جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
جراحت، خلبان و مادر
سال ۱۳۶۰ رفتم بستان. خیلی از بچه های جهاد آنجا بودند. کار من تعمیر موتور بود؛ اما هر کاری که پیش می آمد، انجام می دادم. کار کردن در پشت جبهه را دوست داشتم، اما دلم می خواست بروم خط مقدم؛ تا این که در عملیات بیت المقدس دل به دریا زدم و به آقای رستمی که مسئول نقلیه بود، گفتم: «من می خواهم بروم جلو!»
آقای رستمی گفت: «نمی شود؛ برگ اعزام نداریم.»
مشغول صحبت بودیم که خبر رسید راننده آشپزخانه شهید شده و کسی نیست غذای رزمندگان را ببرد. من گفتم: «جناب رستمی! من رانندگی با ماشین سنگین را بلدم، می توانم کمک کنم.»
خلاصه قبول کردند و من به عنوان راننده همراهشان شدم. وقت تقسیم غذا در پایم احساس سوزش کردم. اهمیتی ندادم و به کارم مشغول شدم. وقتی برای استراحت برگشتم و پایم را نگاه کردم، متوجه شدم پایم ترکش خورده. دوستان که متوجه جراحتم شدند، سریع من را به بیمارستان صحرایی اهواز رساندند. وقتی مرخص شدم و به قرارگاه برگشتم، مورد مؤاخذه قرار گرفتم؛ چون کارت اعزام نداشتم و این تخلف محسوب می شد.
بعد از آن عملیات کار رساندن مجروحان به پشت جبهه به من واگذار شد. مرتب می رفتم جلو و مجروحان را به عقب جبهه می رساندم. در این راه ماشین من چند بار مورد اصابت خمپاره های دشمن قرار گرفت، اما هر دفعه به طریقی نجات پیدا کردم.
یک بار که مجروحان را برمی گرداندم، متوجه شدم خلبان یکی از هواپیماهای خودی که ساعتی پیش در اثر ضدهوایی دشمن سقوط کرد، چترش بالای درخت خرما گیر کرده است. او را به بیژن آسوبار ـ که فرمانده محور بود ـ نشان دادم و فرمانده مطمئن شد که خلبان ایرانی است. او را پائین آورده و با خودمان به قرارگاه بردیم.
یک روز برای تحویل گرفتن ماشین، راهی بستان شده بودم. در حین ردشدن از سوسنگرد، متوجه شدم عراقی ها شهر را بمباران کرده اند و مردم شتابان و وحشت زده به این طرف و آن طرف می دوند.
صدای گریه یک بچه مرا به سوی خانه ای کشاند که تقریباً نیمی از آن فروریخته بود. جسد بی سر زنی کف اتاق افتاده بود. جلوتر رفتم دیدم سر زن و دست راستش از بدن جدا شده و چند متر آن طرف تر افتاده اند. با این وجود، بچه کوچکی روی سینه زن خوابیده و شیر می خورد. دیدن این صحنه منقلبم کرد. می خواستم بچه را از مادر جدا کنم، اما او گرسنه بود و محکم مادرش را چسبیده بود. به زور کودک را از جسد مادر جدا کردم و به قرارگاه بردم. این صحنه به قدری در من تأثیر گذاشته بود که مدت ها به نقطه ای خیره می شدم و حرف نمی زدم!
[قنبرعلی یوسفی]
منبع : روزنامه ایران
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت سیزدهم
هلال احمر قوه قضاییه یسنا آتش سوزی تهران پلیس بارش باران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت خودرو بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار سایپا ایران خودرو بانک مرکزی کارگران تورم
فضای مجازی سریال شهاب حسینی تلویزیون نمایشگاه کتاب عفاف و حجاب مسعود اسکویی سینما فیلم سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید لیگ برتر بایرن مونیخ
هوش مصنوعی کولر تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول خودروهای وارداتی تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه دیابت بیماری قلبی کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی