جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


ما با دست‌های خودمان خفه می‌شویم


ما با دست‌های خودمان خفه می‌شویم
● نگاهی به "روزی از روزهای زندگی" شاهکار مانلیو آرگه ‌تا – ترجمه پری منصوری
الف) پیش درآمد:
ازسال ۱۹۳۲ که شورش دهقانی السالوادور با مرگ بیست هزار روستایی رقــــم خورد، مجموعه عواملی پدید آمد که نظامیان و زمین داران بزرگ دراتحادی آشکار، به ستمگرانه ترین عملیات سرکوب فیزیکی و روحی–روانی متوسل شوند تا هرگونه صدای حق طلبانه‌ای را درنظفه خفه کنند.عمق و ابعاد رنج توده مردم، همچــــون مردمان ســتم دیده پاراگوئه در دوره ژنرال آلفردو استروسز، فراتـــر از آن بود کـــه نویســنـدگان و هنرمندان الســالوادوری، شور و خرد هنرمندانه خود را در چهار دیواری"بی‌معنایی" یا ژانر‌های "رمان نو" و "سوررئالیسم" به انجماد بکشانند. از این روطی هفتاد سال گذشته، کمتر اهل قلمی در الســــالوادور می‌توان ســـراغ گرفت که شــعار"هنربرای هنر" را در دسـتــور کارخود قرار داده باشد.
شــعار آنها این اســت که "هنر ازمردم برمی‌خیزد و باید درچرخشـــی زیبا شناختـی نهایتاً به مردم عرضه شود." به همـــین دلیل، فقر، ستم، بی‌ســــوادی، آوارگی، بیکاری در این کشور تقریباً هفت میلیونی، غیر سیاسی‌ترین داستان‌ها و اشعار را در لایه دوم و سوم بسوی "سیاسی‌گرایی" سوق داد.
از جمع شاعران، نمایشـنامه نویس‌ها و داســتان نویـس‌های این سرزمین می‌توان ار کلودیا لارس، لیلیان خمینز، خوزه روبرتو سزا، روکه دالتون (که درعملیاتی انقلابی کشته شد)، اوتورنه کار، ایتالولوپز والاسـیوس، روبرتو آرمیخو وبالاخره سالوادور سالازار آروئه(معروف به سالاروئه) نام برد که در نوشتن داستان‌های کوتاه مدرنیستی، اعجوبه‌ای است (کافی است دو داستان کوتاه "مارذلیم" و "جادوشده" او را درکتاب مجموعه داســـتان کوتاه "روبه آسمان درشب"، باترجمه قاسم صفوی بخوانیم تا بدانیم چرا او را اعجوبه می‌دانند.)
بالاخره باید از همین مانلیو آرگه تا (متولد ۱۹۳۵) نام برد که ازنظر منتقدان جهانی یکی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین و"خالق آثار عظیم" است.
اثرش،"یک روز زندگی" یا "روزی از روزای زندگی" از نگاه منتقدان، یکی از شاخص‌ترین رمان‌های ســیاسی قرن بیستم آمریکای لاتین اســت. این اثر به تقریب به تمام زبان‌های معتبر جهان ترجمه شده اسـت و طبق آخرین آمار‌ها، از سال ۱۹۸۰ تاکنون هفتاد و یک (۷۱) بار به زبان اسپانیایی درکشور‌های آمریکای لاتین واسپانیا چاپ شده است. خانم پریتی کرافت، پژوهشـگر ادبیات آمریکای لاتین و اسـتاد دانشـگاه "نورث پارک" شـــیـکاگو، درباره این اثـر، گفت: "مانیلو آرگه‌تا را با آثـارعظیمی می‌شـناسـیم که روزی از روزهای زندگی بر تارک‌ شـــان می‌درخشد."
ب) نگاهی به معنا و ساختار رمان: داستان با تکنیک سال ذهن و مؤلفه‌های فرعی آن یعنی توازی و تقاطع ذهن‌های در حال سیــّلان یا جریان‌های حاصل از ســیلان ذهن، روایت می‌شـــود. راوی اصلی و کانــون روایت، زنی روستایی است به نام "گوآدالوپه" که پنج کلاس درس خوانده، سپس به دلیل فقر و دوری راه، تحصیل را رها کرده اســت تا درکلاف کردن الیــاف‌های نخی به پدرش کمک کند. راوی‌های دیـگری هم هســـتنـد که در پرسپکتیو کردن فضای روایی سررشته روایـت را به دســت می‌گیـرند؛ ازجمــله "آدولفینا" نوه دختری لوپـه و نیز سربازهایی از گارد سرکوبگر اعزامی.
تکنیک تک گـویی درونی، به لحـاظ روایت شــنـاســی به غایت حســاب شده اســت. گسـسـت‌های مــکرر زمانی – ونیز مکانی – حتی از سوی خواننده عادی – نه نخبه – قابل پیگیری اسـت. شـیوه دورانی دقیق روایـــت و بازگشت روی شخیصت یا رخدادی که قبلاً نشـــانه‌ها یا دلالت ‌ها یا نماد‌هایی از آنها دراختیار داشـتیم، از دیـگر مواد اولیه ساخت رمان است. در واقع یکی از دلایل موفقیت این رمان درسطح جهان، دقت و وسواس اسـتادانه‌ای اسـت که امکانات والزامات روایی کـافی پدید می‌آورند و خواننده عادی می‌تواند با این رمان مدرنیســتـی متـــأخر ارتباط برقرار کند.
به قصه باز گردیم. غذای روستایی ها عمدتاً لوبیا و ذرت است واین فقر تغذیه دست به دست سطح بسیار نازل بهداشت می‌دهد و بزرگسالان رابا انواع بیماری‌ها و کودکان را به اسهال خونی از پا درمی‌آورد. تصویر این رخداد‌ها و علل آنها، چه ناگفته بماند (سـطر سـفید) و چه با دلالت صـنفی یا صـریح، گاهی نمایشی است و زمانــی نقلی. توازنی بین نقل و نمایش برقرار شده که اولاً داستان به نقالی تبدیل نشود، ثانیاً نمایش، بر حجم روایت اضافه نکنـد. اما ازهیچ رخدادی به سـادگی عبور نشـده است.
اگردقـت کنید، تک تک آنها برجســتگی خاص خود را پـیـدا کرده‌اند؛ چه دستگیری "آدولفینا" باشد و سوارشدنش به اتوبوس و چه برخورد با کشیش‌ها.
لوپه درسن پانزده‌ سالگی به همسری مردی به نام "خوزه" درمی‌آید که شرایط عادی انسانی است با نقاط قوت و ضعف معمول. اوهم تحت تأثیر تبلیغات ارباب‌ها – که از زبان کشیش چاق، سرحال با گونه‌های گل انداخته شـنیده می‌شود- مثل بقیه سـاکنان روسـتـا مرگ مردم را دراثر بیمـاری‌ای پیش پا افتاده، خصوصاً مرگ کودکان را "خواست خدا" و "قصور والدین" می‌داند. وبه توصیه کشیش‌ها، به جای عمل، "تسلیم و رضا" پیشه می‌‌کنند. حتی در اوج بیماری کودکان، به جای بردن آنها نزد پزشک، فکر می‌کنند باید غسل تعمید‌شان داد.
کشیش می‌گوید: "اگر چیزی در دنیا ندارید، به جایش در آخرت بهشت از آن شما و کودکان مرده‌تان خواهد بود."نگرش به کشیش‌ها تا این جا یکسویه است، اما نگاه به مردم، دوسویه است، چون می‌بینم همین مردم لـه شده و تحت ستم، مثل همه جای دنیا، از سـربدبختی ازسـویی رو به تسلیم و تمکین می‌آورند واز سوی دیگری رو به خود ویرانگری: خواندن، نوشخواری و عربده کشی.
به موازات این خود تخریبی‌ها، خواننده می‌فهمد که کشیش، به عنوان یک "عنصر روحانی" ، مبلغ دین و انتقال دهنده کـلام خدا مبنی بر عدالت، سـلامت نفس، تواضع، عزت نفـس، عمل نمی‌کند بلکه شـیـوه "تـوجیـه سـتم ارباب‌ها" ، ادامه وبقای جهل وخرافه راتبلیغ می‌کند. طبعاً خواننده هوشمند نوعی "یکسویه نگری" و "تک صدایی گرایی" در رمان می‌بیند و چه بسـا دین یا دسـت کم کشیش را عمله ظلم بداند. اما چیـزی نمی‌گذرد که ایـن یکسـویه نـگری با آمدن کشـیـش‌های جوان و ارائه نوع دیگری از"خداجویی"، منتفی می‌شـود. ازاین حیث رمان "روزی از روزهای زندگی" یکی از آثار آوانکارد تلقی می‌گردد و نشــان می‌دهد.که روحـانـیـون نیز اگر فقط "ازخــدا و حقیقت" تبعیت کنند، می‌توانند محبوبیت روشنفکرانی همچون چه گوارا را کسـب کنند. این رمان از این منـظر در زمان خودش سروصدای زیادی راه انداخت. درواقع هشداری بود که روشنفکر‌های چپ، رادیکال و دموکرات را به اتحاد با روحانیون مردم گرا و انقلابی دعوت می‌کرد.
باری، کشــیش‌های جــوان که از پوشـیدن لبـاس‌های عادی خودداری نمی‌کنـند، نه تنـها چـیـزی از مردم نمی‌خواهند، بلکه هر از گاهی سوغاتی- هرچند ارزان قیمت – برای خانواده‌های روستایی می‌آورند. کشیش‌ها بـه عنوان نماد " آگاهی" به سرعت، تعاونی تشکیل می‌دهند ومردم روستا راکه به دلیل نا آگاهی "توده‌ای بهم ریخـته" بودند، به سمت مردمانی سازمان یافته سوق می‌دهند. با این همکاری‌ها در عمل نشان می‌دهند که مردم را دوسـت دارند و عشق به خداو مسیح با اطاعت از کشیش تفاوت ماهوی دارد.
قدرت، دشـمن آگاهی، انسـجام و بالاخره هویت است. به همین دلیل دیکتاتورها گروهی سرباز در روسـتا مستقر می‌کنند. آنها حتی کلیسا رفتن را خطرناک می‌دانند و کسانی راکه به کلیسا می‌روند، آزار می‌دهند و درهمان حال انواع اتهامات را به کشیش‌ها نسبت می‌دهند. به این ترتیب اگر تا دیروز، حکومت و ارباب‌ها، رفتن به کلیسـا را تشویق می کردند و می ستودند، حالا که کلیسا به "منبع آگاهی" تبدیل شده است، تحریم و تحدید می‌گردد.
لوپه با دیدن سربازها، بیشتراز آن که بترسد، متأثر می‌شود؛ چراکه می‌بیند اهالی روستا به دست فرزندان روستاها زخمی و کشته می شوند. لوپه که بر ساخته‌ترین شخصیت رمان است، با هوشمندی درمی‌یابد که کشیش‌های جوان، ایـمان را با علم آمیخته‌اند و بین این دو جدایی نمی‌بیند و حق با آنهاست که که حقیقت الهی را، چیزی سوای تسلیم و رضای محض می‌دانند. لوپه از این منظر درمی‌یابد که به ارباب، به عنوان یک انـسان باید احترام گذاشت اما " احترام و ملایمت نباید با تسلیم اشتباه شود." ص ۳۷
خوسـتینو پسـر بزرگ لـوپه درهمراهی با کشیش‌ها، مردم را درقـالب اتحادیه‌ای مسـیحی سـازمان دهـــی می‌کند، اما بانک‌ها که متحد زمینداران هستند، از دادن وام برای بذر و کود و دفع آفات خودداری می‌کنند. مردم از جمـله آدولفینا، نوه د ختری لوپه، به بانک یـورش می‌برد و سـربازها به آنها حملـه می‌کنند. این سـربازها، مثل همه جای دنـیا فکر می کنند که اگر"رأس" سـازمان نــابود شود، سازمان ازهم می‌پاشـد. پس، شبـانه به خــانه خوسـتینو می‌روند او را به طرز وحشیانه ای می کشند، سربریده‌اش را روی تیرکی دریک مزرعه می‌گذارند و جسد سوراخ سوراخ شده‌اش را کنارجاده می‌اندازند. این بخش ازروایت، که کارکرد ذهـنی نسبتاً زیادی را هم به خود اختصاص داده اسـت، ازدرخشـان‌ترین صحـنه‌های رمان اسـت. لوپه، کنار تیرک می‌رود و به سـربریده پسـر مهربانـش، کــه چشمانش هنوز بازاست و لبخندی بر لب دارد، نگاه می‌کند. درآن واحد، هم دچار رقّت و لطافت احساسات می‌شود، هم خشم وهم اندوه، به گونه‌ای که حتی یک قطره اشک نمی‌ریزد.
مرگ خوستینوی تنها وخسته، استعاره‌ای ازمرگ غریبانه وتحقیر آمیز مسیح است که حقارت لحظه‌ای‌اش به عظمت تاریــخی تبدیل شــد و اقتـدار رودروی خود را درطول تـاریخ به ذلت کـشـــاند. اعمال لوپـه نیز یـــادآور دوستداران مسیح است: لوپه هرشب درحیاط برای خوستینو آب می‌گذارد واطراف آن خاکستر می‌ریزد. "وصبح‌ها جای پا ی خوستینو را روی خاکستر می‌بیند"- خرقه‌ای درمیان نیست که کالیگون‌ی حاکم برالسالوادور، در انتـظار معجزه‌اش باشد، اما مادری هست ک به شکل نمادین، مبارزه درراه حق را پاس می‌دارد.
خوزه که تا پیش از آن، مردی عامی بود و هرازگـاهی رو به نوشــخواری افراطی می‌آورد، به مـــــرور متحول می‌شود. اوهم در مرگ فرزند گریه نمی‌کند. این امـر، ازیک دیدگاه است ودسـتگیری سـربازها از ســـــوی مردم و وادارکردن مردم به کندن قبر برای خوستینو- که استعاره ای است ازپایین آوردن جسد مســیح وگذاشـتن آن در غار- ازدیدگاهی دیگر .
سران نظامی کشور و زمینداران که حالاخود ر ابا مردی "متحد" روبه رو می بیند، به سربازها دســـتور می‌دهند که خانه‌های روستا را آتش بزنند، به زن‌ها تجاوز کنند، بچه‌هارا کتک بزنند ومردها و حتــی چهارپایان را بکشند. چنین می‌شود که مردها، ازجمله خوزه به کوه می‌زنند. اما "کوه نشینی" آنها را به سـمت توحـش وخشـونت سوق نمی‌دهد، چون عنصر کار و زحمت را از زندگی خودحذف نمی‌کنند. ضمن این که با بحث و گفتگو بر آگاهی خود می‌افزایند. لوپه خوشحال می‌شود که شوهرش حالا به علت اصلی فقرو بدبختی خود ودیگران پی برده اســت. درعین حال یکسویه نگری در"خوبی" انسان‌ها را کنارمی ‌گذارد ودرک می کند که "انسان خوب حتما کسی نیست که همیشه سرش پایین است واعتراض نمی‌کند و چیزی نمی‌خواهد و عصبانی نمی‌شود."
ازنظر لوپه، که نقش توأمان "شیرزن" و "مادر همه جوان‌ها" رادارد، کشیش‌های جوان، نمانیده واقعی خدا و مسیح اند وچون جانب حق را می‌گیرند، پس نهایتاً پیروزخواهند شد، حتی اگر در یک یا چند مقطع شکست بخورند. کشیش‌های جوان، اسقف را متقاعد می کنند که در این شــرایط بحرانی محافظه کاری را کنار گذاشـــته و حامی مردم زحمتکش باشد. با پیوستن اسقف به مردم، خبرجهانی می‌ شود وصلیب سرخ دخالت می کند. البته رنج و بدبختی و سرکوب پایان نمی پذیرد، اما مبارزه برای استقرارعدالت تداوم می‌یابد.
هرچند داستان اسـاسـاً تک صدایی است و نویســنده به بهانه این که "تمام تریبـون‌های واقعـیت واقعـی در اختیار قدرتمندان در"واقعیت داستانی" سهمی برای صدای حاکمان نظامی قائل نمی‌شود، اما نگاه نویسنده، هم روی شخصیت‌ها و هم رخداد‌ها دوســویه است. نگاه به دین و نقـش دوگانه آن نیز، که از کارکردهای برجسـتـه روایت است، دوسویه است. دین ومذهب و حرف‌های روحانیون به همان سیاق که می تواند وسیله‌ای برای حـمایت از منافع ارباب‌ها و ثروتمندان و تحمیق توده‌ها باشد، درمقیاسی وسیع تر و عمیق تر، می‌تواند حمایتگر فرهنگی و روحی زحمتکشان باشد.
به مردم آگاهی سـیاسی و اجـتماعی بدهد و درنظر بگیرد که اتـفاقاً ًاین امر، همان‌طورکه مهماتا گـانـــدی تأکید می‌کرد، درتحلیل نهایی برای "نزدیکی مردم به خدا" کارسـازتراست. مردم با لمس "عدالت زمینی وعینی"، مصــداقی از عدالت الهـی کشـف می‌کنند. آنگاه چه به فلســـفه "همانندی خدا و طبیعت" اسپینوزا معتقد باشــیم وچه به "تکثر کمال مطلق (خدا) درجوهرهای بی شـمارهستی" - فلسفه لایبنیتس- اعتقاد داشــته باشــیم، درنهایت فاصله آن چیـزی که درقالب "ایده آل" و"آرمان" نویدش را می‌دادند با واقعیت کمترمی شـود و این، درتحلیل نمایی یعــنی کم شدن تقابل فرد و جامعه و تضاد انسان‌ها با یکدیگر.
نکته معنایی دیـگری که به رغم فرم نه چـندان سـاده روایت می‌تـوان از دل آن بیرون کشـید، سـادگی و ذکاوت روستائیان الســالوادوری است که خواننده ایرانی را یاد روســتاهای کشــور خود می‌اندازد. این بی آلایشــی و زیرکی، بیشترازآن که توصیف شود، القاء می‌گردد، خصوصاً در رفتار وکردار شخصیت‌هایی مثل خوزه، پسر و دامادش که به شکلی خود جوش به جایگاه رهبری معنوی مردم رسیده اند. آنها حتی درقالب رهبران ‌عدالت‌خواه، با قدرت طلبی و اطاعت محض بیگانه اند و هنرشان این است که بدون توسل خشونت، از قید اســتثمار وحشیانه و بندگی رهایی پیدا کند. درد و رنج آنها و نیز لوپه این است که سـرکوبگران مردم روسـتا، ســربازانی اند که فرزند روستائیان و زحمتکشان شهری ‌اند نه زمینداران بزرگ، بانکداران و حاکمان نطامی. به همین دلیل است که وقتــی در خانه لوپه مسـتقر می‌شوند. تا خوزه را دستـگیر کنند، لوپه به رغم بی حرمتی آنها، مدام به آنها مهر می ‌ورزد و خوردنی تعارف می کند. وقتی به چهره جوان این سـربازهای نا آگاه نگاه می کند، نمی تواند با غلیــان احسـاسـات مادری خود، مقابله کند. لایه دوم و سوم رمان، پراست از چنین نکات نوعدوستانه ودرعین حال حق طلبانه‌ای.
منبع : ماهنامه ماندگار