یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


برج


برج
نگاهی به برج
اثر جی جی بالارد
فرهاد اکبرزاده
«هرآگاهی، آگاهی به چیزی است»
ادموند هوسرل
نمود مهمترین شکل تقلیل پدیدارشناسانه جهان فرهنگی به جهان تجربه فوری ما، یا آنچه هوسرل «زیست جهان» اش می خواند را می توان در رویکرد به نگاه انتقادی در اندیشه آپوکالیپسی ِ(فاجعه جهانی) نسبت به پیامدهای احتمالی تکنولوژی مدرن دید.
برج مصداق این تقلیل پدیدارشناسانه جهان به ایده است. برج یک آنتی اتوپیا است، آرمانی مینیاتوریزه شده، با محوریت تاریخی جدال بین طبقات.۱ «وقتی وایلدر به این سکنه ویژه فکر می کرد و فاصله خود در طبقه دوم را با دژهای آنان در بلندی های ساختمان مقایسه می کرد، فاصله ای که از نظر طبقاتی به اندازه فاصله رعیت و ارباب است، بی قراری و رنجش و نفرت فزاینده ای همه وجودش را فرا می گرفت» (ص۹۱)
برج یک شهرعمودی است نشانه ای قدبرافراشته و آشکار، مکانی برای وقوع و روایت؛ امکان بازیابی و رساندن مفاهیم به بدویت و انجماد نقطه صفر. درباره این انجماد تعاریف همین قدر می توان گفت که: «برج با کارایی بسیار وظیفه حفظ ساختار اجتماعی مورد حمایت خود را بر دوش داشت.» (ص۶۲) برج یک محور عمودی است؛ نمایش اقتدارآمیزی از تمرکزگرایی تخیل مدار. برج تجسم یک ارگانیسم است: «انگار این برج نوعی حضور جاندار و زنده و غول آسا بود که بر سکنه سایه افکنده بود و از موضع قدرت بر همه رویدادها نظارت می کرد. چیز جالبی در این نوع احساس بود- آسانسورها که مثل پمپ در چاه بلند برج بالا و پایین می رفتند شبیه پیستون هایی بودند که در حفره قلب کار می کردند. سکنه ای که در راهروها آمد و شد می کردند سلول هایی بودند که در شبکه ای از شریان ها حرکت می کردند، و چراغ های آپارتمان ها چیزی نبود جز نرون های مغز.» (ص۶۸) برج، یک استعاره است، بستری که زمان، روان، اخلاق و دیگر مفاهیم را در خود حل کرده و معجون دیگری به دست می دهد. «برج ساعت درونی خاص خود را داشت، که شبیه یک فضای مصنوعی روانشناختی بود، و با آهنگ خاص خود حرکت می کرد؛ نیروی محرکه و تعیین کننده ریتم برج آمیزه ای از دو چیز بود: الکل و بی خوابی.» (ص۲۳) تفاوت رکن اصلی وجود برج است و معیار و میزان سنجش نیز تابع همین رکن: «مستی معیاری شده بود که لنگ موفقیت یا عدم موفقیت پارتی ها را با آن بسنجد.» (ص۵۵) برج محل مراقبت و تنبیه است: روی بام رفت و از آنجا به آلکاترازهای (نام زندانی در آمریکا) عظیم مجاور را که برج مسکونی نام داشتند تماشا کرد.» (ص۸۸) برج آزمایشگاه بزرگی برای کشت، تولید و سنجش مقاومت گونه های متفاوت انسانی است. «مجتمع مسکونی گونه اجتماعی تازه ای می آفرید، شخصیت سرد و غیرعاطفی، شخصیتی که در مقابل فشارهای روانی زندگی در برج مقاوم و تاثیرناپذیر بود و حداقل نیاز را به خلوت داشت؛ این گونه جدید مثل گونه ماشین پیشرفته ای در محیط خنثی به سرعت تکثیر پیدا می کرد.» (ص۶۲) و مهمترین نکته اشاره به این موضوع است که: برج تصویر تمام قدی از مدرنیته تحقق یافته است.
از اینها که بگذریم تجربه خواندن برج ناخودآگاه «کوری» رمان معروف ژوزه ساراماگو را به ذهنم متبادر می کرد.«بعد از ظهر آن روز لنگ متوجه شد که مدتی است که دارد به جمله آخری هلن وایلدر فکر می کند.» (ص۳۴) نمی دانم چقدر این شباهت ها می تواند برای به یاد آوردن یک اثر از طریق اثر دیگری منطقی به نظر برسد ولی چیزی که در هر دو اثر و شاید در هر سه (هنگام خواندن کوری به«طاعون»
آلبر کامو فکر می کردم) مشترک بود نوعی تخیل موقعیت گرایانه در قالب مکان بود. هر سه استعاره که مکانی را در خود محاط کرده اند با دیدی انتقادی به نوعی نفوذناپذیری (قرنطینه) در داخل خود اجازه شکل گیری می دهند و خوب هدف کار کاملاً روشن است. «من می خوام یه فیلم مستند تلویزیونی در مورد این برج های مسکونی درست کنم. می خواهم درست و حسابی با یک دید سخت انتقادی به فشارهای جسمانی و روانی ناشی از زندگی توی این مجتمع های عظیم مثل همین جا بپردازم.» (۲۹) هر سه اثر دچار نوعی شیوع و ریشه دوانی آمیبی اند. احتمالاً باید «شهرتروا» در منظومه ایلیاد اثر باشکوه هومر را نیز به این سه افزوده و اسب تروا را با «طاعون» در رمان کامو؛ «کوری» در اثر ساراماگو و اختلال های پیش بینی نشده در سیستم برج هم خوان دید. «مجتمع به نظرش «صندوقچه پاندرا»۲ می آمد که درهای هزارگانه آن یکی یکی به درون باز می شد.» (ص۶۱) اختلاطی که به آزمایشگاهی از «شدن» در آنجا امکان داده و رخداد ها را به نهایتی از کنش وامی دارد. منطق صندوقچه پاندورا منطبق با شیوع همه جانبه در سطح نشانه سرایت را با روایت همخوان کرده است. ایده، استعاره، شهر، تن، شناخت یا سازه، تاب مقاومت در مقابل نفوذ و ریشه دوانی روایت را نداشته، نمی توانند از نقد و نفوذ مصون بمانند. این نقد که در ذات روایت مستتر است خود به افشایه ای از شکست (اسطوره زدایی) سیستم ها و آلترناتیوهای بنیادین اندیشه مدرن در قالب یک رمان خواندنی جان بخشیده است.
فرهاد اکبرزاده
پی نوشت ها:
۱- اشاره به اولین جمله از مانیفست ۱۸۴۰کارل مارکس و فردریش انگلس
۲- بعد از دزدی آتش به دست پرومته، زئوس زنی به اسم پاندورا آفرید، با این زن صندوقچه ای بود پر
از بدی. پاندورا با باز کردن در صندوقچه بدی های انسانی را یکی یکی به جهان می فرستاد و با امر منفی رویداد وقصه می آفرید


همچنین مشاهده کنید