شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
غرور داستان
سویشرت سبز می پوشید، یقه اش را بالا می داد، شال گردن قرمز و نارنجی اش را زیر آن گره کرواتی می داد و زیپ سویشرتش را تا پایین گره کرواتی بالا می کشید. با آن موهای فشن و صورت صافی که بی محابا چند جوش قرمز توی آن دویده بود نگاهم را به خودش گرفته بود. از همه بدتر چشم هایش بود که غرور تراوش می کرد.
صندلی اول اتوبوس می نشست، کنار پنجره سمت راست، برای همین هر موقع می خواستیم سوار اتوبوس بشویم می دیدیمش.
مثل این که فقط چشم مرا گرفته بود، امیر و شهاب عین خیال شان نبود، همیشه عین خیالشان نیست، همیشه سرشان به کار خودشان گرم است، مخصوصا شهاب. روز اول موقع سوار شدن نگاهش می کردم، اصلا مرا نگاه نمی کرد، غرورش توی ذوقم می زد. عقب تر وسط اتوبوس ایستادیم.
-امیر، بچه سبزه رو!
امیر سرش را از روی کتاب بلند کرد، نگاهی از پشت سر انداخت:
-آره، خوش تیپه!
-تو که ندیدیش، از کجا میگی؟
-حتما خوش تیپه که داری در موردش حرف می زنی!
هر دویمان لبخند زدیم، دوباره مسخره بازی های کلاسی مان داشت شروع می شد. شهاب سرش را از روی کتاب بلند کرد، تذکر نگاهی اش را داد و دوباره سرش را فرو کرد توی کتاب.
-نه امیر، جدی می گم. داشتیم پیاده می شدیم نگاش کن! خیلی مغروره!
-از کجا می دونی؟
-معلومه، نگاش کن، می فهمی!
بقیه راه حرفی نزدیم، آن دو تا درس می خواندند و من برای خودم شعر! موقع پیاده شدن از اتوبوس سقلمه ای به امیر زدم که حواسش باشد بلیت را دادم و دوباره نگاهش کردم، باز هم نگاهم نکرد. از اتوبوس که پایین آمدیم، امیر گفت: «نه خیلی هم خوش تیپ نبود.»
-امیر! جدی باش. چشاشو دیدی؟
-والا من نفهمیدم غرور داشت یا نه، ولی بچه معصومی به نظر می اومد؛ حالا مغرور باشه، به تو چه؟
-می دونی که من بدم میاد کسی اینقدر خودشو برام بگیره، دوست دارم غرورشو بشکنم تا دیگه اینقدر پر رو نباشه.
شهاب کتابش را گذاشت توی کیفش و راه افتادیم به سمت دومین ایستگاه اتوبوس برای رفتن به مدرسه .بماند که چه قدر شهاب را توی ایستگاه اذیت کردیم که «چه عجب، درس نمی خونی!»
از فردا فکر و ذکرم شده بود «پسر سبزه». به لطف امیر و شهاب بچه های مدرسه هم فهمیده بودند، نامردها با هم که متحد می شوند، خوب بلدند زیر آب من را بزنند. هر روز که می خواستم کنارش بنشینم نمی شد، همیشه کسی کنارش می نشست و تا ما پیاده می شدیم هم پیاده نمی شد. یک بار کسی که بغلش نشسته بود زودتر پیاده شد، خواستم سریع بروم و کنارش بنشینم که یک پیرمرد، لرزان لرزان از پله های اتوبوس آمد بالا و صاف همان جا نشست. اعصابم خورد شده بود تا جایی که یک بار خواستم تا ایستگاه اول بروم و آن جا سوار اتوبوس بشوم تا بتوانم کنار «پسر سبزه» بنشینم اما خوش بختانه شهاب و امیر جلویم را گرفتند. دو سه بار خواستم توی اتوبوس، جلوی مردم ضایع اش کنم، چیزی بگویم که خجالت بکشد یا به اش بر بخورد اما ترسیدم بیش تر خودم ضایع شوم، غروری که او داشت، بعید بود اصلا به حرف های من گوش کند.
سه هفته ای می شد که می خواستم کنارش بنشینم و نمی توانستم. تا بالاخره روز موعود رسید. یک روز عادی دیگر! تنها تفاوتش این بود که امروز، مانند هر روز وسط اتوبوس ایستاده بودیم اما این بار من پشتم به او بود تا نگاهم به اش نیفتد. داشتم با امیر حرف می زدم که لبخند معروف شیطانی اش را دیدم. سریع برگشتم و دیدم که صندلی کنار «پسر سبزه» در حال خالی شدن است. کنار دستی اش داشت بلند می شد تا در ایستگاه پیاده شود، هر چند دو ایستگاه دیگر ما هم باید پیاده می شدیم اما همین دو ایستگاه هم بعد از سه هفته حسرت خیلی بود.
سریع خودم را به صندلی اول رساندم صندلی خالی را نگاهی انداختم و با لبخندی زهرآلود گفتم: «ببخشید اجازه هست؟» همان طور که جلو را نگاه می کرد، بی آن که حرفی بزند گوشه سویشرتش را جمع کرد و من کنارش نشستم. کمی این پا و آن پا کردم، اصلا این طرف را نگاه نمی کرد. با شیطنت گفتم: «ببخشید، می توانم ازتون یه سؤال بپرسم؟»
سرش را برگرداند طرفم لبخند روی صورتش پهن شد، یخ چشم هایش باز شد و با صدای لطیفی گفت: «بفرمایید»
وا رفتم، این که قرار بود مغرور باشد! خودم را از تک و تا ننداختم، با شیطنت پرسیدم: «شما به صندلی جلو علاقه خاصی دارید؟ آخه همیشه همین جا می نشینید!؟ به نظرم روی یکی از این صندلی تکی ها بنشینید باتوجه به اخلاقتون بهتره.»
با همان صدا گفت: «نه، ایستگاه اول سوار می شم، همین جلو می نشینم، حالا اگه شما می خواید من اونجا بنشینم. ما تازه اومدیم شهرک، کسی رو نمی شناسم، شما هم شهرک می نشینید، نه؟ دیدم ایستگاه پنجم سوار می شید، خوشحالم که باهاتون آشنا شدم حالا ان شاءالله فردا با هم صحبت می کنیم، اگه اشتباه نکنم شما باید همین ایستگاه پیاده بشید، خداحافظ.»
مثل جن زده ها شده بودم، دستش را آورد جلو تا خداحافظی کند، همینطور که زل زده بودم به اش، دستم را دراز کردم، به گرمی فشار داد بلند شدم و از پله های اتوبوس آمدم پایین، راننده داد زد: «آقا، بلیط!» صدای پای امیر که از عقب می دوید تا بلیط را حساب کند می آمد و صدای غرور من، که به طرز فجیعی شکسته بود.
محمد حیدری - ۱۶ ساله- قم
منبع : روزنامه کیهان
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس شورای اسلامی مجلس حجاب دولت دولت سیزدهم رئیسی رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی گشت ارشاد توماج صالحی جمهوری اسلامی ایران
تهران قتل شهرداری تهران سیل کنکور هواشناسی وزارت بهداشت پلیس سلامت سازمان سنجش زنان سازمان هواشناسی
قیمت دلار قیمت خودرو خودرو بازار خودرو دلار قیمت طلا مسکن سایپا بانک مرکزی ارز ایران خودرو تورم
سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد سریال پایتخت سریال تلویزیون موسیقی رهبر انقلاب قرآن کریم فیلم ترانه علیدوستی مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳ اینترنت عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا سپاهان
هوش مصنوعی سرطان نخبگان سامسونگ اپل فناوری ناسا الماس بنیاد ملی نخبگان مریخ ربات
سازمان غذا و دارو کاهش وزن بارداری هندوانه مالاریا آلزایمر زوال عقل