جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات ابوجعفر دوم ، محمّد بن علی التقی علیه السلام


شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات ابوجعفر دوم ، محمّد بن علی التقی علیه السلام
ابن طلحه می گوید: (۱۰۴۲) این بزرگوار، ابوجعفر محمّد دوم است که در میان پدرانش نام ابوجعفر محمّد، یعنی باقر بن علی علیه السلام گذشت و این نیز به نام و کنیه او و نام پدرش به نام اوست از این رو به ابوجعفر دوم معروف است ، وی اگر چه خردسال بود ولی بزرگوار و بلند آوازه بود، دو لقب قانع و مرتضی دارد.
شیخ طبرسی ، القاب تقی ، جواد و مرتضی را برای وی آورد (۱۰۴۳) ولی قانع را ذکر نکرده است .
ابن طلحه می گوید: (۱۰۴۴) امّا مناقب آن حضرت ، کسی را فرصت مسابقه با او در مناقب نباشد گرچه مدت زمان رسیدن به آن مناقب کوتاه بود. مقدرات الهی با وجود فرصت اندک او در دنیا، بر استحکام و استواری مناقبش رفته بود، چه آن که اقامت او در دنیا کوتاه بود و مرگ خیلی زود به دیدارش شتافت و عمر زیادی نکرد و روزگار حیاتش به درازا نکشید، جز این که خداوند بزرگ منقبتی درخشان را به وی تخصیص داد و بزرگواریهایی را از او آشکار ساخت که اشعه نورانی اش تابنده و در مراتب برتری ، بالاترین جایگاه را پیدا کرد.
چشمان هر بیننده را خیره و همه جا را روشن ساخت ، نشانه آثارش برای خردمندان آشکار است و این منقبت اگر چه در صورت یکی است ولی معانی اش بسیار، و نوع آن کوچک ، امّا دلالتش مهم است ؛ توضیح آن که چون یک سال پس از رحلت علی الرضا علیه السلام پدر بزرگوارش ابوجعفر محمّد بن علی علیه السلام ماءمون به بغداد رفت ، از قضا روزی به قصد شکار بیرون آمد و در بین راه از محله ای از شهر گذر کرد که در آنجا بچه ها بازی می کردند، محمّد علیه السلام که در آن هنگام حدود یازده سال داشت همراه بچه ها در کناری ایستاده بود، وقتی که موکب ماءمون به آن محل رسید، بچه ها فرار کردند، امّا ابوجعفر همچنان ایستاد و از جای خود حرکت نکرد، خلیفه نزدیک او رفت و نگاهی به او کرد و آثار بزرگی را که خداوند بزرگ بر او متجلی ساخته بود در سیمای آن حضرت دید، خلیفه ایستاد و گفت :
ای پسر چرا با آن بچه ها به سمتی نرفتی ؟ محمّد علیه السلام فوری جواب داد: یا امیرالمؤ منین نه راه تنگ بود که با رفتنم گشاد شود و نه جرمی داشتم تا بترسم و بگریزم و این خوش بینی را دارم که شما بی گناه را زیان نمی رسانید! ماءمون از سخن گفتن و سیمای وی در شگفت ماند. پرسید: اسم تو چیست ؟ گفت : محمّد، پرسید:
پسر که هستی ؟ فرمود: یا امیرالمؤ منین من پسر علی الرضا علیه السلام هستم ، ماءمون با شنیدن این جواب برای امام رضا علیه السلام طلب رحمت کرد و به راه خود ادامه داد، همراه ماءمون چند باز شکاری بود، همین که از آبادی دور شد، بازی را در پی درّاجی فرستاد، مدتی طولانی باز از نظرش غایب شد آنگاه برگشت در حالی که ماهی کوچکی را بر منقار گرفته بود که هنوز نیمه جانی داشت ، خلیفه از این واقعه سخت در شگفت شد، سپس آن ماهی را در مشت گرفت و از همان راهی که رفته بود به منزل برگشت . همین که به محل بازی بچه ها رسید، آنها را به حال اول دید، همگی مثل نوبت اول رفتند ولی ابوجعفر علیه السلام نرفت و همچنان ایستاد.
چون خلیفه به نزدیکی آن حضرت رسید، گفت : یا محمّد! فرمود: بلی یا امیرالمؤ منین . پرسید: بگو ببینم میان دست من چیست ؟ خداوند متعال به او الهام کرد، فرمود: یا امیرالمؤ منین خدای تعالی به مشیت خویش در دریای قدرتش ماهیهای کوچکی را آفریده است که بازهای شکاری شاهان و خلفا آنها را شکار می کنند تا امیران به وسیله این ماهیها فرزندان خاندان نبوت را بیازمایند. ماءمون همین که سخن آن حضرت را شنید شگفت زده شد و خیره خیره به او نگاه کرد و گفت :
حقّا که تو پسر امام رضایی و بیشتر به او احسان کرد. در این داستان منقبتی است که ما را از دیگر مناقب آن حضرت بی نیاز می سازد.
شیخ مفید - رحمه اللّه - می گوید: (۱۰۴۵) ماءمون سخت دل بسته امام جواد علیه السلام بود، چون او را در عین خردسالی ، در حدی از علم و حکمت و ادب عقلی می دید که هیچ کس از بزرگان آن زمان در آن حد نبود. این بود که دخترش امّ الفضل را به او تزویج کرد و آن حضرت امّ الفضل را با خود به مدینه برد، ماءمون او را احترام فراوان و تعظیم و تجلیل کرد.
از ریّان بن شبیب نقل شده که می گوید: وقتی ماءمون خواست دخترش امّ الفضل را به همسری ابوجعفر محمّد بن علی علیه السلام در آورد، خبر به عباسیان رسید، برایشان گران آمد و این امر را رویدادی بزرگ به حساب آوردند و ترسیدند که جریان امر با حضرت جواد علیه السلام به آنجایی برسد که با امام رضا علیه السلام رسید.
از این رو دست به کار شدند و خویشاوندانش که به او نزدیک بودند اطرافش را گرفتند و گفتند: یا امیرالمؤ منین تو را به خدا مبادا این کار - یعنی تزویج به ابن الرضا )) را انجام دهی ، زیرا ما می ترسیم این سلطنت را که خدا به ما داده از دست ما خارج کنی و این لباس عزتی را که بر تن ما است از ما جدا سازی . تو ماجرای ما را این قوم از قدیم و جدید می دانی و بر آنچه خلفای راشدین از تبعید و تحقیر اینها پیش از تو انجام داده اند واقف هستی !
ما از رفتار تو نسبت به امام رضا علیه السلام نگران بودیم که خداوند آن مشکل را حل کرد، زنهار که دوباره ما را دچار غم دیگری کنی . نظرت را نسبت به ابن الرضا علیه السلام عوض کن و ببین غیر از او چه کسی از فامیلت (برای دامادی تو) شایستگی دارد، ماءمون در پاسخ آنها گفت : امّا باعث آنچه بین شما و بین آل ابی طالب اتفاق افتاده شما بوده اید و اگر انصاف می دادید آنها (برای امارت مسلمین ) سزاوارتر از شما بودند و امّا کاری که پیشینیان نسبت به ایشان کرده اند در حقیقت نوعی قطع رحم بوده است که من از چنین کاری به خدا پناه می برم .
به خدا سوگند، من از این که حضرت رضا علیه السلام را جانشین خود کردم پشیمان نیستم . من از او خواستم که این امر را بر عهده بگیرد از گردن من بر دارد ولی او خودداری کرد، در حالی که امر مقدر الهی حتمی است . و امّا ابوجعفر محمّد بن علی علیه السلام را با وجود خردسالی به خاطر برتری اش نسبت به تمام صاحبان فضیلت در دانش و فضل - که خود باعث شگفتی است - برگزیده ام و من امیدوارم آنچه را که من از او می دانم برای دیگر مردم نیز ظاهر شود تا شما بدانید نظر من درست است . گفتند: این نوجوان هر چند با راه و رفتارش ‍ شگفتی تو را برانگیخته است امّا آخر کودکی بیش نیست و آگاهی و فقاهتی ندارد پس بگذار تا ادب و علم دین بیاموزد، آنگاه هر چه می خواهی انجام بده .
در پاسخ ایشان گفت : وای بر شما، من از شما به این نوجوان آشناترم ؛ این از اهل بیتی است که علم ایشان از جانب خدا و نشاءت گرفته از مایه ها و الهام الهی است . همواره پدران او در علم دین و ادب از رعیتهای ناقص و بری از کمال ، بی نیاز بوده اند. اگر مایلید ابوجعفر علیه السلام را در آنچه از او وصف کردم بیازمایید تا مطلب برای شما روشن شود. گفتند:
یا امیرالمؤ منین این پیشنهاد شما را پذیرفتیم ، با آزمودن او موافقیم ، اگر درست پاسخ داد، ما را اعتراضی در کار او نباشد و برای خاص و عام و خود ما با آزمودن او، درستی نظر امیرالمؤ منین ظاهر خواهد شد و اگر از دادن پاسخ درست ناتوان بود ما از سخن او به باطنش پی می بریم ! ماءمون گفت : بفرمایید، هر وقت شما خواستید جلسه را برگزار کنید. آنان از نزد ماءمون رفتند و همگی یحیی بن اکثم را که آن روز قاضی وقت بود برگزیدند تا او مسائلی را از امام جواد علیه السلام بپرسد و به او وعده دادند که اگر ابوجعفر از پاسخگویی به سؤ الهای او عاجز بماند، مالی گزاف به او خواهند داد.
آنگاه نزد ماءمون برگشتند و خواستند تا روزی را برای اجتماع تعیین کند، ماءمون روزی را معین کرد و در آن روز معین همگی به همراه یحیی بن اکثم جمع شدند به دستور ماءمون برای ابوجعفر علیه السلام تشکی بگستردند در دو سوی آن دو بالش پوستی قرار دادند. امام جواد علیه السلام که در آن روز هفت سال و چند ماه از عمر شریفش می گذشت تشریف آورد و بین آن دو بالش نشست و یحیی بن اکثم رو به روی آن حضرت استقرار یافت و حاضران هر کدام در جای خود قرار گرفتند در حالی که ماءمون خود روی تشکی متصل به تشک ابوجعفر علیه السلام نشسته بود.
یحیی بن اکثم رو به ماءمون کرد و گفت : یا امیرالمؤ منین اجازه می فرمایید که از ابوجعفر مساءله ای بپرسم ؟ ماءمون گفت : از خودش اجازه بگیر! یحیی بن اکثم رو به امام علیه السلام کرد و گفت : فدایت شوم اجازه می فرمایید مساءله ای را بپرسم ؟ فرمود: اگر مایلی بپرس . یحیی گفت : فدایت شوم چه می فرمایید درباره محرمی که صیدی را کشته است ؟ فرمود: صید را داخل حرم کشته یا خارج از حرم ؟ آن محرم به مساءله عالم بوده یا جاهل ؟ از روی عمد کشته یا از روی سهو؟ محرم آزاد بوده است یا برده ؟ صغیر بوده است یا کبیر؟ اولین بار است که مرتکب قتل شده یا تکراری است ؟ صید از پرندگان است یا غیر پرنده ؟ صید از نوع صغیر است یا کبیر؟
شکار کننده بر کارش اصرار می ورزد یا پشیمان است ؟ شب هنگام صید را کشته یا به هنگام روز؟ موقع قتل ، برای عمره محرم بوده است یا برای حج ؟ یحیی بن اکثم متحیر ماند و در چهره اش آثار ناتوانی و درماندگی ظاهر شد و زیانش به لکنت افتاد به طوری که همه اهل مجلس جریان را فهمیدند. ماءمون گفت : سپاس خدا را به خاطر این نعمت و حقانیت من در نظری که داشتم . سپس نگاهی به خویشاوندانش کرد و گفت : اکنون آنچه را که انکار داشتید، فهمیدید؟ آنگاه رو به امام جواد علیه السلام کرد و گفت : یا اباجعفر عقد را بخوان . فرمود: بلی یا امیرالمؤ منین .
ماءمون به وی گفت : فدایت شوم برای خودت خطبه عقد را بخوان که من راضی ام و دخترم امّ الفضل را به همسری تو در می آورم هر چند که این قوم مخالف باشند. ابوجعفر علیه السلام فرمود: ((سپاس خدا را با اقرار به نعمتش و هیچ معبودی جز خدای یکتا نیست به خاطر اخلاص به وحدانیت او و درود خدا بر محمّد صلی اللّه علیه و اله سرور مخلوقات و برگزیدگان از عترتش ، باری از جمله الطاف خداوند بر بندگانش این است که آنان را به وسیله حلال ، از حرام بی نیاز گردانید از این رو خدای سبحان فرمود:
(( و اءنکحوا الایامی منکم و الصالحین من عبادکم و امائکم ان یکونوا فقراء یغنهم اللّه من فضله و اللّه واسع علیم . )) (۱۰۴۶) باری محمّد بن علی بن موسی از امّالفضل دختر عبداللّه ماءمون خواستگاری می کند و مهریه جده اش فاطمه علیهاالسلام دختر محمّد صلی اللّه علیه و اله یعنی پانصد درهم خالص را صداق وی قرار می دهد. (آنگاه رو به ماءمون کرد و گفت :) یا امیرالمؤ منین ! آیا به صداق ذکر شده او را به همسری من در می آوری ؟)) ماءمون گفت : آری یا اباجعفر، دختر امّالفضل را به صداق یاد شده همسر تو کردم . آیا شما این نکاح را قبول کردی ؟ امام علیه السلام فرمود:
پذیرا و راضی ام . پس ماءمون دستور داد حاضران از خاص و عام در جای خود قرار بگیرند. ریّان می گوید: خدمتگزاران چیزی شبیه به یک کشتی از نقره را آوردند که در آن مشکدانی بود و خاص و عام از آن معطر شدند. سپس سفره ها گسترده شد و همگی غذا خوردند و به هر کس به قدر مقامش جایزه دادند و همگان رفتند و تنها از خواص عده ای ماندند.
ماءمون به امام گفت : فدایت شوم اگر مصلحت می دانید تفصیل تمام وجود مساءله کشتن صید به دست مجرم را، بیان بفرمایید تا ما بیاموزیم و استفاده کنیم .
ابوجفعر علیه السلام فرمود: آری وقتی که محرم صید را در خارج حرم بکشد و صید از پرندگان باشد و بزرگ هم باشد، کفاره اش یک گوسفند است ولی اگر در حرم باشد، مجازاتش دو برابر است و هرگاه محرم جوجه ای را در خارج حرم بکشد، کفاره اش بره ای است که از شیر گرفته باشند امّا اگر در حرم آن را بکشد باید هم بره را قربانی کند و هم بهای جوجه را بدهد و اگر صید از حیوانات وحشی باشد و گورخر باشد کفاره اش ‍ یک گاو است و اگر شترمرغ باشد یک شتر و اگر آهو باشد یک گوسفند است و اگر یکی از اینها را داخل حرم بکشد کفاره اش دو برابر قربانی حاجیان است و هرگاه محرم مرتکب چیزی شود که باید شتر قربانی کند و احرامش ‍ برای حج باشد باید آن را در منی نحر کند و اگر احرامش برای عمره باشد باید در مکه نحر کند و کفاره صید برای عالم و جاهل برابر است اگر به عمد صید کند، مرتکب گناه شده است و اگر از روی خطا صید کند، مرتکب گناه نشده است و کفاره در مورد شخص آزاد به عهده خود اوست ولی در مورد برده بر عهده مولای وی است ، بر صغیر کفاره نیست بلکه بر عهده کبیر است و درباره شخص پشیمان ، پشیمانی ، کیفر اخروی را از بین می برد ولی کسی که بر عمل خود اصرار می ورزد، کیفر اخروی دارد.
ماءمون پس از شنیدن این مطالب گفت : آفرین ای اباجعفر! خداوند به تو احسان فرماید. اکنون اگر صلاح می دانید شما نیز از یحیی سؤ الی بکنید چنان که او سؤ ال کرد. امام علیه السلام فرمود: بگو ببینم این چگونه زنی است که نگاه مردی به او در اول روز حرام بوده است امّا چون روز بالا آمد حلال شد ولی به هنگام ظهر باز حرام شد امّا وقت عصر حلال شد، همین که خورشید غروب کرد، حرام شد و چون وقت عشا فرا رسید حلال شد ولی نیمه شب باز حرام شد و چون فجر طلوع کرد به آن مرد حلال شد؟ و علت این حلال و یا حرام شدن ها را بیان کن . یحیی بن اکثم گفت : به خدا قسم پاسخ این سؤ ال را نمی دانم و دلیلی را در آن باره نمی شناسم ، اگر صلاح می دانید ما را به فیض برسانید. امام علیه السلام فرمود: این زن کنیز مردی بوده است ، اول روز مرد بیگانه ای به او نگاه کرد که نگاهش حرام بود و چون روز بالا آمد، مرد بیگانه ، آن زن را از مولایش خرید پس بر او حلال شد.
امّا وقت ظهر او را آزاد کرد پس به او حرام شد ولی موقع عصر با او ازدواج کرد در نتیجه به او حلال شد امّا هنگام غروب او را ظهار کرد، پس بر او حرام شد و چون وقت نماز عشاء فرا رسید، کفاره ظهار را داد، در نتیجه به او حلال گشت و به هنگام نیمه شب چون او را طلاق داد، بر او حرام شد و چون وقت طلوع فجر فرا رسید با او رجوع کرد، پس بر او حلال شد. راوی می گوید: آنگاه ماءمون رو به حاضران از خویشانش کرد و گفت : آیا در میان شما کسی هست که به این مساءله چنین پاسخی دهد و شرح لازم و کافی را در پیرامون سؤ ال قبلی بیان کند؟ همگی گفتند:نه به خدا سوگند که امیرالمؤ منین داناتر است و هرچه می فرماید حق است ! پس به ایشان گفت : وای بر شما، اهل این خانواده از میان همه خلق به چنین فضیلتی ممتازند. براستی که خردسالی مانع کمال ایشان نمی شود، مگر نمی دانید که رسول خدا صلی اللّه علیه و اله دعوت خود را از امیرالمؤ منین علی بن ابی طالب علیه السلام آغاز کرد و آن حضرت در ده سالگی اسلام را پذیرفت و پیامبر صلی اللّه علیه و اله حکم به اسلام وی کرد و کس دیگر را در سن او دعوت نفرمود و حسن و حسین کمتر از شش سال داشتند که طرف بیعت پیامبر صلی اللّه علیه و اله قرار گرفتند در حالی که آن حضرت با هیچ کودک دیگری بیعت نکرد. مگر نمی دانید که هم اکنون خداوند به این قوم چه ویژگی را داده است :
اینان ذریه ای هستند که آنچه بر نخستین فردشان جریان داشت برای آخرین فردشان جاری است !؟ گفتند: به خدا سوگند یا امیرالمؤ منین راست گفتی . آنگاه بلند شدند و رفتند. فردا صبح که شد مردم آمدند و امام جواد علیه السلام نیز حضور یافت ، سران سپاه ، حاجبان خاص و عام برای تبریک به ماءمون و امام علیه السلام آمدند، پس سه طبق نقره ای آوردند که در آنها گلوله های مشک و زعفران درهم آمیخته و در داخل آن گلوله ها، اسنادی بود که نام اموال فراوان و مرحمتیهای گرانبها و املاکی را نوشته بودند. ماءمون دستور داد آنها را بین گروهی از خواص پراکندند و هر کس که گلوله ای به دستش می افتاد، نوشته را از میان آن در می آورد و جایزه اش را مطالبه می کرد و به او می دادند و بدره های زر آوردند و میان سران سپاه و دیگران پاشیدند.
چنان که مردم وقتی از آن مجلس بیرون شدند به وسیله آن جوایز و عطایا توانگر شده بودند. ماءمون به همه مسلمانان صدقاتی داد و تا زنده بود به خاطر منزلت امام جواد علیه السلام او را احترام می کرد و بر فرزندان و همه خاندانش مقدم می داشت .
مردم نقل کرده اند که امّالفضل از مدینه نامه ای نوشت و از امام علیه السلام شکایت کرد و گفت : او به جای من از کنیز بهره می گیرد. ماءمون جواب داد: دخترم من تو را با ابوجعفر علیه السلام همسر نکردم تا حلالی را بر او حرام سازم ، بعد از این ، این قبیل حرفها را تکرار نکنی .(۱۰۴۷)
● فصل :
امّا کرامات امام جواد علیه السلام را چنان که ابن طلحه نقل کرده بود، ملاحظه کردید، و از جمله کراماتی که شیخ مفید - رحمه اللّه - نقل کرده (۱۰۴۸) این است که چون ابوجعفر علیه السلام از نزد ماءمون برگشت به اتفاق امّالفضل راهی مدینه شد و در حالی که مردم او را بدرقه می کردند از راه باب کوفه گذشت و از بغداد بیرون رفت ، موقع غروب آفتاب به دار مسیب رسید از مرکب پیاده شد و به داخل مسجد رفت ، در صحن مسجد درخت سدری بود که هرگز میوه به بار نیاورده بود، امام علیه السلام کوزه ای آب خواست ، و با آب آن در پای درخت سدر وضو گرفت و برخاست .
با مردم نماز مغرب را به جا آورد، در رکعت اول ، حمد و (( اذا جاء نصراللّه )) و در رکعت دوم ، (( حمد و قل هو اللّه احد )) را خواند و پیش از رکوع رکعت دوم ، قنوت خواند و رکعت سوم را به جا آورد و تشهد خواند و سلام داد سپس لحظه کوتاهی نشست در حالی که ذکر خدا را می گفت و بدون آن که تعقیب بخواند بلند شد، چهار رکعت نافله به جا آورد و بعد از آن تعقیب خواند و دو سجده شکر به جا آورد.
در بازگشت وقتی که نزد آن درخت سدر رسید، مردم دیدند میوه نیکویی به بار آورده است ، تعجب کردند و از آن میوه ها خوردند دیدند میوه شیرینی است (۱۰۴۹) و هسته ندارد. مردم با امام علیه السلام خداحافظی کردند و آن حضرت در دم راهی مدینه شد و همچنان در مدینه بود تا آن که معتصم در آغاز سال ۲۲۵ ایشان را به بغداد منتقل کرد آن حضرت در آن جا اقامت داشت . تا در آخر ذی قعده همان سال از دنیا رفت و در جوار جدش ابوالحسن موسی علیه السلام به خاک سپرده شد.
از علی بن خالد نقل شده که : داخل مقرّ سپاه بودم ، اطلاع یافتم که در آن جا مردی زندانی است ، او را از شام با غل و زنجیر آورده اند و گفتند که او ادعای نبوت کرده است ، جلو در زندان آمدم و چیزی به دربانها دادم تا اجازه دادند نزد او رفتم ، دیدم مردی دانا و خردمند است ، گفتم :
ای مرد! داستان تو چیست ؟ گفت : من در شام بودم و جایی که می گفتند سر امام حسین علیه السلام در آن جا گذاشته شده ، خدا را عبادت می کردم ، شبی در حالی که رو به محراب مشغول گفتن ذکر خدا بودم چشمم به کسی افتاد که در مقابلم ایستاده بود، آن شخص رو به من کرد و گفت : برخیز! برخاستم اندکی مرا راه برد، ناگهان دیدم در مسجد کوفه هستم . از من پرسید:
این مسجد را می شناسی ؟ گفتم : آری این مسجد کوفه است . می گوید: آن شخص خود نماز خواند، من هم با او نماز خواندم ، سپس از آن جا برگشت و من هم با او برگشتم ، کمی راه رفت ، ناگاه دیدم در مسجد رسول خدا صلی اللّه علیه و اله هستیم ، به رسول خدا صلی اللّه علیه و اله سالم داد و نماز خواند و من هم با او نماز خواندم . آنگاه بیرون شد، من هم بیرون شدم ، اندکی راه رفت ناگاه در مکه بودیم ، اطراف خانه کعبه طواف کرد، من هم با او طواف کردم سپس بیرون شد، کمی راه رفت ، ناگاه دیدم در شام همان جایی هستم که خدا را عبادت می کردم و آن شخص هم از نظرم غایب شده است.
یک سال گذشت من از آنچه دیده بودم در حیرت بودم ، چون سال بعد فرا رسید آن مرا را دیدم و از دیدنش اظهار شادمانی کردم ، مرا طلبید، من هم اجابت کردم ، همان کارهایی را که سال گذشته کرده بود دوباره انجام داد وقتی که در شام خواست از من جدا شود، گفتم : به حق آن خدایی که توان انجام این کارهایی را که من مشاهده کردم به شما داده است بگو بدانم شما کیستید؟ گفت :
من محمّد بن علی بن موسی بن جعفرم . من این داستان را برای کسانی که نزد من می آمدند نقل کردم تا این به محمّد بن عبدالملک بن زیات رسید، کسی را فرستاد تا مرا گرفت و در غل و زنجیر کرد و به عراق آورد همان طور که می بینی مرا زندانی کرده و به من ادعای امر غیر ممکنی را نسبت داده اند. علی بن خالد می گوید: به او گفتم : مایلی که شکایت تو را به محمّد بن عبدالملک زیات برسانم ؟ گفت : برسانید. این بود که داستان او را نوشتم و جریان را شرح دادم و بردم به محمّد دادم ، وی پشت نامه نوشت:
به همان کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه ، از کوفه به مدینه و از آن جا به مکه و از مکه به شام برده بگو تا از این زندان رهایت کند. علی بن خالد می گوید: من بسیار اندوهگین شدم و دلم به حال او سوخت و با اندوه برگشتم . فردا صبح زود به زندان رفتم تا جریان را به او بگویم و صبر و تسلیت بدهم ، سربازها، پاسبانها، زندانبانها و جمع زیادی از مردم را دیدم سراسیمه اند، علت آشفتگی را پرسیدم . گفتند: آن مردی مدعی نبوت که از شام آورده بودندش ، دیشب در زندان ناپدید شده ، نمی دانیم به زمین فرو رفته یا پرندگان او را ربوده اند! این مرد یعنی علی بن خالد، زیدی مذهب با دیدن این جریان دوازده امامی گشت و عقیده اش نیکو شد.(۱۰۵۰)
از جمله محمّد بن علی هاشمی می گوید: در بامداد زفاف ابوجعفر محمّد بن علی علیه السلام با دختر ماءمون به خدمت آن حضرت شرفیاب شدم ، در حالی که از شب پیش خوردن دارویی را آغاز کرده بودم ، و من نخستین کسی بودم که حضور امام علیه السلام رسیدم و تشنه بودم ولی نمی خواستم که درخواست آب کنم ، امام علیه السلام نگاهی به چهره من کرد و فرمود:
به نظر می رسد که تشنه اید؟ عرض کردم : آری تشنه ام . فرمود: غلام آب بیاور. با خود گفتم : الا ن آب مسموی می آورند، و به این خاطر غمگین شدم . غلام با آب وارد شد، امام علیه السلام لبخندی به چهره من زد، پس من آب را نوشیدم ، حضور من در خدمت امام علیه السلام به درازا کشید دوباره تشنه شدم . آب طلبید، مانند نوبت اول خودش میل کرد سپس به من داد و لبخند زد. محمّد بن حمزه می گوید: محمّد بن علی هاشمی به من گفت : به خدا سوگند که به اعتقاد من ابوجعفر علیه السلام همان طور که شیعه معتقد است ، باطن اشخاص را می داند.(۱۰۵۱)
از جمله به نقل از مطرفی می گوید: امام ابوالحسن الرضا علیه السلام از دنیا رفت و من چهار هزار درهم از او طلب داشتم و جز من و او کسی نمی دانست . فردای آن روز، ابوجعفر (امام جواد علیه السلام ) مرا خواست . شرفیاب شدم ، به من فرمود: ابوالحسن الرضا علیه السلام از دنیا رفت ، آیا تو چهار هزار درهم از او طلبکار بودی ؟ عرض کردم : آری ، جانمازش را بلند کرد، دیدم زیرش مقداری دینار است امام علیه السلام آنها را به من داد که قیمت آنها در آن روز چهار هزار درهم بود.(۱۰۵۲)
از جمله به نقل از معلّی بن محمّد می گوید: با ابوجعفر علیه السلام در اولین روزهای پس از وفات پدر بزرگوارش برخورد کردم ، نگاهی به اندامش کردم تا برای شیعیان قامتش را توصیف کنم . نشست آنگاه فرمود: ای معلی ! خدای متعال برای امامت دلیل آورده است همان طوری که برای نبوت دلیل آورده و فرموده است : (( و آتیناه الحکم صبیا. )) (۱۰۵۳)
از جمله به نقل از داوود بن قاسم جعفری می گوید: بر ابوجعفر علیه السلام وارد شدم و من سه نامه بدون درج نام فرستندگان به همراه داشتم ، و امر بر مشتبه بود، از این رو غمگین بودم . امام علیه السلام یکی از آنها را برداشت و فرمود: این نامه ریان بن شبیب است ، سپس نامه دوم را برداشت و فرمود: این نامه مالی فلانی است . گفتم : آری چنین است . همچنان مبهوت به او نگاه می کردم که لبخندی زد و نامه سوم را برداشت و فرمود: این نامه از فلانی است . گفتم :
آری فدایت شوم . پس سیصد دینار به من داد و دستور داد که آنها را به یکی از پسر عموهایش برسانم ، سپس فرمود: بدان که او به تو خواهد گفت : مرا به یکی از همکارانت راهنمایی کن تا با این مبلغ کالایی برایم بخرد، او را راهنمایی کن . داوود می گوید: پولها را برای او آوردم ، به من گفت : ای ابوهاشم مرا به یکی از همکارانت راهنمایی کن تا وی ، با این پول کالایی بخرد. گفتم :
بسیار خوب . در بین راه ساربانی با من صحبت کرد و از من خواست تا به آن حضرت در مورد شرکت دادن وی در کار یکی از یاران آن حضرت گفت و گو کنم . این بود که نزد امام علیه السلام رفتم تا با او صحبت کنم دیدم همراه جمعی غذا میل می کرد، در نتیجه من نتوانستم با ایشان صحبت کنم . تا اینکه امام رو به من کرد و فرمود: ای ابوهاشم غذا بخور! مقداری غذا جلوی من گذاشت ، آنگاه بدون این که چیزی بپرسم فرمود: ای غلام ! ساربانی را که ابوهاشم آورده است ، ببین و او را در کارها شریک خود کن .(۱۰۵۴)
ابوهاشم می گوید: روزی در خدمت آن حضرت وارد باغی شدیم ، عرض ‍ کردم : فدایت شوم من خیلی به خوردن گل علاقه دارم ، برای من دعا کنید، امام چیزی نفرمود، بعد از چند روزی بدون مقدمه به من فرمود: ابوهاشم خداوند خوردن گل را از تو بر طرف کرد، ابوهاشم می گوید: امروز از هیچ چیز به قدر گل خوردن بدم نمی آید.(۱۰۵۵)
مفید - رحمه اللّه - می گوید: اخبار به این مضمون فراوان است و آنچه را که آوردیم (( - ان شاء اللّه - )) برای منظور ما کفایت می کند.(۱۰۵۶)
از دلایل حمیری به نقل از امیهٔ بن علی روایت کرده ، (۱۰۵۷) می گوید: سالی ابوالحسن الرضا علیه السلام به حج رفتند، من در مکه در معیت ایشان بودم ، ابوجعفر علیه السلام نیز همراه پدر بزرگوارش بود. امام رضا علیه السلام خانه کعبه را وداع می کرد تا راهی خراسان شود. همین که طواف پایان پذیرفت به سمت مقام رفت و در آن جا نماز گزارد، ابوجعفر علیه السلام بر گردن موفق سوار بود او را طواف می داد، ابوجعفر علیه السلام به حجر اسماعیل رسید و در آن جا نشست ، توقفش به درازا کشید، موفق عرض ‍ کرد: فدایت شوم برخیز، فرمود: من از این جا بر نمی خیزم مگر خدا بخواهد. و در چهره اش اثر اندوه هویدا بود. موفق خدمت امام رضا علیه السلام رسید و گفت :
فدایت شوم ، ابوجعفر علیه السلام در حجر اسماعیل نشسته و از جا بر نمی خیزد امام رضا علیه السلام برخاست و نزد ابوجعفر علیه السلام آمد، فرمود: عزیزم برخیز! عرض کرد، نمی خواهم برخیزم . فرمود: باشد عزیزم ! آنگاه امام جواد علیه السلام عرض کرد: چگونه از جا برخیزم در حالی که شما خانه کعبه را چنان وداع گفتید که گویا دوباره به این جا بر نمی گردید. پس فرمود: عزیزم برخیز! برخاست و با پدرش ‍ رفت .
از جمله به نقل از ابن بزیع عطار، می گوید: ابوجعفر علیه السلام فرمود: ((فرج برای من سی ماه پس از ماءمون است .)) ما دقت کردیم و دیدیم پس از سی ماه آن حضرت از دنیا رفت .(۱۰۵۸)
از جمله ، به نقل از معمر بن خلاد، از قول ابوجعفر علیه السلام یا از قول مردی که او از ابوجعفر علیه السلام نقل کرده - تردید از ابوعلی است - می گوید: امام علیه السلام فرمود: معمر سوار شو (برویم )، عرض کردم : به کجا؟ فرمود: همان طور که می گویم سوار شو! معمر می گوید: سوار شدم ، رفتیم تا به زمین نشیب - یا به یک دره ای رسیدیم - تردید از ابوعلی است - پس به من فرمود: همین جا بایست . می گوید: ایستادم تا امام علیه السلام برگشت . عرض کردم : فدایت شوم کجا بودی ؟ فرمود: الساعه بدن پدرم را در خراسان به خاک سپردم .(۱۰۵۹)
از جمله به نقل از قاسم بن عبدالرحمن - که وی زیدی مذهب بوده است - می گوید: به بغداد رفتم در مدتی که آنجا بودم ، مردم را می دیدم که بر هم سبقت می گرفتند، بر یکدیگر فخر می کردند و می ایستادند. گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! گفتم : به خدا قسم باید او را ببینم ، پس ‍ سوار بر استری از دور پیدا شد. با خود گفتم : خدا پیروان امامت را از رحمت خود دور کند که معتقدند خداوند اطاعت این شخص را واجب کرده است ! به سمت من برگشت و گفت :
ای قاسم بن عبدالرحمن ! (( اءبشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفی ضلال و سعر )) (۱۰۶۰) پس با خود گفتم : به خدا قسم که این جادوگر است ! رو به سمت من کرد و گفت : (( ءالقی الذکر علیه من بیننا بل هو کذاب اسر )) (۱۰۶۱) می گوید: از عقیده ای که داشتم برگشتم و معتقد به امامت شدم و گواهی می دهم که او حجت خدا بر خلق است و بدان معتقدم .(۱۰۶۲)
از جمله از عمران بن محمّد اشعری نقل است که می گوید: بر ابوجعفر دوم علیه السلام وارد شدم ، خواسته هایم برآورده شد. عرض کردم : امّ حسن به شما سلام رسانده و جامه ای از جامه هایتان را درخواست کرده تا کفن خود قرار دهد، فرمود: او از جامه من بی نیاز شده است . می گوید: از منزل امام علیه السلام بیرون رفتم ولی معنای این سخن امام را نفهمیدم تا این که خبر رسید؛ امّ حسن ، سیزده یا چهارده روز پیش از دنیا رفته است .(۱۰۶۳)
از جمله به نقل از دعبل خزاعی آمده است که وی بر امام رضا علیه السلام وارد شد، امام علیه السلام دستور داد چیزی به او بدهند و او گرفت ولی نگفت : (( الحمدللّه ، )) امام علیه السلام فرمود: چرا حمد خدا را نگفتی ؟ دعبل می گوید: یک بار دیگر خدمت ابی جعفر علیه السلام رفتم ، دستور داد چیزی به من دادند. من گفتم : (( الحمدللّه ، )) فرمود: ادب آموختی !(۱۰۶۴)
از جمله ، علی بن ابراهیم از پدرش نقل کرده که گفت : گروهی از مردم نواحی از ابوجعفر علیه السلام اجازه ورود خواستند. امام علیه السلام اجازه فرمود، وارد شدند و در یک مجلس سی مساءله پرسیدند، در حالی که آن حضرت ده ساله بود، پاسخ همه آنها را داد.(۱۰۶۵)
از جمله به نقل از امیهٔ بن علی قیسی آمده است ، می گوید: من و حماد بن عیسی در مدینه به خدمت ابوجعفر علیه السلام رسیدیم تا خداحافظی کنیم . امام علیه السلام فرمود: امروز از شهر خارج نشوید و تا فردا بمانید. وقتی که از نزد آن حضرت بیرون آمدیم حماد به من گفت : من می روم چون بار و توشه ام رفته است . گفتم : امّا من می مانم حماد حرکت کرد، همان شب ، سیل آمد و وی در آن غرق شد.(۱۰۶۶)
از کتاب راوندی (۱۰۶۷) از محمّد بن میمون نقل شده است که وی پیش از حرکتش به سمت خراسان ، در مکه خدمت امام رضا علیه السلام بوده است . می گوید: به امام علیه السلام عرض کردم : من می خواهم به مدینه بروم ، نامه ای بنویسید خدمت ابوجعفر علیه السلام ببرم . امام علیه السلام لبخندی زد و نامه را نوشت و من به مدینه رفتم ، چشمم نابینا شده بود، خدمتگزار، ابوجعفر را از گهواره برداشته و نزد ما آورد، من نامه را به او دادم ، به موفق خادم فرمود:
نامه را باز کن ، موفق نامه را در مقابل حضرت گشود و او نگاهی به نامه کرد. سپس رو به من کرد و فرمود: محمّد چشمت چه حالی دارد؟ گفتم : یابن رسول اللّه همان طوری که می بینید چشمانم معلول شه و بینائی ام را از دست داده ام ، می گوید: امام دستش را دراز کرد و به چشمانم کشید، بینائی ام را باز یافتم مانند اول شد. دست و پای آن حضرت را بوسیدم و از نزد ایشان با چشم بینا برگشتم .
از جمله روایتی است از ابوبکر بن اسماعیل که می گوید: به ابوجعفر ابن الرضا علیه السلام عرض کردم : من دختر بچه ای دارم ، از بادی که او را می گیرد سخت ناراحت است . فرمود: او را نزد من بیاور. دختر بچه را آوردم ، فرمود: دخترم چه درد داری ؟ گفت : بادی در زانویم دارم . امام علیه السلام از روی لباس دستی به زانوی بچه کشید، ما بازگشتیم و بعدها دخترم هرگز درد زانو نداشت .(۱۰۶۸)
از جمله به نقل از علی بن حریز می گوید: نزد ابوجعفر علیه السلام نشسته بودم ، گوسفند یکی از غلامانش از منزل بیرون شده بود، برخی از همسایه ها را گرفته بودند، کشان کشان نزد وی می آوردند و می گفتند: شما گوسفند در منزل فلان کس است از منزل او بیرون آورید. رفتند و دیدند در خانه اوست ، آن مرد را گرفتند و زدند و لباسهایش را پاره کردند در حالی که او قسم می خورد گوسفند را ندزدیده است تا این که او را نزد ابوجعفر علیه السلام بردند، فرمود: وای بر شما به آن مرد ستم کرده اید، زیرا بدون این که او بداند گوسفند وارد خانه او شده بود. سپس آن مرد را خواست و به جبران پارگی لباس و کتکی که خورده بود، چیزی به او مرحمت کرد.(۱۰۶۹)
از جمله از محمّد بن عمیر بن واقد رازی نقل شده که می گوید: همراه برادرم ، بر ابوجعفر ابن الرضا علیه السلام وارد شدم ، برادرم تنگ نفس ‍ شدیدی داشت . خدمت امام علیه السلام از تنگ نفسش شکوه کرد، فرمود: خداوند او را از دردی که دارد عافیت دهد. ما از نزد آن حضرت خارج شدیم در حالی که برادرم عافیت یافته بود و تا زنده بود دوباره دچار تنگ نفس نشد.(۱۰۷۰)
محمّد بن عمیر می گوید: دردی در لگن خاصره ام در هر هفته می گرفت و روزها مرا رنج می داد. از امام علیه السلام خواستم که دعا کند تا درد من بر طرف شود. فرمود: خداوند به تو عافیت داد، و آن درد تاکنون عود نکرده است .(۱۰۷۱)
از قاسم بن محسن نقل شده که : بین راه مکه و مدینه بودم ، مرد عربی بیابانی ضعیف الحال به من رسید، چیزی از من خواست و من گرده نانی در آوردم و به او دادم . وقتی از من گذشت گردبادی سخت وزیدن گرفت ، عمامه مرا از سرم برداشت و نفهمیدم چه شد و کجا رفت . همین که بر ابوجعفر ابن الرضا علیه السلام وارد شدم فرمود: قاسم ! عمامه ات بین راه از سرت رفت ؟ عرض کردم : آری . فرمود: غلام عمامه اش را بیاور و به او بده . غلام عمامه ام را عینا آورد و به من داد، گفتم : یابن رسول اللّه از کجا به دست شما افتاد؟ فرمود: تو به آن مرد بیابانی صدقه دادی و او به خاطر تو شکر خدا را گفت و خدا عمامه ات را برگرداند، همانا خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند.
از جمله به نقل از اسماعیل بن عباس هاشمی می گوید: روز عیدی خدمت ابوجعفر علیه السلام رسیدم و از تنگی معاش به آن حضرت شکوه کردم ، جانماز خودش را بلند کرد و قطعه طلایی را از زیر خاک برداشت و به من داد. آن را به بازار بردم ، دیدم شانزده مثقال وزن دارد.(۱۰۷۲)
از (( اعلام الورای )) طبرسی به نقل از امیهٔ بن علی (۱۰۷۳) روایت کرده می گوید: زمانی که امام رضا علیه السلام در خراسان بود، من در مدینه بودم و خدمت ابوجعفر علیه السلام رفت و آمد داشتم . گهگاه خویشاوندان و عموهای پدرش می آمدند و به او سلام می دادند. روزی کنیزی را طلبید و به او گفت : به ایشان بگو: برای عزاداری آماده باشند، همین که پراکنده شدند، با خود گفتند: چرا ما نپرسیدم عزای کیست ؟ فردای آن روز همان جمله را تکرار کرد، پرسیدند: عزای کیست ؟ فرمود: عزای بهترین شخص روی زمین ، پس از چند روزی خبر شهادت ابوالحسن علیه السلام رسید، معلوم شد که در همان روز (که ابوجعفر علیه السلام آن مطلب را فرموده بود) از دنیا رفته است .
از جمله محمّد بن فرج می گوید: ابوجعفر علیه السلام به من نوشت ، خمس ‍ را نزد من بیاورید. که جز امسال من آن را از شما نخواهم گرفت ، و در آن سال از دنیا رفت .
(این داستان را صاحب (( إ علام الوری )) - مرحوم طبرسی - از (( نوادر الحکمه )) نقل کرده است .)
پاورقی ها :
۱۰۴۲- (( مطالب السؤ ول )) ، ص ۸۷ و در (( کشف الغمه )) ، ص ۲۸۲.
۱۰۴۳- (( اعلام الوری ، )) ص ۳۲۹.
۱۰۴۴- (( مطالب السؤ ول ، )) ص ۸۷، و در (( کشف الغمه )) ، ص ۲۸۲.
۱۰۴۵- ارشاد مفید، ص ۲۹۹.
۱۰۴۶- نور / ۳۲: مردان و زنان بی همسر را همسر دهید، و همچنین غلامان و کنیزان صالح و درستکارتان را اگر فقیر و تنگدست باشند خداوند آنان را از فضل خود بی نیاز می سازد خداوند واسع و آگاه است .
۱۰۴۷- ارشاد مفید، ص ۳۰۴.
۱۰۴۸- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۴۹- میوه درخت سدر را کنار می نامند. - م .
۱۰۵۰- ارشاد، ص ۳۰۴.
۱۰۵۱- همان ماءخذ، ص ۳۰۶.
۱۰۵۲- همان ماءخذ ص ۳۰۶ تا ۳۰۷. مریم / ۱۲: و ما فرزندان نبوت (و عقل کافی ) در کودکی به او دادیم .
۱۰۵۳- همان ماءخذ ص ۳۰۶ تا ۳۰۷. مریم / ۱۲: و ما فرزندان نبوت (و عقل کافی ) در کودکی به او دادیم .
۱۰۵۴- ارشاد مفید، ص ۳۰۶.
۱۰۵۵- ارشاد مفید، ص ۳۰۶.
۱۰۵۶- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۸۸.
۱۰۵۷- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۵۸- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۵۹- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۶۰- قمر / ۲۴ و ۲۵: آیا ما از بشری از جنس خود پیروی می کنیم ؟! اگر چنین در گمراهی و جنون خواهیم بود! آیا از میان ما تنها بر این مرد وحی نازل شده ؟ بلکه او آدم بسیار دروغگوی هوسبازی است .
۱۰۶۱- قمر / ۲۴ و ۲۵: آیا ما از بشری از جنس خود پیروی می کنیم ؟! اگر چنین در گمراهی و جنون خواهیم بود! آیا از میان ما تنها بر این مرد وحی نازل شده ؟ بلکه او آدم بسیار دروغگوی هوسبازی است .
۱۰۶۲- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۸۸.
۱۰۶۳- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۶۴- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۶۵- در همه نسخه های موجود همین طور است ولی در صفحه ۲۸۸ (( کشف الغمه ع(( (سی هزار) آمده است که ظاهرا کلمه (الف هزار) را ناسخان افزوده اند زیرا هیچ کس قادر نیست در یک مجل سی صد مساءله بپرسد تا چه رسد به سی هزار، اگر چه امام علیه السلام توان آن را دارد که مسائل را هر قدر هم که زیاد باشد، پاسخ گوید، حتی اگر بالغ بر هزار هزار باشد.
۱۰۶۶- (( کشف الغمه )) ، ص ۲۸۸.
۱۰۶۷- (( الخرایج و الجرائح چاپ ضمیمه اربعین ، ص ۲۰۷.
۱۰۶۸- (( کشف الغمه )) ، ص ۲۸۹. این داستان در نسخه چاپی خرائج وجود ندارد.
۱۰۶۹- همان ماءخذ، همان ص . در نسخه چاپی خرائج وجود ندارد.
۱۰۷۰- همان ماءخذ، همان ص . در نسخه چاپی خرائج وجود ندارد.
۱۰۷۱- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۷۲- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۷۳- در (( اعلام الوری )) طبرسی ص ۳۳۴ به جای امیهٔ بن علی (( از موسی بن جعفر)) آمده است .
راه روشن (ترجمه محجه البیضاء) ج ۴-ص ۳۴۸
ملا محسن فیض کاشانی
منبع : مرکز جهانی اطلاع رسانی آل بیت