چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


همه دشمن من هستند


همه دشمن من هستند
به صفحه ساعت نگاهی انداخت و دوباره دراز کشید. احساس عجیبی داشت. احساسی ترس آلود همراه با نگرانی. سر و صدای ظروف، دلالت بر آن داشت که مادرش از خواب بیدار شده و مشغول آماده کردن صبحانه است. طاقت نیاورد، به سرعت برخاست و خودش را به اتاق پذیرایی رساند. مادرش که از سحرخیزی او تعجب کرده بود، گفت:
- امروز چه کار مهمی داری که زود از خواب بیدار شده ای؟
ساسان سلام کرد و گفت:
- مادر، خواب خیلی بدی دیدم و احساس بدی نسبت به امروز دارم.
مادر که از صحبت های ساسان دلخور شده بود، گفت:
- اول صبحی حرف های امید بخش بزن پسرم، چرا نفوس بد می زنی!
ساسان که نمی خواست مادر را ناراحت کند، دیگر چیزی نگفت و به سرعت صبحانه ای خورد و خودش را برای رفتن به دانشگاه آماده کرد. وارد خیابان که شد، مثل همیشه نبود. نگاه دیگران معنی خاصی برای او داشت، انگار همه به او نگاه می کنند. به هر کجا که می رفت، نگاهی بود و دیده ای که او را نظاره می کرد. خیلی مضطرب و نگران شده بود. وارد مترو شد، احساس کرد قدم به زندان گذاشته است. به بالای سرش نگاهی انداخت. دوربین کنترل مترو در حال چرخش بود. به خود گفت این جا هم مرا کنترل می کنند! چه اتفاقی افتاده بود. چرا احساس می کرد که امروز، اتفاق عجیب و غریبی رخ داده است. اطرافش را نگاه کرد. مثل این که در محاصره قرار گرفته است. احساس کرد الان است که اطرافیانش به او حمله کنند. ناگهان جیغی کشید و دوان دوان به سمت خروجی ایستگاه مترو رفت. بیرون از ایستگاه، در گوشه ای از پیاده رو نشست تا کمی آرامش پیدا کند. سردرد به سراغش آمده بود. از جا بلند شد و به راه افتاد. احساس کرد کسی او را تعقیب می کند. به قدم هایش سرعت داد. چند بار به عقب برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. کسی او را تعقیب نمی کرد، اما احساس نا امنی هم چنان باقی بود. بالاخره به خانه شان رسید و به سرعت وارد خانه شد. مادر با تعجب از او پرسید:
- چه شده، چرا این قدر زود برگشتی؟
ساسان، رنگ پریده و مضطرب، آه بلندی کشید و گفت:
- مادر، من دیگر نمی توانم به دانشگاه بروم!
- چه شده پسرم؟ چه اتفاقی افتاده؟
ساسان دستی به موهایش کشید و گفت:
- هر جا که می روم به من نگاه می کنند. نمی دانم چرا مرا تعقیب می کردند. جرأت نمی کنم قدم به بیرون از خانه بگذارم. برای همین، خانه مان را بهترین جا می دانم. خانه به من آرامش می دهد.
مادر لبخندی زد و گفت:
- پسرم این چه حرف هایی است که می زنی؟ مگر دور از جان دیوانه شده ای؟ مگر می شود که همه مردم به تو نگاه کنند؟!
پس از چند لحظه سکوت، مادر ادامه داد:
- اصلاً به من بگو ببینم چه چیزی تو را این قدر مضطرب کرده است؟
ساسان با ترس گفت:
- مادر افرادی هستند که ما را کنترل می کنند و خانه ما را تحت نظر دارند. آن طرف خیابان، اتومبیلی پارک کرده و راننده اش مدام خانه ما را کنترل می کند. مادر، ما تحت نظر هستیم. خواهش می کنم حرف مرا قبول کنید.
مادر که حالا دچار ترس ناشناخته و اضطرابی عمیق شده بود، گفت:
- ساسان جان، خواهش می کنم این حرف ها و این خیالات را کنار بگذار... دیگر چنین فکرهایی نکن و از این حرف ها نزن!...
ساسان سرش را به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. اما ترس و نگرانی، هم چنان او را آزار می داد. مادر وقتی پی به ناراحتی پسرش برد، گفت:
- پسرم، فکر می کنم مشکلی پیش آمده که این قدر تو را مضطرب کرده... اگر موافق باشی، با یک روان پزشک قرار ملاقات بگذاریم تا تو احساسات خودت را با او در میان بگذاری... مسلماً یک روان پزشک به راحتی می تواند این مشکل را حل کند.
ساسان که دوست داشت تمام احساسات و آن چه را که در درونش می گذشت، با کسی در میان بگذارد، با پیشنهاد مادر موافقت کرد... .
مادر ساسان که بسیار نگران بود، قبل از خود ساسان وارد اتاق شد و به سرعت و خلاصه وار، درباره پسرش گفت:
- آقای دکتر، اخلاق پسرم، بعد از شبی که خواب هولناکی دیده، به کلی تغییر کرده است. فکر می کنم ترس از آن خواب منجر به اضطراب در او شده است. از آن روز تا حالا بسیار بی قرار شده و نسبت به همه چیز و همه کس بدبین شده است. دایم احساس می کند که تحت کنترل است و همه جا برای او جاسوس گذاشته اند...
در همین حال پسرش وارد اتاق شد و مادر مجبور شد که حرفش را قطع کند. ساسان به آرامی وارد اتاق شد و بدون این که چیزی بگوید روی صندلی نشست. بعد به دقت اطراف خود را برانداز کرد. سپس سرش را به علامت سلام تکان داد و به مادرش خیره شد. از رفتار ساسان مشخص بود که قصد صحبت دارد. اما وجود مادر، حرف زدن را برای او دشوار می کرد. از مادرش خواهش کردم تا برای دقایقی اتاق را ترک کند. مادر نگاهی به ساسان انداخت و به آهستگی اتاق را ترک کرد و پشت سر خود در اتاق را بست. در این لحظه ساسان آهی کشید و گفت:
- مادرم خیلی نگران من است. دوست ندارم او را ناراحت کنم، اما متأسفانه اجازه نمی دهد تا ن بتوانم احساسات و مشکلاتم را به راحتی برایش بازگو کنم، چرا که بعد از آن مرا سرزنش می کند و به این دلیل ترجیح می دهم سکوت کنم.
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم:
- گاهی والدین ناخواسته احساسات و عواطف فرزندان خود را سرکوب می کنند و مانع از ابراز احساس فرزندان خود می شوند. مسلماً چنین رفتارهایی از سوی والدین موجب طرد شدن آن ها و منزوی شدنشان می شود. به این ترتیب چنین والدینی هیچ گاه نمی توانند بچه های خود را درک کرده، با آن ها همدلی کنند.
کمی آرام شد و گفت:
- حتماً شما متوجه شدید که من چه می گویم و مطمئن هستم که به من کمک می کنید.
لبخندی زدم و گفتم:
- من آماده هستم تا حرف های شما را بشنوم. خواهش می کنم به راحتی موضوع را برایم شرح بدهید. امیدوارم بتوانم به شما کمک کنم.
کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- احساساتم عوض شده است. چه طور بگویم همه چیز آن طور که قبلاً درک می کردم، نیست. زمان، مکان، افراد و همه چیز برایم غریب شده اند. باور کنید دیگر نمی توانم از خانه خارج بشوم، می دانید چرا؟ چون احساس می کنم همه دشمن من هستند و مرا کنترل می کنند. نگاه مردم مرا آزار می دهد. اگر کسی از پشت سر من رد بشود، فکر می کنم مرا تعقیب می کند. حتی در خانه مان هم احساس امنیت نمی کنم.
برای لحظاتی سکوت کرد و به دستانش خیره شد. سپس ادامه داد:
- چرا کسی نمی خواهد حرف های مرا بشنود، چرا وقتی این ها را می گویم همه با تعجب به من نگاه می کنند، چرا کسی احساسات مرا درک نمی کند؟
دوباره سکوت کرد. برای این که او را آرام کنم، گفتم:
- حالا متوجه شدم که چه می گویید و چه احساسی دارید. واقعاً سخت است که چنین احساسات ناراحت کننده ای داشته باشید و نتوانید آن را به کسی بگویید. احساس نا امنی، ترس، کنترل و اضطراب واقعاً غیر قابل تحمل است. من تلاش خواهم کرد تا شما بتوانید از مصیبت این احساسات خلاص بشوید. آیا موافق هستید؟
سرش را بالا آورد، لبخندی زد و گفت:
- کمی راحت شدم. بعد از مدت ها توانستم حالات خودم را کاملاً شرح بدهم، بدون این که کسی مرا مسخره کند. من بسیار موافق هستم و دوست دارم از این احساسات بد به هر قیمتی که شده خلاص شوم.
سپس پیرامون ناراحتی خود برایم توضیحات کاملی داد و هر چه که می گذشت ناراحتی او بیشتر برایم روشن می شد. برایم مشخص شد که او دچار نوعی سایکوز حاد شده است که می توانست پیش درآمد یک بیماری جدی در آینده باشد. در این اختلال واقعیت سنجی فرد دچار مشکل می شود. به این معنی که فرد نمی تواند واقعیت موجود در تخیلات و احساسات خود را واقعی تصور کرده، کم کم به آن ها اعتقاد پیدا می کند. در صورتی که این اعتقاد به تخیلات جدی بشود، درمان آن مشکل خواهد شد و لازم می شود فرد علاوه بر درمان های دارویی با روان درمانی بیماری خود را شناخته و آن را درمان کند.
آن روز به ساسان فرصت کافی دادم تا بدون اضطراب مسائل خود را بازگو کند و در همان جلسه تا حدی او را با مشکل خودش آشنا کردم تا بتواند برای درمان همکاری کند.
در شروع کار هدف مان این شد که او را از این احساسات بد و ترس ها و هراس ها رها کنیم تا در جلسات آینده درباره احساس کنترل، نا امنی و ترس صحبت داشته باشیم. شکی نبود که باید در همان ابتدا درمان های دارویی خاصی برای او شروع می شد که بتواند در روند درمان به ما کمک کند و درباره داروها، هدف از دارو درمانی و نتایج آن صحبت شد. از آن جا که این اختلال اولین باری بود که در ساسان ایجاد شده بود، نیاز به ارزیابی تکمیلی نیز ضرورت داشت و به این منظور، آزمایشات و بررسی های مورد نیاز نیز برای وی درخواست شد.
بعد از این که از همکاری او در درمان مطمئن شدم، داروهای لازم تجویز شد و برای جلسه بعد قرار گذاشتیم. مدتی گذشت و ساسان همراه مادرش مراجعه کردند.
ارزیابی من در این روز آن بود که علایم بیماری ساسان بیشتر شده و خوشبختانه سایر آزمایشات انجام شده در حد طبیعی بود، اما شدت گرفتن بیماری ساسان، نیاز به آن داشت که مجدداً تجدید نظری در داروهای وی اعمال بشود. از آن جا که وی همکاری خوبی در درمان داشت، با او صحبت کردم و داروهایش را تغییر دادم و دز آن ها را تعدیل کردم. با استفاده از فرصت، با مادرش هم صحبت کردم تا بتواند ارتباط موثرتری با فرزندش برقرار کند، بعد از آن که جلسه درمانی آن روز تمام شد، برای دو هفته دیگر وقت گذاشتیم.
دو هفته بعد، ساسان به تنهایی مراجعه کرد. خوشبختانه وضعیت او خیلی بهتر شده بود، طوری که حضورش به تنهایی، دلیل بر این بود که توانسته بود تنها و بدون ترس از خانه خارج بشود و این یک پیش آگهی خوب بود. تا خوشبختانه بعد از ۳ ماه درمان، بهبودی کامل حاصل شد. در مدت سه ماه، جلسات مشاوره های گروهی برای هر دو نفر برگزار شد و هدف از این جلسات فراهم کردن راه های بهتر ارتباطی بین والدین و فرزندان بود تا ساسان بتواند بدون ناراحتی احساسات خود را برای نزدیکانش بیان کند.
عزیزان؛ مهم ترین راه برای برقراری ارتباط بین افراد گفتگو است. ما از طریق گفتگو است که می توانیم احساس، خواسته، تمایلات، نیازها و عقاید خود را بیان کنیم. گفتگو یکی از موثرترین روش های برقراری ارتباطی است که گاهی ما از اهمیت آن غافل می شویم.
با همین گفتگو می توان فردی را به شدت تخریب و گاهی برعکس فردی دیگر را در جهت مثبت متحول کرد. نکته ای که باید والدین به آن توجه کنند، این است که باید به فرزندان اجازه بدهند تا با والدین به نحو موثری گفتگو کنند و فرزندان احساس کنند که همیشه راه ارتباط و گفتگو با والدین باز است.
در صورتی والدین می توانند شناخت خوبی بر روی فرزندان داشته باشند که از درون آن ها و احساسات درونی ان ها آگاه باشند و این امر زمانی محقق می شود که والدین به صحبت های فرزندان به طور موثر گوش فرا دهند و با آن ها همدلی کنند. هیچ گاه احساسات فرزندان را سرکوب نکنید و به تمامی آن ها گوش فرا بدهید. تمسخر، سرکوب و نکوهش نتیجه ای جز احساس شرم، از دست دادن اعتماد به نفس، افسردگی، اضطراب و اختلالات رفتاری در فرزندان نخواهد داشت.
چه خوب است به فرزندان خود اجازه بدهیم تا احساسات، عقاید، نقطه نظرات، ناراحتی ها و تمام نهفته های درونی خود را برایمان شرح بدهند و ما نیز با دقت به حرف هایشان گوش فرا بدهیم و یک شنونده فعال و دقیق باشیم. اختلالات روان پزشکی فقط زمانی تشخیص داده می شوند که فرد احساسات نامطلوب و ناراحت کننده خود را بتواند بدون دغدغه بیان کند و در صورتی که تشخیص داده شد چنین احساسات و حالات نامطلوبی وجود دارد به متخصصین و مشاورین معرفی شوند.
خاطرات یک روان پزشک
نوشته: دکتر غلام حسین حسنی
عضو هیأت علمی دانشگاه
منبع : پایگاه اینترنتی خانواده ما


همچنین مشاهده کنید