شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


خورشید بر نیزه


خورشید بر نیزه
یحیی! یحیی! کُجایی؟ چه می‏کنی؟ چه غافل و آرام نشسته‏ای؟! در شهر غوغایی است؛ اهل حرّان زن و مرد، پیر و جوان ـ همه و همه، دوان دوان به سوی دروازه شهر رهسپار و در شتابند. جملگی در انتظار قافله‏ای عجیب، آرام و قرار ندارند؛ امّا تو! در این بلندای کوه، در این قلعه دِنج سُکنا گزیده‏ای و از همه جا بی‏خبری! با زحمت زیاد خود را به تو رساندم تا با خبرت سازم و ... .
ـ آرام بگیر! چه بسا بیشتر مردمان به سوی هر لهو و باطلی بشتابند، امّا من و تو ـ که از عالمان یهودیم ـ راهمان جُدا و به سوی دیگری است.
ـ می‏دانم یحیی! امّا چه کنم که خبر این قافله، آرامش را از من ربوده؛ دلم را طوفانی ساخته و ذهنم را سخت به خود مشغول. وای! زبانم لال! نکند اَهل این قافله از هم‏کیشان ما بوده باشند! مبادا مسلمانان با یهودیان چنین معامله‏ای کرده باشند! یحیی! اگر بگویم باورت نخواهد شد: انبوهی از مسلمانان به کاروانی ـ که آنان را بیگانه و خارجی می‏خوانند ـ وحشیانه هجوم بَرَند؛ مردان قافله را جملگی سر بِبُرند؛ خیمه‏هایشان به آتش کشند؛ زینت و حجاب از زنان و کودکانشان بربایند، بازماندگان را به زور و با ضرب تازیانه از کشتگانشان جدا سازند و با خواری تمام در میان غل و زنجیر، بر شترهای عریان سوارشان سازند و ... یحیی؟ باورت می‏شود که مسلمانان، چنین فاجعه‏ای آفریده باشند؟! آخر چنان حادثه‏ای و چنین حرمت‏شکنی و پرده‏دری از زنان و کودکان، در میان مسلمانان، بی‏سابقه است و با روح اسلام، سخت بیگانه.
ـ آرام باش! نفسی تازه کُن! گوییا مسلمانان را نشناخته‏ای! مگر این قوم، حرمت یگانه دختر رسول خود را نگه داشتند که انتظار حرمت‏داری زنان و کودکان از ایشان داری؟! تو اگر خبر نداری، من به خوبی از جفاکاری این قوم آگاهم. بیا بنشین تا برایت بگویم و تعجّبت را فرونشانم:
همین مسلمانان ـ که نه، لکّه‏های ننگی بر تارک مسلمانی ـ پاره تن رسول خود را به جرم دفاع از حقّ، در میان دیوار و دری آتشین، بی‏رحمانه به مسلخ کشاندند؛ پهلو و سینه‏اش درهم شکستند؛ میخ بر سینه پرمحبّتش نشاندند. آه! چه بگویم از جفاکاری این بی‏غیرتان! در جلوی چشمان همسرش، این خداوندگار غیرت، چنانش سیلی زدند که از هوش رفت و نقش زمین شد. آری، شقایق علی، در هجوم نامردمان پرپر می‏شد؛ از میخ‏های پشت در خون می‏چکید؛ آتش ظلم شعله می‏کشید؛ دود غضب آسمان پاک و صاف اسلام را تیره و تار می‏ساخت و این مسلمان نمایان پست، تماشاگرانی بیش نبودند؛ نظاره‏گرانی راضی و خوشنود از فعل ظالمان.
ـ راست می‏گویی! حق باتوست؛ امّا این را چه می‏گویی که آب را سه شبانه روز به روی اهل کاروان در سرزمین تفتیده نینوا بسته‏اند و آن هنگام که بزرگ مردی از این قافله برای کودکان لب تشنه، مشک آبی فراهم می‏آورد، انبوهی از سپاهیان مسلّح بر وی هجوم می‏برند: دو دستش را قطع، بدنش را تیرباران، مشک آب را پاره‏پاره، چشمش را پرخون و در همان حال با عمودی آهنین فرقش را به دو نیم و ... .
ـ عجیب نیست از قومی که با توطئه‏ای پلید، پاکترین انسان روی زمین ـ بعد از پیامبر آخرین ـ را در سجده نماز با ضربت شمشیری زهرآگین به محراب خون نشاندند و فرقش به دو نیم ساختند.
ـ یحیی شنیده‏ام ـ کاش کر بودم و نمی‏شنیدم! لال بودم و برای تو، توان بازگویی نداشتم!! خدا کند که راست نباشد! امّا شنیده‏ام ـ طفلی ششماهه را، طفلی بیهوش از تشنگی را، در آغوش پدر، تیرباران کرده‏اند؛ با تیری زهرآگین گوش تا گوش طفل را دریده و محاسن پدر را به خون گلویِ طفلش، خضاب بسته‏اند.
ـ خبری است کمرشکن و لرزه‏انداز بر اندام. باور کردنی نیست، امّا از این قوم بدنهاد ـ هر چه بگویی ـ دور نیست؛ نامردمانی که سبطِ رسول خود را، این خدای زیبایی و سخاوت و حلم را، در افطار روزه‏اش، تیغ زهری کشنده بر جگر نشاندند و غریبانه‏اش به شهادت رساندند و به این هم اکتفا نکردند، بلکه از دفن بدن مطهّرش در کنار حرم جدّش جلوگیری کردند و پیکر نازنینش را با تیر بر تابوت دوختند و ... از این قوم دون، چه انتظاری توان داشت؟!
ـ امّا خبر دهشت‏باری دیگر، این خبر، دنیا را در نظرم تیره و تار ساخته؛ باخبرش جانم به گلو رسیده است چه رسد به این که در شهر خود شاهد آن باشم! و تنها برای تو ـ برای تو که مرجع و بزرگِ مایی! ـ بازگو می‏کنم تا شاید بتوانی مرهمی بر دل ریشم گذاری و تسکینم دَهی!
می‏گویند: همه مردان قافله را ـ که قریب صد نفر بوده‏اند ـ جملگی در یک روز سر بریده‏اند. نعل‏های تازه بر سم اسبان خویش زده و بر پیکرهای بی‏سرشان تاخته‏اند؛ استخوان‏هایشان را درهم شکسته و بدن‏هایشان را مثله کرده‏اند. زره و جامه از تن آنان ربوده‏اند و جسدهای پاره پاره‏اشان را در بیابانهای تفتیده نینوا رها ساخته‏اند.
آه! بمیرم! می‏گویند:... .
دیگر، گریه امانش نداد. بغض مانده در گلو، ناگهان ترکیده و هق‏هق گریه و ناله، سخنش را قطع کرد. هرچه خواست سخنش را به پایان رساند، نتوانست. آرام و قرار نداشت.. و تنها، دست مهربان یحیی ـ این پیر روشن ضمیر ـ بود که می‏توانست او را آرامش و تسکین دهد: سرِ او را به سینه چسباند. در حالی که با دست پرمحبتش او را نوازش می‏کرد، گفت: عزیزم! آرام باش! صبر و بردباری پیشه‏کن! امیدواریم که با این قلب پاک و باصفایت، عاقبت به خیر و رستگار شوی و با مولایمان موسی در جنّات عدن همنشین و همسایه گردی! با این خبرها، آرامشم را برهم زدی و دلم را گرفتار طوفانی مهیب ساختی، ... سخنت را به پایان رسان و خبر را تمام کن! آخر چه خبری شنیده‏ای که این گونه آرام و قرار از کف داده‏ای؟!
دست نوازشگر و سخنان روحیه‏بخش یحیی، آرامش را به او بازگرداند. بعد از لختی سکوت و تفکّر گفت:
شنیده‏ام: سرانِ بریده مردان این کاروان را بر نیزه‏ها کرده‏اند و با هلهله و رقص و شادی، پیشاپیش چشمان زنان و فرزندانشان، حرکت می‏دهند و شهر به شهر و کوی به کوی می‏گردانند و اکنون در آستانه رسیدن به حرّانند.
سخن که به این جا رسید، بغض نشکفته یحیی شکوفا شد و این، یحیای باوقار و آرام بود که بی‏قرار و ناآرام، اشک می‏ریخت و ناله می‏زد. دیگر هیچ حرفی نزد. در هاله‏ای از اشک و حسرت از جا برخاست. شتابزده به سوی درِ خروجیِ قلعه حرکت کرد. در آستانه در، زانوانش سست شد و نقش بر زمین گردید. دوستش به کمکش شتافت:
یحیی تو را چه می‏شود؟! این گونه با پای برهنه و سرِ عریان به کجا می‏شتابی؟!... چه داغ شده‏ای؟! حالت خوب نیست، باید بیارامی!
ـ جای آرمیدن نیست. بوی موسای کلیم به مشامم می‏رسد. آوای محزونی مرا به سوی خود می‏خواند. گویا ندای مظلومی مرا به یاری می‏طلبد. بشتاب که لحظه وصل نزدیک است. از تو تمنّایی دارم، روا می‏کنی؟!
ـ بازگو! که من کاملاً در خدمتت هستم.
ـ درگوشه اتاقم، صندوقی است که تمام دارایی‏ام در آن است، برو و همه محتوای صندوق، به همراه شمشیر آویزان شده بر دیوار را برایم بیاور!
ـ پول؟! شمشیر؟! شمشیر برای چه؟!
پول برای چه؟!
ـ پرس و جو نکن! بشتاب! احساس می‏کنم که لازم شود و به کار آید.
این را گفت و شوریده حال از در بیرون رفت و افتان و خیزان از قلّه کوه به سوی دروازه شهرِ حرّان روانه شد.
عاقبت، انتظار به سر آمد و قافله موعود از ره رسید. پیشاهنگ قافله ـ همان طور که خبر آورده بودند ـ نیزه‏دارانی بودند با سرانِ بریده بر نیزه شده. و یحیی حرّانی و دوستش بر بلندایی مشرف به دروازه شهر، در حال نظاره بر سران بریده .... ناگهان، نگاه یحیی بر روی نیزه‏ای ثابت ماند؛ بی‏اختیار و به احترام از جا برخاست:
آه خدای من! این سرِ خونین چه هیبت و عظمتی دارد! چه شکوه و نورانیتی از آن هویداست! چه مظلومیّت و غربتی! چه عطوفت و رحمتی! چه فتوّت و مروّتی! چه پیشانیِ شکسته پر ابّهتی! چه لبان دلربای پرعطوفتی!... .
وای خدای من! گویا لبان این سرِ بریده در حرکت است.
شتابان خود را از بلندا به زیر افکند و از میان خیل جمعیّت، به زحمت خود را به نیزه‏دار رسانید و محو جمالی خدایی و شنوای آوایی رحمانی از رأس نورانیِ برنی گردید: «و سَیَعْلَمُ الّذینَ ظَلَموا ایَّ منقلَبٍ یَنقلبون»(۱) و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاه و دوزخ انتقامی، بازگشت می‏کنند.
ـ آی نیزه‏دار! با توام! این سرها از کیانند؟
ـ از خوارجی که بر امیرمان یزید، شوریده‏اند و حقیرانه به خاک و خون کشیده شده‏اند.
ـ این سر، از آن کیست؟!
ـ از حسین‏بن علی.
ـ نام مادرش چیست؟
ـ فاطمه بنت محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم
ـ ای لعنت خداوند بر شمایان! چگونه چنین فاجعه و معصیتی عظیم را مرتکب شده‏اید؟! او نوه پیامبر شماست و این گونه... اگر دینِ جدّ او حقّ نمی‏بود، چنین برهان و آیتی از وی ظاهر نمی‏شد.
حسین جان! من به فدای تو و سرِ ببریده‏ات! حسین‏جان! چه نیکو مرا به راه حقّ، هدایتگر و رهنمون شدی! پدر و مادرم به فدای حنجر پاره‏ات! تمام دارایی و هستی‏ام به فدای یک تار موی غبارآلوده‏ات! ای گل پرپرشده فاطمه! قسم به رگهای پاره‏پاره‏ات! به لبان دلربای خشکیده‏ات! به چشمان زیبای مظلومانه‏ات! به پیشانی نورانی شکسته‏ات! به موهای پریشان در خاکستر نشسته‏ات که به نور خدایی تو هدایت یافتم! ای کشتی نجات من! ای چراغ هدایت من! سرِ بریده برنی شده‏ات را بر خود گواه می‏گیرم که عاقبت اسلام آوردم: اشهَدُ اَن لا اله الاّ اللّه‏ و اشهَدُ اَنَّ محمّدا رسولُ اللّه‏ واشهدُ اَنَّ علیّا ولیُّ اللّه‏...
و مناجات و عهدی عاشقانه با سر بریده و الهامی رحمانی بر دل. عمامه‏ای را که دوستش به وی رسانده بود، از سر برگرفت. آن را قطعه قطعه کرد و بین زنان و دخترکانِ دست بر سر و روی گرفته، تقسیم کرد. به سوی دوستش شتافت و آنچه را که او با خود آورده بود، باز گرفت: تمام دارایی‏اش که هزار درهم بود؛ عبا و ردایی زیبا و قیمتی و شمشیری آب داده و صیقلی. هزار درهم را لای ردایش نهاد و خود را به امام در غل و زنجیر رساند. پس از عرض ادب و تسلیت، ملتمسانه از حضرتش خواست تا هدیه او را بپذیرد و ... .
شمشیر بُرّانش را از غلاف برکشید. غریو تکبیر به آسمان رساند و جانانه به سوی محافظان قافله، یورش بُرد. در جنگی نابرابر، پنج تن از ایشان را به خاک هلاکت افکند و ... عاقبت، افتخار همراهی و همسفریِ سربریده حسین؛ رأس او نیز برنی در کنار رأس حسین و پیکرش مدفون در مدخل ورودی شهر حرّان و مزارش، زیارتگاه عارفان و استجابتگاه دعای عاشقان.
پیر، در کوی محبّت جان بداد
جان برای وصلت جانان بداد
چون ز سرّ دوستی آگاه شد
با شهیدان در زمان همراه شد.(۲)
محمدباقر حیدری
پی‏نوشتها:
(۱) شعراء: ۲۲۷.
(۲) با الهام از روضة الشهداء، صفحه ۳۶۷.
منبع : هنر دینی


همچنین مشاهده کنید