چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


چرخ دستی


چرخ دستی
و امروز یک روز تو است. یک خورشید جدید در آسمان طلوع می‌کند، که با خورشید دیروز متفاوت است. مطمئناً خورشید فردا نیز با امروز فرق دارد. تمام هستی در جوش و خروش است. همه زنده‌اند و فعال و سرشار از زندگی!
من چرا نباشم؟ همه با من به‌نحوی از زندگی و زنده بودن سخن می‌گویند. غنچه تازه شکفته، پرواز پرندگان و خنده زیبای کودک همسایه و همه اینها یک کارت دعوت هستند. کارت دعوت من، تو و او به زندگی نفس کشیدن و به افق‌های زیبا نگاه کردن.
ماه‌های اول تنهائی خیلی خوش می‌گذشت هیچ اثری از دعوا، ناراحتی و خشونت نبود. اگرچه از همسرم جدا شده بودم اما همراه با چین، مایکل و جولیا به زادگاه خود برگشته بودم تا با فرزندانم زندگی جدیدی را در کنار هم شروع کنیم. هر چند رهائی از محیط سابق مرا آرام می‌ساخت اما پس از چند ماه دلم برای دوستان و همسایه‌های سابقم تنگ شد. برای خانه زیبا و نوسازی که تمام امکانات لازم برای زندگی در عصر تکنولوژی را دارا بود، ماشین لباسشوئی، ظرفشوئی، تلویزیون، حتی یک ماشین مناسب برای رفت‌وآمد راحت به هر نقطه‌ای از شهر اما حالا درآمد ناچیز ماهیانه، ما را مجبور ساخته بود در خانه‌ای بسیار قدیمی روزها را بگذرانیم و از تمام آن موهبت‌ها محروم شویم. پس از اینکه تمام آن امکانات را از دست دادیم، به‌نظر می‌رسید از طبقه متوسط به طبقه محروم جامعه تبدیل شده‌ایم. حتی اتاق خواب‌ها هم شوفاژ یا بخاری نداشتند و روزهای زمستان، قدم برداشتن در اتاقی که سرما به‌راحتی در آن حس می‌شد واقعاً دشوار و جانفرسا بود. اما به‌نظر نمی‌رسید این موضوع برای بچه‌ها خیلی مهم باشد. وجود سرما فقط باعث شده بود که آنها لباس ضخیم‌تری بپوشند و شب‌ها نیز زودتر زیر پتو بروند.
اگرچه درست در ابتدای زمستان من از سرمائی که از درزهای پنجره وارد خانه می‌شد دائم شکایت می‌کردم، اما آنها فقط به این موضوع می‌خندیدند و زیر پتوهای خود می‌خزیدند.
گذراندن عصرها بدون تلویزیون نیز برایم غیر قابل تحمل بود.
عصرهای تاریک و ملا‌ل‌آور زمستان بدون تلویزیون! چطور ممکن است؟ پس سریال‌ها و برنامه‌های موردعلاقه‌مان را چه‌طور ببینیم؟
یک روز در حالی‌که فقط یک هفته به سال نو باقی مانده بود، پس از کیلومترها پیاده‌روی و انجام دادن کار نیمه‌وقت خود، یادم افتاد شب باید چند سبد بزرگ لباس کثیف بشویم. دلم پر از غم و غصه بود که در اثر امکانات مالی نامناسب نتوانسته بودم برای فرزندانم هدیه‌ای هر چند کوچک تهیه کنم. هوا تقریباً رو به تاریکی می‌رفت. در خانه تمام لباس کثیف‌ها را جمع کردیم تا برای شستن به لباسشوئی عمومی ببریم.
وای خدای من چهار سبد پر از لباس کثیف!
چهار سبد لباس را جمع کردیم و در یک چرخ‌دستی قرار دادیم و به سمت لباسشوئی راه افتادیم. مدتی صبر کردیم تا نوبت ما برسد. به خاطر تعداد زیاد لباس‌های کثیف شستن و خشک کردن آنها خیلی طول کشید. کمی به پایان کار مانده بود که جین پرسید: ”مامان! خوراکی داری بخوریم؟ خیلی گرسنه هستم“.
در جواب گفتم: ”نه هیچ چیز. اگر کمی صبر کنی به زودی کارمان تمام می‌شود و به خانه می‌رویم“.
ناگهان پسرم با خوشحالی داد زد: ”نگاه کنید! برف، برف می‌باره. همه خیابان داره خیس می‌شه. این خبر اگرچه بچه‌ها را خوشحال کرده بود اما در دل من موجی از غم و ناراحتی ایجاد کرد. بدون بارش برف، فضای سرد خانه غیرقابل تحمل بود، حالا برف و توفان نیز اضافه می‌شد. کار تمام شد و همگی به‌سوی خانه راه افتادیم. هوا، کاملاً تاریک شده بود. ساعت‌ از هشت شب هم گذشته بود و ما معمولاً همیشه ساعت شش شام می‌خوردیم. آثار گرسنگی و خستگی در بچه‌ها کاملاً آشکار بود اما هیچ‌کدام نه گله‌ای می‌کردند و نه حرف ناراحت‌کننده‌ای به زبان می‌آوردند.
باد سرد و دانه‌های برف به صورت‌های یخ‌زده ما برخورد می‌کرد. هرکدام از ما با هل دادن چرخ دستی به مسیر خود در خیابان تاریک و خلوت ادامه می‌دادیم. ناگهانی یکی از چرخ‌های چرخ‌دستی سر خورد. در یک چشم به‌هم زدن چرخ واژگون شد و تمام لباس‌های تمیز روی سنگفرش‌های کثیف خیابان ریخت. تمام زحمات ما به هدر رفت. غیرقابل تحمل و باورنکردنی بود. با بچه‌ها دوباره لباس‌های کثیف را جمع کردیم و داخل چرخ ریختیم. از شدت ناراحتی بی‌توجه به اطرافم فریاد می‌زدم. اشک‌های ناشی از عصبانیت و دل‌شکستگی از چشمانم جاری بود از اینگونه زندگی کردن متنفر بودم. چرا باید اوضاع اینقدر بد و نامناسب باشد؟ از همه چیز احساس تنفر می‌کردم. از مادر سه بچه کوچک و معصوم بودن، از پدر بدی که آنها را به حال خود رها کرده بود، و حتی از شب عید و رسیدن سال نو هم منزجر بودم.
وقتی به خانه رسیدیم، در را باز کردم و بدون هیچ حرفی به اتاق خودم رفتم. گریه امانم نمی‌داد من هم هیچ تلاشی نکردم تا حال روحی خود را از بچه‌ها پنهان کنم. با صدای بلند می‌گریستم و آنها نیز صدای مرا می‌شنیدند. خودخواهانه می‌خواستم آنها بدانند که چقدر بدبخت و درمانده هستم. لباس‌ها هنوز کثیف بودند. بچه‌ها همه گرسنه و خسته بودند. شام آماده نبود و از همه مهمتر در دلم هیچ اثری از امید به فردائی بهتر و روشن وجود نداشت.
پس از چند دقیقه، بالاخره کمی آرام شدم. و با خدا صحبت کردم.
- خدایا! فرشته‌ای از سمت خودت برای من بفرست تا زندگی من کمی راحت‌تر و بهتر شود. در همین احوال بودم که دختر کوچک چهارساله من وارد اتاق شد و با صدای بچه‌گانه‌اش گفت: ”مامان جون شام حاضره بیاین با هم غذا بخوریم“.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم بچه‌ها لباس‌ها را به چند گروه تقسیم کرده‌اند. با نهایت دقت و نظم تمام آنها را با توجه به میزان کثیفی جدا کرده بودند تا فردا صبح آنها را برای شست‌وشو ببرند.
پسر کوچکم هم با خوشحالی، دوان دوان به‌سوی من آمد و نقاشی خود را به من نشان داد.
- مامان! مامان! نگاه کن، من امروز را نقاشی کردم. دانه‌های برف را ببین.
ناگهان حس عجیبی مرا دربرگرفت. من از خدای خود یک فرشته خواسته بودم. اما حالا سه فرشته کوچک بی‌گناه دور من حلقه زده بودند. سه موجود به ظاهر از من کوچک‌تر اما در باطن از من بزرگوارتر و مثبت‌اندیش‌تر، وجود آنها باعث بازگشتن من از دنیائی تاریک و سیاه به دنیائی رنگی و سرشار از امید شد.
پسر کوچکم در حالی که به چشمانم نگاه می‌کرد مرا در آغوش گرفت و گفت: ”مامان همه چیز درست می‌شه نگران نباش!“
حس می‌کردم شب سال نو برای آنها بدون تلویزیون یک فاجعه است. اما برخلاف تصور من آنها بسیار مثبت‌اندیش بودند. با کمترین امکانات بدون هیچ شکایت یا گله‌ای در شب عید، خود را سرگرم کردند. در کنار تنها بخاری کهنه خانه جمع شدند و با کتاب‌هائی که از کتابخانه عمومی گرفته بودند خود را سرگرم ساختند. با اصرار فراوان، من هم به جمع آنها پیوستم. آواز خواندیم، ذرت بوداده درست کردیم و قایم‌باشک بازی کردیم. آن شب من از بچه‌ها بدون وجود تلویزیون، امکان به‌وجود آوردن و تجربه اوقات خوب و پر از شادی را یاد گرفتم.
شب عید آن سال هدیه‌ای در خانه ما نبود. اما در عوض عشق و علاقه و آرامش خاصی در خانه ما به چشم می‌خورد. آن عشق و محبت زاده لذت و شادی با هم انجام دادن کارهای هر چند ساده بود. دیگر شانه‌هایم ناتوان و خسته نبودند. خستگی من نیز با واژگون شدن چرخ روی سنگفرش خیابان روی زمین ریخته بود. سه فرشته کوچک من حتی الان که بیست سال از آن شب می‌گذرد در کنار من هستند و با وجود خود به من انرژی و روحیه می‌دهند. و همواره یادآور این هستند که خدا همیشه از سمت خود فرد یا پدیده‌ای را به‌نحوی برای روحیه دادن و زندگی کردن به‌سوی ما می‌فرستد. در زندگی روزها و لحظاتی وجود دارد که به‌نظر می‌رسد، تمام درها بسته هستند. موجی منفی از حوادث و اتفاق‌های بد مدام در تکرار است و هیچ نیروئی در جهان قادر به متوقف ساختن این روند منفی نیست. اما هر چه شرایط سخت‌تر باشد میزان تغییرات مثبت و تولد انسانی خودساخته بیشتر می‌شود. هیچ اتفاقی صد درصد منفی نیست. یا آن طور که به‌نظر می‌رسد منفی و بد نیست. در ورای هر اتفاقی درسی نهفته است. وقتی در اثر حوادث مختلف، افراد مصمم به پا می‌خیزند، تولد روزها و دقایق خوب و مثبت نزدیک است. اجازه دهید همیشه فقط و فقط امید و مثبت‌اندیشی فانوس راه شما در جاده زندگی باشد.
بهاره حاجیلی
منبع : مجله موفقیت