم، چندین بار پرسید عیبی ندارد تلفن کنم، اگر کس دیگری گوشی را برداشت چه بگویم و غیره ، مطمئن اش کردم که عیبی ندارد و گفتم بگو دوستم هستی و اسمت را بگو، هنوز تماس نگرفته ، باید سری به او بزنم و قراری برای کوه با او بگذارم.
راه افتادیم، در ماشین آقای ا. شروع به خواندن کرد و ما هم دم گرفتیم و دست زدن و خواندن اوج گرفت ، کم کم بچه ها کوک شدند و خرده خرده با صدای گرم و صمیمی آقای ا. مجلس حسابی گرم شد و اولین جرقه های ترقص بچه ها پدیدار شد. شعر های ما همه قدیمی بود ولی بچه ها از آهنگهای پاپ و لس آنجلسی روز می خواندند و از ما جلو زدند، خیلی خوش گذشت ، بعد از مدتها همه با هم از ته دل خندیدیم و خواندیم .روز خوشی بود، گرم و صمیمی.
نمی دانم در آینده بچه ها اینروز را چگونه به یاد خواهند آورد ، اگر من به جای آنها بودم اتوبوسی رنگارنگ را میدیدم که در میان رنگین کمان در حال حرکت است و از درون آن گل و موسیقی به بیرون ریخته می شود. اگر کلاس نقاشی ام دائر بود به آنها میگفتم آنروز را نقاشی کنند.مهسا با خانم ر. تماس گرفته بود که برگشته تهران ، مادرش نخواسته پیش پدرش بماند ولی خوشبختانه خواهر ها با هم خانه ای در مولوی، روبروی مچد ماشالله! اجاره کرده اند و از دوزخ گریخته بودند. با خانم ر. خواستیم سری بهشان بزنیم و دو- سه هفته پیش اینکار عملی شد.
با هم در تقاطع خیابان مولوی و مصطفی خمینی(سیروس)قرار گذاشتیم، با مترو رفتم تا میدان محمدیه(اعدام) و از آنجا سوار مینی بوسی شدم تا برسم سر قرار، قیافه راننده مینی بوس تابلو بود(معتاد بود) روی صندلی کناری راننده یه نفر نشسته بود که معتاد بود و سرش تا روی موتور ماشین خم شده بود، یکمرتبه راننده با دستش زد روی موتور ماشین و به یارو گفت داداش بلند شو صاف بشین ما آبرو داریم.
خیلی سعی کردم خنده ام را بخورم، در تمام مسیر مشغول دید زدن آنها بودم، مرد با زحمت خیلی زیادی چشمش را باز نگه می داشت و راننده هم به حساب خودش با پُلتیک خاصی می خواست از زبان مرد حرف بکشد. از مینی بوس که پیاده شدم دیدم به به چه گلستانی است، چند فقره دیگه حضرات تابلو از کنارم گذشتند، خانم ر. طبق معمول دیر آمد و طبعیتا منتظر ماندن در آنجا هم که بسیار نوبر بود. بالاخره همدیگر را یافتیم و پرسان پرسان رفتیم تا کوچه مربوطه که روبروی سد اسمال بود را پیدا کنیم، وقتی مشغول پیدا کردن پلاک خانه در آن کوچه کج و کوله بودیم، دو نفر ازمون پرسیدن که کجا میخواهیم بریم و گفتند دنبال خانه فالگیره ایم ، که گفتیم نه والله ، کوتاه نمی اومدن و به زور می خواستند ما رو بفرستن پیش فالگیره ، بالاخره رسیدیم به در خانه.در زدیم، رویا و مهسا در خانه و بقیه هم سر کار بودند ، پس از روبوسی و احوالپرسی، نشستیم و کمی گپ زدیم تا بقیه خواهر ها بیایند. دو تا فرش و یه تلویزیون و ضبط و اجاق گاز و یخچال داشتند که تازه گرفته بودند، طبق معمول دست مهسا روی قلبش بود ، گفتم چی شده ، مگر قلبت درد می کنه ؟ گفت شما که در زدین هول شدم، گفتیم چرا، گفت چون قراره برای خواهر بزرگه خواستگار بیاد. واسه همین هم خانه را نو نوار کرده بودند. کلی ذوق کردم ،هم از این جهت که دخترا از آن محله کنده شده بودن و هم اینکه فکر ازدواج و سر و سامان گرفتنشون خیلی برایم خوشحال کننده بود. فکر کردم مثل اینکه خدا یه سری به نوشته های من زده و قضیه رو فهمیده،
فکر کردم آیا واقعا رفت و آمد ما به خانه قبلی آنها(دوزخ) در این جابجایی تأثیر داشته ، اگه اینطور باشه به همه سختی هایی که در سرما و گرما در طول این چند سال کشیده ایم می ارزد. کمی دیگه با دخترها صحبت کردیم و بعد راه افتادیم.
در راه خانم ر. یادش آمد که یکبار یکی از دوستانش پیش خانم فالگیره آمده بوده و تعریف کرده که خانم فالگیر گفته که که باید وردی را (که یادم رفته ولی خنده دار بود ) سر قبر مرده ای بخواند و گفته بوده که در سد اسمال قبر یافت همی شود.
ما هم که نزده می رقصیم گفتیم بریم آنجا رو ببینیم، رفتیم تا سید اسمال و داخل شدیم، داخل حیاط یک حوض بود و روبروی در، ورودی ِ در ِ مسجد قرار داشت، در طرفین دیگر حیاط دو در بود که به محله باز می شد و باعث میشد که مردم از سه طرف به مسجد دسترسی داشته باشند و در نتیجه محل گذر مردم هم بود، بی اختیار یاد داستان "سه تار"جلال آل احمد افتادم.
برای ورود به قسمت زنانه باید از جلوی ضریح (مدفن) عبور می کردیم، کمی داخل آن را دید زدم، در سمت راست آنجا پسر جوانی در حال تمرین بود، داشت واقعه کربلا را بسیار ناواردانه باز گو می کرد و تپق های بسیار زیاد و بانمکی می زد، نابلدی او بالحن گریه آلودش که با تپق هایی هم همراه بود و هی قطع و وصل میشد،برایم بسیار خنده دار بود، برای خندیدن در پشت ضریح پنهان شدم. وارد قسمت زنانه شدیم، روبروی در ، چند سنگ قبر را به صورت عمودی داخل دیوار قرار داده بودند، حدود ۵-۶ قبر بود ، همگی قدیمی بودند ، روی یکی از آنها نامی از قاجار برده شده بود.
سقف آنجا تیر چوبی و ساختمانش هم بسار قدیمی است، خانمی روی زمین خوابیده بود به او سلام کردیم، بلند شد و نشست. تابلویی از روز محشر به دیوار تکیه داده شده بود که بسیار قدیمی است و در متن آن مردی بود که با شمشیر ضربه ای به سر مردی دیگر فرود آورده بود، خانمی که آنجا بود توضیح داد که او ابوالفضل است و آن دیگری(مضروب) نوجوانی است که در جایی به کسی از ائمه توهین کرده، دوستم به نوجوان نگاه کرد که سبیل های از بنا گوش در رفته ای داشت و گفت بعید می دانم این همان نوجوان باشد. من هم وارد بحث شدم و افاضات فرمودم که گمان کنم ضربه زننده حضرت علی است ولی یادم رفت نگاه کنم که آیا شمشیرش دو سر است یا نه؟ به هرحال این مسئله و مسائلی دیگر از این دست در هاله ای از ابهام باقی ماند. در روی طاقچه ای در همانجا پنجره ای چوبی بود که یک عالمه پارچه و نخ به آن گره زده بودند وبه اصطلاح دخیل بسته بودند. با آن خانم کمی گپ زدیم ، از اینکه کی تهران آمده و در باره محلات تهران و گود عربها و دروازه غار و فقر در آن دوران وغیره وغیره حرفهایی زد.
در حال بیرون آمدن از ساختمان بودیم که چشمم افتاد به یه جا شمعی ِ برقی- نمی دانم چه اسمی رویش بگذارم- وسیله ای بود که سکه ای درونش انداخته و بسته به مقدار پول یک لامپ در یک محفظه شیشه ای تا مدتی روشن می ماند. به دوستم گفتم تا چند وقت دیگر قرآن خوان برقی هم وارد بازار می شود. هنوز نمیدانم خود شمع چه عیبی داره که برقی اش کرده اند.
از مسجد خارج شدیم و از راه کوچه ها به سمت مولوی رفتیم، مردی مشغول فروش اجناس مستعملی بود که احتمالا یا دزدی بود یا از خانه خودش آورده بود تا به پول نزدیکش کند. آنجاهم محله فقیر نشینی شده ، شاید هم بوده.
به دوستم گفتم ما پس معرکه ایم، خودمون را می کُشیم که کمی کمک کنیم یا افراد جدیدی را برای کمک کردن جذب کنیم به جایش هر روزه به این خیل عظیم معتادان و بیخانمانان اضافه می شود، خیلی خنده دار است که فکر کنیم با این حرکت مورچه وار خود این فیل را تکانی خواهیم داد. باید دید چه پیش خواهد آمد و فردا چگونه رقم خواهد خورد.
تا فردا.
او در راه رسیدن به خانه کودک از لای دری حرکتی دیدم و صدایی که نامم را گفت، او بود رفتم داخل و بعد از روبوسی و حال و احوال پرسی ، قرار کوه رابرای جمعه گذاشتیم، زنی هم پیشش بود که مرتبا می خندید و قربان صدقه ام می رفت، با او هم گرم گرفتم ولی حس خوبی راجع به او نداشتم ، الان حس به مراتب بدتری دارم.
خودم هوس کرده بودم بروم دربند - اوسون، دلم تنگ شده بود برای آنجا و برای بسیار خاطرات گذشته ام، قرار گذاشتیم ساعت ۷صبح بیاید میدان تجریش(قدس) و گفتم هر جا که از اتوبوس پیاده شدی تکان نخور تا من پیدایت کنم. مخصوصا تنها رفته بودم تا با او بیشتر حرف بزنم.
آمد ، درست سر ساعت هفت و من نیم ساعت زودتر آنجا بودم مثل همیشه. با ماشین تا سر بند رفتیم و از آنجا پیاده به راه افتادیم، بسیار فرز بود، آهنگ گامهایش سریعتر از من بود.
به سمت بالا حرکت کردیم، از دو راهی اوسون به بالا او جلو تر بود و من از پس او با فاصله حرکت می کردم، بابت هر چیزی هی رفع اشکال می کرد؛ اشکال نداره من جلو برم؟ اشکال نداره من این کفش را پوشیدم؟ وهزاران سوال دیگر از این دست و وقتی می گفتم نه با تعجب می گفت وا! و ریز ریز میخندید.
در مسیر دختران و پسران جوان با هم حرکت می کردند و او با خنده به من می گفت؛ همشون دوست دختر و دوست پسر هستند، من می دونم (اصطلاحی که زیاد تکرار می کرد) گفتم ممکنه باشند ممکن هم هست همکلاسی باشند یا خواهرو برادر یا غیره؛
تا بالا صد بار گفت چقدر خوب است آدم مجردی بیاد کوه؛ بعدش که آدم ازدواج کنه دیگه نمی شه ، مگه نه؟ هر بار یه جوابی دادم و دست آخر به شوخی گفتم امیدوارم به زودی شوهر کنی که دیگه اینقدر از مجردی حرف نزنی، هر چند که ابن را از محالات می دانستم.
در راه حرفهایی می زد که برایم عجیب بود ، از مکالمه اش با کسانی تعریف می کرد که ما کاملا در جریان کارهای هم هستیم و می دانستم راست نمی گوید، خانم ر گفته بود او همیشه در رویاست، دیدم راست گفته است. همه اش از قول این و آن حرفهایی می زد، مثل یکجور توهم.
رسیدیم به قهوه خانه بهشت اوسون، نشستیم تا چای و صبحانه بخوریم و بعد تا رودخانه بالا رفتیم تا به صدای آب گوش دهیم، یک بند حرف می زد و من یک بند گوش می کردم. در اطراف رودخانه و در مسیردر جاهای قشنگی از او عکس گرفتم ، کم کم گرم شد و خودش هم افه ها و جاهای جدیدی را پیشنهاد می کرد و هر بار در قالب سوالی، عیب نداره روسریم را گره نزنم؟ عیب نداره روسریم را بردارم؟ اگه کسی ببینه چی؟ اینجا اگه عکس بگیریم قشنگ می شه؟ در آخر هم قرار شد مطابق فیگورلیلا فروهری عکس بگیرد که دیگر شلوغ شده بود ، گفتم سه روز دیگر که در ناصر خسرو قرار دارم دوربین را می آورم تا با آن فیگور از او عکس بگیرم.
در مسیر جای قشنگی را برای نشستن پیدا کردیم و او شروع به صحبت کرد، او می گفت و نمی دانست من بیش از آنچه او خبر داشته باشد از او می دانم ، گذاشتم رویاهایش را به خوردم دهد و در لابلای همان حرفها سعی می کردم من هم حرفم را بزنم؛
میگفت کوچک بوده که پدرش را از دست داده، مادرش از او و برادرش نگهداری می کرده، چند دایی و خاله دارد، پرسیدم چند تا دایی دارد کمی مکث کرد و گفت ۵-۶ تا! گفت یکی از دایی هایش پسر بزرگی دارد که دانشجوست، گفتم چه رشته ای، کمی مکث کرد و با من ومنی گفت مهندسی، گفت دایی کوچکم خیلی نسبت به من غیرت دارد ولی زنش بد دل است! از قول خاله هایش از محبت خود نسبت به برادرش تحسین و دلسوزی می کرد.میخواست به یکی از خاله هایش زنگ بزند، دفترچه تلفنش را به من داد و گفت بد خط نوشته شده ، از من خواست اسم "ش" را پیدا کنم که نبود، چند بار گفت الان از اینجا با خاله ام تماس می گیرم و میگویم خاله من توی کوهم و از قول خاله اش هم جوابهایی حاکی از تعجب و شگفتی سر هم می کرد.
فهمیدم که بیسواد است، باورش سخت است ، دختر جوانی که در مرکز ِ کشور پرورش یافته و بزرگ شده، مطلقا سواد نداشته باشد، نمی دانم چگونه این همه غفلت را جوابگو خواهیم بود.
از من پرسید می شود بار دیگر که قرار است به پارک برویم دختر خاله اش را هم ببریم، گفتم بله حتما اینکار را می کنیم، پرسیدم چند سالت است ، کمی مکث کرد و گفت ۲۰سال ، با توجه به رفتار و ظاهرش باید بیش از این سن داشته باشد، بعدا یادم آمد که شناسنامه ندارد و به این باور تلخ رسیدم که چگونه فقر هویت را نیز از انسان می گیرد.
از مادرش پرسیدم ، از بودن مادر و از فوت او در ۱-۲سال قبل گفت واینکه دیروز برادرش گفته آبجی یادته وقتی مادر زنده بود هر چه می خواستیم برایمان می خرید، میگفت من قدر مادرم را می دانستم و همیشه او را می بوسیدم ، مادرم از غم و غصه سکته کرد . بارها با خود زمزمه میکرد: مادرم خوشگل بود خیلی خوشگل،
نمیخواهم نوشته هایم شکل ذکر مصیبت به خود بگیرد من نیز از زیستن در سرزمینی خسته ام که در آن مرتباً کارناوال های غم بر پا می شود و مردم به پیشواز مراسم سوگواری می روند، آنچه می نویسم روایت یک خاطره است به این امید که بتوان دنیایی خالی از این نمونه ها و مثالها ساخت.
گفتم مادرت چند سالش بود، نمی دانست گفت فکر کنم سی و چند سال، شناسنامه اش هست.، هر وقت اومدی خونمون نشونت می دم. گفتم می دانی به نظر من دایی های خیلی بدی داری چون اگر هر کدام کمکِ کمی در حد توان به تو می کردند زندگی ات آسان تر بود، تا آخر چند بار گفت راست می گویی هر کس هر قدر می توانست. البته به اینکه دایی ای هم داشته باشد شک دارم.
در راه به دختر و پسرها اشاره کرد و گفت حتما بابای پسره ۲۰هزار تومن می ذاره توی جیب پسرش ، اونم با دوستش می آد بیرون.
بارها گفت من که عصر از سر کار خسته برمیگردم ، غذا درست می کنم تا برای فردای برادرم هم بماند، گفت تأمین خرج برادرم مشکل است ، لباس و پوشاک و غیره، برای خانه ۵۰۰هزار تومان ودیعه داده ایم و ماهی ۳۵ هزار تومان هم ماهانه می پردازیم، تازه هزینه آب و برق هم هست، خرج سنگین است نمی رسد. می دانستم سر کار نمی رود و اجازه می دادم با تخیلات و دروغهایش مرا سر کار بگذارد. وقتی برای بیرون رفتن ِ بعدی میخواستیم قرار بگذاریم میگفت باید مرخصی بگیرم و من هر بار با خیالهایش هم گام می شدم تا پیش تر رویم.
برادرش را خیلی دوست دارد او نیز شناسنامه ندارد و درس را رها کرده و در خیابان ها پلاس است، حرفهای بدی در باره هر دو می زنند و من با لجاجت میخواهم به خود بقبولانم که درست نیست و یا راه حلی برایش پیدا کنم، درجلسه دیروز در باره او بحث کردیم، اکثر ِ پیشنهاد های من رد شد، فکر میکنم حق با آنهاست، باید پذیرفت.
به او گفتم برو نهضت سواد آموزی تا سواد یاد بگیری تا الگویی باشی برای برادرت که نه درس می خواند و نه کار میکند، گفت آخه صبحها سر کار می روم با کمی اخم گفتم نهضت در بعد از ظهرها هم دایر است ، برو سوال کن و دفعه دیگر نتیجه اش را به من بگو،
ماشین های دربند تا سر پل بیشتر نمی آیند، رساندمش تا میدان تجریش (قدس) و در آنجا گفتم می خوام از اینجا تا ایستگاه اتوبوس ِ توپخونه تو مرا ببری، زیر لبی گفت اینو که دیگه همه بلدند، گفتم پس من هیچی نمی گم، از ایستگاه رد شدیم ، گفتم اقلا از کسی بپرس، بی خیال و شاید با اتکا به من پیش می رفت، نگهش داشتم و گفتم برگردیم. سوارش کردم و برگشتم.
● خانم ت.
خانم ت که کم سن و سال و جوان به نظر می آید ، همکار خانم پ است آمده بود ناصر خسرو، جلسه داشتیم.آنروز کارهایی پیش آمد که به خانه چند نفر از اهالی ناصر خسرو سر زدیم، موقع برگشتن با خانم ت هم مسیر بودم ، در راه با هم حرف می زدیم، از کارهایی که باید انجام می گرفت و از مشکلات محل ، گوش مفتی پیدا کرده بودم و به شدت مشغول گفتن بودم ، در ذهنم نیز خبیثانه فکر می کردم چه خوب است اگر نیروهای بیشتری برای کمک بیایند شاید من بتوانم کمی جیم شوم و کارهای نیمه تمامم را سامان دهم ، نگاهم به او افتاد دیدم دستش را تکیه گاه کرده و سرش پائین است، رو کرد به من و در حالی که رنگ به رو نداشت و چانه اش می لرزید گفت : اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشد، مگر می شود دو خیابان بالاتر از بازار و در نزدیکی پولدارهای تهران محله ای اینجوری هم باشد، باور نکردنی است، گفتم فقط اینجا نیست، دوستان ما در محله های دیگری نیز مشغول به کارهستند؛ شوش، دروازه غار، مولوی، شمس آباد و غیره گفت می خواهد با دو نفر از دوستانش که فیلمساز و خبرنگارند صحبت کند تا از آنجا داستان مستندی ساخته شود تا دیگران ببینند، خواستم مثل همیشه شروع به تذکر دادن کنم که فقط آبروی بچه ها نباید به خطر بیافتد ولی سکوت کردم ، فکر کردم صبر کن حالا زود است،
دلم برایش سوخت ، فکر کردم ما حواسمان نبوده است که این طفلک تحمل دیدن این همه بدبختی را ندارد و ایکاش او را با خود نمی بردیم، به او گفتم غصه نخور مهم این است که ما داریم کاری میکنیم، حتی اگرنتیجه اش محسوس نباشد هم بالاخره حرکتی است رو به جلو.
از هم جدا شدیم و من به یاد روزهای اولی افتادم که گیج و منگ از ناصر خسرو به خانه می آمدم، به یاد بچه هایی که در زمستان دستهایشان را بین دست و بدنم میگرفتم تا گرم شوند و با اینکه جوابش را می دانستم به اعتراض می پرسیدم چرا لباس گرم نپوشیده ای ، چرا جوراب پایت نکردی و آنها با لرز می گفتند خانوم هوا سرد نیست.
آری اینجا تهران است، پایتخت کشوری باستانی با ذخایر انبوهی از نفت و گاز و کانی های مختلف و هزار جور ثروت دیگر، اینجا تهران است پایتخت کشوری که مهد ادب و هنر است و سروده شاعر نغز سرایش را بر سر در سازمان ملل متحد حک کرده اند.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
آری اینجا تهران است پایتخت کشور باستانی، مهد فرهنگ و هنر ، زادگاه مزدک، خواستگاه زرتشت و ما مردمی هستیم که گمان می بریم در همه جهان به مهربانی شهره ایم.
من شک دارم ، دیگر به همه چیز شک دارم و به واژه انسان نیز هم.
نوشته : ف.ر.
منبع : فرهنگ توسعه