سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


بابابزرگ من!


بابابزرگ من!
نشسته‌ام جلوی تلویزیون و کانال‌ها را بی‌هدف عوض می‌کنم.
- آخیش خوب شد این المپیک تموم شد وگرنه ممکن بود با این نتایج که ما گرفتیم از ته لیست کشورها هم می‌افتادیم پائین!
این را حامد گفت که داشت از توی حمام بیرون می‌آمد و با حوله سرش را خشک می‌کرد، هر شب باشگاه بدنسازی می‌رفت، توی شانزده سالگی به قول بهروز دوستش، عشق بدن بود و با شدت و حدت تمرین می‌کرد.
- به ما چی! شما هم به جای این حرفا برید درس و مشقتون رو بخونید، اینا برای خودشون پول می‌گیرن اونوقت شما هی برید حرص و جوششون رو بخورید.
بابابزرگ معمولا اینطور موضع می‌گیرد، گوش‌هایش شکسته است و مادربزرگ همیشه می‌گفت او در جوانی توی محل برای خودش پهلوانی بود اما بعد از یک دعوا و هواداری از بچه‌های محل دستش شکست و دیگر گذاشت کنار، انگار دلخوری آن دست شکستن را هنوز دارد، با آن قامت کوتاه و بینی کشیده، موهای جلوی سرش ریخته است و هر وقت فرصت می‌کند، می‌پرسد:
- فروغ! وسیله‌ای، چیزی ندارید خراب شده باشه؟ می‌خوام براتون تعمیر کنم.
مادر هم همیشه چیزی دارد که بدهد بابا بزرگ تعمیر کند، تعمیر که چه عرض کنم، دستی به سر و گوشش می‌کشد و در آخر هم مقداری پیچ اضافه می‌آورد و می‌گوید
- این دیگه به درد نمی‌خوره، باید یکی دیگه بخرین!
البته مادر معمولا وسایلی که به درد نمی‌خورد را به بابا بزرگ می‌دهد، دیگر هوش و حواسش سرجایش نیست و در هشتاد سالگی یادش نمی‌آید که این رادیو ترانزیستوری را چهار بار مثلاً تعمیر کرده!
- باز که بدون افطاری رفتی ورزش؟ این جمله را مادر گفت:
- آره! عیبی نداره! هنوز اونقدر زور دارم!
بعد فیگور بازو گرفت و خندید، همیشه جلوی آینه می‌رفت و این کار را می‌کرد، از وقتی این ورزش را شروع کرده بود به قول بابا مثل نهنگ غذا می‌خورد، سر یخچال که می‌رفت مامان می‌گفت خدا رحم کنه! باز سیل یخچال سوز حامد اومد!
حامد خندید و این بار سروقت گاز رفت و دیگ غذا را برداشت و برای خودش توی بشقاب برنج ریخت، اندازه یک تپه برنج شده بود اما برای او فرقی نداشت تا چند دقیقه بعد قاشقش می‌خورد به ته بشقاب، بابا اعتراض می‌کرد که اینقدر ورزش سنگین برای یک بچه شانزده ساله زیاد و غیرطبیعی است اما حامد گوشش بدهکار نبود و هر روز می‌رفت توی اتاقش و به عکس‌های روی دیوار نگاه می‌کرد و فیگور می‌گرفت، بابا اصرار داشت که او ورزشش را عوض کند و برود تکواندو، اما حامد گوش نمی‌داد و می‌گفت:
- بابا تحت تاثیر‌هادی ساعی قرار گرفته، فکر می‌کنه من هم برم تو المپیک لندن حتما طلای تکواندو مال منه و محله رو چراغونی می‌کنن و قربونی میارن تو کوچه همسایه‌ها و بابا کیف می‌کنه که پسرش قهرمان المپیک شده!
حامد همانطور که داشت غذا می‌خورد، گفت:
- فروزان! کسی به من زنگ نزد؟
- نه! هیچکی... چرا! بهروز زنگ زد و گفت فردا نمی‌تونه بیاد استخر، گفت بهت بگم براش زنگ بزنی امشب.
بابابزرگ با جدیت داشت رادیو را تعمیر می‌کرد که یکدفعه صدای ربنای شجریان پیچید توی اتاق!
- دیدی حامد خان! دیدی گفتم درستش می‌کنم!
بابابزرگ فکر کرد که صدا از رادیو است اما کنترل تلویزیون دست من بود و داشتم کانال‌های تلویزیون رو می‌چرخوندم و یکدفعه صدای ربنای شجریان از یکی از کانال‌ها پخش شد. همه ما فهمیدیم اما کسی به روی بابابزرگ نیاورد، مادر جلو پرید و کلی از بابابزرگ تشکر کرد و رادیو را گرفت و برد گذاشت توی کمد برای دفعه بعد که می‌خواهد چیزی را تعمیر کند!
چهارسال پیش مادربزرگ فوت کرد و بابابزرگ تنها شد، اوایل خیلی سماجت می‌کرد و حاضر نمی‌شد از آن خانه قدیمی‌دل بکند، مادر می‌گفت:
- حق دارد، یک عمر با مادرم آنجا زندگی کرده، عادت به آپارتمان لانه زنبوری و غرغر همسایه و صاحب خانه را ندارد!
اما وقتی دکترها گفتند که کمی‌ فراموشی گرفته و ممکن است تنهایی برایش اتفاقی بیفتد، به ناچار قبول کرد و یکسالی می‌شود پیش ما آمده است. بابا همه‌اش می‌رفت ماموریت شهرستان و بودن بابابزرگ توی خانه نعمتی بود، گرچه اوایل که ما عادت نداشتیم او انگار صبح‌ها وظیفه داشت همه را بیدار کند و نمی‌گذاشت صبح‌ها بخوابیم و به قول حامد به خوبی نقش ساعت شماطه‌دار را بازی می‌کرد، اما از روزی که آمده اینجا هر روز صبح ما شیر و نان بربری داغ داریم، خودش می‌گوید:
- شصت سال اینجوری بیدار شدم، خروسخون بیدار می‌شدم، اون موقع تو نانوایی کار می‌کردم، باید اول وقت بیدار می‌شدم، تشت خمیر را می‌شستم خمیر درست می‌کردم، تازه همیشه اذان مسجد محل رو من می‌گفتم، بابام خدابیامرز یک طبل بزرگ داشت، ماه رمضونا وقت سحر توی محل می‌زد تا مردم بیدار شن، اینجوری نبود که همه ساعت زنگی داشته باشن یا چه می‌دونم تلویزیون و موبایلشون رو کوک کنن رو ساعت سحر! خدا بیامرز بابام چراغ محل بود همه رو بیدار می‌کرد، فوری نان می‌زدیم توی تنور و کار خلق خدا رو راه می‌انداختیم و...
این خاطرات تمام زندگی بابا بزرگ است، روی دست‌هایش لکه‌های قهوه‌ای رنگی است، خودش دقیقا یادش می‌آید چه روزی توی تنور دستش سوخته، چین‌های توی صورتش و دست‌های سفید با آن نقطه‌های سیاه و قهوه‌ای ریز در دل من حس خاصی را ایجاد می‌کند، باور اینکه پنجاه سال پیش تهران اونجور بوده که بابای بابابزرگ من مردم را برای سحری خوردن بیدار کرده هم جالب و هم سخت است.
- بابابزرگ! خدایی راستش رو بگو! تو مشاور کیانوش عیاری نبودی؟
- کیانوش عیاری؟
- همین کارگردان دکتر قریب؟ همه حرفات مثل تو فیلم اونه!
بابابزرگ از تلویزیون همین یک سریال را دوست دارد، هر وقت شروع می‌شود صندلی‌اش را می‌برد می‌گذارد جلوی تلویزیون و خیره می‌شود، گوشهایش سنگین است و ما نباید در طول پخش سریال حرف بزنیم، بعضی اوقات هم آرام گریه‌اش می‌گیردو دستمال سفید گلدارش را از توی جیبش در می‌آورد و جوری که ما نبینیم شروع می‌کند به پاک کردن اشکهایش.
اولین سالی است که حامد درست و کامل دارد روزه می‌گیرد، یعنی بهتر بگویم حامد قبلا به بهانه‌های مختلف از زیر روزه گرفتن فرار می‌کرد تا اینکه با آمدن بابابزرگ همه چیز درباره او فرق کرد.
- ببین بابابزرگ! من نمی‌تونم تا شب چیزی نخورم! خدایی سختمه، می‌دونی که من می‌رم ورزش و باید چربی بسوزونم و عضله‌هام رو بیاد، چیزی نخورم که هلاک می‌شم!
- کی گفته چیزی نخوری، بخور اما به موقعش! تو دیگه به سن تکلیف رسیدی، باید نماز روزه ات رو سر موقع انجام بدی.
- والا خودم هم دوست دارم اما خیلی سخته آدم اول صبح بلند بشه نماز بخونه، اصلا یه قول! من روزه می‌گیرم اما نماز صبح رو قضا می‌خونم!
بابابزرگ پوزخندی زد و گفت:
- این روش رو که تو عبادت می‌کنی‌، می‌بری آبروی مسلمانی‌رو! تو که بابا و مامانت نماز می‌خونن، فروزان هم می‌خونه خب تو چرا سحرها بلند نمی‌شی بخونی، چی بگم از دست شما جوونا، از دستتون بیاد می‌گید سی روز روزه رو هم بکنن سه روز، اون هم کله گنجشکی! به خدا برکت از خونه می‌ره اگه کسی نمازش رو درست نخونه!
حامد پسر مودب و با حجب و حیایی است، حتی یادم می‌آید کوچکتر که بودیم و مادربزرگ زنده بود و می‌رفتیم خانه اش، همیشه اصرار داشت با بابابزرگ برود توی مسجد محل و نماز بخواند، بابابزرگ هم برایش سجاده خریده بود و حامد هم خیلی دوستش داشت، اما از وقتی رفت سال سوم راهنمایی یه آدم دیگه شد، یعنی به نماز و روزه و این جور چیزا کم محلی می‌کرد، یه روز بهانه می‌آورد که ژل زده و باید برود مهمانی و اگر بخواهد وضو بگیرد مدل موهاش خراب می‌شه، از وقتی هم می‌رفت ورزش آنقدر خوابش سنگین شده بود که برای نماز صبح بیدار نمی‌شد، این اواخر که دیگر اصلاً نماز صبح را نمی‌خواند و هر وقت مامان چیزی می‌گفت، مثل فیلم اخراجی‌ها می‌گفت:
- من قضاش رو خو‌ندم!
اما از پاییز پارسال که بابابزرگ پیش ما آمد دوباره حامد حال و روزش عوض شد، بابابزرگ برخلاف بابا که با اخم و تخم به حامد تذکر می‌داد که نمازش را سروقت بخواند، از در دوستی وارد شد، حامد از مادربزرگ خیلی وصف پهلوانی‌های او را شنیده بود، گرچه من همیشه فکر می‌کنم که چون مادربزرگ، عاشق بابابزرگ بوده و با هم ازدواج کرده‌اند، اگر او توی محل گوش یکی از اراذل و اوباش را پیچانده، مادر بزرگ تعریف می‌کرد که او شش نفر از آنها را با ضرب دستش روی زمین خوابانده است، یک عکس سیاه و سفید و قدیمی ‌از بابابزرگ هم روی طاقچه بود که او توی زورخانه گرفته بود، توی دستش کباده‌ای بود و سبیل دسته دوچرخه‌ای داشت و شکمش کمی‌گنده بود، اگر توی چشم‌هایش خیره نمی‌شدی باورت نمی‌شد که او بابابزرگ باشد، کنارش هم با خط کج و کوله‌ای نوشته بودند، پهلوان جعفر...! من هنوز هم فکر می‌کنم که خط مادربزرگم بود که به قول خودش کوره سوادی داشت.
حامد از بچگی آنقدر که با بابابزرگ عیاق بود با بابا نمی‌جوشید، به‌خصوص اینکه بابا همیشه هم سرکار بود، اما بابابزرگ قبراق بود و توی خانه خودشان هر روز صبح بیدار می‌شد و دور حیاط می‌دوید، گرچه دیگر زورش نمی‌رسید که میل‌های چوبی زیر راه پله را بردارد و میل بزند. حامد از روی عکس روی تاقچه بابابزرگ فتوکپی گرفته بود و روی جلد کتاب‌های دوران دبستانش چسبانده بود، حتی توی کلاسورش هم عکس بابابزرگ بود، بابابزرگ تعریف کرده بود که از نزدیک کشتی‌های تختی را دیده است، حامد هم با اغراق‌های کودکانه هر جا می‌رفت پیش دوستهایش می‌گفت که بابابزرگ با تختی هم کشتی گرفته است! رابطه آنها دوستانه و نزدیک بود تا اینکه بابا خانه‌ای در غرب شهر اجاره کرد و بین ما دوری افتاد و دیگر خیلی کم رفت و آمد می‌کردیم، سال‌های آخر که مادربزرگ زمین گیر شده بود و دیگر عملاً برای راحتی او هم که شده اصلا سر نمی‌زدیم! از روزی که بابابزرگ آمد، من و حامد را به زود خوابیدن و زود بیدار شدن تشویق کرد، اوایل کلک می‌زدیم و وقتی او می‌رفت بخوابد، ما هم می‌رفتیم توی اتاقمان و بعد که صدای خر و پفش بلند می‌شد ما از اتاقمان بیرون می‌آمدیم و می‌نشستیم پای تلویزیون تا اینکه یک شب که تشنه‌اش شده بود ما را دید و از آن روز دیگر مثل دزد و پلیس ما را می‌پائید و مراقبمان بود، یک ماه اول بیدار شدن صبح عذاب آور بود ولی کم کم عادت کردیم، من بیدار می‌شدم و درس‌های دانشگاهم را می‌خواندم و مرتب تر از همیشه سرکلاس می‌رسیدم و امتحانات ترم زمستانه و بهاره را خیلی عالی پاس کردم و حامد هم می‌رود توی پارک نزدیک خانه و ورزش می‌کند، دیگر مشکل نماز صبح او هم خود به خود حل شده.کاری که بابا با تهدید و جایزه و... نتوانسته بود انجام بدهد.
- بابابزرگ! قراره مهرماه بعد از عید فطر بریم برای مسابقه استانی، میایی ورزشگاه؟
- آره می‌آم! اما نکنه منو راه ندن و بگن این دیگه درب و داغون شده!
- کی جرات داره؟ به من می‌گن حامد بدن! کسی جرات نمی‌کنه با بابابزرگ من شوخی کنه!
حامد بشقاب غذا را گذاشت توی سینک و گفت: هر سال داره ماه رمضون سخت تر می‌شه، از یه ور گرونی و از یه ور هم هی داره میاد توی تابستون، خیلی سخت می‌شه، فکر نکنم کسی بتونه روزه بگیره سالهای دیگه.
بابابزرگ سرش را بلند کرد و گفت:
- واسه گرونی که چی بگم! اون‌ وقتا با سه شاهی می‌شد شام و ناهار و صبحونه خورد حالا با ده هزار تومان به آدم فحش هم نمی‌دن، نمی‌دونم چرا ماه رمضون همه چی رو گرونتر می‌‌شه، اما در مورد گرما هم این اراده خداست تا بنده‌های واقعی‌اش رو بسنجه، وقتی همه چی خوب باشه بنده خوب بودن هنر نیست! بنده خوب خدا اونه که توی سختی‌ها و مکافات هم بنده خوب بمونه، می‌گن یه بابایی دو نفر رو مهمونی دعوت کرد، خیار آوردن گذاشتن سر سفره، یکی از مهمونا خیار رو خورد و کلی تعریف کرد، دومی‌که خورد دید تلخه، به دوستش گفت آخه این خیار تعریف داره؟ تلخه، عین زهر ماره! دوستش که از خیارا تعریف کرده بود گفت مرد اونه که خیار تلخ صاحب سفره رو بخوره و شکایت نکنه، وگرنه هر بچه‌ای می‌تونه خیار شیرین رو بخوره! حالا بنده خدا هم باید اینجوری باشه.
بابابزرگ در مورد هرچی، حواس پرتی دارد اما در مورد احادیث و قرآن هیچ چیزی رو اشتباهی نمی‌گوید، حتی دکترش هم تعجب کرده بود، می‌گفت: ایشون چهار جزء قرآن رو تو مکتب حفظ کرده، هنوز یادشه، اما آدرس خونه قبلیش رو ازش می‌پرسم هر بار یه چیزی میگه!
بودن بابابزرگ توی خانه ما نعمتی شده است، بابا و مادر که بعد از مشکلات کاری بابا معمولا توی خانه با هم سر چیزهای کوچک جر و بحث شان می‌شد با آمدن بابابزرگ خیلی از لجاجت‌های بیخودی شان را کنار گذاشتند، توی زمستان سخت پارسال وقتی شب یلدا را دور هم نشستیم اگرچه چشم‌های بابابزرگ و مادر به خاطر نبودن بابابزرگ خیس شد اما واقعاً لذت بردیم، حالا هم هر روز صبح از حفظ برایمان سوره‌ای را می‌خواند و موقع افطار هم همین کار را می‌کند، صدای پیر و خش دارش را دوست دارم، این چند روز صدایش را با موبایلم ضبط کرده‌ام و وقتی بیرون می‌روم و توی اتوبوس، مترو و تاکسی فوری گوش می‌دهم، امسال ماه رمضان خانه ما رنگ و بوی دیگری گرفته است، مادرم راست می‌گوید
- بزرگترها مثل تابلوهای قدیمی‌اند، ممکنه کمی‌رنگ و روشون رفته باشه ولی هنوز قیمتی و نفیس هستن...
این ماجرا را برای بابابزرگم نوشتم اگرچه می‌دانم چشم‌هایش خوب نمی‌بیند و شاید هیچوقت آن را نبیند و نخواند.
ستاره دوستی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید