یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


نامه هایی که به مقصد نمی رسند


نامه هایی که به مقصد نمی رسند
آنچه رمان «می خواهم یک نامه کوتاه بنویسم» نوشته شهریار عباسی را برای مخاطب جذاب و خواندنی می کند برخورد صمیمانه نویسنده با شخصیت های کتاب است.
«می خواهم یک...» درباره دو جوان در آستانه دیپلم گرفتن است که در شهر خرم آباد در کنار خانواده هایشان، در سال ۶۶ و در بحبوحه جنگ و حملات هوایی زندگی می کنند و اتفاقاً زندگی شان هم در کنار تمام رنج ها و غصه ها و مرگ ها و عشق ها از حس و حال شادی برخوردار است. این شادی البته اقتضای سن و سال شان است. در خانواده هایی هم متولد نشده اند که شادی در شرایط جنگ را بر خود حرام بدانند و به هر چیز رنگ و بویی از اعتقاد و آرمان بدهند.
علی (راوی داستان) و دوستش حمید در کنار تمام شیطنت های مخصوص سن و سال خود مثل نوشتن نامه های عاشقانه به دخترهای دبیرستان مجاور یک دغدغه بزرگ هم دارند و آن رد شدن از مرز کنکور است. البته علی دغدغه دیگری هم دارد و آن عشق به شیرین دخترعمویش است که در کلاس پایین تر درس می خواند. مربی پرورشی دبیرستان که از مدت ها قبل توی کوک علی است و سعی دارد به هر شکلی شده او را راهی جبهه کند به او پیشنهاد می دهد که اگر می خواهد از سهمیه رزمندگان برای ورود به دانشگاه بهره ببرد می تواند برای اعزام به جبهه نام نویسی کند و... چون رضایت والدین الزامی است، هر دو امضای پدرها را جعل کرده و... اما روز اعزام ناگهان سر و کله پدر و مادر علی پیدا می شود و مادر شیون کنان می خواهد پسرش را به جبهه نبرند.
خبردار شدن پدر و مادر علی هم از نکات تعلیقی داستان است که در انتها گره اش گشوده می شود. علی که پیش از رفتن جریان جبهه را به شیرین گفته فکر می کند او خیانت کرده و به گوش بزرگ ترها رسانده است. باری علی از رفتن به جبهه سر باز می زند و از حمید هم می خواهند که برگردد اما در این میانه ناگهان حمید که صرفاً به شوق علی طالب رفتن به جبهه شده بود، عزم را برای رفتن جزم می کند و هرچه پدر و مادر علی اصرار به ماندن او می کنند از تصمیمش برنمی گردد. او می رود به سوی سرنوشت نامعلومی که نویسنده به تعمد برای خواننده مشخص نمی کند. اینجا قسمت اول داستان تمام می شود و وارد قسمت دوم می شویم که از نظر زمانی حدود ۱۹ سال گذشته است. علی که سال ها ساکن امریکا بوده و در آنجا دکترای جامعه شناسی گرفته برای اولین بار بعد از سال ها به ایران برگشته که خانواده را ببیند و خاطرات را زنده کند. او تا حالا مجرد مانده و دلیل تجردش کماکان بر همه آشکار است. او هنوز هم عاشق شیرین دخترعمویش است. شیرین هم ازدواج نکرده و همه در انتظار هستند که این جدایی طولانی مدت بالاخره به ازدواج منجر شود، اما برخلاف تصور همه از جمله علی، شیرین پیشنهاد ازدواج علی را به دلیلی که چندان هم معلوم نیست و البته نویسنده چندان هم در توجیه آن نکوشیده، رد می کند. شاید یک دلیل آن هم این است که نویسنده نخواسته پایان داستان را با وصال یا جدایی قطعی ببندد.
شاید بزرگ ترین نقطه ضعفی که داستان «می خواهم...» از آن آسیب دیده دوپاره بودن روایت آن است که نویسنده نتوانسته آن طور که باید این پارگی را گرفت و گیر کند. ممکن است این ضعف در سادگی و صراحت دلچسب روایت داستان چندان به چشم نیاید اما در نظر خواننده نکته سنج می تواند به عنوان یک سهل انگاری سهوی تلقی شود که در صورت رفع آن، داستان می توانست از ساختمانی شکیل تر و مستحکم تر برخوردار شود. پاره اول داستان از پرداخت و گیرایی خوبی برخوردار است و خواننده را برای پیگیری اثر به خوبی با خود همراه و همنوا می کند. به خصوص که نویسنده در فضاسازی روزهای جنگ و بمباران هوایی شهرها بسیار موفق عمل کرده است. به تعبیری می توان گفت شخصیت های داستان جنگ را بسان زندگی از سر می گذرانند. پس طبیعی است که در داستان از نق زدن های معمول که هر چند بحق اما دیگر تکراری و باسمه یی به نظر می رسند، خبری نیست. نویسنده فقط تصویر یا توصیف و البته به مقدار نسبتاً زیادی روایت می کند که البته این روایت هم در جهت ایجاز در داستان است. ایجازی که البته گهگاه به آن وفادار نمانده و از حدود آن تخطی کرده است. تا اینجا آنچه به عنوان سادگی و راحتی در روایت قصه می دانیم به خوبی از کار درآمده است. تنها در پاره دوم قصه است که روایت نه تنها دچار تشتت می شود بلکه این سردرگمی به دلیل ادامه همان سادگی به نوعی سهل انگاری نزدیک شده که توقع خواننده یی را که تا پیش از این با داستان همراه و همدل بوده چندان برآورده نمی کند. البته یکی دیگر از دلایل همراه نبودن با مخاطب را شاید بتوان به نکات مبهم داستان ربط داد. ابهاماتی که هرچند بجا در داستان به کار رفته است و می تواند به جذابیت پیگیری اثر در خواننده کمک کند اما چون نویسنده سرنخ های کافی برای نتیجه گیری در اختیار مخاطب خود قرار نمی دهد باعث می شود خواننده دچار سردرگمی شود و از اثر فاصله بگیرد.
از نکات برجسته داستان عشق معصومانه و بی غل و غشی است که میان راوی (علی) و دخترعمویش شیرین جریان دارد و نیز قضاوت عامش درباره ایام بمباران و تعطیلی مدارس که بعد ها از آن به عنوان خوش ترین روز های زندگی اش یاد می کند.
لحظات تاثیرگذار و البته متاثرکننده یی در کتاب است که می تواند در عین تلنگر زدن به سرخوشی خواننده از طنازی قصه و اعمال و رفتار دو شخصیت جوان و بی خیال همه چیز آن، اثر ماندگار از خود در روح و احساس باقی گذارد. مثل مرگ سمیه خواهر سهیلا در بمباران هوایی که پیش از این حمید می خواهد او را با علی آشنا کند و وقتی هر دو از مرگ او مطلع می شوند کاملاً نظرشان راجع به او عوض شده و حتی در مرگ او اشک می ریزند و به مراسم ختمش می روند. آمیزه یی از مطایبه و تراژدی که به یاد ماندنی است.
البته می شد این روایت قصوی و ساده را در یک چینش بهتر و مستحکم تر به داستانی عالی از روزهای جنگ تبدیل کرد. می شد روایت را از نقطه یی دیگر شروع کرد و حوادث را کمی بیشتر درهم تنید. هرچند ممکن بود کمی از بار جذابیت اثر کم کند اما بر قوام ساختمان آن می افزود. به نظر می رسد نویسنده کمی دچار شتابزدگی شده است. شتابی که به چفت و بست حوادث داستان لطمه زده است. به تعبیری می توان گفت داستان می باید بر پایه اصول داستان نویسی مدرن پی ریزی می شده اما نویسنده یک روایت خطی و کاملاً معیار برای آن انتخاب کرده است یا آمیزه یی از این هر دو که به خوبی در کنار هم جوش نخورده اند.
اما این همه چیزی از جذابیت اثر به خصوص در پاره اول داستان کم نمی کند.
محمدرضا مرزوقی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید