جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


نامرئی مثل هیچ


نامرئی مثل هیچ
● درباره رمان «ابریشم» نوشته «آله ساندرو باریکو»
برخی کتاب ها طوری شروع می شوند که در یک چشم به هم زدن می بینی تمام شان کرده یی. انگار با تمام شدن کتاب، ماجرا تازه در ذهن خواننده آغاز می شود و ادامه می یابد.
این، البته گاه هیچ ربطی به شهرت اثر و نام نویسنده ندارد. نمونه اش همین رمان «ابریشم» آله ساندرو باریکو است.
«باریکو» نویسنده یی است که چندی پیش با انتشار ترجمه کتاب «نووه چنتو»، نامش قدری در ایران بر سر زبان ها افتاد. هر چند «ابریشم» او هم با ترجمه «دل آرا قهرمان» و توسط انتشارات «بهجت» تاکنون دو بار منتشر شده است. «ابریشم» رمانی است نه چندان بلند، درباره یک تاجر «ابریشم» به نام «هروه ژنکور». رمان این گونه آغاز می شود؛
«هر چند پدرش مایل بود که او در ارتش به مقامی بالا برسد، هروه ژنکور موفق شده بود به طریقی نامانوس زندگی خود را تامین کند، شغل او با طنزی خاص بی ارتباط به خطوط دوست داشتنی و اندکی زنانه چهره او نبود.
برای تامین معاش هروه ژنکور به خرید و فروش کرم ابریشم می پرداخت. سال ۱۸۶۱ بود. گوستاو فلوبر در حال نوشتن سالامبو بود، روشنایی الکتریکی هنوز یک فرضیه بود و آبراهام لینکلن، در آن سوی اقیانوس، جنگی را آغاز کرده بود که خود پایانش را نمی دید. هروه ژنکور سی و دو سال داشت.
او می خرید و می فروخت کرم های ابریشم را.» (ص ۳). رمان، لحنی موجز و طنزآمیز دارد. ماجرای اصلی آن با سفر «هروه ژنکور» به ژاپن شکل می گیرد. بیماری های مسری «بیش از پیش به کرم های اروپایی حمله می کردند». این دلیل سفر «هروه ژنکور» به ژاپن است. او باید برود و از ژاپن تخم های سالم کرم ابریشم را در ازای طلا خریداری کند. این کار، در ژاپن ممنوع است.
قاچاق تخم های کرم ابریشم، به ماجرایی عاشقانه می انجامد. «هروه ژنکور» در ژاپن، به زنی اروپایی دل می بندد. او دلبستگی اش را پنهان نگه می دارد همان گونه که تخم های کرم ابریشم را. دو امر پنهان با موازات یکدیگر در رمان پیش می روند. یک روز در فرانسه نامه یی به خط ژاپنی برای «هروه ژنکور» فرستاده می شود. نامه ظاهراً از آن زنی است که «هروه ژنکور» به او دل بسته است.
«هروه ژنکور» نامه را به زنی ژاپنی که در فرانسه زندگی می کند می دهد. زن نامه عاشقانه را برای او ترجمه می کند. سال ها پس از مرگ همسر «هروه ژنکور» راز نامه آشکار می شود. این نامه را در واقع همان زن ژاپنی ساکن فرانسه به درخواست همسر «هروه ژنکور» برای او نوشته بوده است.
زن با بیگانه نمایاندن خود برای همسرش می کوشیده توجه او را بار دیگر به خود جلب کند. اینجا است که پنهان کاری در رمان، بعدی تازه پیدا می کند. «ابریشم» در عین روایت ساده اش، طرحی نسبتاً ظریف و زیرکانه دارد. بخشی از ظرافت رمان به شخصیت هایش باز می گردد و بخشی از آن به شیوه گنجاندن اطلاعاتی که نویسنده باید از خلال روایت به خواننده بدهد. نویسنده برای دادن این اطلاعات به خواننده، گاه توالی و نظم خطی روایت را بر هم می زند.
گاه جمله یی را می آورد بی آنکه بدانیم آن را کدام شخصیت رمان و در چه موردی به زبان آورده است.
اما در سطرهای بعدی، موضوع روشن می شود. شکل این رمان و پیچیدگی ها و ظرایف آن را شاید بتوان با همان ابریشمی مقایسه کرد که وصفش بارها در رمان آمده است. ابریشمی آنچنان نازک و نامرئی که به قول راوی؛ «اگر آن را در مشت می گرفتی، گویی که هیچ چیز در دست نداشتی.» (ص ۳۶) این را می توان با زندگی و سرنوشت قهرمان رمان هم مقایسه کرد. چنان که در سطرهای پایانی رمان می خوانیم؛ «گهگاه روزهایی که باد می وزید، هروه ژنکور تا کنار دریاچه می رفت و ساعت ها به تماشای آن می نشست زیرا به نظر می رسید که در آن، نقش بر آب، نمایشی سبک و توضیح ناپذیر از زندگی خویش را می دید.» (ص ۱۴۴)
شخصیت ها و ماجراهای فرعی رمان هم از نقاط قوت آن هستند. یکی از این شخصیت ها «بالدابیو» است که ماجرای بیلیارد تک نفره اش به یاد ماندنی است؛ «بالدابیو همواره تنها بازی می کرد، در برابر خودش. بازی غریبی بود. بازی مرد سالم علیه مرد یک دست، او بازی ها را چنین می نامید.
یک ضربه را به طور طبیعی می زد و ضربه بعدی را فقط با یک دست. روزی که مرد یک دست ببرد، من از این شهر خواهم رفت. همیشه این را می گفت. سال ها بود که مرد یک دست می باخت.» (ص ۵۴) اما یک روز مرد یک دست بازی را می برد و «بالدابیو» بی معطلی چمدانش را برمی دارد و از شهر می رود. بدون شک «بالدابیو» در کنار «هروه ژنکور» یکی از شخصیت های غریب رمان «ابریشم» است.
شخصیتی که در واقع به گونه یی عامل اصلی شکل گیری ماجرای «هروه ژنکور» است. چرا که او صاحب کارخانه ریسندگی است و هم او است که «هروه ژنکور» را به ژاپن می فرستد و گرفتار می کند.
یکی از شخصیت های دیگر رمان که وصفش تنها در چند سطر آمده اما به سختی از یاد آدم می رود، شخصیتی است به نام «ژان بربک». همان کسی که «یک روز تصمیم گرفته بود که دیگر حرف نزند. او به عهد خود وفادار ماند. همسر و دو دخترش او را ترک کردند. او مرد. خانه اش را هیچ کس نمی خواست و بنابراین حالا خانه یی رهاشده بود.» (ص ۷)
علی شروقی
منبع : روزنامه اعتماد