شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


شـــکاک


شـــکاک
به‌خاطر شرارت و معرکه‌گیری در محل معروف بود، از همان دوران کودکی عاشق جنگ و دعوا بود، هر جا که بگو مگویی سر می‌گرفت، زود خودش را جلو می‌انداخت و سینه‌ سپر می‌کرد، روی هر دو دستش چهار جای چاقو بود، راه رفتنش نشان می‌داد که یعنی بعله!
با همه این‌ها دانشگاه قبول شد، اما ذره‌ای از اخلاق و رفتارش عوض نشد، همه می‌گفتند که او را دیده‌اند با زن یا دختری در کوچه و خیابان صحبت می‌کرده، خلاصه این‌که از این سرمحل تا آن سر محل همه او را می‌شناختند، تا این‌که نمی‌دانم چطور شد از من که دختر همسایه دیوار به دیوارشان بودم، خواستگاری کرد، البته نه به این سادگی! من تک دختر خانواده بودم و سه برادر بزرگتر از خودم داشتم، سه برادری که چشم دیدن جعفر را نداشتند و به قول معروف سایه‌اش را با تیر می‌زدند.
پدرش به رحمت خدا رفته بود، مادرش آنقدر بزرگان محل را به واسطه گرفت تا پدر و مادر و برادرانم اجازه خواستگاری سوری را دادند. او روز خواستگاری مقابل پدرم روی زمین دو زانو نشست و در حالیکه سرش را پایین انداخته بود، گفت: «حاج آقا به همون خدایی که می‌پرستید، هر کاری بگویید انجام می‌دهم، فقط اجازه بدهید من دامادتون بشم» پدرم لبخند کمرنگی روی لبانش نشست اما برادرانم ابروهای بلندشان را به هم گره زده بودند و زیرچشمی و غضبناک به او نگاه می‌کردند، برادر بزرگم خواست حرفی بزند که پدرم دستش را به نشانه سکوت بالا آورد. نگاه را به من دوخت، او پدرم بود، بیست و سه سال تمام به چشمانم نگاه کرده بود و خیلی خوب معنا و مفهوم نگاهم را می‌شناخت، از جعفر بدم نمی‌آمد، با همه بدی‌هایی که داشت، شنیده بودم در وفای به عهد چیزی کم نمی‌آورد!
پدرم که از رضایت نسبی من خبردار شد، ده شرط شمرده شمرده و بلند، انگار از روی نوشته می‌خواند، خطاب به جعفر گفت و به او قول داد اگر به همه شروط عمل کند، به ازدواج ما رضایت می‌دهد. برادر کوچکم که فراغت بیشتری داشت، از طرف پدرم مامور شد تا همه کارهای جعفر را زیر نظر بگیرد و هر روز به مدت سه ماه گزارش دهد.هر روز که می‌گذشت تغییری اساسی در جعفر دیده می‌شد، طرز لباس پوشیدنش عوض شد، صحبت کردن، راه‌رفتن و حتی نگاه کردنش هم به گونه‌ای دیگر شد، بیشتر اوقات هنگام نماز مغرب و عشا در مسجد محل دیده می‌شد. هر شب که پدر گزارش اخلاق جعفر را از زبان برادرم می‌شنید خوشحال می‌شد، مرا هم صدا می‌زد تا بنشینم و خوب بشنوم من هم، می‌شنیدم.
در طول سه ماه، چندین بار از طرف پدرم مورد امتحان و آزمایش قرار گرفت و سربلند بیرون آمد، پدرم دیگر مطمئن شد، جعفر می‌تواند مرا خوشبخت کند، بنابراین مقدمات ازدواجمان فراهم شد، با حمایت خانواده‌هایمان مراسم خوب و آبرومندی برگزار شد و ما صاحب زندگی جدیدی شدیم، اما تا آخرین دقایق عروسی برادر بزرگم زیر لب می‌گفت: کسی که ذاتش خراب باشد نمی‌شه کاریش کرد! او معتقد بود جعفر ذاتی بد دارد!
شب عروسی وقتی به خانه خودمان رفتیم، جعفر که می‌خواست مرا غافلگیر کند، بلیت قطار برای مسافرت ماه عسلمان به مشهد را نشانم داد، از این‌که آغاز زندگیمان با زیارت مرقد مطهر امام رضا(ع) رقم می‌خورد خوشحال بودم.
در ایستگاه راه‌آهن برای لحظه‌ای از جعفر دور شدم، زمانی که از آبخوری برمی‌گشتم، زن جوان خوش‌پوشی را دیدم که با جعفر در حال گفتگو بود و جعفر در برابر حرفهایش لبخند می‌زد، دلم از جا کنده شد، همان لحظه به یاد حرف‌های برادرم افتادم. سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم، وقتی برای سوار شدن از پله‌های سکو پایین می‌رفتیم از او پرسیدم: که آن زن که او بود؟ و او جواب داد: نشانی پرسید؟ و من دیگر هیچ نگفتم.
چند ساعتی از حرکت قطار می‌گذشت من که عادت داشتم هنگام حرکت هر وسیله نقلیه‌ای بخوابم، در کوپه‌ای که فقط برای خودمان بود خوابم برده بود، وقتی چشمانم را باز کردم جعفر را در کوپه ندیدم، چند دقیقه‌ای منتظر شدم اما نیامد، دلم به شور افتاد، برای پیدا کردنش وارد راهرو شدم و صدای صحبت کردنش را در راهروی منتهی به واگن دیگری شنیدم، آهسته جلو رفتم و کمی با فاصله دیدم که او با همان زن جوانی که در ایستگاه بود در حال گفتگوست با این تفاوت که حالا زن در برابر حرف‌های جعفر لبخند می‌زد!
با دلی لبریز از غم خودم را به کوپه رساندم، بغضی به گلویم نشسته بود، می‌‌خواستم هر طور شده به زندگی‌ام پایان دهم، دلم نمی‌خواست اشک بریزم اما هر لحظه آرزو می‌کردم کاش می‌شد زمان را به عقب برگردانم و از ابتدا کارهایم را مرور کنم، و دیگر به قول افرادی مثل جعفر اعتماد نکنم. او چطور می‌توانست به بهانه ماه عسل من و عشقم را نسبت به خودش این‌گونه تحقیر کند، کاش می‌توانستم خفه‌اش کنم و برای همیشه به زندگی‌ پر از دروغش پایان دهم، اما افسوس که نمی‌شد!
با خودم درگیر و دار بودم که آرام در کوپه باز شد و سلام آرامی گفت و روبه‌رویم نشست، اصلا دلم نمی‌خواست به صورتش نگاه کنم، اما او گل سرخی از پشتش بیرون آورد و برابر چشمانم گرفت، شک نداشتم که این شاخه گل هدیه همان زن به جعفر است که حالا می‌خواهد به من بدهد.
دستش را کنار زدم و با عصبانیت از کوپه خارج شدم، با ناراحتی و با عجله طول راهرور را طی می‌کردم که ناگهان از پشت در یکی از کوپه‌ها، همان زن را دیدم، رو به شیشه‌های راهرو به سمت بیابان ایستادم تا بتوانم به بهانه تماشا کردن بیرون از چند و چون موضوع خبردار شوم. صدای ضعیف زن شنیده می‌شد که می‌گفت: «خیلی آدم خوبیه... با این‌که بهش نمی‌یاد خیلی وضع مالی خوبی داشته باشه، اما خیلی دست خیر داره...» او حرف می‌زد و من همینطور اشک می‌ریختم و به حال خودم افسوس می‌خوردم، خواستم برگردم که دیدم زن یک بسته پول به سمت پیرزنی که رو‌به رویش نشسته بود گرفت و ادامه داد: «وقتی تو ایستگاه بهش گفتم، همه پولمونو توی راه ازمون زدند، قول داد توی قطار یه مبلغی بهمون بده...» پیرزن در حالیکه دستهایش را به سوی آسمان گرفته بود گفت: «خدایا!... این جوون که ما رو از این گرفتاری نجات داد، هیچ وقت گرفتارش نکن.»
دیگر نتوانستم آن‌جا بمانم، از خودم و از دل کوچکم خجالت می‌کشیدم. سریع خودم را به کوپه‌مان رساندم، قلبم به شدت می‌تپید، نمی‌دانستم چطور با جعفر روبه‌رو شوم در دلم به نام خدایی گفتم و در را باز کردم، جعفر در حالیکه دو لیوان آب میوه در دست داشت، روی صندلی نشسته بود، لبخند می‌زد، وقتی وارد شدم روبه‌رویش نشستم، او آرام چشمانش را باز کرد و گفت:« دلم می‌خواد، همه لحظه‌های زندگیمون مثل این آبمیوه شیرین باشه» یک لیوان را به سوی من گرفت من یقین پیدا کردم که این جعفر همان جعفری است که خدا برای من آفریده، مردی عاشق‌پیشه و جوانمرد!او گفت« شهین، مرا ببخش! با خودم پول کم آوردم، یک روز بیشتر نمی‌توانیم در مشهد باشیم و من هم قبول کردم و گفتم: اشکالی ندارد، مهم این است که کسی را خوشحال کردیم.
منبع : مجله خانواده سبز