جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


صراحت و قاطعیت


صراحت و قاطعیت
در گردشگاه بزرگ شهر به هم بر خوردند . اما ما خیلی زود كار را فیصله دادیم. حقیقت این است كه آنها پس از طی مقدمات هیجان انگیز به هم رسیدند. این مقدمات چه بود؟
اول جوان نجیب و سر به زیر ما آقای x (كه اتفاقاً در این لحظه سرش رو به بالا بود) حس كرد كه در آن دور....نزدیك مجسمه مرغابیهایی كه از دهانشان آب قرمز و از سوراخ نامریی دیگرشان آب قهوه ای رنگ سرازیر بود، مرد سالمند و بالا بلندی كه كلاه مشكی به سر دارد آهسته قدم می زند. چه كسی می توانست باشد؟
اقای x حروف الفبا را یكایك شمرد: آقای A؟ ـ فكر نمی كنم...رئیس اداره مان؟ همسایه منزلمان؟ اقای D رفیقم؟ دوستم ....دشمنم....آقای H یا J و یا آقای KLM. ناگهان چیزی نظیر الهام یا اشراق، كه تا حدی هم نتیجه نزدیك شدن او به مرد سالمند بالا بلند بود كه اكنون قیافه اش در روشنایی كدر و نیمه جان غروب تشخیص داده می شد، در گوشش بانگی زد و باعث شد كه از نهاد پاك و محجوب آقای x آه معصومانه ای برآید. آقای Y! آه Y است! پدر زن آینده ام!
پدر زن آینده راهش را كج كرد و از كنار كلاغهایی كه آتش از گرده شان بر می خاست بسوی خیابان شنی و باریكی كه آقای x در آن دست پاچه و حیران، مردد مانده بود راه افتاد.
اقای x سرش را خم كرد آقای Y كلاهش را برداشت بعد سر این یك و كلاه آن یك به جای خود برگشت. اقای x اندیشید: "خدایا، آه، كاش مادرم اینجا بود.
برای چه همه جا همراه من نمی آید؟ حالا به او چه بگویم؟ چطور تعارف كنم كه بگیرد و یا لااقل بدش نیاید؟ چگونه احوالپرسی كنم كه گرم و مناسب باشد؟ درباره چه مطلبی با او بحث كنم كه توجهش جلب شود؟ آقای Y هم فكر كرد: "حالا چه خواهد گفت؟ این دفعه سوم است كه تنها با او روبرو می شوم. آیا بالاخره از خجالت اولیه درآمده است؟ مادرش كه خیلی مطمئن بود و به من نوید می داد. اما آخر با این كم روئی ....بالاخره باید روزی ترس آدم بریزد و به آشنایان تازه عادت كند..
خیلی خوب. من تصدیق می كنم، من نجابت و خاموشی و بی آزاری را دوست می دارم و مخصوصاً معتقدم كه داماد آینده ام باید واجد این صفات باشد. اما بالاخره تكلیفش در اجتماع چیست؟ امروز فقط پر رویی و بی حیایی به كار می آید....آنوقت دخترم چه خواهد كرد."
اكنون است كه می توانیم بگوییم به هم برخوردند. آقای x آشكارا سرخ شد و انگشتهایش كه در هم قفل شده بود صدا كرد.
نزدیك بود به جای سلام بگوید خداحافظ و در این حال چیزی كه گفت مخلوط وحشتناكی بود از سلام و خداحافظ و كلمات دیگر ( آقای Y حس كرد كه انگار چیزی شبیه "مرسی متشكرم" به گوشش خورده است) بعد وقتی دست دادند دوشادوش هم به راه افتادند. آقای x در دل گفت: "حتی از نظر حفظ ظاهر و رعایت سن و مرتبه خویشاوندی هم كه باشد او باید اول شروع كند." اقای Y هم از خود پرسید : "پس چرا حرف نمی زند؟ ولی من منتظر می مانم، بی جهت امیدوار است كه من شروع كنم." و گوشهایش را تیز كرد: صدای همهمه مردم و رفت و آمد ماشینهایی كه از دور می آمد با زمزمه عجیب و نامفهوم حشراتی كه به تازگی از امریكا برای تكمیل كادر گردشگاه بزرگ خریداری و وارد شده بودند در هم می آمیخت.
هر دو در اصرار خود، در سكوت باقی ماندند و نتیجه این شد كه خیابان شنی پیموده شد و به میدان وسیع گردشگاه رسیدند. آقای Y سرانجام آه بلندی كشید (خیلی خوب، این بار هم من فداكاری می كنم) و گفت:
ـ خوب حالتان چطور است؟ با گرما چه می كنید؟
آقای x جواب داد :"متشكرم" و بعد چون كمی جرأت یافته بود پرسید:
ـ حال شما چطور است؟
ـ خیلی خوبم فقط امروز كمی خسته بودم. شما چطور؟
ـ متأسفم ولی حالا كه الحمدالله حالتان خوب است؟
ـ بله كاملاً......
سكوت.
آقای x به فراست دریافت كه محیط خسته كننده و سرد می شود و با خود اندیشید: "بالاخره باید چیزی بگویم. یك احوالپرسی گرم....باید به او بفهمانم كه خیلی چیزها می دانم و می فهمم. اگر به میزان معلومات من پی ببرد اگر بداند چه قلب پاك و بی آلایشی دارم، در دادن دخترش، آه....زیبای عزیزم...بله در دادن H به من حتی یك دقیقه هم تردید نخواهد كرد. ولی ....خیلی خوب چه عیبی دارد؟ فرض می كنم همین الان او را دیده ام، از اول شروع می كنم. منتهی كمی جرئت می خواهد و كمی هم....نكته سنجی." آقای Y هم عزمش را جزم كرد: "دیگر یك كلمه هم نخواهم گفت. این مسخره بازی است. خیلی مضحك است...بالاخره شور یكبار شیون یكبار، بله، من حاضرم! ببینم كار به كجا می كشد!" آقای x جوان، ظریف و لاغر اندام ما، پرسید:
ـ آقای Y معذرت می خواهم حالتان خوب است؟
آقای Y تكان خورد.
ـ سلامت هستید؟
آقای Y از لحن این سخن متوحش شد...داماد آینده اش چنان حرف زده بود كه گویی او در حال نزع است یا برایش حادثه خطرناكی روی داده است. آقای Y صلاح در این دید كه همراهش را از اشتباه درآورد:
ـ ملاحظه می فرمائید، چاق و چله ام، ابداً جای نگرانی نیست!
ـ خوشوقتم ....شما پنكه تان را روزها روشن می كنید؟
ـ آه بله ...چطور مگه؟
ـ هیچ ...می خواستم توجهتان را به گرما جلب كنم واقعاً بیداد كرده است.
ـ متشكرم ولی این را دیگری هر دیوانه ای هم می فهمد. گرما چیزی نیست كه لازم باشد توجه كسی را به آن جلب كنند. خودش این كار را می كند!
آقای x محزونانه حرف پدر زنش را تصدیق كرد.
آنوقت هر دو روی یك نیمكت سنگی نشستند. چراغها روشن شده بود. زمان آهسته و سنگین می گذشت و منگنه وار جسم و جان آقای X را در پنجه های سرد و خاموش و تحقیر كننده خود می فشرد.
آقای X مدتها فكر كرد: "باید حرف جالبی بزنم چیز تازه ای بگویم." و دهانش باز شد:
ـ ولی تصدیق بفرمائید كه اینجا خیلی خنك است، شما كه راحت هستید؟ این هوای لطیف برایتان، مخصوصاً برای حال شما مفید است....
قیافه آقای Y در تاریك و روشن گردشگاه بی اعتنا می نمود آقای X با خود گفت: "عجب حرف جالبی تازه بود و به سخن ادامه داد
ـ این تابستان اگر بچه ها را به ییلاق می فرستادید بهتر بود. می دانید گرما واقعاً ناراحت كننده است. اما من از صمیم دل امیدوارم كه شما بتوانید تابستان را به سلامتی بگذرانید.
آقای y نگاهی خشم آلود و كینه جویی به او انداخت، یعنی چه؟ این پسره احمق چه حق دارد كه درباره سلامتی من اینقدر مشكوك و نگران باشد و نفوس بد بزند؟
آقای X اندكی مرتعش شد، چون در این لحظه می خواست دل به دریا بزند و سخن جالب و درخشانی را كه گمان می كرد مقدمه بحث طلانی و شیرین آینده خواهد بود به زبان بیاورد. این حرف تازه در واقع یك چیستان لطیف بود كه به تازگی آن را در یك جلسه خانوادگی یاد گرفته بود. آن روز تا غروب دهها بار نظیر چنین معمایی را طرح كرده و به آن جواب گفته بودند تجربه گذشته ر انشان می داد كه طرح این چیستان مفرح و سرگرم كننده است آقای X ناگهان صدایش را بلند كرد و با لحن كودكانه ای (همچنان كه از مادرش آموخته بود: "خیلی تند....خیلی قاطع ....خیلی صریع") تقریباً فریاد زد:
ـ شما بیش از پنج ثانیه وقت ندارید. اگر گفتید با من چه نسبتی دارید؟
آقای Y مدتها بود كه در عوالم دیگری سیر می كرد و به كلی از یاد برده بود كه داماد آینده اش پهلویش نشسته است اقای X با لحنی پوزش خواه گفت:
ـ شما باختید! برای اینكه نگفتید آخر این خیلی آسان است! شما برادر عموی مادر پسر من هستید.
آقای Y می كوشید كه جزئیات آشنایی خود و خانواده اش را با آقای X و خانواده اش به یاد بیاورد و به دقت در ذهن مرور كند. آقای X مصرانه و اندكی هم وقیحانه حرفش را تكرار كرد:
ـ شما برادرعموی مادر پسر من هستید.
آقای Y از طنین كلمات سخنان آقای X به خود آمد.پرسید:
ـ چه فر.مودید پسر شما؟ مگر شما پسر دارید؟
آقای X شادمانه لبخند زد (پیروزی به او رو كرده بود) و با اینهمه زبانش به تته پته افتاد:
خب، بله دیگر! دیدید چطور غافلگیر شدید؟ من می دانستم، مادرم هم اطمینان داشت!
ـ شما مرا غافلگیر كردید؟
ـ بله، همین منی كه گمان می كردید اصلاً نفس نمی كشم و عرضه هیچ كاری را ندارم! خوشحالم كه توانستم شما را گیر بیندازم!
ـ آه چه حرفهایی می شنوم. خدا كند اشتباه كرده باشم! شما زن و پسر دارید؟
آقای X سرخ شد و روی نیمكت مثل كودكی به لول خوردن افتاد و دستهایش را به هم كوفت:
ـ بله دیگر! چقدر بامزه است برادر عموی مادر پسر من!
ـ حرف بزنید! دارم دیوانه می شوم این برادر عموی مادر پسر شما چه كرده است، كجا است؟ حقیقت دارد؟ وجود دارد؟
ـ مسلم است او زنده است، حی و حاضر است. همان گونه كه زن من هم زنده است. اما پسرم، این یك فانتزی و آرزو است.
آقای Y از روی نیمكت بلند شد سرش را چند بار تكان داد. اندكی آقای X را به دقت نگاه كرد، به اطراف نظر انداخت و آنوقت با لحنی پر از سوء ظن و ناباوری فریاد كشید:
ـ شما زن و بچه دارید؟ تكرار كنید، تكرار كنید و مرا مطمئن كنید كه اشتباه نشنیده ام.
ـ آقای X به تمجمج افتاد و زبانش تپق زد. آه چقدر خوب است! بالاخره او هم توانست كسی را به هیجان وادارد و توجهش را جلب كند. بریده بریده جواب داد:
ـ نه...درست شنیده اید ولی شما نمی دانستید قبلاً این را جایی نشنیده بودید این است كه غافلگیر شدید......
ـ آه لعنت بر من! گول خوردم، گول خوردم اما زن و بچه؟ شما پسر دارید؟
آقای X سعی كرد توضیح بدهد اما هیجان و شادی درونی مانعش می شد.
ـ آینده ...قربان مال آینده است...خب معلوم است كه من زن دارم، ولی این یك معمای شیرین است و شما نمی دانستید.....
آقای Y به سر خو كوفت و گفت:
ـ بله؟ شما پسر داشتید و نمی گفتید؟ زن داشتید و معلوم نبود؟ پس این قیافه نجیب و این كم رویی (ادا درآورد) و این مزخرف گوئیها: "حال شما چطور است؟ امیدوارم حالتان خوب باشد ....مامان سلام می رساند" پس اینها بیهوده نبود؟ آه چه پست فطرتهایی! اینها همه اش حقه بازی بوده؟ ای Y بیچاره! آنوقت تو ...آقای نجیب سر به راه می خواستی یك خانواده بزرگ را گول بزنی؟ می خواستی H قشنگم را بدبخت كنی؟ حیوان! گرگ در لباس میش! آقا زن و بچه دارند، هزار پدرسوختگی كرده اند و حالا سرخ می شوند! و "...حالتان ...چطور است" و مثل دخترها ناز می كنند "سلامت هستید؟ بله سلامتم، آقا خوب مچتان گیر افتاد آرزوی مردن مرا به گور می برید. حالا معلوم شد چرا آن قدر برای سلامتی من نگران بودید! می خواستید در غیاب من كارهای پلیدتان را انجام بدهید. اقای X شما لیاقت H را ندارید او! H عزیر چه به موقع فهمیدم،‌چه به موقع ترا نجات دادم....
آقای X می دید كه آقای Y به سرعت دور می شود و حتی سایه اش هم از كسی كه قرار بود داماد آینده اش باشد می گریزد. اما احساس می كرد كه روی نیمكت سنگی گردشگاه میخكوب شده است. با خود می گفت: "چه سوء تفاهمی ! آخر من كه قصد بدی نداشتم! این معمایی بود كه بچه های خواهرم طرح كرده بودند، به من چه ارتباطی داشت؟ خیلی خوب من باید توضیح بدهم. اما چطور توضیح بدهم؟ كاش فقط یك كلمه توضیح داده بودم. اما چطور؟ چطور می توانستم؟ باز اگر مادر پهلویم بود شاید موفق می شدم اما...."
پس از یك ربع پسر بچه چالاك و جسوری كه شلوار كاوبوی پوشیده بود و سیگاری هم به لب داشت به آقای X نزدیك آقای X به شكل مجسمه ای درآمده بود. ساكت و صامت پسر بچه كاغدی در دستش مچاله كرده بود، جلوتر آمد و گفت:
شما آقای X هستید؟
ـ بله
ـ این كاغذ را آقایی به ما داد. آقاهه بلند قد بودش، كلاه سیاهی سرش بود و شما را از دور نشان داد. این سیگار را هم با یك پنج ریالی به مخلصت انعام داد. فرمایشی نبود؟
آقای X كاغذ ر اخواند:
"شما مردی متقلب و پست هستید. یك هنرپیشه به تمام معنی هستید تصدیق می كنم كه با كارهای ماهرانه تان داشتید مرا و خانواده ام را به بی نظری و نجابت فطری خود معتقد می كردید. اما اكنون همه چیز تمام شده است. بروید با زن و پسرتان خوش باشید H دیگر متعلق به شما نخواهد بود و شما می توانید رسماً این موضوع را به مادرتان بگویید و آقای DDT وخانم DDT اطلاع بدهید."
پسر بچه با لحن بی اعتنا و تمسخرآمیزش بار دیگر گفت:
ـ فرمایشی نبود؟
آقای X عمیقانه در چشمهای او نگاه كرد (در این چشم ها چه چیزی دیده می شد؟ یك خوشحالی و بی خیالی درخشان كه اكنون سخت تحقیر می كرد، همان كه آقای X بدان نیاز زیادی داشت) و زیر لب گفت:
ـ یعنی تمام شد؟ ولی عشق من؟ پس تكلیف عشق من چه می شود؟ من ـ یعنی تمام شد؟ ولی عشق من؟ پس تكلیف عشق من چه می شود؟ من Hرا دوست می دارم. اما اگر مامان اینجا بود توضیح می داد، حتماً برایش توضیح می داد.........
●● شناسنامه بهرام صادقی
● نام: بهرام
● نام خانوادگی: صادقی
● نام مستعار: صهبا مقدادی
● محل تولد: نجف آباد اصفهان
● تاریخ تولد: ۱۳۱۵
● محل وفات: تهران
● تاریخ وفات: ۱۳۶۳
● نام فرزندان طبع: سنگر و قمقمه های خالی، ملكوت
بهرام صادقی
برگرفته از: صادقی، بهرام. سنگر و قمقمه های خالی، تهران، زمان ۱۳۴۵.
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی