پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

آمریکا گرایی، خطری هولناک برای بشریت


آمریکا گرایی، خطری هولناک برای بشریت
مکتب «آمریکا ستیزی» و فرهنگ «آمریکا گرایی» هم اکنون مقابل یکدیگر واقع شده‌اند و در این مقابله‌ی رویاروی اگر «آمریکا گرایی» پیروز شود بدون شک شاهد نابودی دنیا، زوال انسانیت، نابودی تاریخ مشترک انسانها و حذف خدا از زندگی انسانها خواهیم بود.
پرفسور«روژه گارودی»در سال ‏۱۹۱۳ در شهر مارسی به دنیا آمد. پس ازطی دوره دبیرستان، تحصیلات عالی خود را در رشته فلسفه ادامه داد. سپس عضو کمیته مرکزی‏ حزب کمونیست فرانسه شد. در سالهای ۱۹۴۵ و ۱۹۵۱ به عضویت مجلس ‏موسسان، در ۱۹۵۶ به نمایندگی مجلس ملی فرانسه، و در ۱۹۵۹ به ‏سناتوری مجلس سنای فرانسه انتخاب گردید. در ۱۹۶۳ با نوشتن‏ رساله‏ای تحت عنوان فرضیه مادی‌گرایانه ی شناخت (connaissance teorie materialiste la)، به اخذ درجه دکتری در فلسفه نائل ‏آمد. در ۱۹۵۹ به دانشیاری دانشگاه کلرمون فران(clermont ferrand) و در ۱۹۶۵ به استادی فلسفه در دانشگاه ‏پوآتیه (poitiers) منصوب گردید.
گارودی در طی جنگ جهانی دوم در شهر جلفه ی الجزایر به عنوان اسیر جنگی ویشی فرانس زندانی بود؛ او عضو حزب کمونیست فرانسه بود و در کتاب الگوئی برای سوسیالیسم در فرانسه که در سال ‏۱۹۶۸ منتشر کرد، سعی کرد مارکسیسم را با مسیحیت کاتولیک آشتی دهد. حتی در کتاب مارکسیسم در قرن بیستم کوشید نشان دهد که مارکسیسم می‏تواند ارزشهای مذهبی را در خود جذب ‏کند.
وی در کتاب هشدار به زندگانی اعلان می‏دارد که غربیان مسیحی در حال کشتن ‏فرزندان و نوادگان خود هستیم، زیرا شیوه رشد ما به بن بست مرگ‏ انجامیده‌است. در همین کتاب او به تحقیق در باره‏ ادیان بزرگ، مانند زرتشتی‌گری، هندوگرایی، دین بودا و یهود می‏پردازد و سرانجام کمال مطلوب خود را در اسلام‏ می‏یابد و سپس مسلمان می‏شود و در سال ۱۹۸۲ نام «رجاء» را برای خود برمی گزیند. روژه هم‌اکنون در اسپانیا زندگی می‌کند.
در ۱۹۹۸سال ، یک دادگاه فرانسوی وی را برای انکار هولوکاست و افترای نژادی مجرم شناخت و بخاطر کتاب اسطوره‌های بنیان‌گذار سیاست اسرائیل که در سال ۹۵ نوشته بود، ۱۲۰۰۰۰فرانک فرانسه (۴۰۰۰۰دلار) جریمه کرد.اینک متن نوشته دیگری از ایشان با نام «آمریکا گرایی و آمریکاستیزی» را در اختیار علاقمندان قرار می دهیم:
آمریکا ستیزی نه برخوردی متعصبانه با یک ملت مستقل و نه نوعی ملی گرایی افراطی است. آمریکا ستیزی یعنی مقابله با یک فرهنگ خاص که ما آن را فرهنگ «آمریکایی» می‌نامیم.
بنابراین آمریکایی بودن تنها به کسانی که در آمریکا متولد شده‌اند یا به بنیانگذاران آمریکا تعلق ندارد. «آمریکایی» به تمام کسانی اطلاع می‌شود که با این فرهنگ خاص زندگی می‌کنند. بر این اساس مفاهیم جغرافیایی و نژادی در این بحث جایی ندارد.
خصوصیت اصی این فرهنگ «تحمیلی» بودن آن است. تحمیل خواستهای گروهی ا افراد بر کل بشریت. با این دیدگاه، خانم تاچر، آقای بلر، ژاک شیراک و بسیاری از رهبران کشورهای جهان به همان اندازه «آمریکایی‌ها»، هستند که کلینتون، کیسینجر و ....
اساس آمریکا ستیزی نیز مقابله با این فرهنگ است. مکتب «آمریکا ستیزی» در برابر یک نظام تحمیلی جهانی و رهبران آن قرار گرفته و به همان اندازه که برای نجات مردم محروم جهان از سلطه‌ی آمریکا تلاش می‌کند، برای رهایی مردم آمریکا که خود نیز باقی این نظام شده‌اند، تلاش خواهد کرد.
مکتب «آمریکا ستیزی» و فرهنگ «آمریکا گرایی» هم اکنون مقابل یکدیگر واقع شده‌اند و در این مقابله‌ی رویاروی اگر «آمریکا گرایی» پیروز شود بدون شک شاهد نابودی دنیا، زوال انسانیت، نابودی تاریخ مشترک انسانها و حذف خدا از زندگی انسانها خواهیم بود.
«آمریکا ستیزی» باید از یک مبارزه درونی با «خود» شروع شود. زیرا خطرات بالقوه «آمریکا گرایی برای تمام افراد بشر خطرناک و دلهره‌آور است.
هدف اصلی این نوشته، نگاهی به چگونگی پیدایش و پایانی این نظام سلطه‌گر است. در پایان ذکر دو نکته ضروری است:
▪ اول آنکه: آمریکا ستیزی و بیگانه ستیزی دو مفهوم جدا از یکدیگرند چرا که اولی یک مکتب جهانی و دومی نوعی احساس ملی گرایانه است.
و دیگر آنکه: دلیل این مبارزه آن است که امروزه آمریکا قصد دارد با تکیه بر قدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی خویش، خود را بدنیا تحمیل نماید، که البته تنها راه آمریکا برای دستیابی به این هدف عوامل داخلی و رهبران خود فروش هر جامعه است.
فصل اول) پیدایش آمریکا
● نگاهی بر اندیشه‌های بنیانگذاران آمریکا
۱) استفاده ابزاری از دین و احساسات مذهبی
آنچه که امروزه «دنیای جدید» نامیده می‌شود با ورود کریستف کلمب به قسمت جنوبی قاره آمریکا و نابودی تمدنهای چندین هزار ساله‌ای آن ظهور پیدا کرد.
عالی جناب بارتولوم، اولین کشیش آمریکایی‌ها که بعدها به مقام اسقفی رسید، در کتاب خود تحت عنوان «نابودی سرخپوستان» از این دنیای جدید، این گونه یاد می‌کند:
▪ «بربریت از اروپا آمد»
در قسمت شمالی این سرزمین - آنسوتر از مکزیک - استعمار به شیوه جدیدی ظهور کرد. وقتی در سال ۱۶۲۰ گروهی از مهاجران انگلیسی پیرو آیین کالوینیسم از شکنجه و آزار گریختند و پا به ماساچوست نهادند، قصد داشتند سرزمین جدیدی به وجود آورند.
این گروه دو قرن بعد به موسسان ایالات متحده شهرت یافتند و در سرزمینی ریشه دواندند که کوچکترین پیشینی و تاریخی در آن نداشتند. آنها به این افسانه معتقد بودند که مهاجرت آنها از انگلستان نوع جدیدی از مهاجرت قوم یهود بوده است.
به اعتقاد این گروه، آمریکا سرزمین موعود برای ساختن قلمور خدا بود. این انگیزه‌ی شبه ناک مذهبی در واقع توجیهی بود برای بیرون راندن بومیان و تصرف غیرقانونی سرزمینهای آباء و اجدادی آنها یکی از این آمریکایی‌ها به نام نلسون ترومن در کتابی تحت عنوان «پاکدینان ماساچوست، از مصر تا سرزمین موعود» چنین می‌نویسد:
«کاملا واضح است که خدا مستعمره‌نشینان را به جنگ با بومیان که به احتمال قوی بازماندگان آلمالیست ها و فلسطینی‌ها هستند که علیه اسرائیل متحد شده بودند، دعوت می‌کند.»
از این پس سرزمین موعود به یک سرزمین فتح شده تبدیل شد و غارت و چپاول و قتل عام با برداشت‌های مذهبی اشغالگران تعارضی نداشت چرا که از نظر آنها ثروت‌اندوزی و پیروزی در این راه نشانه رحمت خداوندی بود.
وقتی این فاتحان، استقلال خود را از انگلستان اعلام کردند، جورج واشنگتن بنیانگذار ایالات متحده آمریکا در اولین نطق خود به عنوان رئیس جمهور این کشور، به کاملترین الگوی سیاسی این کشور تا به امروز اشاره کرد و گفت:
«هیچ ملتی به اندازه ملت آمریکا شایسته قدردانی از دست غیبی که امور انسانها را هدایت می‌کند، نیست. هرگامی که به سوی استقلال ملی برمی‌داشتیم بیشتر متوجه دخالت مشیت الهی در این امر می‌شدیم.»
اصطلاح «دستی غیبی» برای اولین بار توسط آدام اسمیت برای معرفی نظریه‌ی اقتصادیش به کار رفت. وی در این نظریه‌ی می‌گوید:
«اگر هر فردی به دنبال نفع شخصی خود باشد، نفع عمومی محقق خواهد شد. یک دست غیبی مامور ایجاد هماهنگی بین این دو منفعت است.»
جورج واشنگتن نیز به سه عنصر «دست غیب»، «دخالت مشیت الهی» و «اصل اساسی هماهنگی میان نفع فردی و نفع عمومی» معتقد بوده است. جانشین وی یعنی جان آدامیز نیز در سال ۱۷۶۵ چنین می‌نویسد:
«من همیشه تاسیس آمریکا را خواست خداوند برای رهایی بشریت از بندگی و بردگی دانسته‌ام»
هرمان ملویل، نویسنده معروف آمریکا در قرن نوزدهم می‌نویسد:
«ما آمریکایی‌ها ملتی خاص، قومی برتر و اسرائیل عصر حاضر هستیم، ما ناخدای کشتی آزادیها هستیم.»
نکته جالب این است که این عقیده تا امروز نیز مورد توجه آمریکائیها بوده است به نحوی که بر روی هر دلار در یک طرف اسم واشنگتن و در طرف دیگر این شعار نوشته شده است:
▪ ما به خدا ایمان داریم.
جان آدامز هم پس از آنکه جای واشنگتن در پست ریاست جمهوری آمریکا را گرفت اعلام کرد که:
آمریکا به خواست خدا به وجود آمد تا صحنه به کمال رسیدن انسان باشد.
نظریه‌پردازان اولیه ایالات متحده نظیر عالیجناب دانا نیز این ویژگی الهی «دولت جدید» را خاطرنشان کرده‌اند؛ می‌گوید:
«اولین حکومتی که به خواست و اراده خدا به وجود آمد حکومت عبریون بود. این حکومت نوعی جمهوری فدرالی بود که یهوه در راس آن قرار داشت»
جفرسون سومین رئیس جمهور آمریکا نیز اعلام کرد که ملتش «قوم برگزیده‌ی خدا» ست. دو قرن پس از وی، رئیس جمهور نیکسون هم چنین گفت:
«خدا با ملت آمریکاست. خواست خداوند این است که آمرکیا رهبری دنیا را بدست بگیرد.»
تمام رئیس جمهوری‌های آمریکا برای توجیه اعمالشان به این حربه متوسل می‌شدند (تضاد میان گفتار و کردار همواره در سیاست آمریکا وجود داشته است). رئیس جمهور مک کینیلی به فتح سرزمین فلسطینی‌ها رفت تا «آنها را تربیت کند، متمدن کند و به آئین مسیج بخواند». برای تبیین این دیدگاه ابزار گرایانه به دین تنها به ذکر یک مثال دیگر بسنده می‌کنیم. در سال ۱۹۱۲، تافت رئیس جمهور آمریکا با اشغال مکزیک اعلام کرد که:
«من موظفم از ملتم و اموالش در مکزیک دفاع کنم، تا اینکه دولت مکزیک بفهمد خدایی در اسرائیل وجود دارد که باید از او اطاعت کرد» .
این نوع نگرش به دین در میان روسای جمهور جدید آمریکا نیز به روشنی دیده می‌شود. لحن و گفتار رئیس جمهورهای آمریکا از جورج واشنگتن تا بیل کلینتون هیچ تغییری نکرده است و همگی معتقد بوده‌اند که آمریکا همواره بازوی پولادین و مسلح خواست و اراده خداوندی بوده است.
در بحبوحه‌ی جنگ ویتنام، کاردینال اسپلمن، اسقف شهر نیویورک که به نام «تمام کسانی که به خدا و آمریکا معتقدند» سخن می‌گفت به سایگون رفت تا به قتل عام کنندگان مردم ویتنام بگوید:
▪ «شما سربازان عیسی میسح هستید»!
امروز هم ساموئل هانتینگتون، نظریه‌پرداز پنتاگون، برای توجیه روی آوری بیش از حد آمریکا به تسلیحات نظامی و قاچاق سلاح که عامل اصلی «پیشرفت اقتصادی» آمریکاست و نیز در توجیه اختصاص بودجه‌های کلان به تحقیق و توسعه صنایع نظامی و فروش تسلیحات به کشورهای دیگر که عامل رونق صادرات آمریکاست، برنامه‌‌های استکباری این کشور در دنیا را به نوعی جهاد و جنگ مذهبی تشبیه می‌کند و در کتابی تحت عنوان «برخورد تمدنها» نظریه رویارویی تمدن یهودی - مسیحی از یک سو و اسلام و کنفوسیوس (چین) از سوی دیگر را مطرح می‌کند.
۲) شکل‌گیری و جهت‌دهی افکار عمومی
یکی از مشخصه‌های اصلی «آمریکاگرایی» در کشورهایی که رهبرانشان به قیمومیت آمریکا تن داده‌اند، بازی با افکار عمومی و شرطی کردن آن است. این همان چیزی است که اصطلاحاً «تفکر واحد» نام گرفته است.
مکتب مک‌کارتیسم در سال ۱۹۵۲ و با ظهور مک‌کارتی تأسیس گردید. مک‌کارتی معتقد بود «غیرآمریکایی‌»‌‌ها را باید ردیابی کرد و حتی به محترمترین روشنفکران آمریکایی نظیر اوپنهایمر، که یکی از پیشگامان تحقیق در زمینه انرژی اتمی بود برچسب «ضد آمریکایی» زد.
این عامل تبلیغاتی در عصری که آمریکا در اوج شکوفایی و قدرت بود، آمریکاگرایی را به شکلی مقدس جلوه‌گر ساخت و تفسیر جدیدی از پاکدامنی بنیانگذاران اولیه این کشور ارایه کرد. این عامل حتی در بدترین انواع خشونت نیز به کار گرفته شد به‌گونه‌ای که در سالهای ۱۶۵۰ - ۱۶۴۰، قانونگذاران منطقه کانکتیکات قانون زیر را که برگرفته از «کتب مقدس» بود به تصویب رسانند:
«هر کس خدایی غیر از خدای یکتا را پرستش کند کشته خواهد شد».
امروزه نیز همان خدای تبلیغاتی را برای دفاع از «ارزشهای» دیگر - یابهتر بگویم نبود ارزش‌های دیگری غیر از بازار، آزادی تجارت یا «حقوق بشر» (که جدیدترین غم‌زورمداران است!) - مطرح می‌کنند.
اولین و بدترین افسانه سیاست آمریکا این بود که: «ما ملت برتریم». این افسانه از آنجا بدترین افسانه سیاست آمریکاست که برای توجیه تبلیغاتی باجگیری‌های آمریکا و ایجاد سلسله مراتبی از نژادهای برتر و نژادهای پست‌تر و «حق تسلط» بر دیگران از سوی این کشور مورد بهره‌برداری قرار گرفت. آمریکایی‌ها ادعا می‌کردند که این حق الهی باعث می‌شود آنها بتوانند فراتر از تمام قوانین بین‌المللی (مثلا تصمیمات اتخاذ شده از سوی سازمان ملل) عمل کنند. آمریکا به استناد همین «حق الهی» بدون اخذ مجوز از سازمان ملل و با نقض قوانین بین‌المللی مربوط به حاکمیت و تمامیت ارضی کشورها، آتش جنگ علیه یوگسلاوی را برافروخت. برمبنای همین منطق اسرائیل نیز قطع‌نامه سازمان ملل در مورد این رژیم و تعیین مرزهایش را کاغذپاره می‌نامد.
در شیوه‌های تبلیغاتی، اصطلاح «قوم برتر» عاملی برای انگیزش احساسات هیتلری درباره برتری نژاد آریا و ملت برتر آلمان بود. در این برداشت اینگونه تصور می‌شد که رسالت خطیر «ایجاد انسان جدید» از طریق سلطه‌ بر کل دنیا، بر دوش ملت آلمان نهاده شده است. ژان ژاک روسو، نویسنده شهیر فرانسوی در پاسخ به آنهایی که ادعای «قوم برگزیده خدا» را مطرح می‌کنند چنین می‌‌گوید:
«می‌خواهم به این فرقه‌گرایان بگویم خدای شما خدای ما نیست، خدایی که ملتی را برمی‌گزیند و بقیه را طرد می‌کند، پدر همه انسانها نیست.»
سیاستمداران و دست‌‌اندرکاران رسانه‌های جمعی آمریکا سعی می‌کنند اسطوره‌پردازی آمریکایی را یک واقعیت محض تاریخی بنامند و بدین وسیله مردم این کشور و جهان را تسلیم خواستهای خود نمایند. این کار از همان ابتدای تشکیل آمریکا با جدیت کامل پی‌گیری می‌شد. یکی از نخستین و مهمترین تحلیلگران سیاست‌ آمریکا به نام تکوویل چنین می‌نویسد:
«من نمی‌دانم همه آمریکایی‌ها به دینشان معتقد هستند یا خیر ولی مطمئن هستم که به لزوم آن برای بقای نهادهای جمهوریت اعتقاد کامل دارند.»
او می‌افزاید:
«برخی طرفداران اصول مسیحیت هستند چون به آن اعتقاد دارند. و برخی دیگر با ظاهرسازی مذهبی خود را طرفدار دین جلوه می‌دهند.... در ایالات متحده فرمانروا، فردی مذهبی است بنابراین دورویی و ظاهرسازی امری اجتناب‌ناپذیر است».
وی قبل از این در سال ۱۸۴۰ در کتابی تحت عنوان «دموکراسی آمریکایی» به این همگرایی اشاره می‌کند و می‌گوید:
«هیچ کشوری وجود ندارد که در آن به اندازه آمریکا نبود استقلال فکری و روحی مشهود باشد.»
در سال ۱۸۵۸، هنری دیوید تورو، یکی از نادر سنت‌شکنان و نویسنده کتاب «زندگی در جنگلها» می‌نویسد:
«نیازی نیست که برای کنترل آزادی مطبوعات قانون وضع کنیم. مطبوعات خود به خود این کار را می‌کنند و حتی گاهی بیش از حد نیاز. جامعه با رسیدن به توافقی در مورد چیزهایی که می‌توان در مورد آنها اظهارنظر کرد به برنامه‌‌ای دست یافته است که اگر کسی از این توافق عدول کرد طرد شود. در نتیجه از هر هزار نفر حتی یک نفر پیدا نمی‌شود که جرأت کند در مورد چیز دیگری اظهارنظر کند».
۳) سود اقتصادی، مهمترین انگیزه
سومین پایه آمریکاگرایی با «بیانیه استقلال» این کشور و تفسیر فوری آن توسط الکساندر هامیلتون وزیر دارایی در کابینه جورج واشنگتن شکل گرفت. هامیلتون در اصل، شاگرد آدام اسمیت بود و معتقد بود که مالکیت «حق مقدس» انسان است. به نظر وی در بازار یک دست غیبی منافع فردی را به سوی منافع عمومی هدایت می‌کند. در این برداشت، بازار تنها تنظم‌کننده روابط اجتماعی انسانها به شمار می‌آید.
هامیلتون تنها در یک مورد از آدام اسمیت فاصله می‌گیرد و آن نقش دولت است. به اعتقاد وی دولت باید در بازار دخالت کند ولی نباید این کار را با کاستن از نابرابریهای حاصل از رقابت در صحنه بازار انجام دهد؛ بلکه باید با کم کردن مالیات شرکتهای تجاری بزرگ و کمک بیشتر به آنها و دادن بیشترین سفارشات دولتی به آنها، با این شرکتها وارد شراکت شود.
بانک مرکزی باید از استقلال کامل برخوردار باشد و کسی حق نداشته باشد فعالیتهای آنرا کنترل کند چرا که چنین کنترلی ممکن است باعث رویارویی دایمی اقویا و ضعفا شود.
یکی از مهمترین ویژگی‌های نظریه هامیلتون (که یکی از دوستان نزدیک جورج واشنگتن و الهام‌بخش نطق خداحافظی وی به هنگام بازنشستگی بود) جایگاه برجسته «فساد» به عنوان محرک نظام اقتصادی آمریکاست. به اعتقاد وی فساد، محرکی قوی در دنباله‌روی از منافع فردی در جامعه است.
«فسا» که نتیجه اقتصاد بازار است، مشخصه‌ای اصلی اقتصاد «آمریکا گرایانه» تا به امروز بوده است. بدین ترتیب «یکتاپرستی بازار» نتیجه منطقی و اجتناب‌ناپذیر نظام اقتصادی‌ آمریکا شده است.
آلن کوتا در کتابی تحت عنوان «تمام حالتهای کاپیتالیسم» منطق این نظام را تعریف می‌کند:
«افزایش فساد با رشد فعالیتهای مالی و رسانه‌ای رابطه مستقیم داشته و غیر قابل تفکیک هستند. سیستم اطلاع‌رسانی امکان به جیب زدن ثروتهای هنگفت را که گاهی برای بدست آوردن آن باید یک عمر کار کرد، از طریق انواع عملیاتهای مالی تجاری بویژه ادغام شرکتها، فراهم می‌آورد.»
نویسنده این کتاب می‌افزاید:
«اقتصاد بازار تنها با توسعه و گسترش یک بازار واقعی امکان شکوفایی پیدا می‌کند... در کل، فساد همان نقش طرح و برنامه‌ریزی را بازی می‌کند.»
نوام چامسکی هدف اصلی سیاست خارجی آمریکا در مورد «دموکراسی» یعنی به اصطلاح «جوامع بازار» را مشخص نموده است.
او می‌گوید:
«سیاست خارجی آمریکا که در راستای ایجاد نظم بین‌المللی به وجود آمده، به دنبال ایجاد جوامع بازی است که پذیرای سرمایه‌گذاریهای سودآور برای آمریکا باشند و امکان توسعه بازار صادرات و نقل و انتقال سرمایه‌ها و بهره‌برداری شرکتهای آمریکایی و شعب محلی آنها از منابع انسانی و مادی را فراهم آورند. «جوامع باز» اساساً جوامعی هستند که پذیرای نفوذ اقتصادی و نظارت سیاسی آمریکا هستند».
اقتصاد دولتی و تجارت خصوصی در آمریکا تابع اصول مشترکی هستند. نلسون هانت، صاحب هتل‌های زنجیره‌ای هیلتون در سمیناری با عنوان «رستگاری اقتصادی و رستگاری معنوی» که در سال ۱۹۸۱ در لوس‌انجلس برگزار شد و رؤسای سیصد شرکت تجاری در آن شرکت کرده بودند، چنین گفت:
«مهمترین چیز برای کشور ما داشتن یک محیط روحانی است که در آن بتوانیم مقدار پولی که توانایی بدست آوردنش را داریم کسب کنیم.»
طبق برداشت آمریکایی‌ها و به قول شلسینگر، موفقیت در تجارت «یک امر اخلاقی» به حساب می‌آید و آمریکایی‌ها به این مهم نایل آمده‌اند. جان راکفلر، میلیاردر آمریکایی، «مأموریت» خود را چنین توصیف می‌کند:
«خدا این ثروت را در اختیار من قرار داده است.... وظیفه کسب پول یک موهبت الهی است و این موهبت شامل حال من شده است. فکر می‌کنم وظیفه من در بدست آوردن هرچه بیشتر پول و به کاربردن آن برای خدمت به بشریت از وجدانم سرچشمه می‌گیرد.»
در سال ۱۹۴۰، آلکسی توکویل، بزرگترین تحلیلگر سیاست آمریکا در کتابی تحت عنوان «دموکراسی در آمریکا» به بررسی این مکانیسم در ابتدای تشکیل کشور آمریکا می‌پردازد:
«من هیچ ملتی را سراغ ندارم که به اندازه مردم آمریکا عاشق پول باشند و پول چنین جایگاه مهمی را در قلبشان داشته باشد. ملت آمریکا مجموعه‌ای از ماجراجویان و سوداگران است.»
این امر ناشی از یک دیدگاه نژادپرستانه و ضدآمریکایی نیست بلکه نتیجه شرایط تاریخی ایجاد «ملتی» است که در واقع یک ملت نبود و به قول توکویل مجموعه‌ای بود از مهاجرانی که نه تاریخ مشترک داشتند و نه فرهنگ مشترک.
این مردمان اکثراً برای پیدا کردن کار و بدست آوردن پول به آمریکا آمده بودند. تنها چیزی که آنها را دور هم جمع می‌کرد شبیه چیزی بود که اعضای یک شرکت تجاری را به هم پیوند می‌دهد. فرهنگی وجود نداشت تا بتواند هدف و غایت معنوی مشترکی برای این جمع بی‌ریشه ایجاد کند.
گرچه این واقعیت توسط اسطوره‌های بنیانگذار سیاست آمریکا پوشیده ماند ولی آمریکا از همان ابتدای تشکیل، همانند سازمانی عمل می‌کرد که تنها قانون آن عقل‌گرایی اقتصادی و فنی بود و افراد به عنوان تولیدکننده یا مصرف‌کننده، کشاورز یا سوداگر، یا کسی که بر سر تصاحب اراضی، نفت یا طلا و با هدف افزایش قدرت خرید خود با دیگران می‌جنگید، در آن شرکت می‌کردند. در این راستا حتی از فساد هم برای نیل به اهدافشان بهره می‌گرفتند.
هرگونه تفکری در مورد غایت و معنای زندگی در این نظام جایی نداشت و به عنوان دغدغه‌ای ناچیز اقلیت کوچکی بدل شده بود که محترمانه در برابر خلا معنویت دنیایی که یکی از همین آمریکایی‌ها آنرا «قوانین خدایی بازار» می‌نامد مقاومت می‌کردند.
نبود هدفی جز کسب قدرت و ثروت نه تنها یکی از مشخه های نظام آمریکاست بلکه شرط اصلی بقا در آن جامعه به شمار می‌آید.
ادوارد لوتواک نظریه پرداز آمریکایی با صراحت خاطر نشان می‌کند که در نظامی که وی مدافع آن است (که همانا توسعه ی بی حد و مرزی نظام سرمایه داری است) یکی از اهداف مورد نظر از بین بردن هویت و کرامت انسانهاست ؛ و رها نمودن کامل وجدان به خاطر یک زندگی بی هدف بهترین انتخابات ممکن است. این امر یعنی: تضمین موفقیت برای کار فرمایان بزرگ، سیاستمداران رده بالا و سایر افراد بلند مرتبه، چرا که اگر آنها به غایت و هدف نهایی زندگی بیاندیشند جلوی موفقیت خود را خواهند گرفت؛ این نظام تنها به فتح بازارها راضی نیستند بلکه قصد دارد گستره ی بازار را به تمام زمینه های فعالیت بشری بکشاند. او به عنوان مثال به هنرهای زیبا، ادبیات و ورزش، اشاره می‌کند که به سبب خواسته های بازار کاملا از هدف نهایی خود منحرف شده اند ولی معتقد است صاحبان این هنرها باید به دنبال جذب افراد پولدار که توانایی سفارش دادن این آثار را دارند باشند تا بیشترین منفعت را ببرند.
یکی از مشخصه های اصلی آمریکا گرایی همین، نبود هدف انسانی یا الهی است که متاسفانه امروزه به دنیا سیطره افکنده است. علت این امر آن است که پول به هدفی تبدل شده که جای هر هدفی را پر کرده است.
میشل آلبر، اقتصاددان فرانسوی در کتابی تحت عنوان کاپیتالیسم در برابر کاپیتالیسم تعریف عمیقی از یکتا پرستی بازار که اصل اساسی آمریکا گرایی است، ارائه می‌دهد:
ضروری ترین مساله نپرداختن به هدف غائی و نهایی است.
۴) نژاد پرستی افراطی
با نگاهی به چگونگی پیدایش ایالات متحده در می یابیم که در این کشور قبل از اعلام استقلال خصوصیت نژادی مربوط به نژاد برتر (مستعمره نشینان) به دلیل مستعمره بودن آن، کاملا رعایت شده است. بدون در نظر گرفتن این مطلب نمی‌توان به تناقضات ریشه ای نظام آمریکا در مورد ارججیت نژاد سفید و فرو دست بودن بومیان و سیاهان پی برد. بدین ترتیب از همان ابتدای ایجاد رقابت در آمریکا شاهد نابرابری نژادی هستیم.
طبق آمارهای سال ۱۷۹۰ برده های سیاهپوست که از کلیه ی حقوق مدنی محروم بودند، ۱۷ درصد جمعیت ۴ میلیون نفری آمریکا را تشکیل می دادند اما در بین سفید پوستان در بوستون، ده درصد از ثروتمند ترین مردم به تنهایی ۶۲ درصد کل ثروت این ناحیه را در اختیار داشتند. جمعیت این ناحیه اغلب کارگران و ملوانان فقیری بودند که با بیچارگی روزگار می‌گذراندند.
در توجیه برده داری نیز دلایل متعدی ارائه می‌شد که مهمترین آنها دلایل مذهبی بودند. از نظر تازه وارده ها که مامور اجرای یک طرح الهی برای باز سازی قلمرو الهی در سرزمین جدید بودند، بومیان که مسیحی نبودند عمال شیطان به شمار می‌آمدند و می‌بایست نابود می‌شدند. (درست مانند کاری که شعیب با آمالیستها کرد.)
به این توجیه مذهبی یک دلیل دیگر هم اضافه شد که بر یک برداشت ساده لوحانه و یک طرفه استوار بود. بر اساس این برداشت بومیان آمریکا مانند حیوانات وحشی از راه شکار امرار معاش می‌کردند، ولی انسانها از طریق کشاورزی زندگی می‌کردند. شکار طریقه گذران زندگی حیوانات است.. خدا در وحی به انسان چنین گفته است:
ـ تو باید بر روی زمین کار کنی
به این ترتیب دلیل نژادی وحشی بودن سرخپوشان به شیطانی بودن آنها اضافه شد و این به معنای نابودی کامل آنها بود.
فرانکلین، رئیس جمهور آمریکا، پیشنهاد کرد سرخپوشان را به سوی مصرف مشروبات الکی سوق دهند تا به روند نابودی آنها سرعت بیشتری بخشیده و زمین هایشان را تصاحب کنند:
«به نظر من باید آنها را وارد کنیم قسمتهایی از زمین‌هایشان را که بیشتر به درد ما می‌خورد به ما بدهند .»
آمریکا تحت لوای این اسوره های مذهبی و نژادِ، با تعقیب و اخراج سرخپوشان که مقاومت نظامی آنها از سال ۱۸۹۰ و با قتل عام سیون ها در وانددنی بلکی در هم شکست به بزرگترین تصفیه نژادی تاریخ دست زد.
پس از آن شیوه های استعمار گرانه و نژاد پرستانه با توسعه ی سریع تجارت برده ها بر روی سیاهپوستان آغاز شد. آمریکائیها در این مورد هم به آیات تورات متوسل شدند و جناب اس. سوایل قاضی دیوان عالی ایالت ماساچوست، مدرکی را که طبق آن خدا برده داری را مجاز دانسته و سیاهان موجب خشم و غصب الهی هستند، از تورات و نوشته های سنت پل استخراج کرد.
برده داران، تحت تاثیر فلسفه عصر روشنگری خود را طرفدار قوانین طبیعت و فلسفه لوک معرفی می‌کردند. البته با توجیه مذهبی زیر: مشیت الهی بر این بوده است که بردگان سیاه در این سرزمین کار کنند. چرا که سیاهان بیش از سفید پوستان به کار کردن در آب و هوای گرم عادت دارند.
این امر در واقع مساله ای ارزش دهی به زمین را زنده کرد و این دلیل بیولوژیکی نژاد پرستانه را که خود طبیعت، نژادی از انسانها را به بردگی کشانده است توجیه نمود.
نکته ی جالب توجه، تناقض آشکاری است که میان اعلامیه استقلال که خواهان برابری حقوق تمام انسانها است و یک قرن برده داری وجود دارد. اکنون نیز دو قرن پس از تصویب این اعلامیه آمریکایی ها به نام دفاع از حقوق بشر به قتل عام کودکان و غیر نظامیان از طریق بمبارانهای هوایی، ایجاد قحطی یا نابودی زیر بنای اقتصادی کشورهای دیگر می‌پردازند.
سپاهپوستان که از سوی قانون اساسی و نهاد ویژه آن از مشارکت در امور اجتماعی محروم شده بودند. به قول ارسطو چیزی نبودند جز ابزارهای ناطق چرا که حقوق بشر در آمریکا یعنی حقوق پروستانهای آنگولا ساکسون سفید پوست.
هیچکدام از قوانین مربوط به برده برداری در ایالتهای مختلف آمریکا که به برده ها حق رای مالکیت و حمل سلاح نمی‌داد نیز توط قانونی اساسی این کشور رد نشود.
سرخپوستان هم به همان دلایل نژاد پرستانه به طور رسمی از جامعه شهروندان آمریکا ترد شدند. علاوه بر این، قانونی که در سال ۱۷۹۲ به تصویب رسید مهاجرت نژادهای شرقی به آمریکا را به طور رسمی محدود می‌کرد.
از قرن نوزدهم به این طرف، تاثیر داروینیسم اجتماعی یعنی حذف ضعیف ها به وسیله قویترها باعث شد این تبعیضات که بر اساس معیارهای اقتصادی و اجتماعی بنا نهاده شده بودند، توسعه ی قابل ملاحظه ای پیدا کنند.
۵) جمع بندی
در واقع اصول اساسی آمریکا گرایی را می‌توان در موارد زیر خلاصله کرد.
۱) اعتقاد به قول برگزیده بودن ملت آمریکا که رسالت سلطه بر دنیا و ایجاد قلمرو خدا را بر دوش آنها نهاده است.
۲) تلاش در جهت حداکثر استفاده از افکار عمومی و در واقع تبلیغات عوام فریبانه در جهت تحقق اهداف.
۳) اطمینان به این که نشانه بارز این گزینش الهی، موفقیت و پیشرفت و نشانه های این دو ثروت فراوان است. البته طبق برداشت های هامیلتون چگونگی دستیابی به این ثروت اصلا مهم نیست.
۴) نابرابریهای اولیه ای که بر اثر تعلق به یک نژاد یا داشتن شرایط اجتماعی خاص به وجود آمده اند تبادل آزاد را به موثر ترین عامل لگد مال شدن ضعفا توسط قویترها بدل کرده است.● هر ملتی که بازارهایش را به روی ‌آمریکا باز نکند دشمن بشریت است
از نظر آمریکاییها هر ملتی که بازارهایش را به روی ‌آمریکا باز نمی‌کرد کمونیست شناخته می‌شد. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شورروی اسلام و در کل، جهان سوم، برای آمریکایی‌ها جایگزین نظام کمونیستی شده است.

فصل دوم) مراحل رشد و توسعه
۱) آمریکا، قاره بزرگ
برای آمریکایی‌ها کلمه «مرز» معنای حقیقی آن را ندارد. مرز از نظر آنها خطوطی که حدود کشورها را تعیین می‌کند و گاهی در پی جنگها تغییر می‌کند نیست؛ بلکه مرز خط متغیری است که می‌تواند تا کناره‌های اقیانوس آرام پیش رود و تنها در این نقطه است که مرز بسته می‌شود. به همین دلیل همواره بر سر این مرز جنگ و درگیری رخ می‌دهد و پیروزی همواره نصیب قویترها خواهد شد. این جنگ ممکن است علیه سرخپوستان و برای تاراج اموال آنها باشد یا میان خود سفیدپوستان و بر سر تقسیم غنایم به وجود آید.
در بازنگری خط سیر «آمریکاگرایی» لازم است به مراحل «بسط و توسعه» آمریکا بپردازیم.
مرحله نخست به آمریکای شمالی مربوط می‌شود که با «تصفیه‌ نژادی لازم» جهت از بین بردن سرخپوستان و تصرف زمینهای آن‌ها و هر آنچه بر روی آن وجود دارد (یونجه و گندم) یا در دل آن پنهان شده است (نظیر طلا و نفت) همراه بود تا بودجه لازم برای آغاز مرحله دوم یعنی آمریکای مرکزی و جنوبی فراهم شود.
نقطه شروع «قانونی» مرحله اول، دومین اصلاحات قانون اساسی بود که به شهروندان آمریکایی (یعنی تنها سفید پوستان بدون توجه به ملیت اصلی آنها) اجازه داده می‌شد سلاح شخصی داشته باشند. هدف از این قانون دفاع از خود در برابر «افراد خطرناک» (یعنی سرخپوستان) و نابودی آنها بود.
این امر آنقدر لازم و حتی مقدس به نظر می‌رسید که قانون مربوط به آن تاکنون دست نخورده باقی مانده و خرید و فروش سلاح را آزاد کرده است به نحوی که تعداد اسلحه‌ها از تعداد ساکنان آمریکا (۲۰۰ میلیون نفر) بیشتر شده است.
«هجوم به سوی آمریکا» با موج مهاجرتها، وسعت روز افزونی به خود گرفت. ترکیب این مهاجران بسیار متنوع بود و در بین آنها از محکومیت دادگاههای کشورهای مختلف گرفته تا مهاجران سیاسی اروپا یا حکومتهای ظالم سایر قاره‌ها به چشم می‌خوردند. اکثر این افراد دهقانانی بودند که زمین نداشتند و رؤیای داشتن زمین آنها را به آمریکا کشانده بود. کارگران بیکار، افراد طبقه پایین جوامع مختلف و افراد ناامید زیادی در بین آنها وجود داشتند. تعداد زیادی سوداگر ورشکسته و سربازان فراری هم به خیل مهاجران پیوسته بودند.
«رؤیای آمریکا» شامل سرزمین بسیار وسیعی بود که در آن هر کس می‌توانست به تناسب قدرت و امکاناتش تکه‌ای از زمین‌های سرخپوستان را که تعدادشان اندک بود و سلاحهای بسیار ابتدایی داشتند، تصاحب کند. در سال ۱۷۷۶ تعداد سرخپوستان ۶۰۰ هزار نفر بود که این تعداد در سال ۱۹۱۰ به ۲۲۰ هزار نفر کاهش یافت. پس از قتل عام وانددنی (Wounded Knee) در سال ۱۸۹۰ و نابودی کامل سرخپوستان از لحاظ نظامی، «بازماندگان» آنها در اردوگاههای کار اجباری و در شرایطی بسیار ساخت و غیر انسانی حبس شدند.
خشونت و کشتار تنها به قتل عام بومیان خلاصه نشد. ژنرال شرمن که «جنگ تمام عیاری» علیه سرخپوستان را شروع کرده بود، آنها را چنین توصیف می‌کرد:
«سرخپوست خوب یک سرخپوست مرده است»
ماجراجویان و قتل‌عام‌کنندگان بر سر تقسیم غنایم، با یکدیگر به صورت فردی یا گروهی، می‌جنگیدند. بسیاری از فیلمهای آمریکایی که به عنوان حماسه‌های آمریکا از آن‌ها یاد می‌شود، نشانگر ویژگی‌های این جنگل وحشی و مملو از شکارچی بی‌رحم است که قانون و عدالتی جز تفنگ و تپانچه نمی‌شناسند.
همین خصوصیت تجاوزگرانه آمریکاییها که در «جنگهای انفصال» - در بخش شمالی قراه آمریکا - نیز دیده می‌شد سبب شد تا ژنرال شرمن «جنگ تمام عیارش» را علیه کشورهای جنوبی قاره آمریکا شروع کند.
به همین دلیل است که «جنگلهای انفصال» میان کشورهای شمال، غالباً با همان وحشیگری سابق و توسط همان انسانها در می‌گیرد.
کشف معادن طلا در کالیفرنیا باعث تشدید جنگ میان رقبا برای تصاحب آن شد. قانونن سال ۱۷۸۵ در مورد «فروش» زمینهای غرب سرآغاز اخراج سرخپوستان (و نیز خود رقبا) و تصاحب زمینها تا کنار اقیانوس آرام بود.
در سال ۱۸۲۳ مونرو، رئیس جمهور آمریکا نظریه‌ای ارائه داد که سرآغازی شد برای فتح «مرحله دوم». وی قاره آمریکا را به صورت واحدی می‌دانست که آمریکا حامی آن بود:
«اروپا برای اروپایی‌ها و دنیای جدید برای آمریکایی‌ها».
وی کار خود را با اشغال مکزیک و ضمیمه نمودن تگزاس در سال ۱۸۴۵ آغاز کرد. تصرف آمریکای لایتن به شیوه‌های متفاوت صورت می‌گرفت:
- گاهی به وسیله نفوذ اقتصادی که منجر به اشغال نظامی و ضمیمه نمودن بخشی از کشور مورد نظر می‌شد. نمونه‌ این شیوه پورتوریکا بود.
- گاهی نیز آمریکا با تشویق جنبش‌های استقلال‌طلبانه که باعث می‌شد اسپانیایی‌ها و پرتغالیها و انگلیسی‌ها از آمریکای جنوبی رانده شوند، دولتهایی را در این منطقه به وجود می‌آورد که درهای منطقه را به روی سرمایه‌گذاریهای آمریکا باز می‌کردند.
- گاهی هم آمریکایی‌ها از دیکتاتورهای نظامی که مأمور سرکوب مقاومتهای مردمی بودند، بهره می‌گرفتند. آنها با ترویج فساد باعث ایجاد وحشت در‌ آمریکای جنوبی می‌شدند و به رهبران فاسد آنها اجازه می‌دادند بر سر قدرت بمانند تا همچنان سلطه‌ آمریکا بر اقتصاد این کشور را تضمین کنند.
۲) اروپا در دام آمریکا
مرحله بعدی بسط و توسعه مربوط می‌شود به برده کردن اروپا پس از «جنگ سی‌ساله» (۱۹۴۵-۱۹۱۴) که به جنگ‌های داخلی اروپا شهرت یافته است. این جنگها باعث شد اروپایی که بی‌نهایت ضعیف شده بود دو دستی تقدیم آمریکا شود. آمریکایی‌ها در سال ۱۹۴۵ به لطف دو جنگ جهانی نصف کل ثروت دنیا را در اختیار داشتند.
وقتی قرن نوزدهم به پایان رسید، آینده نظام آمریکا و پیروزی آن تضمین شده به نظر می‌رسید. سناتور بوریج در سال ۱۸۹۸ چشم‌انداز روشن آینده آمریکا را چنین توصیف می‌کند:
«تجارت جهانی باید از آن ما باشد و از آن ما خواهد شد. بازارهای دریایی خود را کاملاً تحت پوشش قرار خواهیم داد و ناوگانی در خور عظمت ایالتهایمان که خود بر خود حکومت می‌کنند، به وجود خواهیم آورد. ما برای خودمان کار خواهیم کرد و مسیر تجارت خود را چراغانی خواهیم نمود. پرچم آمریکا در تمام عرصه‌های اقتصادی و تجاری به اهتزاز درخواهد آمد. قانون آمریکا، نظم آمریکا، تمدن آمریکا و پرچم آمریکا سواحل پرت و جنگزده را تسخیر خواهند کرد و به لطف خدا آنها را از نو خواهند ساخت تا باز هم نور و روشنی در آنجا حاکم شود.»
جنگ جهانی اول با خونهای زیادی که در اروپا جاری ساخت و رودخانه‌های ثروتی که به سوی آمریکا سرازیر نمود، این دیدگاه خوشبینانه را مورد تأیید قرار داد. آمریکا تنها در سال ۱۹۱۷ و پس از نبردهای وردون و لاسوم که شانس هرگونه پیروزی را از ارتش آلمان گرفته بود، به یاری فاتحان آمد.این کشور در جنگ جهانی دوم نیز همین شیوه را در پیش گرفت و نهایتاً در سال ۱۹۴۴ و مدتها پس از نبرد استالینگراد که آلمانها شانس پیروزی نداشتند، وارد معرکه شد.
در سال ۱۹۱۷ همین «بی‌طرفی» باعث افزایش ۱۵ درصدی صادرات آمریکا شده بود. تراز تجاری این کشور در سال ۱۹۱۴ حدود ۴۳۶ میلیون دلار بود که این رقم در سال ۱۹۱۷ به ۳۵۶۸ میلیون دلار رسید.
در آن زمان ویلسون رئیس جمهور آمریکا بود. وی با تأیید جنگ اسپانیا - آمریکا، فتح فیلیپین، اشغال پورتوریکا و کوبا، به قول فرانک شول در کتاب «تاریخ آمریکا» «مسئوول» دخالتهایی بود که مجموع آنها به مراتب بیش از دخالتهای آمریکا در زمان ریاست روزولت و تافت بود. وی در سال ۱۹۱۶ به سفیر خود در کوبا حق داد که بودجه این کشور را کنترل کند در همان سال چاتانوگا و سان‌دیه‌گو دو تن از سرداران ویلسون، امیلیانو چامور را که مطیع کامل آمریکا بود بر مردم نیکاراگوئه تحمیل کردند و پس از آن نوبت اشغال پاناما بود.
ویلسون «آرمانگرا» که سیاست جنگ علیه کشورهای ضعیف را به خوبی اعمال می‌کرد، پس از نبرد وردون در سال ۱۰۱۶ که ۳۰۰ هزار سرباز فرانسوی و ۴۰۰ هزار انگلیسی کشته شدند، در ۱۶ ژانویه ۱۹۱۷، مطلع شد که زیمرمن وزیر امور خارجه وقت آلمان درصدد انعقاد پیمانی با مکزیک برای بازپس‌گیری تگزاس، مکزیک جدید و آریزونا از آمریکا سات. وی برای رویارویی با این اقدام آلمانها تصمیم گرفت ژنرال پرشینگ که مکزیک را نیز اشغال کرده بود به همراه نیروهایش روانه فرانسه کند و بدین ترتیب برای دفاع از آمریکا آتش جنگ را در اروپا بیافروزد.
پس از معاهده رؤسای و برقراری صلح، آمریکا از متحدین خواست وامهای خود را به این کشور بازپس دهند. همین امر باعث شد متحدین هم با تحمیل غرامتهای سنگین به آلمان، بیکاری و شکست را به این کشور هدیه کنند.
لُرد کینز، اقتصاددان مشهور انگلیسی در سال ۱۹۱۹ در کتابی تحت عنوان «نتایج اقتصادی صلح» چنین می‌نویسد:
«اگر مصرانه در پی فقیر کردن اروپای مرکزی باشیم، به جرأت می‌توانم پیش‌بینی کنم که انتقام سختی در انتظارمان خواهد بود که تا بیست سال دیگر رخ خواهد داد و فاتح آن هرکس که باشد باعث نابودی تمدن ما خواهد شد».
آمریکا از اوضاع نابسامان اروپا حداکثر استفاده را می‌برد و با اعمال فشار به دولتهای اروپایی دیون خود را طلب می‌کرد. ویلسون در ۸ ژانویه ۱۹۱۸ «چهارده نکته» مشهور خود در مورد «دفاع از دموکراسی» را به کنگره آمریکا ارائه کرد. که هدف اصلی آن حل مشکل مربوط به دیون و در وهله اول دیون دُوَل «سازش» به آمریکا بود.
پس از آن، مشکل غرامتهایی که فرانسه و انگلیس از آلمان مطالبه کرده بودند ولی این کشور قادر به پرداخت آن نبود مطرح شد. آمریکا برای رسیدن به حداکثر سود، به شیوه رندانه‌ای زیر متوسل شد. این کشور که مطمئن بود اروپا به دلیل خرابی و ویرانیهای حاصل از جنگ قادر به بازپرداخت وامها به آمریکا نیست، تصمیم گرفت وامی به آلمان بدهد تا این کشور بتواند غرامتهایش را پرداخت نماید و در نتیجه اروپا هم بتواند وامهای آمریکا را پس دهد.
اقتصاد قدرتمند آمریکا با چنان سرعتی به تولید روی آورده بود که ذخایر پولی این کشور تمامی نداشت و شرکتهای زیادی پا به عرصه اقتصاد نهاده بودند. ولی گرمی بیش از حد این نظام که در اوج قدرت بود نشان از فاجعه می‌داد. به‌طوری که پیشرفت جدید که به لطف جنگ جهانی، آمریکا را بزرگترین قدرت جهان کرده بود، به اولین شکست نظام این کشور انجامید.
بحران بزرگ سال ۱۹۲۹ به جهانیان ثابت کرد که ماشین قدرتمند نظام سرمایه‌‌داری آمریکا نیز می‌تواند متوقف و باعث ورشکستگی این کشور و کل دنیا شود.
این بحران بزرگترین بحران تاریخی آمریکا بود زیرا کل اصول نظام را که از زمان جورج واشنگتن و الکساندر هامیلتون همه آنرا الهی و شکست‌ناپذیر می‌دانستند، زیرا سؤال برده بود. آمریکایی‌ها معتقد بودند که آزادی مطلق بازار که باعث قوی‌ شدن ثروتمندان و سرمایه‌داران می‌شد، می‌بایست پیروزی آمریکا بر کل دنیا را تضمین کند. ظاهراً این نظریه توسط تاریخ - بویژه تاریخ دستیابی به دو مرحله نخست که تضمینی برای پیروزی کامل آمریکا در کل دنیا به شمار می‌رفت، - مورد تأیید قرار گرفته بود. اما با طلوع آفتاب در یک روز از ماه اکتبر ۱۹۲۹ این یقین از بین رفت. بانکهای بزرگ آمریکا و هزاران شرکت تجاری دچار ورشکستگی شدند و تعداد زیادی از کارخانه‌داران خودکشی کردند. خیلی زود ۹ میلیون بیکار (۱۷ درصد کارگران آمریکا) به خیابانها ریختند و شورشهای زیادی به وقوع پیوست که توسط پلیس سرکوب شد.
در آن زمان آندره موریس، نویسنده فرانسوی، چنین می‌نویسد:
«اگر در اوایل زمستان (۱۹۳۳ - ۱۹۳۲) به آمریکا می‌رفتید با مردمی کاملاً‌ ناامید روبرو می‌شدید... آمریکایی‌ها به این بارو رسیده بودند که پایان نظام و تمدن آنها فرا رسیده است.»
تنها دلیل بروز بحران این بود که منطق نظام به منتها درجه نتایجش رسیده بود. عوامل این نظام «لیبرال» آنقدر از پیروزی شرکتهای تجاری، حتی بلندپروازترین آنها مطمئن بودند که کل سرمایه خود را روی آن گذاشته بودند. تنها چند مورد ناموفق کافی بود تا بذر شک و تردید را در دلها بکارد و بی‌اعتمادی به بازار بورس را به وجود آورد و در نتیجه کل نظام از هم بپاشد. شرکتهای تجاری و بانکها یکی پس از دیگری قدرت پرداخت خود را از دست می‌دادند و جَو بدبینی همه جا را فرا می‌گرفت، همانطور که قبلاً جَو خوشبینی همه جا حاکم شده بود.
فرانکلین روزولت که در مارس ۱۹۳۳ به ریاست جمهوری آمریکا رسید، قبل از هرچیز به دعا پرداخت. آیا ایمان به «مشیت الهی» سُست شده بود؟ آیا مشیت الهی این کشور را به دست فراموشی سپرده بود؟ در واقع اصل مذهبی‌ هامیلتون که از آدام اسمیت به عاریت گرفته شده بود باعث بروز تناقض اساسی در این نظام شد.
آیا دنباله‌روی از منافع فردی در راستای تأمین منافع عمومی خواهد بود؟ این بحران باعث شد جنگلی به وجود آید که در آن برخورد منافع رقبا مانع از ایجاد یک جامعه واقعی شود. بنابراین سؤال وحشت‌برانگیز زیر مطرح شد: آیا آمریکا واقعاً یک ملت است؟ آیا باز هم می‌توان سرنوشت آنرا باور داشت؟
روزولت با اعلام «دور جدی» که شیوه نوین در برخورد با رکود و ناتوانی آمریکا بود، خود را به عنوان رهایی‌بخش این کشور معرفی نمود. وی بدون آنکه اساس نظام را زیر سؤال ببرد، با اصلاحاتی چند و به ویژه با ایجاد مشاغل بزرگ دولتی که از طریق آن دولت به کاهش بیکاری و معضلات ناشی از آن کمک می‌کرد، از شدت بحران کاست. البته این شیوه خلاف نقشی بود که تا آن زمان به عهده دولت گذاشته شده بود. پیشتر نقش دولت «کمک به شکوفایی شرکتهای خصوصی» بود.
این اصلاحات محتاطانه مسکنی بود بر دردهای کشنده ناشی از این بحران، سرانجام آمریکا موقتاً از بحران خارج شد ولی این راه حل آنقدر ناکافی بود که در سال ۱۹۳۷ آمریکا بار دیگر دچار رکود شد. جان گالبرایت، اقتصاددان آمریکایی می‌نویسد:
«در سال ۱۹۳۷ بار دیگر تعداد بیکاران به ۹ میلیون نفر رسید».
در این شرایط نابسامان تنها جنگ خانمانسوز اروپا توانست این مشکل آمریکا را برای همیشه حل کند. در جنگ جهانی دوم نیز آمریکا با توجه کامل به منافعش عمل کرد.
آمریکاییها که تنها راه نجات اقتصاد بیمار خود را، فشار اقتصادی بر دیگران می‌دانستند، ضمن دامن زدن به آتش جنگ، سیاستهای دوگانه و ریاکارهانه‌ای اتخاذ کردند که تنها هدف آن حفظ ثبات اقتصادی بود.
به همین جهت روزولت، چرچیل را به انجام بمبارانهای پی‌درپی علیه اهداف غیرنظامی در آلمان و مناطق اشغال شده‌ خاک فرانسه و بلژیک تشویق می‌کرد.
تا زمان نابودی ناوگان آمریکا در بندر پرل هاربور توسط نیروی هوایی ژاپن و اعلان جنگ از سوی آلمان و ایتالیا علیه آمریکا در ۱۱ دسامبر ۱۹۴۱، روزولت همچنان ژنرال دوگل را «تفاله ناچیز و از مد افتاده تاریخ» می‌دانست.
سناتور تورمن در سال ۱۹۴۲ چنین می‌نویسد:
«اگر اتحاد جماهیر شوروی ضعیف شود باید به آن کمک کنیم، اگر آلمان ضعیف شود باید یاریش دهیم. مهم این است که آنها همدیگر را نابود کنند.»
روزولت در نوامبر ۱۹۴۲ در گفت‌وگویی با حضور آندره فیلپ، سخنگوی ژنرال دوگل، به ستایش از همگرا بودن می‌پردازد و می‌گوید:
«من علاقه خاصی به مؤثر بودن دارم. من مشکلاتی دارم که باید حل شوند. خوشحال می‌شوم کسانی در حل این مشکلات به من کمک کنند. امروز دارلان الجزایر را به من می‌دهد و من فریاد می‌زنم: زنده باد دارلان!... اگر کیسلینگ اسلو را به من بدهد می‌گویم زنده باد کیسلینگ!... اگر فردا لاوال پاریس را به من بدهد می‌گویم: زنده باد لاوال!»
در واقع علت رسیدن دارلان به قدرت، پیاده شدن نیروهای آمریکا در آفریقای شمالی و کنار گذاشتن ژنرال دوگل بود. در ایتالیا نیز قدرت به ژنرال بادوگلیو که در خدمت موسولینی بود (همانطور که دارلان در خدمت ژنرال پتن بود) رسید.
نکته جالب توجه آن است که در دفاع از منافع آمریکا، انگلیسی‌ها بیشترین تعداد از نیروهای پیاده شده در فرانسه را تشکیل می‌دادند. در لشگرکشی به پروانس هم سربازان مغربی بیشترین تعداد را به خود اختصاص داده بودند.
ژنرال دوگل که از مخالفین جدی این سیاست جنگ افروزانه آمریکا بود، در جریان لشگرکشی به نور ماندی قرار نگرفت و در نهایت طرح اولیه آزادسازی فرانسه که در آن به اداره امور فرانسه توسط یک سازمان آمریکایی - انگلیسی اشاره شده بود با دستوری از سوی وی بی‌اثر ماند. دوگل به نیروهای مقاومت فرانسه اتکا و اعتماد نمود و اعلام کرد که هر کدام از قسمتهای آزاد شده‌ خاک فرانسه توسط کسانی که از سوی کمیته ملی مقاومت تعیین می‌شوند، اداره خواهد شد. این امر بلافاصله از سوی شورای ملی مقاومت برای تشکیل دولت موقت مورد پذیرش قرار گرفت.
پس از پایان جنگ دوم جهانی، ایالات متحده با تحمیل خواستهای خود به بهره‌برداری از منافع اقتصادی حاصل از پیروزی متحدین بر آلمان پرداخت.
آمریکا از فرصت بدست آمده در جریان جنگ دوم جهانی حداکثر استفاده از برد و با انعقاد توافقات برتون وودس در سال ۱۹۴۴ و برابرسازی دلار با طلا سلطه‌ این پول را بر بازارهای اقتصادی دنیا رسمیت بخشید و آنرا به پول رسمی دنیا تا به امروز تبدیل کرد. علاوه بر این، توافقات دو جانبه‌ای هم با کشورهای اروپایی به عمل آمد، نظیر قرارداد بلوم بایرنز با فرانسه در سال ۱۹۴۴ طبق این توافق، پاریس در قبال دریافت یک کمک دو میلیارد دلاری بدون هیچ قید و شرطی بازارهایش را به روی واردات کالا از آمریکا باز کرد. بدین ترتیب کل کشورهای اروپایی کم‌کم تحت‌الحمایه آمریکا شدند.
«طرح مارشال» در سال ۱۹۴۷ مرحله مهمی در روند به بردگی کشاندن اروپا یعنی «مرحله دوم» آمریکاگرایی به شمار می‌آید.
پس از پایان جنگ جهانی دوم، ایالات متحده که در مقایسه با اروپای ویران سرشار از ثروت بود، خود را در موقعیت بچه‌ای می‌دید که تمام توپهای بازی بیلیارد را برده است و اگر می‌خواهد بازی ادامه پیدا کند باید چند عدد از آنها را به همبازی‌هایش قرض بدهد تا بازی به هم نخورد.
بنابراین مسئله اصلی این بود که آمریکا کاری کند تا اروپاییان قادر به پرداخت پول بابت تولیدات این کشور باشند. آمریکا با گذشت چهار سال وقتی می‌خواست از اروپا بازگردد سود سرشاری از فروش سازوبرگ نظامی به کشورهای این قاره به جیب زده بود.
در سال ۱۹۴۷ سازمان جاسوسی آمریکا «سیا» خبر از خطر اقتصادی و سیاسی حاصل از اوضاع اروپای پس از جنگ را داد:
«بزرگترین خطری که امنیت ایالات متحده را تهدید می‌کند، فروپاشی اقتصادی اروپای غربی و نتایج حاصل از این امر یعنی به قدرت رسیدن عوامل کمونیست است».
رهبران آمریکا برای رویارویی با این خطر دوگانه طرح موسوم به «طرح مارشال» را که به گفته خودشان هدف از آن بازسازی اروپا بود، اعلام کردند. ولی شروط اولیه سیاسی این طرح کاملاً مشخص بود:
قبل از هر چیز حذف کمونیستها از دولتهای غربی.
دخالت آمریکا در این امر کاملاً واضح بود:
- وزرای کمونیست دولت فرانسه در چهارم مه ۱۹۴۷ از دولت اخراج شدند.
- وزرای کمونیست ایتالیا در ۱۳ مه ۱۹۴۷ از دولت این کشور اخراج شدند.
- وزرای کمونیست بلژیک نیز در همان ماه از دولت این کشور کنار گذاشته شدند.
بلافاصله پس از این اخراجها «طرح مارشال» رسماً در ۵ ژوئن ۱۹۴۷ اعلام شد.
با محقق شدن هدف فوق اجرای این طرح که علاوه بر فراهم نمودن یک ابزار فشار برای آمریکا وسیله‌ای برای ارتقای سطح صادرات این کشور به اروپا بود، امکان‌پذیر شد.
دستیابی آمریکا به «مرحله دوم» یعنی رام کردن اروپا مدتهای مدیدی بدون هیچ برخوردی صورت می‌گرفت. دلیل این امر کنار آمدن اکثریت قریب به اتفاق رهبران سیاسی این قاره با آمریکا بود.
در حالیکه ریگان با سرسختی تمام این نظام را که باعث غنی‌تر شدن ثروتمندان و فقیرتر شدن فقیران می‌شود بر مردم آمریکا تحمیل می‌کرد، خانم تاچر در انگلستان به الگوبرداری از آن پرداخت و پس از وی تونی بلر از حزب کارگر راه او را ادامه داد. در فرانسه نیز احزاب راستگرای ژاک شیراک و چپگرای لیونل ژوپسن همان راه را برگزیدند و مطبع کامل آمریکا شدند.
در اروپا و سایر نقاط دنیا، این بازارها هستند که دولتها را در دست گرفته‌اند و شرکتهای عظیم خارجی و بویژه آمریکایی‌ به کمک سیاست خصوصی‌سازی و حذف مقررات تجاری، سودهای کلانی از اقتصاد مابه جیب می‌‌زنند. در اینجا تنها به ذکر مواردی از فرانسه می‌پردازیم:
صندوق آمریکایی ولینگتون، بزرگترین سهامدار ناحیه رون پولان، است. صندوق آمریکایی لازارد و تامپلتون هم در منطقه رون پولان و هم در ناحیه پیشینی که عمده‌ترین سهامدار آن به شمار می‌آید، فعالیت دارد. کلورپسین، مدیر مالی گروه اشنایدر، می‌گوید:
«۳۰ درصد سرمایه شرکت ما را سرمایه‌گذاران خارجی تأمین می‌کنند».
۳۳ درصد سرمایه شرکت پاریبا، ۴۰ درصد سرمایه شرکت تولید سیمان لافارژ، ۳۳ درصد سرمایه شرکت سند گوبن، ۲۵ درصد سرمایه شرکت لیونز دروز و ۴۰ درصد سرمایه شرکت A.G.F در اختیار خارجی‌ها است.
«‌آنچه که جای نگرانی است، کاهش ملی‌‌گرایی صنعتی در فرانسه است. از این پس شرکتهای خارجی می‌توانند هرآنچه مورد نظرشان است از این کشور بخرند بدون آنکه با عکس‌العملی مواجه شوند».
خلاصه اینکه صنایع اروپا تحت نظارت کامل آمریکا قرار دارند.
۳) جهان در برابر خطر
«کمک» بی‌ارزش‌ترین بخش «طرح مارشال» بود و کمترین اهمیت را داشت. تحقیقی که در آوریل ۱۹۴۷ انجام شد نشان داد که کمکهای آمریکایی باید مختص «کشورهایی باشد که از نظر استراتژیکی اهمیت زیادی برای آمریکا دارند، در غیراین صورت آمریکا تنها در صورتی می‌تواند به کشورهای دیگر کمک کند که این کار بتواند از نظر اموردبشر دوستانه تحسین و تأیید کل دنیا را برای این کشور در پی داشته باشد»
دیان اچسون، وزیر امور خارجه آمریکا و سناتورهای ذی‌نفوذ این کشور در سال ۱۹۵۰ توافق کردند که:
«اگر قحطی چین را فرا گیرد آمریکا باید کمی کمک غذایی به این کشور بدهد، البته این کمک نباید برای رویارویی با قحطی کافی باشد بلکه به اندازه‌ای باشد که بتواند تا حدودی در جنگ روانی مؤثر واقع شود»
زمانی که «طرح مارشال» مطرح شد از «همبستگی» و «بخشندگی» آمریکا سخنان زیادی به میان می‌آمد ولی در سال ۱۹۴۸ جورج کُنان که آن زمان ریاست شورای امنیت ملی آمریکا را برعهده داشت چنین می‌نویسد:
«ما حدود ۵۰ درصد از کل ثروت دنیا را در اختیار داریم در حالیکه جمعیت کشور ما تنها ۳/۶ درصد جمعیت کل دنیا را تشکیل می‌دهد.... در چنین شرایطی مسلماً ما مورد حسادت دیگران خواهیم بود. وظیفه اصلی ما در دوره آینده، توسعه سیستمی از روابط است که به ما امکان می‌دهد این شرایط نابرابری را حفظ کنیم بدون آنکه لطمه‌ای به امنیت ملی ما وارد آید. برای نیل به این مقصود باید از هر نوع احساسات دور بوده و از خواب خرگوشی بیدار شویم. دیگر نباید خودمان را گول بزنیم و به خود اجازه دهیم دستخوش احساساتی از قبیل نوع دوستی و نیکوکاری شویم. دیگر نباید از اهداف گنگ و دست‌ نیافتنی - به ویژه در مورد خاور دور - نظیر حقوق بشر، ارتقای سطح زندگی و برقراری دموکراسی، صحبت کنیم. آن روز که باید صرفاً براساس قدرت عمل کنیم نزدیک است... در آن روز بهتر آن است که هرچه بیشتر از شعارهای آرمان‌گرایانه بدور باشیم.»
اینگونه رُک‌گویی در سنت مدینه فاضله آمریکایی جایی نداشت. به همین دلیل می‌باست خواست آمریکا برای دستیابی به قدرت در طی دو قرن، زیر نقابی مذهبی و اخلاقی پنهان می‌شد. سیاست روی‌آوری آمریکا به تسلیحات پیشرفته نظامی در دوره‌ای که جنگ به پایان رسیده بود می‌بایست به بهانه نبرد علیه «دشمنان بشریت» توجیه می‌شد. پُل نیتز، جانشین کُنان در شورای امنیت ملی آمریکا این امر را بسیار خوب درک کرده بود. او می‌گفت:
«باید علیه شیطان یعنی «بولشویسم» مبارزه کرد. شیطان برای همگان شناخته شده است.»
در آن زمان، از نظر آمریکاییها هر ملتی که بازارهایش را به روی ‌آمریکا باز نمی‌کرد کمونیست شناخته می‌شد. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شورروی اسلام و در کل، جهان سوم، برای آمریکایی‌ها جایگزین نظام کمونیستی شده است.
همانگونه که ذکر شد استراتژی نظامی - صنعتی آمریکا دارای پایه‌ای متافیزیکی بود و به صورت یک «جنگ مذهبی» درآمده بود چرا که «خداوند چنین می‌خواهد»!
و بدین ترتیب آمریکا می‌توانست هرگاه اقتصاد این کشور احتیاج به محرک داشته باشد، از طریق سامانهای واسطه‌ یا به راه‌ انداختن جنگ در اقصی نقاط دنیا به بهانه‌ دفاع از به اصطلاح حقوق بشر، دموکراسی یا دخالت بشردوستانه، به راحتی عمل کند.
شیوه «ملایم» که از سوی آمریکا مورد استفاده قرار گرفت عبارت بود از ایجاد سازمانهای واسطه، نظیر صندوق بین‌المللی پول یا عبارت بود از ایجاد سازمانهای واسطه، نظیر صندوق بین‌المللی پول یا بانک جهانی (که هر دو در برتون وودس به وجود آمدند). این دو سازمان به بهانه «کمک به توسعه» کل دنیا را به زیر سلطه‌ خود در آورده‌‌اند. البته نباید فراموش کرد که هدف و مأموریت اصلی این سازمانها «تنها کمک مالی به کشورهایی بود که خواهان پذیرش الگوی اقتصادی سیاسی آمریکا یعنی لیبرالیسم اقتصادی بودند».
نکات اصلی این الگوی اقتصادی عبارتند از:
۱) آزادسازی قیمتها
۲) پایین آوردن ارزش پول ملی
۳) عدم پرداخت یا کاهش حقوق‌ها
۴) کم کردن هزینه‌های دولتی به منظور کاهش کسر بودجه
۵) خصوصی‌سازی نهادهای بزرگ دولتی نظیر بانکها، شرکتهای حمل و نقل و شرکتهای صنعتی
۶) باز شدن مرزهای کشور بر روی رقابت بین‌المللی
۷) تخصصی شدن تعداد محدودی از محصولات جهت صادرات
این موارد در همه اثرات مشابهی به جا می‌گذارند. با آزاد‌سازی قیمتها بهای تمام اجناس بالا می‌رود به نحوی که دستیابی به مایحتاج اولیه را برای بخش عظیمی از مردم غیرممکن می‌سازد و در عین حال به غنی‌تر شدن اقلیت کوچکی در جامعه کمک می‌کند. پایین آوردن ارزش پول ملی که به منظور افزایش صادرات صورت می‌گیرد. باعث گران شدن محصولات وارداتی که اغلب برای مردم بسیار ضروری است، می‌شود. عدم پرداخت یا کم کردن حقوقها باعث تشدید تورم حاصل از آزادسازی قیمتها و افزایش فقر و انزوای بیشتر توده‌های مردم بیچاره و محروم جامعه می‌شود. البته یکی دیگر از دلایل فقر روزافزون توده‌ها، فساد دولتهای محلی است.
سازمان تجارت جهانی نیز ابزار اقتصادی آمریکاست. دیگر هیچکدام از کشورهای عضو سازمان تجارت جهانی به غیر از آمریکا که اجازه هرکاری از جمله تحریم اقتصادی کوبا، ایران و لیبی را دارد نمی‌توانند واردات کشاورزی خود را محدود کنند، همچنین دولتها حق ندارند به صادرات کشاورزی خود کمک نمایند.
همچنین هیچکدام از این کشورها حق ندارند از ایجاد شرکتهای چند ملیتی که مشمول همان شرایط شرکتهای ملی هستند، جلوگیری به عمل آورند.
تخلف از این موارد هر کشوری را در معرض خطر تحریم اقتصادی که خطر آن به مراتب بالاتر از سلاحهای جنگی است قرار می‌دهد. کشورهایی که مطیع اوامر و توقعات صندوق بین‌المللی پول هستند می‌دانند که این صندوق چه ضررها و خسارتهایی را برای آنها به ارمغان آورده است.
پیمان ماستریخت نیز نقطه عطف و لحظه‌ سرنوشت‌سازی در روند به بردگی کشیده شدن اروپا بود. با پذیرش ماستریخت دیگر بیش از ۷۰ درصد تصمیمات سیاسی مهم به وسیله پارلمانهای مردمی اتخاذ نمی‌شود بلکه توسط کمیسیونهایی متشکل از کارشناسانی که در برابر هیچ‌کس جز دوازده نخست وزیری که هر ۶ ماه یکبار حدود چند ساعت دور هم جمع می‌شوند و برای سرنوشت ۳۴۰ میلیون نفر تصمیم می‌گیرند پاسخگو نیستند، اتخاذ می‌شود.
«آمریکاستیزی» و «آمریکا گرایی» به روایت«روژه گارودی»
منبع : خبرگزاری فارس