پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

یله برنازکای اندوه


یله برنازکای اندوه
اندکی سیاه چرده بود. با قدی نسبتا بلند و هیکلی تنومند. لب های کلفت و حالت چهره اش بی اختیار مرا به یاد هندی ها می انداخت. دایم تاکید می کرد که بعثی نبوده و به اجبار مسوولیت عکاسی سپاه سوم عراق را به عهده داشته است.
عبد بطاط عکاسی است که در جنگ هشت ساله به عنوان خبرنگار و عکاس در جبهه های بسیاری حضور داشته است و در سفر قبل سید، خیلی اتفاقی او را یافته بود.
او هنگام اشغال خرمشهر از ابتدا تا هنگامی که شهر سقوط می کند و نیز هنگامی که خرمشهر دوباره آزاد می شود، در آنجا حضور داشته است؛ درست مثل سعید صادقی خودمان ولی در طرف دیگر. می گوید شیعه هستم و بعثی ها شیعیان را درون خود راه نمی دادند و من تعجب می کنم که چگونه یک عکاس شیعه به عنوان عکاس مخصوص ارتش عراق انتخاب شده است!
در بصره به همراه عبدالحلیم کاتب و چند همکار روزنامه الزمان بصره را در دفتری محقر منتشر می کنند و هم آنجاست که اولین دیدار با او انجام می شود و نخستین گفت وگوها خاطرات بسیاری دارد و نظرات شخصی اش چندان در او رسوخ کرده که سخت می شود مطلبی خلاف گفته هایش را به او چنان بفهمانیم که بپذیرد.
کمی از اندکی بیشتر پول، خصوصا دلار را دوست می دار. به لطف صد دلاری هایی که سید خرج می کند حاضر می شود تا عکس هایی را به ما نشان دهد و تعدادی از آنها را به ما بفروشد. به لطف صد دلاری هایی که در سفر قبل دریافت کرده، پذیرایی گرمی از ما می کند و شاید به امید دریافت بیشتر ما را ناهار مهمان می کند تا به قول خودش گنجینه شخصی اش را نشانمان بدهد. البته به شوخی و جدی به ما می فهماند که ارزش این عکس ها بسیار زیاد است و خرج چاپ مجدد آن در بصره هم مزید بر این شده تا او بخواهد تعداد صد دلاری های دریافتی اش را بیشتر و بیشتر کنیم.
قرار را برای فردا ظهر گذاشتیم تا به اتفاق از دفتر روزنامه به خانه اش برویم. همسر اولش را سال هاست که طلاق داده و اکنون به همراه خانواده همسر دومش در یکی از محلات متوسط نشین بصره ساکن است. حدود یک ساعتی صحبت می کنیم و بقیه بحث را به فردا وا می نهیم.
نزدیک ظهر آماده می شویم تا به دفتر روزنامه الزمان بصره برویم. از صبح زود برای دیدار خانواده های شهدای عراقی به حومه بصره رفته بودیم. در یک پاسگاه قدیمی چند خانواده بیتوته کرده بودند که یکی از آنها والدین شهید سیدناصر جمیل احمد هستند.
یکی از بچه های سپاه بدر که در جنگ تحمیلی رشادت های فراوانی از خود نشان داده و بعد از شهادت در شلمچه، آن هم چند روز بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در قم به خاک سپرده شده است.
پدرش دشداشه بلندی پوشیده بود و هر از چند لحظه با سرفه های سینه خراشی آلوده به صدای کنده شدن خلط های کهنه سینه اش در تفدان پلاستیکی سبز رنگی تف می کرد. بوی تعفن و ادرار فضای اتاق را پر کرده بود. به عربی شکسته و بسته ای حرف می زد. نمی دانم لکنت داشت یا لهجه اش با لهجه مترجم ما نمی خواند که مجبور می شد گاهی با ایما و اشاره منظورش را بیان کند. ما هرچه زور زدیم حرفی از او در نیامد که به درد گفتن و نوشتن بخورد، مادرش هم که پیرزنی علیل در رختخواب افتاده بود ،نای حرف زدن نداشت.
مثل لشکر شکست خورده ای هر کدام از سویی بیرون زدیم و در اطراف اتاق های پاسگاه که حالا هر کدام خانه خانواده ای شده بود، پرسه زدیم تا از راه دورتری خود را به ماشین کرایه ای قرمز رنگ فرمان انگلیسی که صبح کرایه کرده بودیم برسانیم.
این شد که قبل از اذان ظهر وقتی اتومبیل ما را جلوی مقر پیاده،کرد فقط رفتیم دوربین فیلمبرداری را در مقر گذاشتیم و عزم دیدن عبد را کردیم.
وقتی به دفتر روزنامه الزمان رسیدیم عبد حتی نگذاشت بنشینیم و یک لیوان آب بخوریم. در خانه شهید ناصر جمیل که دلمان نیامد لب به آب پارچ و لیوان پلاستیکی کبره بسته آنها بزنیم در مقر هم که لحظه ای بیشتر درنگ نکردیم و حالا عبد تا ما را دید بلند شد و کت رنگ و رو رفته اش را برداشت تا با ما به خانه اش برویم.
سید پیش دستی کرد و گفت: سید ماء،ماء. وی آر لازم الماء. عبد لبخندی زد و رفت و با پارچ آب خنکی برگشت که دانه های شبنم دار روی بدنه اش نشان از خنک و دلچسب بودن آب آن می کرد. مثل تشنگان بیابان زده ته پارچ را درآوردیم و با عبد راهی شدیم. دوباره سوار و پیاده شدیم و بعد از کوچه های تنگ و پس کوچه هایی که مرا به یاد جنوبی ترین و فقیرنشین ترین قسمت های تهران خودمان می انداخت، به سمت خانه عبد رفتیم.
عبد جلوی دری توقف کرد. دری فلزی درست کنار دری دیگر انگار در لنگه دری یکسان بودند که یک ردیف آجر میانشان جدایی افکنده بود. یک لنگه در به راهرویی دراز باز می شد که پشت آن حیاط و احتمالا خانه ای بود و یک لنگه به اتاقی مثل یک مغازه که جلوی ویترین آن تیغه کشیده باشند. این اتاق محقر و تاریک، اتاق پذیرایی عبد بود. چند قدم اول خاکی بود و بعد یک تکه مقوا بقیه اتاق با موکت و تکه فرش های سوراخ سوراخ که انگار با میله ای آن را سوزانده باشند، مفروش شده بود.
هنوز چند لحظه از ورود ما نگذشته بود که پیرمردی داخل شد، برخاستیم و هر یک به زبان خود به سلام و خوشامدگویی پرداختیم. سید غالب گفت: ایشان پدر همسر عبد است. بعد پسر ۱۶ ساله ای هم آمد که با خود سفره ای آورده بود. او هم سلام کرد و جواب شنید. پسر عبد بود از زن اولش و اکنون با عبد و همسر دوم او زندگی می کرد.
سفره بسیار رنگینی پهن کردند. یک نوع خورش عراقی مثل قورمه سبزی خودمان، برنج و دو سینی ماهی که ماهی ها را از وسط باز کرده و بعد از سرخ کردن با سر ماهی به آن شکل غریبی داده بودند، مثل ماهی های گرد، دقیقا در سینی گرد جای گرفته بود. عبد توضیح می داد که اینها ماهی های رودخانه ای است و طریقه جدا کردن استخوان های آن را به ما یاد می داد. ناهار را که خوردیم، دختر کوچک عبد هم وارد اتاق شد و روی پای او نشست. دختری ۵ ساله بود با موهایی مجعد که روی شانه هایش ریخته بود و شعری برایمان خواند که مخلوطی از عربی و فارسی بود. تقریبا به این مضمون، رطب خرما، ثلج ماهی، بگو مومن چه می خواهی؟ عبد با او تکرار می کرد و از ته دل می خندید.
نماز را که خواندیم یاسر پیشنهاد کرد عبد عکس ها را بیاورد. از داخل گنجه ای گوشه اتاق عبد چند جعبه دراز و کم ارتفاع بیرون آورد. یک یک آنها را باز می کرد و در مورد عکس ها توضیح می داد .این پوشه و پوشه بعدی مربوط به عکس های حمله به خرمشهر و اشغال آنجا بود. ساخت مدرسه، بازار و شهرک کنار شهر.
عکس های یادگاری خودش هم در کنار مسجد خرمشهر پل شکسته شهر هم بین آنها بود. یکباره عکسی را برداشت و تند تند به عربی چیزی به ما گفت. سید غالب برایمان گفته که این عکس سرتیپ فوزی السعد است و داستانی برای خود دارد. عبد داستان را تعریف کرد و سید غالب نیز برای ما ترجمه کرد. می گفت یک شب عاشورا قرار بود تا حسینیه آبادان را هنگام عزاداری به توپ ببندند. این دستور را به سرتیپ احمد علوان فرمانده توپخانه السبیه می دهند. او جزو مسوولانی بود که هرگز حاضر نمی شد مردم بی گناه را به کشتن دهد. چند بار به خاطر تمرد از دستورات مافوق ها مورد غضب قرار گرفته بود و این بار هم از پیروی کردن سر باز زد.بلافاصله بعد از یک مکالمه با بغداد او را از فرماندهی توپخانه مستقر در السبیه عزل می کنند و مردی را که در عکس می دیدیم یعنی سرتیپ فوزی السعد را به جای او می گمارند و دستور را به او صادر می کنند. به این ترتیب او مسوول به توپ بستن حسینیه آبادان در شب عاشورا می شود، وقتی دستور آتش از بغداد رسید، سرتیپ علوان را با یک جیب به عقبه منتقل کرده و به زندان می اندازند.
فوزی السعد که حالا فرمانده این توپخانه بود در جریان امر قرار گرفت. جاسوس ها خبر داده بودند که هنگام نماز مغرب بخش اعظمی از نیروهای ایرانی برای نماز خواندن و عزاداری در شب عاشورا در این حسینیه جمع خواهند شد. آبادان در محاصره نیروهای عراقی بود.
عبد می گفت آن جا بودیم. بعد از خلع سرتیپ احمد علوان کسی جرات سرپیچی نداشت. همه می دانستند که به توپ بستن عزاداران کاری غیرانسانی است. آن هم هنگام نماز و عزاداری، با این وجود فوزی السعد جانشین علوان دستور آتش را با گرای دقیق صادر کرد و حسینیه دقیقا در هنگام نماز مغرب و در شب عاشورای سال ۱۹۸۱ به توپ بسته شد. خبری که نیروهای نفوذی عراق دادند این بود که انفجار باعث شهادت و زخمی شدن بیش از ۲۰۰ انسان غیرمسلح شده بود. عبد ادامه داد: سال ها از جنگ گذشت. می خواستم بدانم اکنون سرتیپ فوزی السعد کجاست و چه می کند؟ پس از یک پرس وجوی طولانی آدرس او را در بغداد در یکی از محله های فقیرنشین حومه شهر به دست آوردم و برای دیدنش راهی آنجا شدم. شنیده بودم که به سختی زندگی می کند، وارد که شدم ، دیدم همان سرتیپ مغرور و پر از نخوتی بود که می شناختم، تقریبا شکل کامل انسانی خود را از دست داده بود. دو پای او قطع و دست راستش از کتف جدا شده بود. مثل یک تکه گوشت نحیف در بستر دراز کشیده بود. انگار دست راستش را همراه با بخشی از سینه تراشیده بودند.تا مرا دید مثل بچه ها زار زار گریه سر داد. وسوسه شدم تا از او پرسم که آن حادثه را به یاد دارد؟ ولی دلم به رحم آمد و منصرف شدم اما خودش به زبان آمد و گفت: آن شب را یادت هست؟ ۱۳ سال است با این وضع تاوان یک دستور غیرانسانی و به توپ بستن عزاداران حسین را به هنگام نماز در حسینیه پس می دهم. عبد می گفت او در فقر کاملی به سر می برد که برای مردی در مقام و منزلت قبلی او بسیار عجیب و غیرعادی می نمود. سید عکس را جدا کرد و کناری گذاشت. عبد از تاسیس یک شهرداری در خرمشهر حرف می زد. می گفت بلافاصله بعد از استقرار در شهر شهرداری به اسم سید عطر را منصوب کردند و شهرداری شکل گرفت. سید عطر و همراهانش شروع به تمیز کردن خیابان ها کردند. بلوک خانه ها را نامگذاری کردند مدارس و بازارها را باز کردند و ….
پرسیدم مگر هنگام اشغال هنوز کسی به جز نظامیان عراقی در شهر مانده بودند. این سوال ذهنم را بسیار مشغول کرده بود. بعد پاسخ داد: بله بودند. بیشتر مردان پیر و اندکی از جوانان و عده کمی از زنان پیر و کسانی که جایی برای رفتن نداشتند و البته عده ای که به خرمشهر آورده بودند، نمی دانم از کجا ولی برای تبلیغات و تثبیت این فکر که خرمشهر کاملا به عراق ملحق شده و نام محمره بر خود گرفته و زندگی در آن جاریست این کار را کرده بودند. شهرکی هم در کنار شهر ساخته بودند و خانواده شیعیان رزمنده عراقی را هم به آنجا منتقل کرده بودند.
در عکس ها بازار روز خرمشهر، جاده سازی، شهرک سازی، آدم هایی مثل طه شکرچی و گروهش که مسوولیت خالی کردن بانک ها و انتقال وسایل ارزشمند خانه ها مثل کولرهای گازی، یخچال، تلویزیون و … را به عهده داشت، افتتاح اولین مدرسه ابتدایی در خرمشهر با حضور اجباری علمای نجف را به چشم می دیدیم و تعدادی از آنها خصوصا عکس افتتاح مدرسه را جدا می کردیم. این عکس یکی از عکس های استثنایی و قابل تامل در عکس های تاریخ دفاع مقدس ماست و خرمشهر اشغال شده در شرایطی قرار گرفته که صدام در پندار خام خود دیگر برای همیشه آن را یکی از شهرهای عراق می نامد و کودکان عراقی با حضور معلمینی از بصره و تنومه به آنجا منتقل شده اند تا دیکتاتور دیوانه به جهانیان ثابت کند که شهر در وضعیتی از آرامش قرار دارد و زندگی عادی در آن جریان دارد که کودکان در آن به تدریس مشغول شده اند. عده ای این مدرسه، تجار بصره، بازار خرمشهر را نیز به راه انداخته اند و عبد تعریف می کرد که پنیر فرانسوی در بصره به علت مرغوبیت بسیار معروف بود و مردم با قیمت بالایی آن را می خریدند ولی در خرمشهر مردمی که حضور داشتند به آن تمایلی نشان نمی دادند و ترجیح می دادند از پنیر محلی استفاده کنند و باز عکس دیگری از طه شکرچی فرمانده نیروهای مردمی عراق. او پس از اشغال خرمشهر، مسوولیت بانک ملی عربستان آزاد مستقر در خرمشهر را به عهده داشت. طه فرمانده بازنشسته ارتش بود و در زمان وقوع جنگ به واسطه عداوتی که با شیعیان داشت داوطلبانه فرمانده نیروهای جیش الشعبی شد. او مسوول تخلیه کل بانک های خرمشهر بود. عبد بطاط می گفت من دو بار او را دیدم که همراه با نیروهایش از بانکی خارج شد در حالی که مجموعه ای از طلاجات و اسکناس های ایرانی و دلار های امریکایی را به همراه داشت. او سارق کل بانک های خرمشهر بود. یکی دیگر از عکس ها توجهم را به خود جلب کرد. مثل یک عکس یادگاری بود. عبد توضیح داد که این عکس گروهی است که شهید تندگویان را به اسارت درآورده اند. وزیر نفت ایران روی جاده ماهشهر ـ آبادان به اسارت درآمد و یک هفته بعد این عکس به کاخ ریاست جمهوری عراق ارسال شد تا صدام برای عاملین این حادثه مدال شجاعت و تشویق در خور شانی تقدیم کند. جز عکاسی که در وسط ایستاده بود، پنج تن دیگر، مسوول دسته های مستقر روی جاده ماهشهر ـ آبادان بوده اند. عبد ادامه داد: من تندگویان را همان روز دیدم. آن روز نیروهای عراقی در منطقه جشن بزرگی برپا کردند و تا دیرهنگام نوشیدند و پایکوبی کردند. آنها تصور می کردند دستگیری این دانه درشت، تسلیم ایران و پایان جنگ! رقم خواهد خورد. دیدن عکس ها تا غروب ادامه یافت و توضیحات عبد در برخی موارد با ذهنیت ما کاملا متفاوت بود. قرار گذاشتیم تا فردا در دفتر روزنامه الزمان گفت وگوی مفصلی درباره وقایع خرمشهر و جنگ انجام دهیم. عکس هایی را که انتخاب کرده بودیم به عبد سپردیم تا برایمان کپی کند و فردا بیاورد. چند صد دلاری هم به شکل بیعانه به او دادیم تا برای فردا اطمینان کافی او را جلب کنیم.
در بازگشت تا مقر به آن چه دیده بودم می اندیشیدم و وقایعی که تاریخ سرزمین ما بود و در صورت بی تفاوتی و زیر لایه های ضخیم روزمرگی به فراموشی سپرده می شد. همان زمان بود که عزم کردم تا تمام انرژی خود را برای استخراج این خاطرات بگذارم. اما بعد از بازگشت به ایران … بگذریم. گاه باید بر نازکاری اندوه یله دهیم و به آینده چشم بدوزیم و امیدوار باقی بمانیم و به حق توکل کنیم. این راه را بهترین می بینم …
محمدعلی آقامیرزایی
منبع : روزنامه جوان