جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


دلتنگم آنچنان...


دلتنگم آنچنان...
توانایی در نوشتن مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که بتواند در یک یا دو صفحه خواننده را متحیر کند و او را به سرانجام ِ داستان برساند کار ساده‌ای نیست. در نگاه اول به علت حجم کم داستان‌ها نگارش آنها راحت تر از رمان‌های بلند به نظر می‌رسد. اما رمان که آغاز می‌شود تا پایان آن وقت برای بسط و گسترش دادن قصه زیاد است. می‌توان هزار و یک ماجرا وارد آن کرد. هزاران شخصیت را به دنیا آورد و برد. و هزاران بار خط داستان را تا انتها تغییر داد. چه بسا داستان هرچه بلندتر، جذاب‌تر و پرخواننده‌تر. گرچه درین عصر شتاب و سرعت همه به دنبال کوتاه کردن قصه‌ها هستند، اما هنوز هم رمان‌های قطور و طولانی خواننده‌های عاشق ِکتاب را به خود جذب می‌کند و آنچه کتابخوان‌ها را به مطالعه مجموعه داستان تشویق می‌کند یا نویسنده سرشناسی است یا ترجمه‌ای خوب یا تعدد چاپ کتاب و یا تنگ حوصلگی برای خواندن رمان‌های بلند.
سال ۸۲، زمانی که کتاب اول روح‌انگیز شریفیان «چه کسی باور می‌کند، رستم» برنده جایزه گلشیری شد کسی فکر نمی‌کرد خاطرات غربت و اندوه دوری از ایران که سوژه اصلی داستان‌های اوست، تا این حد مشتاق داشته باشد و حتی مجموعه داستان‌های کوتاه او نیز به چاپ سوم برسد.
«روزی که هزار بار عاشق شدم» مجموعه‌ای از داستان‌های پراکنده شریفیان است که باز هم خط اصلی بیشتر آنها درد غربت، به خصوص بی روحی و سرمای زندگی انگلیسی است. اگر در داستان‌های بلندش تلویحا به زخم‌های دلش اشاره می‌کرد، در این داستانها به وضوح دل گرفتگی‌اش از مهاجرت و زیستن در لندن را بیان می‌کند.لحن نگارش او مثل همیشه ساده و خالی از فلسفه‌بافی‌ها و زیاده گویی‌هاست.
گویی قلم که به دست می‌گیرد، او نیست که می‌نویسد بلکه قلم ِ از غربت گرفته‌اش برای او کاغذ را پر می‌کند و او به دنبال داستان‌هایش می‌رود.
زیستن در سزرمینی که دوست ندارد به خاطر نامردمانش آنقدر غرور ایرانی‌اش را شکسته که آن را به راحتی می‌توان در نوشته‌هایش پیدا کرد. از ۱۹ داستان کوتاهش چند قصه آن در ایران می‌گذرد و حسرت او را بیشتر نمایان می‌کند برای نفس کشیدن ِ هوای وطنش.
شریفیان آنقدر نزدیک و طبیعی فضای ایران و کوچه پس کوچه‌ها و علایقش را بیان می‌کند که گمان می‌بری در همین نزدیکی‌هاست.
داستان اول شاید خیلی مخاطب را جذب نکند، اما کمی که پیش می‌روی، نه خیلی، از همان داستان دوم آنچنان در ۲ یا ۳ صفحه و پایان یک جمله‌ای داستان میخکوبت می‌کند که باید مدتها به صفحه کاغذ خیره شوی تا از فضای کوتاه ولی عمیق داستان خودت را خارج کنی.
طول داستان‌های او کوتاه است، نوشته‌هایش سبک و بی کینه است ولی سرشار از غصه و دلتنگی. قلمش گویای دردهایش است، دردهایی که نشان می‌دهد از روز پرواز از ایران دیگر «زندگی نکرده بلکه ادای زندگی را در آورده» (ص۲۲)
نام کتاب برای آنها که از اسم هرچیز، آن را انتخاب می‌کنند بسیار گیراست. هزار بار عاشق شدن در یک روز هر رهگذری را در کتاب فروشی جذب خود می‌کند. ولی در واقع داستان‌ها صرفا عاشقانه و رمانتیک نیست. همه گونه عشق در قصه‌ها دیده می‌شود. عشق مادر و فرزند، عشق به هم نوع، عشق به جنس مخالف و در زمینه همه عشق‌ها عشق به وطن است که به وضوح می‌توان لمسش کرد. غرور ایرانی برایش رنگ وبویی دارد که در هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شود. غصه ترک وطن در لحظه لحظه زندگی و نوشته‌های شریفیان نقش اصلی را دارد؛ وطنی که «خود از آن آمده‌اند حالا سنگ آبرویش را به سینه می‌زنند، اگر دلشان سوخته بود می‌ماندند و درستش می‌کردند‌.» (ص۳۴)
حالا که اینجا نیست راحت تر اعتراف می‌کند که « ایرانی غرور دارد، ایرانی گدایی نمی‌کند. شاید آدم توی خانه اش نان خالی بخورد ولی جلوی مهمانش شیرینی می‌گذارد.» (ص۳۵) این همان ایرانیزه بودنی است که او به قلمی‌ ساده تصویرش می‌کند.
سخن از اعتمادی است که در ایرانی که او ترکش کرده بود، می‌شد به هر کسی داشت. اعتماد به نام هم وطن، به رنگ نگاه او که آشناست و خنجری ندارد. و چه سخت است اعتماد کردن به غریبه‌ای که نام کشورش را تو یدک می‌کشی و پاسپورت مملکت او را داری و با او یکی نیستی. شریفیان به هیچ کجای تاریخ آنها تعلق ندارد. آنقدر با حسرت از اتوبوس‌های ایرانی می‌نویسد که دلت می‌خواهد قدرت داشتی تا حتی یکبار سوارش کنی و از تجریش تا راه آهن او را ببری و بیاوری و همراه سال‌های از دست رفته‌اش باشی.
وقتی سال نو مسیحی را با غذای ایرانی و فرنگی با خانواده‌ای ایرانی جشن می‌گیرد نگرانی‌های کوچکی آزارش می‌دهدکه درکش برای خودش هم سنگین است چه رسد به آنها که غربت را نچشیده اند آن‌هم اینگونه تلخ.
شریفیان آدم شجاعی است. از این رو تنهاست. «آدم شجاع تنها می‌ماند، شجاعت واقعی آن است که آدم‌ها را ببینی و اهمیت ندهی و راه خودت را بروی.» (ص۱۲۱) او نمی‌ترسد که از پشیمانی رفتنش بگوید. نمی‌ترسد که دیگران بدانند او لندن را دوست ندارد، او وطنش را می‌پرستد، او از هجرتش همیشه شکسته است. و این نوشته‌هایش را متفاوت می‌کند. و کوبندگی پایان قصه‌هایش قلب هر خواننده‌ای را می‌لرزاند. او در داستان «پنجره» که به نوعی سرنوشت خود اوست در یک صفحه و نیم آنقدر با لغات و اعداد ماهرانه بازی می‌کند و هزاران هزار بار دلتنگی‌اش را می‌نویسد که خواننده آرزو می‌کند ای کاش پایانی برای قلم کوبنده او نبود. در آخرین داستان که همان پنجره است او به روشنی و بی ریا غم دوری‌اش را تصویر می‌کند. او در این داستان «زندگی‌اش را نقاشی می‌کند» «(ص۲۲)، نمی‌نویسد. «ولی هرگز جوابی پیدا نکرده برای هزاران بار یاد ایران افتادن، خواب ایران را دیدن و هر بار کمی از خود را از دست دادن.»(صفحه۱۳۸)
فقط در یک کلام او دلتنگ است؛»دلتنگ کوچه و خانه و شهری که سال‌ها پیش آن را ترک کرده، دلتنگ محله‌های آشنا. کوچه‌هایی که در آن بوی غذاها با بوی خاک همراه بود، دلتنگ جایی که هیچ کس و هیچ چیز غریبه نبود.» (ص۳۸)
مانلی فخریان
* نام شعری از فریدون مشیری
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی