پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


قیام علیه سرنوشت محتوم


قیام علیه سرنوشت محتوم
شاید بهترین ورودیه به این داستان این باشد که ببینیم ما با یک قربانی سر و کار داریم، در چهره جلاله ما یک قربانی می بینیم.
خط طولی داستان حکایت خانواده متوسطی با سه فرزند است. اولین فرزند طیبه ازدواج کرده، پسری دارد و باردار است. همسرش آقامهدی مرد با تدبیر و منضبطی است. فرزند دوم پسری است به نام ایوب که به جهاتی که بعداً در داستان روشن می شود به راه کبوتربازی و بی عاری و ترک مدرسه و در نهایت به خلاف کاری می افتد. فرزند سوم یا جلاله بر خلاف برادرش کاری، هوشیار و گوش به زنگ است. مادر خانواده هماجان زنی است مهربان، فرزنددوست اما در عین حال در برابر علاقه به ایوب ناتوان و ضعیف؛ به طوری که پدر خانواده معتقد است او باعث انحرافات ایوب شده. «آقا جان به طیبه؛ همه اش تقصیر مادرته. جرات هم ندارم حرف بزنم.» (ص۲۳) «پسره رو تو لات کردی، تو پرو کردی، هر دفه از مدرسه فرار کرد یواشکی رفتی براش گواهی گرفتی. اون قدر درس نخوندناشو ماس مالی کردی که رفوزه شد و نرفت مدرسه.» (ص۱۵۴) پدر این خانواده سهراب آدم مهربان و با انضباطی است. پیداست که خانواده را سرپرستی می کند. گرچه با همسرش در مورد تربیت ایوب اختلاف نظرهایی دارد که گاه به درگیری لفظی می انجامد اما هماجان می داند که با مرد خوبی ازدواج کرده «بگذر از این شارت و شورتای من، خداییش بابات یه پارچه آقاس.» (ص۱۵۶)
جلاله در دانشگاه با شیوا آشنا می شود. شیوا که مادر آلمانی اش بعد از جدایی از پدرش به آلمان برگشته، دختری است با اخلاقی خاص. او با مادربزرگ و پدرش زندگی می کند. دختری است جسور و بی پروا که مشکل مالی و روانی ندارد. دست آخر هم مادربزرگ و پدر را رها می کند و به آلمان می رود. در این گیر و دار جلاله با پسری به نام نیما آشنا می شود. خانواده دیگر داستان که پیشتر با خانواده جلاله همسایه بوده اند خانواده حاج ناصر است. بعد از جنگ، حاج ناصر با پشت هم اندازی و کلک ثروتمند شده. حاج ناصر و همسرش قدسی سه فرزند دارند؛ بهمن و بیژن و دختری به نام گلی که شخصیت دمونیک( شریر) داستان است. گرچه هماجان از پز و افاده های قدسی ناراحت و دلخور است اما به هر حال روابط خود را با آنها حفظ می کند.
بیژن و ایوب به راه خلاف افتاده اند. بیژن واسطه خرید موتورسیکلتی برای ایوب می شود. آقاجان با خرید موتور مخالف است. «آقاجان متحیر پرسید؛ تو بهش پول دادی؟... هما؛ چه کنم؟ همه رفیقاش داشتن، اینم می خواس. یک دفعه لحنش عوض شد؛ اصلاً طلاهای خودم بود. دلم خواست بفروشم، پولشو آتیش بزنم. آقاجان با افسوس گفت؛ کاش آتیش زده بودی.» (صص۶۹-۶۸)
میان بیژن و ایوب به دلیل دزدی بودن موتورسیکلت درگیری ایجاد می شود و ایوب که بیژن را مقصر می داند او را با چاقو زخمی می کند. معالجات موثر نمی شود و بیژن می میرد. و از اینجا تنش میان دو خانواده شروع می شود. «سه روزی که بیژن بین مرگ و زندگی دست وپا زد دو خانواده بین مرگ و زندگی دست وپا زدند و وقتی که او مرد جلاله حس کرد که دو خانواده مردند.» (ص۱۱۳) همه به خصوص هماجان که عامل اولیه همه این قضایاست، برای نجات ایوب تلاش می کنند. هماجان بارها برای جلب رضایت قدسی اقدام می کند. حرف او حرف همه کسانی است که گرفتار چنین مشکلی می شوند؛ «اگه بچه منو بکشن بچه اون زنده می شه.» (ص۱۴۲) پاسخ قدسی هم پاسخ همه آدم هایی است که در این شرایط قرار می گیرند؛« می دونم اما دل من که خنک می شه.» (ص۱۴۲)
در این هنگامه که ایوب در آستانه اعدام قرار دارد بهمن به جلاله تلفن کرده و پیشنهاد می کند که او را ببیند. «یه ساعت دیگه پای پل هوایی. ضمناً به کسی چیزی نگین.» (ص۱۴۴)
صحبت های بهمن غافلگیرکننده است؛ «اگه تو حاضر باشی با من ازدواج کنی من مامانمو وادار می کنم رضایت بده.» (ص۱۴۵) بعد از کشمکش و منازعات داخلی و خارجی، صحبت با نیما و اظهار علاقه های مکرر بهمن، جلاله به ازدواج تن می دهد. اما قدسی راضی به عقد رسمی میان آنها نیست. «بهمن؛ مامانم می گه... ببخشین حوری خانم ... جلاله خانم مامانم می گه فعلاً صیغه نودونه ساله کنین.» (ص۱۶۷) «جلاله حس کرد چیزی در درونش خرد شد... آشوبی از آتش و یخ در دلش پیچید.» (ص۱۶۸)
ازدواج به صورت صیغه صورت می پذیرد و جلاله در واقع به قالب کنیز بهمن درمی آید. «و آن بازرگان کنیزک را به سه سکه مسین خرید و به خانه برد. چند روز بود دنبال این جمله می گشت. مال کدام قصه بود؟ مال کدام حقیقت؟» (ص۱۸۷) مدتی بعد جلاله بچه دار می شود گرچه حاج ناصر که سکته کرده به این بچه علاقه مند است اما کودک هم نمی تواند از بار سنگین کینه گلی و قدسی کم کند. این دو، تا آخر درحصار انتقام می مانند و می کوشند بهمن را به ازدواج با بیوه زنی به اسم سمیرا وادار کنند. جلاله در جریان ماجرا قرار می گیرد اما انکار ماهرانه بهمن او را قانع می کند که اشتباه می کرده. گرچه بهمن باز هم به برقراری عقد دائم تن نمی دهد. بالاخره جلاله بعد از مدت ها تحمل خفت و خواری و بارها مضروب شدن به دست بهمن و پی بردن به دروغ های او به پیشنهاد شیوا که او را از طریق اینترنت پیدا کرده تصمیم به فرار می گیرد و در حالی که خودش و هماجان مورد تحقیر و توهین گلی و قدسی قرار می گیرند به صورت گلی سیلی می زند. «جلاله دیگر آنجا نبود. خودش را می دید که در راهروی دراز و کور و بی در و پنجره حقارت می دود و همه کسانش را به دنبال خود می کشد.» (ص۳۸۳) «دیوانه از خشم و تحقیر رو برگرداند و فقط وقتی فهمید چه کرده که دو صدای شرق پیاپی شنید و دید که گردن گلی مثل گردن عروسک کوکی به چپ و راست چرخید.» (ص۳۸۴) پس از آن و پس از درگیری مشابهی با بهمن از طریق عمه شیوا با یک قاچاقچی آشنا می شود. در فراز آخر داستان ما جلاله را می بینیم که همراه پسرش در وانت نشسته. «راننده گفت؛ این آخریشه.»
«راننده از پاسگاه بیرون آمد. صورتش زیر آفتاب جمع شده بود ولی معلوم بود که خوشحال است. همان لبخند وقیح را بر لب داشت و همان نگاه دریده را در چشم.» (ص۴۱۵)
ساختار این رمان بر اساس فدا شدن خواهر برای حفظ جان برادر بنیاد شده است. کتاب در سه فصل مشکل دارد.
۱) تصویری که در آغاز کتاب داده شده یعنی وانتی با سه سرنشین در شنزار پیش آگهی است و سرنوشت قهرمان را معین می کند و پیش از وقوع حوادث اطلاع رسانی کرده. در حالی که داستان رئالیستی و واقعه یی از زندگی زن و مرد امروزی در شهرهای بزرگ است.
۲) فصل دیگر کینه شدید قدسی و گلی به جلاله است که اگر نگوییم باورنکردنی لااقل کمی غیرعادی است. به خصوص بعد از تولد خسرو پسر بهمن و جلاله. قاعدتاً قدسی و گلی باید این تشخیص را داشته باشند که جلاله گناهی ندارد و با توجه به علاقه بهمن به او با گذشت بیشتری با همسری این دو رویاروی شوند.
۳) فصل سوم اشکال رمان در خروج جلاله از مرز است. با راهنمایی و حمایت شیوا و پا در میانی عمه او، طبیعی بود که جلاله و فرزندش سالم به آن سوی مرز برسند. گرچه قاچاقچی ها آدم های خطرناکی هستند اما طرز کارشان ایجاب می کند که طرف را سالم به آن طرف مرز برسانند. بهتر بود این مطلب را به نحوی در داستان گنجاند ولی در ضمن به خواننده گوشزد کرد که جلاله به رغم فرار و رهایی چنان آسیبی از این ماجرا دیده که برای ترمیم آن ۲۰ سال زمان لازم است.
● درباره شخصیت پردازی اشخاص داستان
در درجه اول شخصیت اختر است که خوب پرداخته شده. اختر زنی است دلسوز، کاری و زبل. شخصیت او تیپیک است. رویه و کارهایش طبیعی است. اپیزود ازدواج مجدد مرجان و پافشاری در نگهداری بچه او یکی از بهترین فرازهای داستان است. یعنی هم روحیه «عظیمی»، «مرجان» و «اختر» نشان داده شده هم مشکلات خانواده های امروزی.
اختر زن فوق العاده یی است. به طوری که موجبات علاقه مند شدن حاج ناصر به بچه جلاله را فراهم می کند. او بهترین شخصیت داستان است. آقاجان و خلعتی هم شخصیت های جا افتاده یی دارند. نظیر چنین دوستی هایی گرچه در حال ناپدید شدن است ولی هنوز در خانواده های ایرانی دیده می شود و محیطی بومی را تصویر می کند. شخصیت عمه جلاله خوب پرداخته شده. عمه چهره شاخصی دارد و بسیار جدی و بانفوذ است.
اما از میان شخصیت های داستان بیش از همه شخصیت طیبه می تواند توجه خواننده را برانگیزد. طیبه زنی است دلسوز که با همسرش تفاهم دارد. او دختر و خواهر مهربانی است. حرف هایی که با پسرش آرش می زند صمیمی، زنده و تیپیک است. از وجودش نوعی شادی تراوش می کند که همه جا را فرا می گیرد. وقتی طیبه حضور پیدا می کند فضا عوض می شود. بهمن همان طور است که باید باشد. شخصیتی متزلزل که خواننده نمی تواند بگوید خوب است یا بد. از طرفی بسیار مهربان و علاقه مند به جلاله است و از طرف دیگر تحت القائات مادر و خواهر تبدیل به یک حیوان وحشی می شود. او بین دو قطب افراط و تفریط در نوسان است. این شخصیت متزلزل در داستان به بحث و توضیح گذاشته شده ولی غالباً خوب تصویر نشده. در حالی که شخصیت اختر و آقاجان به خوبی تصویر شده. زبلی اختر و مهربانی آقاجان از رفتارشان پیداست. به ویژه گفت وگوهای آقاجان و آرامش روحی او نشان از توانایی نویسنده در شخصیت پردازی آدم ها دارد در مثل آنجا که به هماجان می گوید؛ «هر وقت حرف این پسره شد اونقدر شلوغ کردی که حرف اصلی گم شد.» یا به جلاله «بدتر می شه دخترم. بدترم می شه. این تحفه یی که مادرت بار آورده هنوز مونده دسته گلایی که باید به آب بده.» (ص ۸۶) هماجان نشان دهنده یک مادر مدبر نیست. با همه دلسوزی احتیاج دارد کسی به او کمک کند. شاید دلیل علاقه اش به ایوب سوای خاطره کودکی این باشد که فکر می کند پسر می تواند عصای پیری باشد. در گفت وگو با طیبه این نکته را به او گوشزد می کند؛ «اگه کسی برات بمونه و به دردت بخوره همون آرشه.» (ص ۶۳)
این اشتباه محاسبه یکی از عوامل مهم انحراف ایوب است. از میان دوستان جلاله شخصیت شیوا خوب مجسم شده. حرکات، گفتار و شخصیت او خوب تصویر شده. اما نیما آنچنان که انتظار می رود شخصیتی فعال و موثر نیست، همیشه در حاشیه است. گرچه به جلاله علاقه مند است اما سر بزنگاه دست روی دست می گذارد تا آب از سر خود و محبوبش بگذرد. او از این جوان های باری به هر جهت امروزی است که عزم و قصد استواری برای ازدواج ندارند. به نظر می رسد او این مصرع شعر را همیشه در دانستگی خود دارد «به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو».
او حتی در رفتار و گفتارش هم تردید و تزلزل جوان های امروزی را نشان نمی دهد و به کلی مات و سفید است. دوست دیگر جلاله هم یعنی آزاده خودی نشان نمی دهد و بعد هم در داستان گم می شود. در داستان بزنگاه هایی دیده می شود که موجب شناسایی بهتر آدم های آن می شود. یکی از نمونه های آن زمانی است که طیبه با دختر آقای عظیمی صحبت می کند؛«جلاله شنید که طیبه هم با همان ژست و ادا جواب داد؛ راستش ما هم وقتی شنیدیم اختر خانم دخترشو داده به یه پیرمرد تعجب کردیم. کی دیگه حوصله شوور پیر داره. همه ش اخ و تف و پروستات.» (ص ۸۷) و همچنین در زمان دیگر به بهمن می گوید؛ «اصلاً می دونی چیه آقاجون بیا طلاقش بده بچه تم وردار ببر. مگه خواهر من بیکاره بشینه بچه تورو بزرگ کنه. خر زهره چیه که میوه ش باشه.» (ص ۳۸۷) به همین شکل در جاهای دیگر داستان هم بزنگاه هایی را می بینیم، در صحنه رویارویی اختر با شوهر مرجان آن طور که خود او نقل می کند با قدرت و پرخاشگری آقای عظیمی را به محاکمه می کشد؛ «رو کردم به مرتیکه گفتم ببین علی آقا یا زن و بچه تو با هم می بری خونه یا هردوشون اینجا می مونن قدمشون رو چشمم. من که پنج تا زاییدم خیال می کنم شیش تا زاییدم.» (ص ۳۷۴)
یکی از فرازهای حساس رمان که نویسنده به خوبی و بجا تصویر کرده بیداری و آگاهی جلاله پس از مدت ها رکود و تاثیر پذیری است چنان که بعد از آن همه بی حسی و کرختی و تن به قضا دادن بالاخره به گوش گلی سیلی می زند. «جای پنج انگشتش را دید که بنفش ارغوانی روی دوطرف صورت گلی نقش بست.» (ص ۳۸۴) یا در دادگاه در مواجهه با بهمن؛ «... از حال رفته با پلک های نیمه باز صورت خونین بهمن را دید و فهمید کسی که با کیف به سر و صورت او می کوبیده خودش بوده.» (ص ۳۹۲) اینجاست که می فهمد باید روی پای خودش بایستد.
داستان نثری خوب و روان و پاکیزه و گفت و گوهای طبیعی ساده و جاافتاده دارد.
در صحبت های جلاله یا نیما نوعی اشرافیت و شسته رفتگی دیده می شود ولی در سایر جاها، آنجا که اختر و طیبه و بقیه زن ها حرف می زنند جنس صحبت ها زنانه است و وقتی سهراب و خلعتی و مردهای دیگر حرف می زنند صحبت ها مردانه است.
صحنه ورود جلاله به خانه بهمن، شب اول و روحیات طرفین خوب نشان داده شده. در اینجا ما مردی جوان را می بینیم که به طور غیرمنتظره یی زن مطلوب خود را به دست آورده اما از طرف دیگر در این قمار عاطفی برادرش را از دست داده و نیز مخالفت های خواهر و مادرش را برانگیخته. در این صحنه خامی و ناآزمودگی جلاله بر سنگینی فضای شب زفاف که باید نشاط آور باشد، افزوده است. خواننده احساس می کند که جلاله با پای خود به مسلخ رفته و بهمن نیز از این واقعه بهره یی نگرفته و به جایی نرسیده است.
طرح داستان که براساس قربانی شدن یک دختر و از دست رفتن آینده او پی ریزی می شود از نظر پیشرفت حوادث و فقره های فرعی که این حوادث را پیش می برند از اسلوب محکمی برخوردار است. گرچه اجرای آن در بعضی جاها اشکال دارد اما این اشکال به پیشبرد حوادث لطمه نمی زند. سیر روایت به حال طبیعی و خوب جریان دارد، صحنه ها یکدیگر را تکمیل می کنند و چیز اضافه یی گفته نشده.
داستان قدم به قدم به فاجعه نزدیک می شود. مساله این نیست که جلاله از دانشگاه و کسی که دوست دارد دور می شود و به ازدواجی اجباری و بدون عشق تن می دهد بلکه تازه بعد از این ازدواج است که گرفتاری های او شروع می شود و زندگی اش لحظه به لحظه به سمت بحران پیش می رود تا آنجا که می فهمد به صورت کنیزی درآمده. او که دختری تحصیلکرده از یک خانواده خوب است، الگویی مثل طیبه در پیش رو دارد و با مناعت طبعی که از پدرش به ارث برده، طبیعی است که از اعماق بحران خودش را بالا بکشد و بر ضد سرنوشت محتوم قیام کند و راهش ترک خانه بهمن است.
گرچه در داستان به صراحت درباره فرجام کار جلاله و پسرش چیزی گفته نشده اما بیشتر گمان می رود که او و پسرش و راننده در شنزارها گم می شوند. شاید اگر پایان داستان جای خود را به تصویر دیگری می داد به این صورت که سه نفر یاد شده از آخرین پاسگاه رد شوند و به طور نمایانی ببینیم که جلاله پسرش را در آغوش گرفته و در نهایت درد و رنجی که می برد تبسم می کند؛ رمان از نظر ساختار بهتر از آب درمی آمد و تصویر مراتبی از غم و شادی و زیر و بم واقعه را برجسته تر و گیراتر می کرد. گرچه در حال حاضر و با همین ساختار داستانی هم می توان گفت جلاله راه قربانی شدن را تا انتها رفته یا او را برده اند.
عبدالعلی دستغیب
منبع : روزنامه اعتماد