شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

کالیفرنیا


کالیفرنیا
آفتاب تا نزدیک خط افق پائین آمده .مرد کنار جاده ای روستائی که از میان بیابانی بی انتها میگذرد ایستاده.جز کرکسی که در هوا بال گسترده و چند تکدرخت کوچک و نیم خشکیده موجودی دیده نمیشود.مردگیتارش را که در کیف چرمی سیاه رنگی قرار دارد دست به دست میکند و سلانه سلانه براه میافتد . گرما فروکش کرده .کمی جلوتر کرکسی به مردار روباهی کوچک منقار میزند .مرد به او رسیده نگاهش میکند. کرکس سر برمیدارد .لحظه ای به هم نگاه میکنند.کرکس منقار خون آلودش را باز میکند.
- به چی زل زدی جک استوارت؟
- لیزا؟
- تو ادب نداری جک استوارت..هیچوقت نباید معلمت رو به اسم کوچیک صدا بزنی.
- ولی شما...؟
- لازم نیس چیزی بگی ، تو هیچوقت شاگرد باهوشی نبودی. کجا میری؟
- هاتلند،کالیفرنیا...
- یه ملاقات با یه ناشر، برای چاپ مجموعه داستانت .
- -بله خانم بولتون
- -دوشیزه بولتون!یادت بمونه!
- بله خا....دوشیزه بولتون
دوشیزه بولتون گردن می کشد و منقارش را با پوست روباه تمیز میکند.جک به چشمان زیبای روباه خیره میشود و ناگهان سراسیمه واردخانه شده .به سمت اتاق میدود در را باز میکند. کسی جیغ میزند. جک مبهوت در آستانه در ایستاده پدر با عصابنیت فریاد میزند. هیکل برهنه اش بزرگ و بزرگ تر میشود . در را محکم بهم میکوبد. دوشیزه بولتون تکانی میخورد و بالها را چند بار به هم می زند.نفس جک به شماره افتاده .
- برو دیگه ، به چی زل زدی؟ برو...
جک بی آنکه سر بلند کند براه می افتد
- - جک استوارت
- بله دوشیزه بولتون
- این داستان رو چاپ نکن
- جک سر تکان میدهد و دوباره براه می افتد. دوشیزه بولتون زیر لب نجوا میکند: بازم یادم رفت اسم نویسنده رو بپرسم.
- به چشمان روباه خیره میشود پوزخندی می زند و دوباره به پاره کردن شکم روباه مشغول می شود. روده ها را بیرون میکشد و محتویاتش را آرام و آهسته میبلعد . جک به سمت انتهای داستان، همان جا که آفتاب ارغوانی غروب میکند پیش میرود.
-
منبع : دو هفته نامه الکتریکی شرقیان


همچنین مشاهده کنید