چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

سیاست ، دینداری و فرهنگ


سیاست ، دینداری و فرهنگ
پس از حادثه ۱۱ سپتامبر، اسلام مورد توجه فزاینده رسانه ها قرار گرفته است. بسیاری می پرسند چه ارتباطی میان اسلام و تروریسم وجود دارد؟ در پاسخ به این پرسش، هفته نامه بریتانیایی Spectator در سرمقاله ای عنوان كرد كه تروریسم نه با خود اسلام، بلكه صرفاً با قرائت به شدت متحجرانه ای از اسلام ارتباط دارد. این بحث سپس به صورت گسترده در محافل رسانه ای متعدد از جمله «نیویورك تایمز» مطرح شد. مقاله حاضر،حاصل نارضایتی از این آموزه جدید است كه «ما باید میان شیوه رفتاری مسلمانان تمایز قائل شویم».
● مقوله فرهنگ
آیا حقیقتاً دنیای ما به دو بخش تقسیم شده. بخشی، سازنده فرهنگ و بخشی كه اسیر قیود فرهنگی است؟ آیا به راستی دو مفهوم از فرهنگ وجود دارد؟ آیا در قسمتی از جهان، فرهنگ بر پایه خلاقیت انسان مدارانه و در قسمت دیگر، بر پایه عادات غریزی و بدوی قرار دارد؟
اگر كسی این روزها سخنان منتشر شده در روزنامه های غربی درباره مسلمانان را ملاك قضاوت قرار دهد گمان می كند در حال مطالعه راجع به مردمی است كه برای تولید فرهنگ، ظاهراً چیزی جز قصه های عهد عتیق ندارند. از این گذشته به نظرش می رسد آنها تبلور عینی فرهنگ خود هستند؛ فرهنگی كه فاقد شأن تاریخی، اندیشه سیاسی و مباحث عقلانی است. به علاوه، گویا از ایجاد تحول در فرهنگشان نیز عاجز هستند و این مطلب مبین آن است كه نجات آنها مثل همیشه تنها با كمك های بشردوستانه خارجی میسر می شود.
وقتی كه با چنین مطالبی روبه رو می شوم از اینكه به زعم غربی ها در نهایت، جهان ما به دو بخش تقسیم شده تعجب می كنم. در یك سو بدوی ها كه باید پیش از آنكه بقیه را نابود كنند به دادشان رسید و در سوی دیگر، متمدنان كه رسالت آنها نجات همه جهانیان است! اما آیا این تصویر درستی است؟
در دنیای امروز، «مقوله فرهنگ» به شدت مورد توجه قرار گرفته است. ولی آیا به راستی می توان رفتار عمومی افراد، خصوصاً رفتار سیاسی آنها را بر اساس مذهب [به عنوان بخش مهمی از فرهنگ] هر فرد تشخیص داد؟ آیا كسی كه مذهب خود را به شكل اصولگرایانه پذیرفته، یك تروریست بالقوه است و تنها فردی كه متون دینی را به صورت رازورزانه و استعاری فهم می كند، شایسته زندگی اجتماعی و تساهل ورزیدن است؟ می توان سئوال كرد كه چرا قرائت اصولگرایانه از متون دینی به هواپیماربایی، آدمكشی و تروریسم تعبیر می شود؟
ممكن است گروهی اعتراض كنند كه من در حال ارائه كاریكاتوری از مطالب مطبوعات هستم، اما مگر نه اینكه در مجموع كمتر از «برخورد تمدن ها» و بیشتر از «برخورد درون تمدن ها» صحبت می شود؟ آیا این نكته اساسی مقالات Spectator و نیویورك تایمز نبود؟ از این گذشته، حالا هم چیزهایی درباره تفاوت قائل شدن میان دیندار خوب و دیندار بد می شنویم. توجه كنید كه تفاوت میان «دیندار خوب» و «دیندار بد» و نه تفاوت میان انسان های خوب و بد یا تبهكاران و شهروندان سالم -كه امكان دارد هر یك از آنها مسلمان هم باشند- براساس یك مرزبندی نادرست، دین اسلام به اسلام میانه رو و اسلام سیاسی افراطی تقسیم شده و اسلام حقیقی، مترادف با اسلام میانه رو پنداشته می شود؛ چنان كه در مورد تروریست های ۱۱ سپتامبر عنوان شده كه «آنها صرفاً هواپیماربایی نكردند، بلكه مفهوم حقیقی اسلام را نیز ربودند». یكی از تعابیر این مطلب، وجود برخورد در «درون» تمدن ها - و نه میان تمدن ها - است. (اگر چه این تعبیر خودِ من است ولی مسلماً آن را اختراع نكرده ام! )
من عمیقاً به این باور كه می توان رفتار سیاسی افراد را از روی مذهب یا فرهنگ آنها تشخیص داد، شك دارم. فراموش نكنیم از دورانی كه برخی ادعا می كردند كه می توان رفتار افراد را از روی نژاد آنها تشخیص داد، مدت چندان زیادی نگذشته است. آیا باور به اینكه یك یهودی سنتی (Orthodox) یك تروریست بالقوه است و تنها یك یهودی اصلاح طلب قابلیت تسامح در برابر دیگران را دارد، اعتقاد صحیحی است؟
از نظر من، معیار بالا نمی تواند مسئله فرهنگ و سیاست را حل كند. آیا می توانیم تشخیص دهیم كه در چه مواردی سیاست، «عمداً» از پوشش مذهبی استفاده كرده است؟ به عنوان مثال از اقدامات اسامه بن لادن و القاعده كه مدعی جهاد علیه دشمنان اسلام هستند چه چیزی دستگیر ما می شود؟ پیشنهاد می كنم كه بیایید نظریه «رفتار سیاسی بر مبنای فرهنگ» را سر و ته كنیم؛ به جای اینكه فرهنگ و رفتارهای سیاسی را در گذشته ریشه یابی كنیم، آنها را به عنوان پیامدهای جدید شرایط، روابط و چالش های معاصر در نظر بگیریم. بیایید مباحث فرهنگی را در بسترهای تاریخی و سیاسی مربوط به آنها قرار دهیم. تروریسم، یك تفاله فرهنگی به جا مانده از گذشته نیست، بلكه تروریسم پدیده ای مدرن است كه حتی زمانی كه از سنت دفاع می كند آن را در خدمت یك پروژه مدرن به كار می گیرد. برای تبیین این مطلب قصد دارم در ادامه دورنمایی از جریان تروریسم معاصر ترسیم كنم.
● روایتی آفریقایی از تروریسم معاصر
« اقبال احمد» محقق و روزنامه نگار پاكستانی در یكی از مقالات خود در روزنامه Dawn، از تصویری تلویزیونی مربوط به سال ۱۹۸۵ یاد می كند، از دیدار رونالد ریگان رئیس جمهور وقت آمریكا با یك گروه از مردان دستار به سر، همه افغانی، همه از رهبران مجاهدین. پس از پایان جلسه ریگان آنها را به محوطه كاخ سفید برد و با این عبارت به رسانه ها معرفی كرد: «این آقایان به اندازه بنیانگذاران ایالات متحده، شریف و بزرگوارند.» در این لحظه بود كه دولت آمریكا كوشید قرائت خاصی از اسلام را در نبرد علیه شوروی مهیا سازد. اجازه دهید پیش از پرداختن به جنبه های سیاسی اقدام مزبور، نخست این لحظه تاریخی را تشریح نمایم: در سال ،۱۹۷۵ آمریكا در هند و چین متحمل شكست شد و در همین سال سلطه پرتغال بر قاره آفریقا پایان یافت. ۱۹۷۵ سالی بود كه مركز ثقل جنگ سرد از جنوب شرقی آسیا به جنوب آفریقا منتقل شد. مسئله اصلی این بود كه چه كسی میراث خوار امپراتوری پرتغال خواهد شد، آمریكا یا شوروی؟
به محض اینكه كانون جنگ سرد از جنوب شرق آسیا به جنوب آفریقا تغییر یافت، استراتژی آمریكا هم دچار دگرگونی شد. «دكترین نیكسون» (در نبردهای آسیا باید خود آسیایی ها بجنگند) كه در طول سال های جنگ ویتنام نضج گرفته بود، نهایتاً جنبه عملی پیدا نكرد. اما همین تدبیر در جنوب آفریقا به كار گرفته شد. در عمل منظور از آن، تصمیم آمریكا به تجهیز و یا حتی پرورش تروریسم علیه رژیم های اصطلاحاً هوادار شوروی بود. پیامد فوری این سیاست، آغاز همكاری میان آمریكا و رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی بود - رژیمی كه از سوی سازمان ملل به ارتكاب جنایت علیه بشریت متهم بود - ریگان از این همكاری به عنوان «یك پیمان سازنده» یاد كرد. آفریقای جنوبی به پایگاه و متحد آمریكا در نبردی سخت علیه حكومت های به اصطلاح هوادار شوروی در منطقه تبدیل شد. این همكاری سازنده، حمایت از جنبش های تروریستی از جمله Renamo در موزامبیك و Unita در آنگولا را در دستور كار خود قرار داد.شیوه تروریستی این گروه ها در آفریقا بی سابقه بود. آنها عمداً غیرنظامیان را آماج حمله قرار می دادند. كشتار و قطع اعضای بدن غیرنظامیان با برنامه خاصی انجام می شد؛ همواره تعدادی از شاهدان این جنایت ها رها می شدند تا ماجرا را برای دیگران نقل كنند و به این ترتیب هراس و وحشت در همه جا پراكنده شود. هدف از این اقدام، فلج كردن حكومت بود. در دهه بعد، كانون جنگ سرد به آمریكای مركزی یعنی نیكاراگوئه و السالوادور منتقل شد و در نتیجه این منطقه به مركز تروریسم مورد حمایت ایالات متحده بدل گشت. نیروهای «كنترا» نه تنها از سوی آمریكا پشتیبانی و تجهیز می شدند، بلكه حتی برای مین گذاری بنادر كمك های مستقیم دریافت می كردند. جابه جایی مجدد كانون جنگ سرد، زمینه اصلی تغییر سیاست در افغانستان را فراهم كرد. هر چند عامل دیگر، وقوع انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۹۷۹ بود. امام خمینی دولت آمریكا را «شیطان بزرگ» و اسلام مورد حمایت دولت های منطقه را «اسلام آمریكایی» نامید. دولت ریگان به جای تامل و پرداختن به علل بیزاری از ایالات متحده، درصدد ایجاد یك جریان اسلامی هوادار آمریكا برآمده بود. طرح بزرگ دولت ریگان دو هدف داشت:
۱) متحد ساختن یك میلیارد مسلمان حول محور جنگ صلیبی علیه امپراتوری شیطانی (شوروی) - البته من عمداً به جای واژه جهاد از جنگ صلیبی استفاده كرده ام چرا كه تنها مفهوم جنگ صلیبی می تواند به درستی قالب فكری كه این ابتكار در آن صورت گرفت را بیان كند.
۲) دولت ریگان امیدوار بود اختلاف مذهبی میان اقلیت شیعه و اكثریت سنی را به یك خصومت سیاسی مبدل سازد. به این ترتیب تاثیرات انقلاب اسلامی ایران به عنوان مسئله ای صرفاً شیعی محدود می شد.
این زمینه ای است كه در آن یك ائتلاف آمریكایی- سعودی- پاكستانی شكل گرفت و مدارس دینی به آموزشگاه های سیاسی برای تربیت نیروهای مورد نیاز تبدیل گشت. دیرزمانی می شد كه جهان اسلام شاهد یك جهاد مسلحانه گسترده نبود، ولی حالا CIA حكم به وجوب جهاد می داد! انجام این مهم، ناگزیر از قرار دادن سنت در خدمت سیاست بود.
می دانیم كه «سیا» برای رهبری این جنگ صلیبی در جست وجوی شاهزاده ای سعودی برآمد. اگر چه شاهزاده مورد نظر یافت نشد، اما گزینه بهتری این وظیفه را بر عهده گرفت؛ فرزند خانواده ای سرشناس كه روابط نزدیكی با خاندان سلطنتی داشت: اسامه بن لادن. خانواده بن لادن نه تنها عقب مانده و مهجور نبود بلكه صبغه ای بین المللی داشت. بن لادن حامی مالی بورس ها و برنامه های علمی دانشگاه هایی چون «هاروارد» و «ییل» است. بنیادگرایی معاصر، میراث سنت نیست بلكه پروژه ای مدرن است. پس از آنكه شوروی از افغانستان عقب نشینی كرد، تروریسم لجام گسیخته به نام مبارزه برای آزادی آغاز شد و گروه های رقیب برای آزادسازی افغانستان، شهرهای سرزمین خود را گلوله باران و نابود كردند.
● مسئولیت پذیری
برای فهم این مسئله كه چه كسی بار مسئولیت وضع موجود را بر دوش دارد، باید به مقایسه شرایط پس از جنگ جهانی دوم و پس از جنگ سرد و تفسیر دوگانه اصل مسئولیت پذیری بپردازیم. در جنگ جهانی دوم به استثنای مورد «پرل هاربر» درگیری ها به خاك ایالات متحده كشیده نشد و در نتیجه به هنگام پایان جنگ، آمریكا دچار خسارت های محسوسی نبود. اصل مسئولیت بازسازی خرابی های جنگ، نه تنها به عنوان یك مسئله اخلاقی، بلكه به صورت مسئله ای سیاسی مطرح شد. در اروپا انجام چنین اقدامی با توجه به منازعات سیاسی در یوگسلاوی، آلبانی و یونان ضرورت پیدا كرد. در چنین بستری بود كه ایالات متحده تحت عنوان «طرح مارشال» مسئولیت احیای شرایط زندگی مطلوب در اروپای غیركمونیست را بر عهده گرفت. از سوی دیگر، درحالی كه جنگ سرد هیچگاه منجر به درگیری مسلحانه در اروپا نشد، جنوب شرق آسیا، جنوب آفریقا و آفریقای مركزی صحنه برخوردها و منازعات بودند.
آیا آمریكا مسئول اقدامات خود در طول جنگ سرد نیست؟ آیا آمریكا مسئول بمباران «ناپالم» و پخش «عامل نارنجی» در ویتنام نبود؟ آیا نباید آمریكا را مسئول رشد حركت های تروریستی در جنوب آفریقا و آمریكای مركزی دانست؟
شاید هیچ ملت دیگری به اندازه افغان ها چنین بهای سنگینی برای شكست اتحاد شوروی پرداخت نكرد. از یك جمعیت تقریباً پانزده میلیونی، یك میلیون نفر كشته، یك و نیم میلیون نفر معلول و پنج میلیون نفر آواره شدند.
پس از پایان جنگ سرد، آمریكا و بریتانیا، دولت های آفریقایی را وادار به سازش با جنبش های تروریستی كردند. آنها قصد داشتند رژیم های آفریقایی تحت عنوان آشتی ملی، قدرت را با سازمان های تروریستی تقسیم كنند. (چنان كه در موزامبیك، سیرالئون و آنگولا این طرح اجرا شد ) اگرچه تروریسم، دستپخت آمریكا در طول سال های جنگ سرد بود، ولی بعداً به معضل داخلی سیرالئون، آنگولا، موزامبیك و افغانستان بدل گشت. مسئولیت با چه كسی است؟
دولت آمریكا عادت دارد مسئولیت اقدامات خود را نپذیرد و با اتكا به یك عذر اخلاقی مناسب شانه خالی كند. كاندولیزا رایس در سال ۲۰۰۱ از ضرورت فراموش كردن دوران برده داری در آمریكا سخن گفت؛ از اینكه « تداوم زندگی اجتماعی و متمدنانه در گرو فراموش كردن گذشته است». این سخن كاملاً درست است، زیرا اگر فراموش كردن را نیاموزیم، زندگی به صحنه انتقامجویی بدل خواهد شد؛ اما تمدن صرفاً نمی تواند بر پایه «از یاد بردن» بنا گردد: ما نه تنها باید یاد بگیریم كه «فراموش كنیم» بلكه نباید فراموش كنیم كه «یاد بگیریم». ما باید خصوصاً جنایات برجسته تاریخ را در خاطر داشته باشیم، چنانكه آمریكا بر پایه دو جنایت بزرگ ساخته شد: نسل كشی سرخپوستان و بردگی آفریقایی تبارها. این در حالی است كه ایالات متحده همواره تمایل دارد جنایات دیگران را یادآور شود و جنایات خود را به بوته فراموشی بسپارد.
●● نتیجه گیری
می خواهم با بهره گیری از اصل مسئولیت پذیری، دست به نتیجه گیری بزنم؛ طلب كمك از دیگران در حین گرفتاری و مصیبت یك نیاز بشری است. به هنگام مخاطره در جست وجوی دوستان و متحدانی برمی آییم ولی در زمان آرامش، با كوته بینی، دیگران را از خود دور می كنیم. به این ترتیب دوران دولتمندی، و نه بیچارگی، محك واقعی برای تعریف همبستگی است. نگاه به تاریخ معاصر جنوب آفریقا، آمریكای مركزی و افغانستان از این منظر آموزنده خواهد بود. سیاست نوین باید به دنبال جایگزینی« طرد» با «جلب» و « واپس زدن» با « همكاری» باشد. با جلب كسانی كه قبلاً طرد و منزوی شده اند، آنها را نیز وارد صحنه می كنیم و در حقیقت، همبستگی بشری را بسط می بخشیم. مسئله این است كه زندگی شایسته نمی تواند در انزوا شكل گیرد. من تمدن را موجودیتی پایدار می دانم كه از طریق آن قلمرو همبستگی بشری را وسعت می بخشیم؛ قلمروی كه همه در آن سهیم هستند. تنها در این صورت است كه تكرار صحنه ای همچون ریختن توأمان بمب و بسته های غذا بر سر مردم افغانستان، توجیه ناپذیر می شود.
محمود مَمدانی*
ترجمه و تلخیص: علی كالیراد
*مدیر موسسه مطالعات آفریقایی در دانشگاه كلمبیا و نویسنده كتاب:
Good Muslim, Bad Muslim: America, The Cold War, and the Roots of Terror (۲۰۰۴)
منبع:
www.ssrc.org/sept۱۱/essays/ mamdani.htm
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید