جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


آبی کوچولو و بابا کپلی


آبی کوچولو و بابا کپلی
آخه می‌دونین... آبی كوچولو مغز بادام خیلی دوست داشت. یه شب، همین‌طور كه داشت بالای ابرها، میان ستاره‌های چشمك‌زن پرواز می‌كرد و مثل پروانه دور ماه مهربون گشت می‌زد و البته فراموش نشود كه بادامها را خرت و خورت می‌جوید و ملچ مولوچ مزه می‌كرد... ناگهان!
نگاه خیره و وغ زده دوتا چشم گرد را از توی یك سایه بزرگ، یك روح سرگردان، احساس كرد. یك جغد گنده‌بك با عینك پنسی كه همه جا را هم پر كرده بود و روی شانه‌های ماه مهربون، خوش نشسته بود، مثل یك شبح ترسناك با یك چشم او را و با چشم دیگر پاكت مغز بادوم را می‌پایید.
نگاهش دو دو می‌زد.
- می‌بخشی خانوم كوچولو، دارین بادام میل می‌فرمایین؟
راستی یه لحظه صبر كنین... یعنی آبی كوچولو داشت خواب می‌دید؟!
آری... او داشت خواب می‌دید، آن‌هم به اصطلاح بزرگ‌ترها خواب هفت پادشاه را...
ماه مهربون با لبخند گفت: مواظب باش گول نخوری كوچولو خانم!
آبی كوچولو گفت:
- خب، همه چیزهای خوب در خواب اتفاق می‌افتد و فكر كرد كه لابد خانم جغد، دانشمند و فیلسوف است ولی معلوم شد كه متأسفانه یا خوشبختانه، جادوگر است. شاید جادوگرها هم یك جور دانشمند و فیلسوف هستند.
این روزها آبی كوچولو هوس درددل كردن داشت چون‌كه یا از چیزی غمگین بود یا با چیزی شوخی‌اش گرفته بود بنابراین گفت:
- سركار علیه جغد خانوم... بفرمایین مغز بادوم!
جغد جادوگر كه در این مواقع به قدر كافی با تجربه بود پرسید:
- بگو جانم، چه مشكلی داری... عزیز دل خاله!
- مشكل من این است كه یا من خیلی كوچولو هستم یا بابا كپلی خیلی گنده است.
ماه مهربون، یكه خورد و سخت به خود تكان داد تا بلكه جغد جادوگر پرپر كند و برود جای دیگر ولی جغدك با پررویی دوباره روی شانه ماه مهربون نشست و اصلاً و ابداً به روی خود نیاورد و نگاه وغ زده‌اش را انداخت روی مغز بادام و نه روی آبی كوچولو.
- می‌خوام از بابا كپلی انتقام بگیرم.
- از بابای به این نازی؟!
- آخه، هی غر می‌زنه و دستور می‌ده، اگه كوچولو باشه دیگه نمی تونه غر بزنه و دستور بده!
چشمهای جغد گنده‌بك برق زد.
- یعنی از تو هم كوچولوتر؟!
و بادامها را ‌بلعید.
- خب، اینكه غصه نداره، گوشت را بیاور جلوتر...
و چشمهایش را دوبار باز كرد و بست و بیخ گوشت آبی كوچولو زمزمه كرد...
آبی شیطان فریاد زد
- هولا چی‌چی... قره قوروت؟
خانم جغده جیغ زد:
- وای نگو، الان همه چی كوچیك می‌شه...
بعد هم پرید و رفت توی ستاره‌های كهكشان خیلی دور.
آبی كوچولو چشمهایش را گرد كرد، مثل دو ستاره كوچك سرسوزن و مثل یك غنچه گل سرخ لبخند زد. یك لبخند شیطنت بار!
ماه مهربون، قرمز و گلی به آبی‌ كوچولو اخم كرد.
آبی كوچولو، اخم ماه مهربون را كه دید از خواب بیدار شد.
صبح شده بود. به بابا كپلی كه در خواب ناز و بی‌خبر از همه‌جا هنوز خروپف می‌كرد، باشادی نگاه كرد.
آبی كوچولو عینك خانم جغد را هم كش رفته بود كه قیافه‌اش با آن كاملاً شبیه بزرگ‌ترها شود.
- حالا دیگه، مثل بچه خوب می‌نشینی روی زانوهای من و دیگه اردهای رنگارنگ نمی‌دهی...
و لبهایش را بیخ گوش بابا كپلی غنچه كرد و اوراد جادویی را خواند. بابا كپلی چندتا پف كرد و توی خواب و بیداری، با غرولند گفت: هولا، چی‌چی، قره‌ قوروت...
آبی گفت:
- ساكت باش و بگیر بخواب و دوباره اوراد را زیر گوش باباكپلی تكرار كرد.
بابا كپلی احساس كرد كه بیژامای او دارد گشاد می‌شود و گشاد‌تر...
- چیزها چرا دارن بزرگ می‌شن... من چی‌چی دارم خواب می‌بینم؟
آبی كوچولو با خنده نخودی گفت:
- نه جانم، تو داری كوچولو می‌شوی و خبر نداری... داری می‌شی اندازه یك خرگوش...
بابا كپلی با چشمهای باز داد و بیداد كرد:
- دَدَم وای... نالوطی نذاشت لااقل بیدار بشم و ببینم چه‌خبره! وای خدای من چقدر كوچولو شدم.
بابا كپلی بلند شد و راه افتاد. از بچه‌های نوزاد هم راه رفتنش خنده‌دارتر بود. معلوم نبود داره قل می‌خوره یا تاتی‌تاتی می‌كنه، نزدیك بود كه بیفته توی حوض...
آبی فریاد كشید و بابا كپلی با وحشت دهانش را باز كرد و نگاه بی‌پناهش را به او دوخت.
از همه بامزه‌تر اینكه بابا كپلی گفت:
- حالا چطوری برم اداره...
عینك پنسی خانوم جغد كه به صورت كوچولوی آبی نمی‌خورد لرزید و افتاد.
ولی آبی كوچولو گفت:
- خودم می‌برمت، هیچ غصه نخور...
آبی كوچولو بابا كپلی را تا اداره می‌برد ولی چقدر كیف بابا كپلی سنگین بود. بابا كپلی خیلی كوچیك بود كه بتواند سنگینی كیف را تحمل كند. حتی بامزه‌تر اینكه آن‌قدر كوچولو بود كه خودش توی كیف جا می‌گرفت. درنتیجه بابا كپلی جلو راه می‌افتاد و آبی كوچولو به دنبالش و مجبور بود كیف سنگینی را هن و هن كنان بردوش بكشد.
ولی ای‌كاش مشكل فقط سنگینی كیف بود. از آن بدتر در بین راه بود. آبی كوچولو مجبور بود همه‌اش همان‌جوری داد و هوار كند كه بابا كپلی قبلاً همیشه سر‌آبی كوچولو می‌كرد.
- دنبال پروانه‌‌ها ندو...
ولی بابا كپلی كوچولو این حرفها را نمی‌دانست چون عاشق رنگ‌آمیزی بالهای پروانه‌ها بود. رنگ‌آمیزی، مثل شعر و آهنگ كه هنرمندان برای كودكان می‌سازند.
- زنبورای عسل نیشت می‌زنن. حواست پرت گلها نباشد.
كه بابا كپلی كوچولو آنقدر آنها را دوست می‌داشت.
- ماهیهای بركه را به حال خود بگذار وگرنه مادر آب تو را می‌گیرد!
كه باعث می‌شد موهای باباكپلی از ترس سیخ بشه.
- آن نهر و رودخانه نیست بلكه جوی كنار خیابان است.
كه بابا كپلی كوچولو تفاوت آنها را نمی‌فهمید و می‌خواست سوار قایق كاغذی از آن بگذرد. آخر او خیلی كوچولو بود. دیگر حسابی كلافه شده‌ بود.
- باز هم رفتی شكار قاصدكها؟!
چقدر‌ آخه كوچولوها از دست بزرگ‌ترها عذاب بكشند؟
تازه می‌رسیدند به اداره، به اطاقی كه بابا كپلی توی آن كار می‌كرد. به كامپیوتر، با آن همه دكمه و سیم مثل اطاق كنترل یك سفینه فضایی...
بابا كپلی كه اصلاً قدش به كامپیوتر نمی‌رسید.
آبی هم كه قدش می‌رسید چه‌طوری می‌خواست از آن سیستم پیچیده و بی‌سرو‌ته سردر بیاورد.
در نتیجه با قیافه‌ای كه با نیم من عسل هم نمی‌شود آن را خورد، بابا كپلی را جلو می‌انداخت و كیف را هن و هن كنان به دوش می‌كشید تا خانه.
آسمان بی‌ابر پر از قاصدك بود كه با باد می‌چرخیدند بدون اینكه هیچ‌كدام از كوچولوها، دنبال قاصدكها، بدوند و بازی كنند.
آبی كوچولو با اندوه به باباكپلی گفت:
- این‌قدر غرغر نكن!
ولی خودش هم توی دلش غرغر می‌كرد.
آبی كوچولو چه‌قدر می‌توانست ادای یك مادر را دربیاورد. او هنوز كوچولو بود. هروقت باباكپلی غرولندی می‌كرد، آبی كوچولو مثل هر مامان دیگری داد می‌زد زود برو دهنتو بشور!
ولی نه فقط بابا كپلی كوچولو بلكه آبی كوچولو هم خیلی كلافه شده‌بود.
طفلكی بابا كپلی! اگر چه زندگی پر‌رؤیا‌تر بود ولی بابا كپلی بیشتر وقتها می‌نشست روی یك چهارپایه و با حسرت روزهای گذشته، از پنجره به باغچه نگاه می‌كرد.
از همه بد‌تر بابا كپلی كوچولو شده بود عین توپ قل‌قلی، یك لحظه كه آبی غافل می‌شد پسربچه‌های بازیگوش محله با او بازی می‌كردند.
مثلاً او را می‌انداختند در حلقه بسكتبال یا او را شوت می‌كردند یا از روی بندی كه به دوتا درخت می‌بستند به او آبشار می‌زدند كه جیغ و فغان باباكپلی از درد بلند می‌شد.
وحشتناك‌تر آنكه بادش می‌كردند كه مثل بالون برود هوا... كه خودتون فكرشو بكنین.... این بود كه چشمهای آبی كوچولو پر از اشك می‌شد.
مخصوصاً شبها كه ماه مهربون توی آسمان پرستاره می‌درخشید. بابا كپلی را بغل می‌كرد و روی زانوهایش می‌نشاند و موهایش را شانه می‌كرد.
دل آبی كوچولو اول‌ها كمی خنك شده بود ولی حالا یك خورده هم نه بلكه خیلی هم می‌سوخت.
بزرگ‌ترها به بچه‌ها اردهای جورواجور می‌دهند، درست... ولی اینكه آنها خیلی كوچك بشوند هم ناجور است.
شاید بهتر باشد بابا كپلی بزرگ باشد و آبی همان كوچولو بماند.
بابا كپلی بامهربانی و باچشمان غمگین می‌گفت:
- تو هم بزرگ می‌شوی، دخترم.
آبی با ابروهای درهم كشیده و عینك پنسی كه جدی‌ترش می‌كرد، می‌گفت:
- اگه تو دوباره بزرگ شوی، اردهای جورواجور نمی‌دهی؟
- نه.
- قول می‌دی؟
- آره.
و دل آبی بیشتر به حالش می‌سوخت ولی چه‌جوری می‌توانست بابا‌كپلی را از این وضع نجات بدهد؟
یعنی جغد جادوگر را چه‌طوری دوباره پیدا كند؟
بابا كپلی كه خیلی كوچیك بود و نمی‌توانست او را دنبالش بفرستد شاید به عشق مغز بادام دوباره بیاید به خوابش یا برای پس گرفتن عینكش.
و آبی همین‌طور به ماه‌مهربون در شبهای پرستاره نگاه می‌كرد و دلش پر از غصه بود.
ماه مهربون اینها را می‌دید ولی با خنده نورافشانی می‌كرد.
او گوشهای تیزی داشت و اوراد جغد جادوگر را به‌خاطر داشت، چون راز جغد جادوگر را می‌دانست و با مهربانی آماده بود تا وقتی آبی كوچولو به‌‌خواب می‌رود، در خواب، زیر گوش آبی زمزمه كند.
آبی كوچولو می‌دانست كه خیلی چیزهای خوب در خواب اتفاق می‌افتد.
پس چشمهایش را بست تا دوباره برود توی ستاره‌ها... مثل فرشته‌ها...
پرواز كند به سوی ماه‌مهربون.
معجزه ماه‌مهربون
داود شهیدی
منبع : رادیو زمانه