پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


طبیعت بی جان


طبیعت بی جان
۷۹/ نقطه
کفش سبز
کفش سبز بند دار
بند کفش سبز
رد قرمز بند کفش سبز روی مچ پا
ص۶
شعر کوتاه ، شعر خیلی کوتاه ِ این شکلی. این شعر کوتاه شاید بیشتر از آن که به دوبیتی ها و سنت شعری فارسی متصل باشد، می تواند با توجه به وجه تاکیدی خود بر تصویر و ایجاز، به هایکوها و ترجمه آن در سالهایی به نزدیکی چند دهه باز گردد. هایکوها اشعار به شدت کوتاهی هستند که کلماتی (بیشتر اسم و بیشتر از طبیعت) از این جهان را به سمت خواننده پرتاب کرده و با توجه به فرهنگ به شدت کنایی و ایجاز دوست و کم حرف اهالی شرق دور و بستر مشترک تاویل این قطعات می توانند وضعیت های زیباشاسانه خاصی را به خود بگیرند .
هایکو ها بیشتر از آن که به گفتن چیزی بپردازند به سکوت در مورد آن مشغولند. این اشعار خصلتی بریده از جهان را در یک تعامل دیالکتیکی به بار می آورند (دیالکتیک به مثابه تعامل جز ء به کل) . اما این خصلت ساختاری هایکو ها وقتی به جریان های شعر فارسی و دامنه امکانات آن ترجمه و تبدیل می شود با تناسخی خاص مواجه می شود که امکانات هر زبان و وضعیت فرهنگی خاص مخاطبان را به این ساخت تحمیل می کند. چیزی که در این اشعار به صورت کلی و غیر قابل انکاری حضور دارد وضعیت نامه گون آنهاست . این وضعیت که به محدود کردن پیام در حد خوانش یک خواننده مخصوص تن می دهند (این وضعیت را با استعاره کارت پستال در نظریات دریدا همخوان کنید) از سویی فردیت را به شکل یک اجبار در الینه شدن خود می پذیرند و از سویی با تبدیل شدن به همین وضعیت خاص به یک گره در راه به مخاطره انداختن شبکه، در خوانش عام بدل می شوند.
پس این اشعار به شکلی دامنه گفتن را همواره به یک "چیز" خاص محدود و مقید و به تعلیق می اندازند تا به یک گره و یا به عبارت صحیح تر، هسته مقاوم بدل شوند. چیزی که قابل ترجمه نیست و خوانش را در هر مرحله با نا تمامی به تعویق می اندازد. این مسئله خود یک بحران را به نمایش می گذارد و آن بحران بیشتر به یک تربیت باز می گردد جایی که باید در یک نظام کاملاً پدرسالارانه و محدود کننده، شعر را معنی می کردیم (کاری که هنوز هم در نظام آموزشی در حال استمرار به سر "می" برد) . زبان شفاف و استفاده از عناصر روز مره و آشنا این امکان را به یک بحران بدل می کند، چرا که نمی توان این واژه های راحت و آشنا را در همان قالب تربیت یافته معنی کرد و در چهار چوب هایی از مطلقیت تبعید کرد و از طرفی هم نمی توان به خوانش خود از متن اطمینان کامل یافت و این بخش از کار همان ظرافتی را می طلبد که شاعر با حساسیت به آن مشغول بوده است.
در این اشعار کوتاه،بی وزن و نامه گونه همواره چیزی که به دستور زبان مربوط می شود در تقطیع و شکل هندسی شعر اثر نمود مضاعف می یابد و امکان برجسته سازی این قطعه چند کلمه ای را از هر شکل از نوشتار (مثلاً یک لیست خرید یا کد های شخصی یاداشت شده گوشه یک کتابو یا چند تیتر پراکنده ) به سمت ادبیات خاص (شعر) رهنمون می شود.
برای مثال به سختی می توان از شر چند ویرگول و نقطه در این چند کلمه که به یک شعر بدل شده اند خلاص شد و کلمات را پشت سر هم نوشت. این اقدام تا حدی شبیه به این است که ما یک تابلو، چیزی شبیه کار جکسون پولاک را با یک زمینه نا منظم از ریخت و پاش عوضی نگیریم . دو مسئله به این عدم سوء تفاهم کمک می کند اول اینکه تابلو در یک قاب قرار داده شده و به دیوار نصب شده است . کاری که هندسه نوشتار به این اشعار بخشیده است و دوم اینکه این تابلو در جایی مثل موزه هنر های معاصر نصب شده نه کف یک کار گاه رنگرزی. درست به همان شکل که این کلمات حضور خود را در یک مجموعه شعر به هم رسانده اند .
اما چیزی که در "کج نشسته ای " می تواند به عنوان عنصری قابل طرح در کلیت اشعار مجموعه مورد توجه قرار گیرد توجه به دو محور وضعیت و توصیف است. توصیف بدون کنش و چشم داشت قابل توجه به زاویه دید (دوربین ِ بی طرف و یا در جایی کمی غمگین ،تنها و ...). اگر این وضعیت را به صورت یک مسئله به زیر ذره بین ببریم و مثلا مقایسه ای کنیم بین این اشعار و شعری مثل "طرح" (شب با گلوی خونین...) از احمد شاملو می توانیم به یک موضع کاملا پر رنگ نزدیک شویم و آن پرهیز از فعلیت، عاملیت و کنش مندی است. شعر شاملو در پایان با یک فریاد به دورن ذهن مخاطب زبانه می کشد اما در اشعار این مجموعه ما با شکوائیه هایی از حضور کم رنگ و بی اثر در جهان مواجهیم .به خود مشغولی با بسامد بالای اشاره به پا ، دست و ... بدون کار کرد های حرکتی (چیزی که عکاسی را از سینما جدا می کند) در معرض دید قرار می گیرد و این مسئله یعنی اعلام حضور سوژه سخن گو به عنوان شاعر، بیشتر از آن که به تفاوت های جنسی محدود بماند به تفاوت های کلی دو نسل باز می گردد که به خودی خود جای بسی حرف و حدیث را خالی می کند.
تابستان ۸۲/-
من
ناچارم
آن قدر فکر کنم
تا غمگین شوم
و آنقدر در تاریکی شب غمگین شوم
تا خوابم ببرد.
ص۳۸
فرهاد اکبرزاده