پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


تکدی گری؛ چهره زشت تهران


تکدی گری؛ چهره زشت تهران
ملاقات با یک بیمار، آن هم خارج از ساعت مقرر، کار ساده ای نیست، اما من و همسرم موفق به این کار می شویم. بعد از این که از بیمارستان خارج شدیم، مرد جوانی با لهجه شهرستانی جلوی ما را می گیرد.
- داداش جون، میدونی، ما مسافریم. خانومم مریضه... اومدیم کلی خرج دوا دکترش کردیم...
و با دست به خانمی که روی سکوهای بیرونی بیمارستان نشسته اشاره می کند.
- پولمون تموم شده... دکترها هم می گن اگه تا هفته دیگه عمل نشه...
صحبتش را قطع می کند و به چشمان من خیره می شود. می پرسم:
- خب چی می شه؟
انگار انتظار پرسیدن چنین سوالی را ندارد.
- خب خطرناکه دیگه...
همسرم آهسته تنه ای به من می زند که یعنی گول حرفهایش را نخور! من هم درست احساس او را دارم. می دانم آن مرد راحت ترین راه را برای کسب درآمد یافته است. گرفتن پول از خلق ا... بدون انجام دادن هیچ کاری!
از آن شب مرتباً تصویر آن مرد در مقابل چشمانم رژه می رود. فکرم حسابی مشغول شده است.
صبح از خانه خارج می شوم. تمام حواسم به پیاده روهای خیابان است. این یک اصل کلی است که اگر به جستجوی چیزی بروید، هرگز آن را نمی یابید! انگار در تهران هیچ گدایی وجود ندارد. به تدریج این ذهنیت درونی قوی تر می شود که همه گداهای تهران عضو باندهای بزرگی هستند که آنها را راس ساعت مشخصی به سر کار می آورند و در پایان شب جمع آوری می کنند!
پشت چراغ قرمز می ایستم. به این موضوع می اندیشم که علت گرایش برخی ها به شغل تکدی گری چیست؟ البته اگر بتوان آن را یک شغل نامید!
- خدا پشت و پناهت باشه... بده در راه خدا... خیر از جوونی ت ببینی!
همه افکارم به هم می ریزد. مرد میانسالی با موهایی ژولیده کنار خودروی من ایستاده و لباس های ژنده و پاره اش بدجوری توی ذوق می زند. می گویم:
- ماشاءا... تو که از من سالم تری، برای چی این کار رو می کنی؟
انگار حرف را نشنیده است، پشت چشمی نازک می کند و دور می شود. سرم را از پنجره بیرون می آورم و دوباره صدایش می کنم. خیلی زود بر می گردد. یک اسکناس صد تومانی در دستم می گیرم.
- علی نگهدارت باشه...
- نگفتی... ناراحتی ت چیه که کار نمی کنی؟
در حالی که سرحال تر و قبراق تر از قبل به نظر می رسد، با لحنی جدی و محکم می گوید:
- مسخره کردی مارو... بگو نمی خوام پول بدم... اسکناس صد تومنی گرفته دستش...
از آینه کناری ماشین می بینمش که دور می شود و دیگر بقیه حرفهایش را نمی شنوم. اسکناس صد تومانی را جلوی داشبورد خودرو می گذارم. صدای بوق خودروهای پشت سر حواسم را جمع می کند. چراغ سبز شده و هیچ خودرویی در مقابلم نیست. چند دقیقه بعد به پارک ملت می رسم. در خاطرم هست که قبلاً متکدیان بسیاری را در آن حوالی دیده بودم. اشتباه نکرده ام. آن طرف خیابان مردی نشسته است. خودرو را پارک می کنم و به آن طرف خیابان می روم. مردی پاهای قطع شده اش را که صحنه چندش آوری دارد، بیرون انداخته و از کمر روی آن خم شده و در گوشه دیوار نشسته است. روی تکه مقوایی نوشته ای توجهم را جلب می کند: «مردی هستم علیل و عاجز... چند سال پیش به خاطر انفجار کپسول گاز هر دو پایم را از دست دادم. من نقاش ساختمان بودم، اما اکنون نمی توان با این وضع کار کنم. نیازمند کمک شما هموطنان نوعدوست هستم»!
- عزیز جان، می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
سرش را بالا می آورد و به صورتم نگاه می کند، اما حرفی نمی زند.
به نظر شما هر کس که پاهاش رو در یه سانحه از دست می ده، باید بیاد کنار خیابون بشینه و از مردم پول بگیره؟
حرفی نمی زند. دلم برایش می سوزد. فکر می کنم شاید قدرت تکلم ندارد. می پرسم:
- می تونی حرف بزنی؟
و او جوابم را می دهد. اگر چه طرز صحبت کردنش کمی غیر طبیعی است. گویی حنجره اش هم مشکل دارد.
- خب چه کار کنم، کار دیگه ای بلد نیستم... ببینم خبرنگاری؟ این سوالش غافلگیرم می کند.
- آره... دارم یه گزارش از تکدی گری تهیه می کنم.
شاید واژه تکدی گری برایش کمی عجیب باشد؛ چون نگاهش حاکی از آن است که چیزی نفهمیده است.
- عزیزم، خیلی ها هستن که پا ندارن، اما آبرومند زندگی می کنن. من کسی رو می شناسم که درست مثل شما هر دو تا پاش رو توی یه تصادف از دست داده، اما با قالی بافی زندگی ش رو می گذرونه. تازه خرج پنج سرعائله رو هم می ده!
باز هم سکوت می کند. گویا حرفی برای گفتن ندارد.
- ببینم، این درسته که شما زیر نظر آدم های خاصی کار می کنید و ازشون پورسانت می گیرید؟
با یک حرکت ناگهانی به طرفم خم می شود. خودم را کمی عقب می کشم.
- برو دنبال کارت. تو فقط می خوای پول در بیاری!
سرش را پایین می اندازد و دیگر حرفی نمی زند. از آنجا دور می شوم، در حالی که پرسش های مختلفی در ذهنم نقش می بندد. به یاد حرف های یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی می افتم که گفته بود:
- طرح جمع آوری متکدیان در سال های گذشته شکست خورده است؛ باید به فکر راه های جدید باشیم!
به نظر شما چه راه هایی می توان برای این موضوع یافت؟ چه طرح هایی می توان پیاده کرد؟ مثلاً طرح ساماندهی متکدیان و ایجاد سازمان متکدیان آبرومند چه طور است؟ یا اتحادیه متکدیان مقیم مرکز!
در این چند روز به یک جمع بندی می رسم و گداهای پایتخت را به چند دسته تقسیم می کنم: ۱- گداهای خفته که خودشان به دو گروه تقسیم می شوند: گروه اول، زنانی هستند که چادری سیاه روی خودشان می کشند و بچه ای مردنی را به زور قرص های خواب آور، خواب می کنند و گروه دوم، مردانی هستند که با ژست های مختلف خوابیده اند. نمونه این افراد را در قلب پایتخت؛ یعنی میدان انقلاب، خیابان کارگر جنوبی می توانید به خوبی ببینید. ۲- گدایان نسخه به دست که درباره آنها برایتان نوشتم. ۳- گدایان چهار راه ها از قبیل اسفند چرخان ها که غالباً دختران و زنان جوان کولی لباس هستند که با بچه یا بدون بچه و بعضی ها با دختر ها یا پسرهای خردسال سر چهار راه ها ایستاده اند...
و از این دست می توان به گداهای آدامس و جوراب فروش، فال نامه به دست و گداهایی که شیشه اتومبیل ها را با دستمال کثیفشان پاک می کنند هم، اشاره کرد.
دوستی می گفت: روزی پشت چراغ قرمز بودم که دیدم فردی مثل عقاب از کنارم گذشت و یقه کسی را که داشت شیشه اتومبیل ها را پاک می کرد، گرفت و چند لحظه بعد دو، سه نفر گدای دیگر هم به آن جمع اضافه شد. جالب این که چند لحظه قبل از درگیری، گدایی که با عصا کنار خیابان بود، به یک باره بدون عصا به سمت آنان حمله ور شد (چنان که انگار پایش هیچ عیبی نداشت)! و بالاخره کاشف به عمل آمد که جوان شیشه پاک کن بدون گرفتن مجوز گدایی از رئیس مافیای گداها در آن مکان کار می کرده... که وقایعی از این دست را هر روزه در این نقطه و آن نقطه شهر می بینیم...
بارها در غروب های تابستان شاهد بودم که زنان کولی به همراه بچه های خردسال بر پشت موتورها نشسته و به سمت شمال شهر حرکت می کردند، نه یکی، نه دو تا، بلکه دهها موتور... همان گدایانی که شما تعداد بی شمار آنان را در چهار راه شهربازی می بینید...
بعد از مدت ها فرصتی دست می دهد تا با همسرم به سینما برویم. با توجه به همان اصلی که ذکر شد، اگر شما دنبال چیری نباشید، آن چیز خودش به سراغ شما می آید. فیلم که تمام می شود در حال خروج از سینما هستیم که زنی را مقابل در خروجی می بینیم که دست هایش را دراز کرده و بدون آن که به مردم نگاه کند، زیر لب حرف هایی می زند:
- شب جمعه... شب رحمت... بده در راه خدا... عوضش رو از خدا بگیری، به حق پنج تن... سه تا بچه یتیم دارم.
در یک لحظه این موضوع از ذهنم می گذرد که چرا اکثر متکدیان از خدا و پیغمبر و مقدسات برای افزایش بهره وری کارشان مایه می گذارند؟!
پاسخ این سوال همان لحظه در ذهنم نقش می بندد. بازی با احساسات مذهبی مردم، ساده ترین راه برای رسیدن به خواسته هاست، اگر چه فقط متکدیان نیستند که این موضوع را به خوبی درک کرده اند!
- صبر کن همه برن، می خوام با این خانوم چند کلمه صحبت کنم.
همسرم می پذیرد. گوشه ای می ایستیم. جمعیت که رفتند به سراغ زن می روم. زن در حال شمارش پول هایی است که از مردم گرفته است. در میان پولهایش چندین اسکناس صد و دویست تومانی هم دیده می شود.
- خواهرم ببخشید! قصد مزاحمت ندارم، فقط می خواستم از زندگی ت برام بگی...
نگاهش می گوید:
- برو بذار به کار و کاسبی برسیم!
اما سعی می کند مرا تحمل کند.
- سه تا بچه یتیم دارم. شوهرم دو سال پیش توی معدن کشته شد. کارگر معدن بود. اونجا ریخت پایین و زیر آوار موند.
همسرم سعی می کند مرا در کارم کمک کند.
- دولت بیمه ای، چیزی بهتون نداد؟
زن آهی عمیق می کشد و پاسخ می دهد:
- ای خانوم... هر چی رفتیم دنبالش، ما رو جواب کردن. گفتن صبر کنید می دیم، اما خبری نشد. مگه اینا پول به کسی می دن!
بلافاصله می پرسم:
- الان کجا زندگی می کنید؟
سوالم غافلگیرش کرده است. کمی مکث می کند. انگار که می خواهد جواب مناسبی پیدا کند.
- یکی از فامیلا یه اتاق بهمون داده. البته اجاره اش رو می گیره. ماهی ۳۰ هزار تومن بهش می دم.
از رفتارش می فهمم که منتظر رسیدن کسی است؛ چون مرتباً خیابان را نگاه می کند.
- فکر نمی کنی با کار کردن هم می شه پول در آورد؟
بدون آن که جوابم را بدهد دور می شود. با صدای بلند می گوید: کجا رفته بودی ذلیل مرده. جوون مرگ بشی الهی!
کودک ۳، ۴ ساله ای در حالی که شکلاتی در دست دارد، به زن لبخند می زند. زن به کودک که می رسد، گوشهایش را در دست می گیرد و می پیچاند. از همه جالب تر واکنش عادی کودک است. او حتی گریه هم نمی کند. من و همسرم با تعجب به همدیگر نگاه می کنیم!
گوشی تلفن را بر می دارم و به یکی از دوستان تلفن می کنم. او همیشه موضوعات جالبی در ذهنش دارد. بعد از سلام و احوالپرسی می گویم که در حال تهیه گزارشی از متکدیان هستم. اولین جمله اش حسابی توی ذوقم می خورد.
- عزیز من! سوژه ای کهنه تر و دستمالی شده تر از این پیدا نکردی؟
برایش توضیح می دهم که مشکلات اجتماعی و معضلات موجود در جامعه چیزهایی ینستند که کهنه و مستعمل شوند و ما وظیفه داریم همیشه به این جور چیزها بپردازیم. از او می خواهم که هر چه به ذهنش می رسد به من بگوید.
- از چی بگم؟ از گداهایی که توی اتوبوس های بین شهری یقه مردم رو می گیرن؟ یا از اونایی که بیرون رستوران ها و بیمارستان ها ایستادن تا مردم رو سر کیسه کنن؟
به حرف هایش خوب گوش می دهم، اما یک قسمت از حرف هایش غافلگیرم می کند.
- تو که می دونی من سه سال توی سوئیس زندگی کردم. می دونی اونجا وضعیت گداها چطوره؟
به سوالش پاسخ منفی می دهم. ادامه می دهد:
- اونجا گداها حقوق رسمی می گیرن و بیمه هم هستن... همه شون هم کنترل شده و کاملاً سالمند. اگه مریض باشن، فوراً بستری می شن. در عوض یه کارت عضویت هم بهشون می دن که پلیس کاری به کارشون نداشته باشه!
با تعجب می پرسم:
- چرا چنین کاری می کنن؟
می گوید: اونا می گن وقتی ما به یکی حقوق می دیم و بیمه اش می کنیم، اما هنوز دوست داره گدایی کنه، اون دیگه یه بیمار روحیه... برای همین سعی می کنن خیلی اذیتشون نکنن.
باورم نمی شود. پس یک بیماری به نام بیماری تکدی گری هم هست. از او خداحافظی می کنم و در ذهنم به جستجوی کسی می روم که بتواند مرا به یک روانشناس یا جامعه شناس یا کسی که بتواند در این زمینه مرا کمک کند معرفی کند. خیلی زودتر از آنچه که فکرش را بکنم به شماره تلفن همراه یک روانشناس دست پیدا می کنم: «دکتر مریم، ق»- مشترک مورد نظر در دسترس نیست. سماجت خبرنگاری ام اجازه نمی دهد نا امید شوم. بعد از دو ساعت تلفنش جواب می دهد. مقدمات مورد نظرم را از طریق تلفن می گویم. شاید یک ملاقات حضوری بهتر باشد.
- باشه، پس همین امروز خدمت می رسم.
بهتر است در این گزارش چکیده ای از صحبت های دکتر را برایتان بنویسم:
«تکدی گری همیشه یک رفتار بیمار گونه نیست. عده ای از روی زرنگی و به خاطر منافع مالی به سراغش می روند. حتماً داستان آن گدای تهرانی را به خاطر دارید که چند آپارتمان در گوشه و کنار تهران خریده بود و مبلغ زیادی پس انداز و مقدار فراوانی جواهر داشت.
اما شاید بتوان این بیماران را به دو دسته تقسیم کرد، اول کسانی که چون اعتماد به نفس و عزت نفس ندارد جرات رفتن به طرف کاری را هم ندارند. آنها فکر می کنند در هیچ کاری موفق نخواهند شد، به همین علت گدایی پیشه می کنند. دسته دیگر کسانی هستند که نه برای منافع مالی یا عدم توانایی روحی و جسمی، بلکه برای علاقه ای که به این کار دارند به سراغش می روند. این عده بیشتر از روی تن پروری گدایی می کنند. به هر حال این هم نوعی بیماری روانی است. اگر چه باید این موضوع در یک تحقیق وسیع مورد ارزیابی و سنجش قرار گیرد؛ چون همگان می دانند گروه هایی هستند که انسان های مختلف و حتی سالم را به استخدام خود در می آورند، برایشان غذا و سرپناه جور می کنند و در مقابل از آنها می خواهند که برایشان تکدی کنند. البته من فکر می کنم این معضل با برخورد فیزیکی و ظاهری قابل درمان نیست. این رفتارهای ناهنجار اجتماعی را باید در روابط اجتماعی امروز جستجو کنیم.
گفتگو با دکتر مریم، ق خیلی از موضوعات را برای من روشن می کند. شاید حالا به نوعی دیگر تکدی را ارزیابی کنم!
به هر طرف که سر می چرخانم گدایی را می بینم که به نحوی مشغول تکدی گری است. باور کردنی نیست. امروز تعدادشان چقدر زیاد شده است! شنیده بودم روز به روز بر تعدادشان افزوده می شود، اما باور نمی کردم سرعت رشد و ازدیادشان این قدر زیاد باشد. آنها تهران را اشغال کرده اند. حتماً در شهرستان ها هم مشکل کمتر از این جا نیست. به این فکر می کنم که مطمئناً گونه های دیگری هم از تکدی گری هست که من با آنها بیگانه ام، کسانی که ناگهان در خیابان جلوی آدم را می گیرند. یادم آمد پارسال همین فصل بود، در خیابان امیرآباد مادر و دختری جلویم سبز شدند. مادر گفت:
- ما قصد داریم سفره حضرت ابوالفضل (ع) بندازیم. اگر حاجت یا نیازی دارید، یه مبلغی بدید تا ثوابش نصیب شما هم بشه.
و دختر ادامه داد:
- خیلی ها همین طوری حاجت گرفتن!
و این موضوع باز هم مصداق همان سوء استفاده از احساسات مردم است. آن که در خیابان، در ترمینال و یا هر جای دیگر با قیافه ای معصوم به شما می گوید که از شهرستان آمده و در تهران غریب است و برای برگشتنش به پول بلیط نیاز دارد، خوب می داند اگر روزانه ده نفر هم حرفش را باور کنند کلی کاسب می شود. حالا اگر شما هم او را به باد تمسخر بگیرید و بگویید: ما خودمون بچه تهرانیم، اما غریبیم، کار مهمی نکرده اید؛ چون گوش آنها به این حرف ها عادت دارد.
تکدی یک مشکل شخصی برای متکدیان نیست، بلکه یک بحران اجتماعی است؛ بحرانی که ریشه در بسیاری از مسائل پیچیده و بغرنج اجتماعی دارد و شاید کمبودهای اقتصادی و مالی فقط یکی از علل گرایش به تکدی گری باشد. به هر حال آنها تهران را اشغال کرده اند!
شهرام بهرامی نژاد
منبع : پایگاه اینترنتی خانواده ما