جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

فرودستی زنان از دیدگاه جان استوارت میل


فرودستی زنان از دیدگاه جان استوارت میل
اصل زبر دست بودن مردان و زیر دست شدن زنان، باید جایگزین اصل برابری کامل بین آنها گردد و دیگر نباید اجازه داده شود که یک جنسیت امتیازی نسبت به جنسیت دیگر پیدا کند و نیز کوشش شود این باور که زنان صلاحیت و قابلیت انجام امور را ندارند از ذهن ها زدوده گردد.
من کاری را که بعهده گرفته ام، کاری سخت و طاقت فرسا می باشد، اما تن به طاقت فرسائی کار دادن بهتر است تا این موضوع با ابهامات و دلایل ناقص همواره ذهنم را بخود مشغول سازد. سختی این کار به آن جهت است که تلنگر به احساسات می زند و باورهائی که بر اساس احساسات ساخته و پرداخته شده اند را زیر سئوال می برد. در این وضعیت اگر استدلال محکمی هم در رد آن باورها بیان شود، آن باورها مضمحل نمی شوند.در مقابل اگر باوری که بر اساس بینش و ابزار عقل و روش بحث و گفتگو ایجاد گردد، رد کردن آن باور که باعث متزلزل شدن پایه های آن می شود، آسانتر صورت می گیرد. به عبارت دیگر موضوعاتی که با عواطف و احساسات بیان شده است و آنها در مقابل عقل و منطق شکست خورده اند، برای جبران شکست و حفظ آنچه را که از قدیم بدست آورده اند، سنگرهای تازه ای بنا می سازند. در اینجا دلایل بسیاری وجود دارد که از احساسات و عواطف برای حفظ عرف و نهادهای سنتی، استفاده می گردد. تعجبی ندارد که دلایل آنها در مورد موضوع زن و فرودستی آن نسبت به مرد، دلایلی سست و ضعیف است و نشانگر آن میباشد که بربریت (barbarism ) این جماعت از بربریت و توحش دوران اولیه چیزی کم ندارد.به هر حال سر شاخ شدن با کسانی که تقریبا بیانگر یک باور فراگیر می باشند، کاری دشوار است. اگر بخت با این جماعت یار باشد تا عقاید آنها را در مقابل قضاوت عموم قرار دهیم، آنان دچار مشکلات فراوانی خواهند شد زیرا آنان می بایست با ابزار عقل و منطق از عقاید خود دفاع نمایند. در این رابطه بدیهی است کلیه موضوعاتی که مطرح می گردد، می باید موضوعات اثباتی باشند. برای مثال، اگر کسی متهم به قتل است، اثبات قاتل بودن این فرد به عهده کسانی است که او را متهم کرده اند و نه به عهده متهم که ثابت نماید قتلی مرتکب نشده است و بی گناه میباشد. بر این اساس، نسبت به واقعیات تاریخی عقیده و باوری مبنی بر تحدیدات و ممنوعیت هائی برای یک نوع جنسیت شکل گرفته است و (متاسفانه) مردم نسبت به این موضوع منفعل عمل کرده اند. بهر حال اثبات موضوع این فرضیه که آزادی عمل موجودی بنام زن می باید ممنوع و یا محدود گردد و نیز آنان صلاحیت و قابلیت انجام امور اجتماعی ، سیاسی را ندارند به عهده کسانی است که مخالف آزادی می باشند و از هر طریقی در ممنوع و یا محدود کردن آزادیهای عمومی فعالیت انسانها تلاش می کنند.دیهی است که نباید هیچ ممنوعیت و محدودیتی برای فعالیت انسانها بنام مصلحت عمومی وجود داشته باشد و قانون نیز نباید برای کسی برتری و امتیازی قائل گردد و همه می باید در مقابل قانون یکسان رفتار شوند.بدین ترتیب، کسانیکه بر این باورند که مردان در کلیه امور فرادست و فرماندارند و برای حکومت کردن ساخته شده اند و در مقابل زنان فرودست و فرمانبر می باشند و قابلیت و شایستگی شرکت در امور اجتماعی، سیاسی و امر حکومت داری ندارند، موظف هستند یا این ادعای خود را با دلایل محکم و متقن به اثبات رسانند و یا از این عقیده (باطل) به کلی دست بردارند. همچنین کسانیکه حق آزادی زنان را انکار می کنند و یا از حقوقی که مردان از آن برخوردارند، زنان را محروم می سازند در واقع به دو پیش فرضیه علیه زنان باور دارند: یکی آنکه آنها مخالف آزادی هستند و دوم تعصب و جانبداری آنها از "جنس ویژه" است. این افراد باید با محکم ترین دلایل از باورهای خود دفاع نمایند تا تردیدها در این مورد از میان برداشته شود.موضوع فرودستی زنان دارای یک قضیه ایجابی و یک قضیه سلبی است، بدین معنی که باور عموم بر این است که صلاحیت، شایستگی و قابلیت زنان در مطابقت با مردان کمتر است و به این علت آنان از عهده وظایف مهمی چون خردورزی در امور سیاسی و اجتماعی (حکومت و مملکت داری) برنمی آیند و این جنبه سلبی قضیه است. در مقابل، کسانی که معتقدند زنان دوش به دوش مردان دارای توانائی و صلاحیت انجام امور و وظائف اجتماعی را دارا می باشند و در نتیجه می باید آنان از برابری حقوق در مقابل مردان، در تمامی سطوح برخوردار گردند به جنبه ایجابی قضیه عقیده دارند.بدیهی است که بار مسئولیت جهت اثبات قضیه سلبی یعنی عدم صلاحیت و ناتوانی زنان در امور اجتماعی بر دوش کسانی است که به این نظریه باور دارند و آنرا ترویج می کنند.من اگر بتوانم جنبه ایجابی (affirmative) قضیه را اثبات کنم، کاری کوچکی در این زمینه انجام داده ام. واکنش نسبت به تعصب داشتن به باورها و سنن اجدادی در قرن ۱۸، عصر خرد قرن ۱۹ را بهمراه داشت. به سخنی دیگر در نتیجه امور غیر تعقلی و غریزی که از خطا و اشتباه مصون بودند، در قرن ۱۹ آن امور تبدیل به امور عقلانی شد و جایگزین غریزه گردید. برای مثال، علم روانشناسی، بت پرستی که یکی از انحطاط های فکری بشریت بود و اوهام و خرافات مردم را تقویت میکرد، ریشه های این گرایش و تفکر را بخوبی آشکار کرد و عبث بودن پدیده بت پرستی که قرنهای متمادی در بین انسانها معمول بود را عریان ساخت. من با توجه به اینکه با سنت و باور عمومی بطور قطع مخالف هستم می باید نشان دهم که قدرت ناشی از باورها ، آداب و رسوم که متعلق به همان دوران است، وضعیت و شرایط بهتری نسبت به گذشته خود پیدا کرده است.همچنین با توجه به اینکه ظن قوی از استنباط عملی، تجربه نام دارد و آن روشی قابل تمجید است باید اذعان نمود که تجربه این نظریه را که زنان را فرودست می داند و آنها را تحت قوانین مردان قرار می دهد و فتوا به عدم برابری صادر می کند و ورود آنان را در امور اجتماعی منع می نماید رد کرده است. زیرا نظریه پردازان این باور دلیل سلطه مردان بر زنان را در نتیجه وظیفه شناسی ذاتی آنان نسبت به مردان فرض می کنند و آنرا بواسطه تجربیاتی که در این زمینه بدست آورده اند، بیان می دارند. حال باید از این نظریه پردازان و پیروانشان پرسید که آیا آنان سلطه زنان بر مردان را و یا برابری حقوق بین آنها و یا بعضی از انواع مختلط یا جداگانه سلطه را تجربه کرده اند؟ و سپس دریافته اند که این تجربیات نتیجه ای برای سعادت انسان ببار نیاورده است و دچار شکست گردیده و آنگاه به این نظریه کلی رسیده اند که تنها راه سعادت انسان سلطه مردان بر زنان است؟ به سخنی دیگر اگر فرودستی زنان که موجب سعادت و نیک بختی جامعه انسانی اعم از زن و مرد در نتیجه تجربه بدست آمده است و زنان با آگاهی از این تجربه از مردان پیروی می کنند و سپردن سرنوشت خود را بدست مردان یک وظیفه قانونی می دانند، در این صورت باید اذعان نمود که اصل سلطه مردان بر زنان، اصلی قابل قبول می باشد. اما بدیهی است که واقعیت امر چیز دیگری را نشان می دهد که از هر جهت با اصل استنباط عملی و تجربه مغایرت دارد و حتی بکلی مخالف آن چیزی است که گفته شده است. اول اینکه موضوع فرودستی زنان به عنوان ضعیفه در مقابل مردان فقط یک فرضیه است و هیچ گاه مورد آزمایش قرار نگرفته است. بنابر این فرضیه ای را که بر پایه آزمایش و عمل قرار نگرفته است را نمی توان به عنوان حکم و قانون پذیرفت. دوم، سیستم نابرابری اجتماعی را که هیچگاه بواسطه تدبر، دوراندیشی و بر اساس واقعیات اجتماعی و در جهت منفعت عمومی و سعادت جامعه انسانی اعمال نشده است را نمی توان قبول کرد.سلطه مردان بر زنان از آغاز حیات اجتماعی انسانها و در جوامع اولیه وجود داشت. در آن جوامع مردان به سبب قدرت بازو مسلط بر امور بودند و از این رو زنان که دارای چنین عضلات نیرومندی نبودند زیر یوغ و بندگی مردان به عنوان موجودات ضعیف و فرودست درآمدندبعدها این اصل (قدرت بازوی مردان) در مراحل تکامل خود، باعث تدوین قوانین و نظم امور جوامع شد. مردان هر آنچه را که مربوط به امور فیزیکی و قدرت بدنی بود را محور امور اجتماعی قرار دادند و پیرامون آن قوانین حقوقی وضع نمودند. برای مثال، بردگی را که صرفا کاری اجباری در جهت مطامع و خواسته های ارباب بود، تحت قاعده و اصول قانونی درآمد و اربابان برای تضمین قدرت و نگهداری از اموال خصوصی خود، قانونی مبنی بر اینکه "بردگان جزء اموال آنها محسوب می شوند" را وضع نمودند. در زمانهای بسیار دور بیشتر مردان و همه زنان برده بودند. آنهاقبل از اینکه دلیری و گستاخی آنرا پیدا کنند که از عدالت و آزادی سخن گویند، توسط برده داران و به مرور زمان برای انجام کارهای مهمتری تربیت می شدند. روند عمومی پیشرفت جوامع، بتدریج اندیشمندان را بفکر فرو برد تا برده داری را الغاء نمایند. سرانجام بعد از تلاشهای فراوان بردگی زنان بتدریج به شکل ملایمتری از وابستگی که امری بی سابقه نبود، تبدیل گشت و تاکنون وجود دارد. در خلال اصلاح و تعدیل رفتار اجتماعی، حرکت هائی در جهت اصلاح جامعه و بدست آوردن برابری و آزادی و عدالت اجتماعی بوجود آمد و جامعه انسانی را متاثر ساخت. اما متاسفانه این حرکت های اصلاح طلبانه و عدالت خواهانه، باعث نشد که صفت جانور صفتی انسان و اصلی بردگی با تمام پندارهای نامطلوبی که ایجاد کرده بود، از میان برود. به عبارت دیگر نابرابری حقوق بین مردان و زنان که منشاء آن قوانین نفرت انگیز بردگی است، بتدریج ادامه یافت تا اینکه سلطه و فرادستی مردان نسبت به زنان جنبه قانونی پیدا کرد. بدیهی است که این قوانین به اعتبار رسم و آئین و به بهبودی اخلاقیات نوع بشر لطمه وارد می سازد و با آن متضاد است.ممکن است که قوانین فرادستی مردان جهت تعدیل مناسبات اجتماعی و اخلاقی یک یا دو کشور پیشرفته جهان از بین رفته باشد و ظاهرا کسی مجاز به تبعیض قرار دادن بین زنان و مردان نباشد و اگر هم بخواهد چنین تبعیض هائی قائل شود می باید آنرا تحت بهانه هائی چون منافع اجتماعی مردم انجام دهد. اما این ظاهر قضیه است و مردم بخود دلخوشی داده اند که عصر قوانین زور و استبداد مطلق پایان گرفته و دیگر سلطه قوی بر ضعیف، مرد بر زن وجود ندارد. زیرا آنان متقاعد شده اند که آداب و رسومی که از گذشته تا حال و عصر تمدن باقی مانده است بدلیل تطبیق با سرشت و طبیعت انسانی و در جهت منافع عمومی تغیر کرده است. اما متاسفانه آنان به این نکته مهم پی نبرده اند که این آداب و رسوم بوسیله قدرت بنا گردیده است و قدرت در همه امور پابرجاست.به سخنی دیگر، زمانیکه مردها بعنوان جنسیت فرادست، قدرت در دستانشان بود، تمایل به حفظ آن و مستحکم نمودن موقعیت خود نمودند. آنان برای نیل به این هدف ابتدا با "ضعیفه هائی" که در زندگی عادی و روزانه خود با آنها درآمیخته بودند، آغاز کردند و سپس بتدریج با تغییر و تحول اوضاع و شرایط پیش آمدند و آن قدرت را که بواسطه توانائی جسمی بدست آورده بودند در سطح جامعه به قانون تبدیل کردند. برای مثال برده داری را به شکل کهن آن و بخاطر تغییر شرایط اجتماعی ملغی نمودند تا به شکل مدرن تری آنرا اعمال نمایند. اما باید اذعان نمود که این تحولات صوری هم در مورد اعاده و تامین حقوق زنان انجام نگرفت.پدیده بردگی که سلطه شریرانه بر گرده انسانها بود ظاهرا ناپدید شده است اما سیستم آن بجای مانده است، سیستمی که در آن قدرت، حق محسوب میشود. بعضی از روابط اجتماعی که طی نسلهای گذشته بر اساس زور و سلطه میان نهادها وجود داشت بنام عدالت بصورت قانون درآمد و در جامعه اعمال شد و مسلم است که این قوانین تا زمانیکه اصول آن ریشه یابی نشده بود و جزئیات آن در بحث و گفتگوها آشکار نگردیده بود، زیان و نامطلوبی آن برای جامعه مدنی و تمدن بشری درک نمیشد. برای مثال، بردگی خانگی میان یونانیان که خود را مردمی آزاد تصور می کردند امری ناشایسته و نامطلوب تصور نمی شد.واقعیت این است که مردم این زمان و یا مردم دو و یا سه نسل گذشته، از وضعیت انسانهای قدیم و شرایط اجتماعی آنها، بی خبر بودند و بالطبع نمی توانستند شرایط تاریخ آن دوران را در ذهنهای خود تصور کنند. فقط کسانیکه تاریخ را بدقت مطالعه کرده اند قادرند که یک شمای ذهنی از مردم آن دوران بدست دهند. مردم این عصر نمی دانند که در زمانهای قدیم، قانون سلطه و قدرت حاکم بود و قدرت برتر حیات و ممات نوع انسان را تعیین می کرد.این مردم نمی دانند که چگونه چنین سلطه و قدرت شکل گرفت و وسعت یافت و ذهنیت افراد را در خلال دورانها شکل داد. تاریخ نشانگر تجربه بیرحمانه طبیعت انسانی است و آشکار میسازد که معیار سعادت و نیکبختی در زندگی انسان مطابق با زور و قدرتی بود که او در اختیار داشت. آنکه از ثروت و مکنت و تعلق طبقاتی برخوردار بود به همان میزان از قدرت بهره می گرفت. در این رابطه اگر کسانی برای برقراری عدالت اجتماعی در مقابل این سلطه و قدرت مقاومت می کردند، نه تنها بعنوان ناقضین قانون شناخته می شدند بلکه وجود آنها برای جامعه زیانبار و خطرناک تشخیص داده میشد و ایستادگی آنان در ردیف بدترین جرمها تلقی میگردید و مرتکبین به چنین اعمالی را به بی رحمانه ترین وضع تنبیه و شکنجه میدادند تا جائیکه چنین مجازاتهائی برای انسان غیر قابل تصور بود. به آهستگی زمانی فرا رسید که صاحبان سلطه و زور مجبور شدند حقوق بسیار ناچیزی را برای خیل مردم فرودست برسمیت بشناسند و تعهداتی نسبت به رعایت این حقوق را گردن گیرند. اما آنان از هر فرصتی برای نقض تعهدات خویش استفاده می کردند تا اینکه بعدها این تعهدات که معمولا با ادای سوگند برسمیت شناخته میشد یا لغو گردید و یا نادیده گرفته شد. برای مثال چندین قرارداد بین زبردستان و صاحبان قدرت و زیر دستان عاری از قدرت در جمهوری های باستان وجود داشت که منجر به شکل گیری اتحادیه ای در میان زیردستان شد. اما این اتحادیه با قدرت بسیار ناچیزی که داشت در مقابل سلطه و قدرت حاکم به هیچ عنوان برابری نمیکرد. در نتیجه مقاومت مداوم فرودستان، اولین خواست آنان که تدوین قانونی جهت تامین حقوق اولیه آنان نزد هئیت حاکمه بود، مطرح شد. این خواسته در همان طرح باقی ماند و از قدرت مطلقه و سلطه حاکمان چیزی کاسته نشدو همچنان بردگان و زنان و بطور کلی فرودستان از حقوق اولیه انسانی خود محروم بودند.در این میان فقط بین اندکی از اربابان مستقل و رعایای خود قراردادهای محدودی ایجاد شد. برای نمونه در کشورهای آزاد، بردگانی که مایملک اربابان نبودند احساس می کردند که دارای حقوق انسانی هستند. در این رابطه من بر این باورم که فیلسوفان رواقی فکر می کردند که بواسطه اعمال تعهدات و الزامات اخلاقی نسبت به بردگان خود قادر خواهند شد قسمتی از سعادت اخروی خود را تضمین نمایند (به جز اینکه شریعت یهود یک استثائی را ایجاد نمود) و مسیحیت و کلیسای کاتولیک با وجود مشکلات فراوان باوری همانند باور فیلسوفان رواقی داشتند. کلیسا بیش از هزاران سال موفق شد که اعتراض مومنان مسیحی را نسبت به این باور مانع گردد زیرا تاثیر قدرت کلیسا بر روح و روان افراد بسیار عجیب و شگفت انگیز بود. کلیسا از چنان قدرتی برخوردار بود که می توانست پادشاهان و اشراف زادگان را وادار نماید تا اموال ارزشمند خود را به کلیسا واگذار کنند. همچنین کلیسا به سهولت قادر بود که هزاران نفر را در عنفوان زندگانی شان، برای کسب امتیازات روحانی و نجات اخروی، از امور دنیوی برحذر دارد و وادار سازد که در فقر و نداری در صومعه ها به کار (بیگاری) دعا و روزه مشغول گردند. قدرت و سلطه کلیسا چنان بود که می توانست هزاران هزار جوان را به ماوراء آبها و سرزمینهای دیگر گسیل دارد تا جان خود را جهت انجیل مقدس فدا نمایند. کلیسا با قدرتی که داشت می توانست پادشاهان را مجبور سازد که علیرغم علاقمندی آنها به همسرانشان، به بهانه اینکه رابطه آنها از نوع رابطه درجه هفتم است، آنها را طلاق دهند. بالاخره کلیسا با توسل به یک ترفند یعنی بوجود آوردن یک قدرت مطلق، به افزایش قدرت پادشاهان پرداخت زیرا می پنداشت که کلیسا قادر نخواهد بود مانع از وقوع جنگهای داخلی و قدرت نمائی افراد جهت کسب قدرت و فتح و ظفرهای آنها شود. در نتیجه کلیسا همواره نگران بود که جنگ بین پادشاهان رخ دهد و یا جنگ برای به چنگ آوردن تخت و تاج شاهی بین وارثین و رقبا آغاز گردد.بنابر این کلیسا با حمایت و پشتیبانی از پادشاهان جهت ایجاد قدرت مطلقه آنها که بوسیله افزایش ثروت و سپاه سواره و پیاده نظام میسر می شد باعث گردید که پادشاهان بتوانند صاحب قدرت برتر و منسجمی شوند تا در مقابل قدرتهای نامنظم که بعضا برای جاه و مقام می جنگیدند ایستادگی نمایند و یا طغیان فرودستان، رنجبران و دهقانان را سرکوب کنند. این وضعیت یعنی سرکوب مقاومت های پراکنده توسط پادشاه و کلیسا تا زمان وقوع انقلاب فرانسه ادامه داشت. (البته انگلستان که تا حدودی از سازماندهی دموکراتیک طبقاتی و نهادهای ملی آزاد و قوانین نسبی برابر برخوردار بود، از این وضعیت مستثنی بود و بنابر این می بینیم که انگلستان بر خلاف فرانسه دچار انقلاب مردمی نشد.)بنابراین همانطور که گفته شد، در خلال تکوین جوامع انسانی این قانون سلطه و زور بود که بطور آشکار رفتارهای اجتماعی و عمومی را تعیین می کرد و حتی به مدتهای طولانی این قوانین بمثابه قوانین اخلاقی نیز جلوه گر می شد. بعبارت کوتاه هیچ آداب و رسوم و نهادهای اجتماعی ای ایجاد نگشته است مگر با قانون سلطه و زور.کمتر از چهل سال قبل(۱۸۲۰- م) مردان انگلیسی انسانها را به بردگی و بندگی خود وادار می کردند زیرا آنها را بمثابه کالا، مبادله و یا خرید و فروش می نمودند. مبادله و خرید و فروش بردگان به تمامی همواره امری قانونی محسوب می شد. قانون مدنی انگلیسی مسیحی در قرن اخیر که انسانیت را به گروگان گرفته است موفق شد که بواسطه قانون سلطه مطلق، انسانها را تا سر حد مرگ به کار وادار سازد. همچنین تا همین اواخر((۱۸۵۷ بیشتر امریکائی های انگلوساکسون نه تنها با بردگی مخالفت نداشتند بلکه خود به تجارت برده می پرداختند و بردگان را به آمریکا می آوردند. این در حالی بود که یک احساس قوی در تشویق امر برده داری در انگلستان نیز وجود داشت. قانون بردگی بخاطر سود سرشاری که داشت از جرگه قوانینی که از آن قوانین سوء استفاده می شده است، کنار گذاشته شد. سلطنت مطلقه که در انگلستان به مدتهای طولانی وجود داشت نمونه های خوبی در این مورد محسوب می شوند.در انگلستان در حال حاضر(۱۸۶۰) ارباب سالاری نظامی که مترادف با قانون سلطه و استبداد مطلقه بحساب می آید، تا حدودی منع و محکوم شده است و برای اعمال این نوع رفتار هیچ گونه توجیهی وجود ندارد. اما در دیگر کشورهای بزرگ اروپائی استبداد و سلطنت نظامی یا حاکم است و یا از طرف هیئت حاکمه و طبقه بالای جامعه یعنی کسانی که دارای ثروت، نفوذ و اعتبار هستند، پشتیبانی می شود. این نوع سیستم استبدادی همراه با قدرت نظامی و مشت آهنین در طول زمانهای مختلف تاریخی بعنوان یک سیستم شناخته شده ثابت و برای حکومت و کنترل جامعه همواره پیشنهاد میشده است. قدرت مطلقه و بی رقیب در این نوع حکومت همیشه در اختیار یک فرد قرار داشت و دیگران می بایست بدون چون و چرا تابع و مطیع آن فرد باشند. حال با توجه به اینکه بردگی، بندگی و بطور کلی فرودستی بطور طبیعی برای تمام افراد بشر توهین آمیز و تحقیر کننده است. سئوالی که مطرح می گردد این است که چه فرقی میان فرودستی زنان که از جانب مردان اعمال می گردد با انواع دیگر فرودستی ها چون بردگی وجود دارد؟این سئوال همواره بدون پاسخ باقی مانده است و من بطور برجسته نشان خواهم داد که چگونه فرودستی زنان نسبت به دیگر فرودستی هائی که گریبانگیر بشریت بوده است توجیه شده است. به سخنی دیگر موضوع سلطه و فرادستی اقلیتی نسبت به فرودستی اکثریت در طول تاریخ وجود داشته است و زمانیکه بحث سلطه مردان روی زنان بمیان می آید و فرودستی زنان مطرح می گردد، این نوع سلطه توجیه و تفسیر می گردد. بهر حال باید به این نکته توجه داشت که جاه طلبی و لذت قدرت و سلطه بر دیگران محدود به طبقه و یا افراد ویژه ای نیست اما واقعیت آن است که حس سلطه گری در جنس نرینه عمومیت دارد. بدیهی است وقتی که سلطه و قدرت طلبی که امری تجریدی و انتزاعی است وارد خانه میشود، مرد که از دیر باز مهتر و سالار خانواده محسوب میشده است، تمایل دارد یا قدرتی را که سطح جامعه و خارج از خانه دارا می باشد در خانه اعمال نماید و یا در قدرت نمائی که از طرف قدرت مداران جامعه نسبت به او بعمل می آید، پیروی کند و آنرا در خانه بکار گیرد. بعبارت دیگر او مایل است که خود را بسان فرد قدرت مداری که از نزدیک او را می شناسد و یا زیر دستش قرار دارد و نظارت و دخالت مستقیم در امور او می نماید شبیه سازد.باید توجه داشت امکانات بیشتری در اختیار نوع اخیر قدرت نمائی و سلطه گری جهت سرکوب فرد مقابل وجود دارد. برای مثال بردگان و رعایا که تحت نظر و مراقبت برده داران و مباشران قرار دارند هر از گاهی فرصت اعتراض و شورش پیدا میکردند، اما در مورد زنان که همواره در دست یکی از اربابان خود قرار دارند وضعیت متفاوت است. بعبارت دیگر زنان نزدیکترین محرم راز با مردان خود می باشند که در حقیقت بمثابه اربابان آنها نیز تلقی می شوند. آنان از طرفی نه تنها قدرتی ندارند که مرد خود را از پای درآورند بلکه حتی تمایل مخالفت کردن با او را هم ندارند و از طرف دیگر افرادی هستند که نیرومند ترین انگیزه را برای خوشی و لذات مرد خود فراهم می سازند و حاضر نیستند که به او آسیب و ضرری وارد آید. هر کسی بخوبی می داند که مدافعین آزادی و یا کسانیکه برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه و تلاش مینمایند از طرف قدرت مداران و سلطه گران یا بوسیله رشوه خریداری می شوند و یا به مرگ تهدید می گردند. در مورد زنان از هر طبقه ای که باشند همواره یک وضعیت و حالت مزمن ارتشاء آمیخته با تهدید و ترس وجود دارد.اگر زنان مقاومت نمایند و از لذائذ و خوشی های زندگی بگذرند و خواسته های شخصی خود را کاهش دهند در این صورت ممکن است گامی در جهت رها سازی خود بردارند. در غیر این صورت هر کسی که دارای فکر و اندیشه است بخوبی می داند که زیر دستان هر سیستم سلطه گر و دیکتاتوری اگر با رضایت خود یوغ بندگی را به گردنشان بیاندازند، عمر این سیستم را طولانی تر کرده اند.بعضی ها اعتراض خواهند کرد که قیاس بین اعمال قدرت و سلطه مطلقه حکومت ها نسبت به مردم که امری طبیعی است با سلطه و ولایت مردان بر زنان، قیاسی مع الفارق است، من از این افراد خواهم پرسید که آیا سلطه و اعمال قدرت پنهانی نسبت به افراد هم طبیعی است؟ و توضیح می دهم که زمانی نوع انسان به طیف انگشت شماری از اربابان و فرادستان و بیشماری از بردگان و فرودستان تقسیم شده بود. برای بیشتر فیلسوفان و روشنفکران آن دوران، این تقسیم بندی نه تنها طبیعی بود بلکه شرط اصل و گوهر انسان نیز بشمار می رفت. برای مثال، ارسطو که یکی از اشاعه دهندگان فلسفه در روند تاثیر گذاری شناخت انسان است، بدون تردید بر این باور بود که رابطه طبیعی بین ارباب و برده همانند رابطه مرد و زن می باشد. او با بیان همسان بودن صورت این قضایا به اثبات موضوعی پرداخت مبنی براینکه بین نوع بشر طبایع متفاوتی وجود دارد. به سخن دیگر، نوعی از نژاد بشر دارای طبیعت و ذات آزادگی و فرادستی می باشد و نوعی دیگر دارای طبیعت بردگی و فرودستی. در فلسفه سیاسی ارسطو، یونانیان دارای طبیعت و نژاد آزادگی و بربرها (Barbarians) که از نژاد تراکیائی ها (Thracians) هستند به همراه آسیائی ها از طبیعت بردگی برخوردار می باشند. اما آیا من احتیاج دارم که به عقب و عهد ارسطو بازگردم؟ آیا برده داران جنوب ایالات متحده با باوری مشابه با ارسطو و با تعصب تام و تمام برده داری خویش را توجیه نمی کردند؟ و جهت تامین منافع شخصی به برده داری جنبه قانونی نمی بخشیدند؟ آیا برده داران آمریکائی از زمین و آسمان دلیل نمی تراشیدند و وانمود نمی کردند که سلطه نژاد سفید بر سیاه امری طبیعی است؟ مگر آنان ادعا نمی کردند که نژاد سیاه قابلیت و شایستگی آزاد بودن را ندارد؟ این ادعا و توجیه و تفسیرها و وضع قوانین باعث شد که بازار های ایلات جنوبی امریکا سرشار از بردگان سیاه برای خرید و فروش گردد. حتی بعضی پا را فراتر گذاشته بودند و ادعا میکردند که اصولا آزادی کارگران ساده نیز امری غیر طبیعی است . بنابراین، تئوری سلطنت مطلقه (ولایت مطلقه) با وجود چنین پیش زمینه هائی و برداشت و تفسیر امور غیر طبیعی به طبیعی همواره بطور قاطع مدعی است که تنها شکلی از اشکال حکومت که بر طبیعت و سرشت انسان عجین و مالوف است، شکل سلطنت مطلقه پادشاهان در سرزمینهای مختلف می باشد. به سخنی دیگر حکومتی که ناشی از پدر سالاری است و از جوامع پیشین بر جای مانده است را به یک حکومت طبیعی تعبیر می کردند. بدیهی است وقتی قانون سلطه و زور و ولایت مطلقه بر امور حاکم باشد، صاحبان اندیشه، فضائی برای ابراز نظرات خود جهت تدوین قوانین اجتماعی پیدا نمی کنند و لذا در چنین شرایطی که خفقان مطلق حاکم است کارگزاران حکومت مطلقه اظهار می دارند که قوانین ساخته و پرداخته شده آنان طبیعی است و با ذات و سرشت انسان سازگاری دارد. این چنین است که نژاد سلطه گر و حاکم با انواع و اقسام ترفندها و تعابیر خوش باورانه مردم را مجبور میکنند که از قوانین آنها پیروی کنند و بدین ترتیب ناتوانان زیر یوغ ستم توانمندان قرار گرفتند. برای مثال، محققین و آشنایان به دوره قرون وسطی (عصر تاریکی) نشان می دهند که چگونه سلطه اشراف فئودال روی رعایا و فقرا بوسیله توجیه نمودن طبیعت و نژاد برتر آنها شکل گرفت. در آن دوره ادعای برابری یک فرد که متعلق به طبقه پائین و فرودست جامعه بود با فردی از طبقه بالا و فرا دست، ادعائی بی مفهوم و غیر طبیعی بشمار می رفت. در این رابطه آزاد سازی سرف ها(رعایائی که همراه با زمین خرید و فروش می شدند) و یا بورگ ها – Burgesses – ( افرادی که رعیت نبودند و در ردیف شهروندان عادی جزء طبقه پائین جامعه جای داشتند) که با سعی و تلاش فراوان آنها انجام گرفت هرگز به این معنا نبود که آنها می توانند و حق دارند که در اداره حکومت نقشی داشته باشند. در مخیله هیچ رعیتی و یا شهروند ساده ای خطور نمی کرد که آزادی آنها به مفهوم آزادی در انجام امور و فعالیتهای اجتماعی است بلکه مفهوم آزاد سازی آنها آن بود که فقط سلطه مستبدانه و ظالمانه طبقه حاکم و اشراف کمی محدود گردد.بنابراین حقیقت این است که هر آنچه که طبیعی است به معنا و مفهوم عکس آن یعنی غیر طبیعی و مخالف با رسم و سنت تبدیل گشته است. بدین جهت فرودستی زنان بوسیله مردان به صورت یک رسم عمومی درآمد و هر حرکت و جنبشی مغایر آن که کاملا طبیعی بنظر می رسید، غیر طبیعی بیان شد. برای نمونه، مردمی که در سرزمینهای دیگر زندگی می کنند، اولین چیزی که از انگلستان می شنوند این است که انگلستان تحت نظر ملکه اداره می شود. این امر برای آنها بسیار تحیرآور، غیر طبیعی و حتی باور نکردنی است. اما این مورد برای مردان انگلیسی عجیب و غیر طبیعی نیست زیرا آنها وجود ملکه را بطور سنتی در سیستم حکومتی خود پذیرفته اند. اما اگر به همین مردان انگلیسی گفته شود که زنان حق دارند که وارد مجلس قانونگزاری شوند و یا آنها افراد شایسته ای در اداره امور حکومتی اند، بنظرشان این گفته ها امری نامعقول و غیر طبیعی است. در دوره فئودالیته بر عکس دخالت زنان (طبقات ممتاز جامعه) در امور سیاسی و حتی جنگ امری غیر طبیعی نبود زیرا آنان وانمود می کردند که باید منش مردانه داشته باشند و خود را بسان پدران و شوهران شان از نظر جسمی نیرومند سازند. یونانیان نسبت به ملل باستانی دیگر به علت وجود افسانه زنان آمازونی که یک باور تاریخی است، استقلال زنان (طبقات ممتاز) کمتر برایشان غیر عادی و طبیعی بنظر می آید و لذا آنان قوانینی برای زنان اسپارت وضع کردند که سلطه مردان روی آنان را کاهش می داد و در بعضی از موارد زنان طبقات ممتاز مانند مردان به تمرین و آموزش می پرداختند.موضوع مهم دیگری که باید به آن اشاره کرد این است که گفته میشود که سلطه مردان روی زنان از دیگر انواع سلطه ها که با زور و قدرت انجام میگیرد، متفاوت است. زیرا زنان این سلطه را بطور داوطلبانه پذیرفته اند و نه تنها هیچ شکایتی از آن ندارند بلکه این سلطه را با رضایت کامل جزئی از وجود خود حس می کنند. در این مورد باید گفت از زمانی که زنان توانستند صدای اعتراض خود را بگوش دیگران برسانند، در اولین مرحله، تعداد بیشماری از آنان با این سلطه پذیری به اصطلاح داوطلبانه، مخالفت شدید ورزیدند. به عبارتی دیگر، از زمانیکه زنان قادر شدند احساسات خود را به رشته تحریر درآورند (آنهم بیان آن نوع احساساتی که جامعه مردسالار به آنها اجازه نشر می داد) به شرایط و وضعیت اجتماعی خود اعتراض کردند. اخیرا هزاران نفر از آنها که بوسیله زنان متشخص جامعه (روشنفکران و صاحب تفکر) هدایت می شدند، خواستار حق داشتن رای و حضور در مجلس قانونگزاری شدند.اندیشه کسب علم و دانش زنان در کلیه سطوح و برابر با مردان و راهیابی آنان برای ورود به شغل های حرفه ای و تخصصی که آنروز برایشان ناممکن بود، شدت گرفت. البته این اندیشه آنگونه که در ایالات متحده وجود داشت در این کشور (انگلستان) وجود نداشت. زیرا آنجا تعداد بسیاری از سازمانها و گروههای اجتماعی و متشکل زنان وجود داشت که برای دفاع از حقوق زنان و تدوین میثاق هائی در جهت اعاده حقوق سیاسی، اجتماعی آنها تلاش و فعالیت می کردند. در کشور ما (انگلستان) و آمریکا نه تنها زنان شروع به اعتراض و مخالفت با "سلطه داوطلبانه" نمودند بلکه در فرانسه، ایتالیا، سوئیس و روسیه نیز این اعتراض ها آغاز گردید. بر ما معلوم نیست که چه تعداد از زنان آرزوی برخورداری از حقوق اولیه خود را دارند اما آنچه که می دانیم این است که علائم زیاد بالقوه ای وجود دارد که نشان می دهد مردان دیگر توان و قدرت مقابله و سرکوب زنان را مانند گذشته ندارند. باید بخاطر داشت که طبقه برده سازان و برده داران هرگز حاضر به آزاد سازی بردگان نبودند. آیا وقتی سیمون دومونت فورت (Simon de Montfort) برای اولین بار از نمایندگان مجلس خواست که در مورد برده داری جلسه ای تشکیل دهند، آیا در ذهن نمایندگان خطور می کرد که آنها بتوانند بوسیله قوانینی که خود وضع نموده اند به این موضوع رسیدگی نمایند؟ همچنین آیا آنان تصور می کردند که بتوانند با این قوانین وزراء را استیضاح و خلع نمایند و حتی به شاه در امور کشور داری حکم برانند؟ بدیهی است که به ذهن هیچکدام از آنها حتی جاه طلب ترین شان چنین فکری خطور نکرده بود.اما در عوض طبقه اعیان و اشراف پیشتر چنین ادعاهائی داشتند، به این معنا که آنان بتوانند وزیر تعیین کنند و یا حتی در فکر تاجگذاری هم باشند. مجلس در این مورد قصد نداشت که بردگان و رعایا از حقوق مساوی برخوردار باشند بلکه آنها تنها خواسته ای که داشتند، بخشودگی و معافیت مالیاتهای ظالمانه ای بود که توسط ماموران شاه از خیل عظیم رعایا گرفته میشد. در ذات امور و قوانین سیاست، واضح است که صاحبان سنتی قدرت هرگز تا زمانیکه توده های تحت ستم طغیان نکنند، حاضر نیستند که به شکایات و انتقادات توجهی نمایند. بدین ترتیب مردان در قوانین سلطه و تابعیت خود هرگز مایل نیستند که زنان از رفتار ناشایستی که بوسیله شوهران شان صورت می گیرد، شکایت کنند. به عبارت ساده تر ولایت مردان و مردسالاری بسان سلطنت شاهان و شاه سالاری، بطور سنتی بر زنان وجود داشته است و زنان همواره تحت سرپرستی و سیطره آنان قرار داشته اند. مردان نیز هیچگاه حاضر نبودند که از رفتار خود انتقاد کنند و آنرا تغییر دهند، مگر آنکه زنان خود باعث تغییر و دگرگونی در شرایط و وضعیت موجود شوند. همانطور که تا بردگان و رعایا و توده های تحت ستم علیه برده داران و اربابان و شاهان قیام نکردند، آنها دست از اریکه قدرت برنداشتند. حال اگر مخالفتی با رفتار ناشایست مردان صورت نگیرد، آنان بمراتب انگیزه بیشتری جهت اعمال نظر و کنترل نسبت به زنان پیدا می کنند. بنابر این مخالفت و اعتراض در مقابل سلطه و زور نه تنها صاحبان قدرت را از ادامه کار مایوس می سازد بلکه سبب می شود که زنان خود را در مقابل هر نوع سوء رفتار و عمل ناشایستی محافظت نمایند.در هیچ موردی درست نیست فردی که ثابت شده است از آسیبی رنج می برد، تحت نظر شخصی قرار گیرد که خود باعث و بانی آن آسیب و رنج می باشد. برای مثال، زنانی که مورد آسیب و رفتار های بد جسمانی قرار داشتند، حتی در شدید ترین شرایط حفاظتی، جرئت نمی کردند از قوانینی که برای محافظت آنان وضع شده است، استفاده نمایند. در مواردی که شکایت کردن زنان از شوهران خود غیر قابل اجتناب می گشت و یا زنان آسیب دیده بوسیله همسایگان وادار می شدند که از مردان خود شکایت کنند، باز هم این همسران تا حد ممکن از افشاء آسیب هائی که توسط شوهرانشان به آنها وارد آمده بود، خودداری می کردند. در مواقعی حتی زنان بخاطر شکایتی که از شوهران مستبد خود کرده بودند و قانون این مردان را مورد تنبیهی که شایسته اش بودند، قرار داده بود، از شوهران خود عذر خواهی کرده اند. مشاهده این امور فضائی را سبب خواهد شد که زنان نتوانند متحدا علیه سلطه مردان طغیان کنند.زنان از موقعیت و شرایط متفاوتی نسبت به دیگر افراد فرودست مانند بردگان و رعایا، برخوردار هستند. زیرا ارباب آنها یعنی مردان علاوه بر خدمات معمولی، وظائف بیشتری را بر عهده آنها گذاشته اند. مردان فقط فرمانبرداری وظائفی که به زنان تکلیف کرده اند را نمی خواهند بلکه آنان خواستار عاطفه و احساسات زنان نیز می باشند. تمام مردان به استثناء حیوان صفتان، مایلند با زنی که با او همبستر می شوند رابطه ای (عاطفی) داشته باشند. آنان مایل نیستند که این رابطه، رابطه ای اجباری باشد مانند رابطه ای که آنان با بردگان خود داشتند، بلکه آنان سعی می نمایند که رابطه ای مطلوب تر (عاطفی) با همبستران خود برقرار سازند. بنابر این مردان تمام تلاش خود را جهت به کنترل درآوردن ذهنیت زنان بعمل می آورند. بردگان از روی ترس مطیع و منقاد اربابان خود هستند، آنان باید از همه چیز حتی از سایه خودشان هم واهمه داشته باشند تا بتوان به آسانی کنترلشان کرد. اما ارباب زنان (مردان) که قصدشان فقط اطاعت ساده آنان نسبت به وظائف و تکالیف نیست، تمام دانش خود را در جهت مطیع کردن زنان و بدست آوردن احساس و عاطفه آنان، بکار می گیرند. زنان از همان سالهای اولیه با این باور تربیت می شوند که منش مطلوب آنها با منش مردان تفاوت اساسی دارد. البته این منش مطلوب و ایده آل آنان به معنای خودباوری، استقلال، صاحب رائی و تسلط بر امور نیست بلکه منش والای آنان از دید مردان به معنای تسلیم پذیری، تابعیت و عدم استقلال است. علم اخلاق در مورد زنان چنین نگاشته شده است که در ذات و طبیعت آنان عاطفه، حس از خود گذشتگی، عشق و محبت ورزیدن به دیگران، همواره وجود دارد. اما این صفات و عشق ورزیدن ها به معنای عام کلمه بکار نمی رود بلکه زنان مجاز هستند که فقط احساس و عاطفه و عشق و محبت خود را نسبت به مردی که با او ارتباط بطلان ناپذیری دارند و یا کودکانشان ابراز دارند.بدیهی است که وقتی تمام این امور را در کنار یکدیگر قرار می دهیم و بطور عرضی به این قضایا می نگریم، به سه نتیجه کلی خواهیم رسید:
اول: جاذبه جنسی طبیعی بین زن و مرد.
دوم: وابستگی کامل زن به مرد (همسر به شوهر) و باور این موضوع که سعادت و نیکبختی زن، هدیه ای از جانب مرد میباشد که به او اعطا شده است.
سوم: پرداختن به امور اجتماعی سیاسی و کسب علم و دانش و حرفه و بطور کلی طرح و برنامه ریزی برای آینده زن می بایست از کانال هدایتی مرد عبور نماید.در آن جوامع موقعیت اجتماعی افراد قبل از بدنیا آمدن مشخص و معین بود و آنان بعد از تولد می بایست تا آخر عمر در شرایط و وضعیت اجتماعی ثابتی بسر برند و قانون هم از این وضعیت محافظت می نمود. انسان جامعه کهن از ابزارهائی که بتواند بوسیله آنها موقعیت (اجتماعی) خود را تغییر دهد نه تنها محروم بود بلکه اجازه استفاده از آنرا نداشت. به عبارت دیگر عده ای سفید بدنیا می آمدند و عده ای دیگر سیاه، بعضی از ابتدا ذاتا شهروند آزاد محسوب می شدند و بعضی دیگر برده بودند و از کلیه حقوق اجتماعی محروم. بعضی نجیب زاده پا بعرصه وجود می گذاشتند و بعضی دیگر رنجبر و رعیت. عده ای اشراف زاده بودند و عده ای دیگر عوام – Roturier- (افرادی که مالک و آزاد هستند اما از خانواده نجبا و اشراف محسوب نمی شوند). در این شرایط و وضعیت یک برده و یا یک سرف (زارعی که متعلق به زمین است و همراه با آن خرید و فروش می شود) هرگز نمی توانست بدون اجازه صاحب و یا ارباب، خود را فردی آزاد فرض نماید.این وضعیت تا اوائل قرون وسطی که پادشاهان در بیشتر کشورهای اروپائی از قدرت بسیاری برخوردار بودند رایج بود و عوام بنابر شرایطی توانستند خود را در زمره طبقه اشراف درآورند. در این دوران حتی در میان اشراف زادگان، پسر بزرگ خانواده حق داشت که بطور انحصاری وارث اموال گردد و در میان طبقه صنعت کار کسانی راه داشتند که یا صنعت کار زاده بودند و یا بوسیله محدودیت قانونی که شامل این طبقه می شد افرادی اجازه داشتند خود را در زمره طبقه صنعت کار قرار دهند.به سخنی دیگر بواسطه وجود طبقات اجتماعی محسوس، هیچکس اجازه نداشت خود را متعلق به طبقه مهم اجتماعی منسوب بدارد. برای مثال اگر کسی قصد داشت که موقعیت شغلی و طبقاتی خود را توسعه و بهبود بخشد بنا به قانون، بقاپوق بسته میشد.(چهارچوب سوراخ داری که سر و دست افراد خاطی را در آن نگاه می داشتند)اما در اروپای جدید وضع کاملا تغییر نمود و دقیقا برخلاف روش قدیم عمل شد. یعنی قانون و حکومت افراد را در امور اجتماعی و صنعتی آزاد می گذاشت و هیچگونه امریه و حکمی در این موارد صادر نمی کرد و حتی ضرورت گذراندن دوره شاگردی (تخصصی) را برای کارگران ساده، پیشنهاد می کرد.در قدیم قاعدتا صلاح کار تا حد امکان بوسیله یک فرادست خردمند برای زیردستان تعیین میشد و اگر کاری بدون تعیین و تشخیص و نظارت او انجام می گرفت با وجود درستی کار، نادرست و اشتباه اطلاق می گشت. بدیهی است که این روش مخالف روش تئوریهای امروزی است، تئوریهائی که فرآورده سالها تجربه انسان است. به عبارت دیگر امور اجتماعی بدست مستقیم افراد علاقه مند انجام می گیرد و فرد مسئولیت آن کار مشخص را به عهده دارد و تا زمانیکه آن کار طبق نظر و صلاح دید همان فرد پیش می رود، صحیح است و اگر تعدیل و یا تغییری در حیطه اختیار این فرد بوجود آید، زیان آور و ناوارد است، مگر اینکه این تعدیل یا تغییر در جهت محافظت حقوق دیگران باشد.پرواضح است که تفویض اختیار و مسئولیت امور به فرد زمانی اعمال گردید که دیگر تئوریها نتایج مصیبت آمیز و اسفناکی را ببار آورده بودند. اینک در کشورهای پیشرفته و یا کشورهائی که ادعای نوعی پیشرفت دارند، با توجه به اینکه افراد از شایستگی و توان مساوی برخوردار نیستند با وجود آن اختیار و آزادی فرد بعنوان بهترین معیار در روند امور اجتماعی مورد پذیرش واقع شده است و به واگذاری امور به هر یک از افراد جامعه باور دارند. در این مورد هیچکس در این اندیشه نیست که می باید برای شغل آهنگری قانونی وضع شود مبنی بر آنکه فقط مردانی می توانند به این شغل بپردازند که از بازوان قوی برخوردار باشند.دو عنصر آزادی و اختیار کفایت میکند که از مردان قوی بازو، آهنگران شایسته تحویل جامعه داده شود زیرا مردانی که بازوان ناتوانی دارند مختارند که شغل هائی را انتخاب کنند که با وضعیت جسمانی و توانائی آنها سازگار باشد.بنظر می آید در موافقت با این دکترین که اظهار می دارد، افرادی توانائی انجام بعضی از کارها را دارند و یا بعضی از امور مناسب بعضی از افراد نیست غلو شده است و از حد و مرز خود خارج گشته است.در این رابطه پیش فرض های کلی و گمانه زنی هائی که از خطا مصون نیستند وجود دارند مبنی بر اینکه بعضی از افراد ذاتا و طبیعتا برای انجام بعضی از کارها نامناسب و ناسازگار میباشند. اگر اصول این پیش فرض های کلی بخوبی هم بیان شده باشد که این چنین نیست، انجام آنها نه تنها برای افراد غیر عادلانه است بلکه برای جامعه نیز زیان بار می باشد. بعبارت دیگر ناسازگار و نامناسب بودن انجام کاری برای بعضی از افراد جامعه در حقیقت نه تنها مانع از بروز استعداد ها و انگیزه های نهفته انسان می گردد بلکه باعث میشود افراد فاقد صلاحیت و نا شایست امور را در دست گیرند و پر واضح است که این افراد مانع از سازندگی و تلاش برای ساختن آینده ای روشن می گردند. بنابر این اگر اصول علمی اقتصادی و اجتماعی بطور کلی نادرست است و اگر افراد بهترین داور جهت تشخیص قابلیت و کاربرد قوانین حکومتی شان نیستند، چاره ای نیست مگر آنکه باید به گذشته و سنت بازگردیم و متوسل به نظم کهن و قدیمی بشر شویم، نظم کهنی که به تجربه ثابت شده است که از حل بحران های امروز اجتماعی عاجز و ناتوان می باشد. اما اگر این اصول درست است ما باید بعنوان باورمندان به آن وارد عمل شویم و اجازه ندهیم که تبعیض و نابرابری بین افراد بشر اعمال گردد. برای نمونه تصور نباید کرد که پسر متولد شدن بهتر از دختر متولد شدن است و یا انسان سفید برتر از سیاه و یا خواص بر عوام مردم مزیت دارند. ما باید شرایط و موقعیت افراد جامعه را در طول حیات آنها در سطح برابری اعتلا بخشیم و موانع و محرومیت هائی که ناشی از نابرابری و بیعدالتی است از میان برداریم. از آن جمله این باور است که ما پذیرفته ایم مردان بواسطه برتری و تفوق بر امور می باید وظائف برتر اجتماعی را مانند نمایندگی مجلس (و یا ریاست جمهوری) را بر عهده داشته باشند و دیگران (زنان) هر چند با داشتن صلاحیت در احراز این مقام ها و انجام وظائف، بطور قانونی از دستیابی به آنها محروم گردند و بدیهی است که این باور میبایست تغییر بابد. اگر در طی سالهای متمادی فردی شایسته و دارای شرایط و ویژگی های مناسب از راهیابی به این امور و وظائف محروم گردد، بدیهی است که این امر آسیبی هر چند جزئی برای جامعه ایجاد می نماید. در مقابل اگر هزاران فرد نامناسب و ناشایست فقط بدان خاطر که قوانین انتخابی چنان وضع شده است که آنان بتوانند به مجلس راه یابند و یا وظائف خطیر اجتماعی را که صلاحیت انجام آنرا ندارد به عهده گیرند، برای آن جامعه چیزی جز فاجعه به ارمغان نخواهد آورد.در حال حاضر در کشورهای پیشرفته، زنان به علت ناتوانائی هائی که برایشان فرض شده است حق شرکت در انتخابات مجلس را ندارند. زیرا برای آنان از بدو تولد مقرر کرده اند که هرگز نمی توانند در طول زندگی شان در امور اجتماعی و (سیاسی) مشارکت داشته باشند. اما مردان مجازند که برای کسب تمام امتیازات و هویت های اجتماعی و سیاسی، مقامات و شغل ها به جز یک استثناء که آن هم مقام پادشاهی است به رقابت پردازند. حقیقت آن است که مردان بوسیله ثروت و سرمایه ای که دارند، قادر خواهند بود که به هر مقام سیاسی اجتماعی که بخواهند علیرغم عدم صلاحیت و شایستگی شان دست یابند. در مقابل برای اکثریت مردم غیر ممکن است که بتوانند ثروت و سرمایه ای بیاندوزند تا بدان وسیله به مقامات اجتماعی، سیاسی دست یابند. اما در این میان تفاوتی که وجود دارد این است که بطور کلی برای مردان هیچ قانون و رسم و آئینی وجود ندارد تا مانع از احراز کسب عناوین اجتماعی گردد در حالیکه همان طور که پیشتر اشاره شد از ابتدا موانع متعددی برای زنان تعیین شده است.در مورد کسب عنوان پادشاهی که مهمترین و بلند مرتبه ترین وظیفه اجتماعی است و به جای اینکه دستیابی به آن رقابتی باشد، از طریق وراثت منتقل می گردد، باید اذعان نمود که تمام ملت های آزاد موفق شده اند.که محدودیت هائی را برای مقام سلطنت بوجود آورند تا از قدرت بلا منازع پادشاه کاسته شود. برای مثال شخصی را بعنوان وزیر مسئول که شغلی رقابتی برای تمام شهروندان مرد محسوب می شود، عنوان کرده اند تا از این طریق بتوانند تسلط کامل بر امور اجتماعی پیدا نمایند.اما افرادی که نیمی از جمعیت جوامع را تشکیل می دهند و از "بد حادثه" زن آفریده شده اند به خاطر همان پیش فرضیات که حاکی از عدم توانائی است، هیچ بختی برای بدست آوردن وظائف خطیر سیاسی و حرفه ای اجتماعی ندارند. فرودستی اجتماعی زنان بطور برجسته حقیقتی است که در نهادهای اجتماعی، قوانین و اصول اساسی مدرن وجود دارد و یادگاری بر جای مانده از فرهنگ سنتی و کهن می باشد. به سخنی دیگر فرودستی زنان از دوران ماقبل تاریخ و عصر حجر وجود داشت و سپس به دبستان فکری فلاسفه دنیای کهن راه یافت و از آنجا به معابد با شکوه خدایان اساطیری یونان و رم رخنه نمود تا اینکه به عرصه حضرت پطرس (سنت پل) و دعاهای روزانه او کشیده شد و اعیاد و مراسم روزه مسیحیان در کلیساها را احاطه نمود. بهر حال باید اذعان نمود که تضادهائی که دنیای مدرن جهت حل نابرابری ها و تضادهای درونی امور اجتماعی آغاز کرده است، باعث خواهد شد که گرایشات و واکنشی نسبت به اینگونه اختلافات و نابرابریهای اجتماعی حداقل در ضمیر انسانها بوجود آید. بدیهی است که این واکنشها و گرایشات در قدم اول یک پیش فرض قابل قبولی روی آن بخش نامطلوب فکری ایجاد میکند و یا حداقل پرسش های اساسی و قابل تعمقی را در ذهن ها متبادر خواهد ساخت. برای نمونه، استبداد رژیم های سلطنتی باعث بوجود آمدن فکر و ایده جمهوری خواهی شد.بهرحال این پرسشهای اساسی نباید فقط بصورت امور تصدیقی بلاتصور و یا نظریه های اجتماعی، مورد توجه و رسیدگی قرار گیرند بلکه باید این پرسشها راهگشای مباحثی گردد که به دستیابی به عدالت اجتماعی بر مبنای شایستگی و استحقاق نوع انسان منجر گردد. پاسخ به این گونه پرسشها مانند هر نظم اجتماعی به برآورد و ارزیابی روشنگرانه گرایشات بستگی دارد و ممکن است نتایج آن ایجاد جامعه ای بدون تبعیض جنسیتی باشد.اما نوع مباحثی که به آن اشاره شد، باید مباحثی واقعی و مبتلا به جامعه باشد و نه مباحثی که بخاطر ارضاء مبهم خواسته ها صورت گرفته باشد. برای مثال من به بررسی موضوعاتی که فقط تجربه نوع بشر آنرا در جهت میل و خواسته یک نظام ویژه فکری بدست آورده است، نخواهم پرداخت. زیرا تجربه موضوعات کلی هیچگاه ما را به درک واقعیات قادر نخواهند ساخت. برای نمونه اگر گفته شود که اصل برابری مرد و زن یک تئوری بیش نیست باید خاطر نشان کرد که اصل مقابل آنهم یعنی اصل عدم برابری بین دو جنسیت نیز بر مبنای تئوری بیان شده است.اما موضوعاتی که ممکن است در این تئوری (اصل عدم برابری بین زن و مرد) به اثبات رسیده باشد، تجربیاتی است که جامعه بشری تحت یک نظام (نظام مرد سالاری) کسب کرده است. تجربه از مراتب سعادت و نیکبختی که جامعه انسانی نصیبش شده است و ما شاهد آن هستیم، سخن نمی گوید اما آنچه را که تجربه بیان کرده است آن است که بهبودی وضعیت اجتماعی زنان که بطور قطع در یک زمان امری تغییر ناپذیر بنظر می آید، گام به گام توسعه و بهبود یافته است. در این رابطه فیلسوفان و تاریخ نگاران این تغییر و تحول را خواه در جهت اعتلای موقعیت زنان ارزیابی کرده باشند و یا خواه در جهت کم بها دادن به آنها، به این واقعیت باید اذعان نمود که معیار تمدن در طی قرون میان جوامع انسانی، اهمیت دادن به موقعیت و نقش اجتماعی، سیاسی زن بوده است.به سخنی دیگر در تاریخ بشریت، دوره هائی که در آن پیشرفت و ترقی حاصل شده است، دوره هائی بودند که شرایط اجتماعی زنان در وضعیت برابر با مردان قرار داشت.بنابر این بی فایده است ادعا کنیم که طبیعت و ذات دو جنسیت اقتضاء می کند که هر کدام از این جنسیت ها وظائف ویژه و مناسب با وضعیت خود داشته باشند. من این طرز فکر و درک عمومی را تا زمانیکه رابطه کنونی مرد و زن نسبت به یکدیگر این چنین نابرابرانه است نمی پذیرم که هر فرد به خاطر "طبیعتی" که دارد قادر به درک مسائل اجتماعی است. به عبارت دیگر در جامعه ای که مردان بدون زنان و یا زنان بدون مردان مورد بررسی و تحقیقی قرار نگرفته اند و یا جامعه ای از مردان و زنان که در آن زنان تحت سلطه مردان نبوده باشند، مورد تجربه واقع نشده است و نیز سرشت و طبیعت هر دو جنسیت در این شرایط بررسی نشده است، نمی توان پذیرفت که آنان "ذاتا" و "طبیعتا" تفاوت عقلی و اخلاقی دارند. آنچه که تاکنون به عنوان "ذات" و "طبیعت" زن گفته شده است بطور قطع امری ساختگی و نادرست (غیر علمی) است و در شرایط سرکوب چند جانبه زنان پدید آمده است. بدون شک، منش و شخصیت دیگر طبقات زیر سلطه اجتماعی که به بهانه "طبیعت" آنها برده نامیده می شدند از همین نوع است.هیچگاه بردگان را به حال خود رها نمی کردند، آنها دائما تحت سرکوب و کنترل شدید قرار داشتند زیرا اگر آنها به هر نسبتی که از آزادی برخوردار می شدند به همان نسبت در صدد توسعه و بهبود وضعیت خود برمی آمدند. در مورد زنان نیز چنین بوده است، آنان را بخاطر قابلیت های "طبیعی" شان که در امور خانه داری، پخت و پز و ارضاء جنسی اربابان خود (مردان) داشتند، همواره بکار میگرفتند. بدیهی است که اگر فضای مناسب و مواد حیاتی و انرژی زا برای بذر گیاهی فراهم باشد و آن گیاه از مراقبت و آبیاری و نور خورشید بهره مند گردد، مسلم است که جوانه خواهد زد و رشد و توسعه پیدا خواهد نمود. در حالیکه اگر دانه بذری در فضای نامناسب و در هوای سرد و یخبندان و یا در مجاورت بیش از حد گرما قرار گیرد آن بذر نه تنها از جوانه زدن و رشد باز می ماند بلکه از بین خواهد رفت.مردان با عدم درک و توانائی شناخت در مورد چگونگی رفتار با زنان و نیز با تحلیل های ذهنی و روشهای نادرست و ایجاد فضای نامناسب برای رشد یک بذر، انتظار دارند که آن بذر جوانه زند، رشد کند و به درختی سرسبز و تنومند تبدیل گردد. آنان غافل از این حقیقت ساده و روشن هستند گیاهی که در محیط نامناسب و فضائی که نیمی از آنرا بخار و گرما تشکیل داده است و نیم دیگرش را یخ و سرما، نمی تواند نمو کند.به سخنی دیگر طبیعت زن می باید در محیط آزاد و فضائی مناسب قرار گیرد تا بتواند استعدادهای درونی و فطری خود را شکوفا نماید. این مشکلات یعنی ایجاد فضای نامساعد و تنگ و تاریک که در آن نور و آزادی راهی ندارد مانع از روند فکری و شکل گیری اندیشه ها می گردد و در نتیجه معضلات بسیاری برای اجتماع پدید می آورد. بسی آشکار است که بزرگترین مانع همانا عدم توجه و انکار عواملی است که روی ساخت و شکل گیری منش و شخصیت انسان تاثیر می گذارد. بهر حال فرهنگ سلطه برای هر فردی یک گرایش طبیعی را از پیش فرض کرده است و بر اساس آن پیش فرض عمل مینماید و اگر با استدلال نشان داده شود که این پیش فرض نادرست است و گرایش افراد و تن دادن به شرایط بخاطر آن است که فرهنگ سلطه محیطی را در جهت تابعیت افراد ایجاد کرده است، با سرکوب آنان روبرو می شویم. برای نمونه، در مورد کشاورز اجاره ای ایرلندی که قطعه زمینی را سالانه اجاره میکند cottier)) چنین گفته اند که او به علت کاهلی و تن پروری ذاتی و طبیعی، از صاحب زمین و ارباب خود عقب مانده است. (نه اینکه مورد ستم و استثمار واقع شده است). همچنین طرز تفکری وجود دارد که ترک ها را بطور ذاتی غارتگران ساده لوحی می پندارند که بوسیله یونانیها فریب داده شدند. در مورد زنان نیز اغلب گفته میشود که آنان بطور طبیعی به امور سیاسی بی توجه اند و طبیعتا در اندیشه منش فردی خود می باشند و یا اینکه آنان نسبت به مردان به علت عدم توانائی فکری و تعقل در امور تجریدی به مسائل اجتماعی، سیاسی بی علاقه اند. اما تاریخ که اینک بهتر از گذشته مورد بررسی قرار می گیرد، درسهائی خلاف این تصورات را به انسان آموخته است، زیرا مردان در گذشته تاریخ را بنا بر ذهنیات خود می نوشتند و کمتر از حقیقت آن و آنچه که واقعا رخ داده است، سخن می گفتند.
از این رو و با توجه به پرسش بسیار مشکل مبنی بر تفاوت طبیعی دو جنسیت در چیست؟
و نیز در شرایطی که بیشتر افراد به خاطر کم اطلاعی و بصورت جزئی به این موضوع تعصب نشان می دهند و آنرا سبک می شمرند باید اذعان نمود که در حقیقت این موضوع از قوانین زیستی و شرایط محیطی که روی منش و شخصیت انسان تاثیر می گذارد، ناشی شده است و مستلزم آن میباشد که مطالعه روانشناسی و تحلیل روی منش و شخسیت انسان صورت گیرد. بدیهی است به سبب وجود مسئله و حل نشدن آن یعنی عدم پاسخ علمی به پرسش اختلافات طبیعی دو جنسیت در چیست؟ بحث طبیعی بودن این تفاوتها منتفی است. از طرف دیگر شرایط محیط زیست و تاثیر آن روی شکل گیری منش انسان و نیز چگونگی کسب دانش و مهارت ها و کاربرد آنها در جای خود باقی است. بنابراین برای اثبات این دو موضوع یعنی "تفاوت های ذاتی و طبیعی بین زن و مرد" و "تاثیر پذیری شرایط محیطی و زیستی روی شکل گیری منش و شخصیت انسان" به مطالعه و دانش بیشتری احتیاج است. از آنجائیکه هنوز انسان از چنین دانشی کم بهره است، لذا نمی تواند بطور قطع نسبت به آنها اظهار نظر نماید. اما آنچه را که می توان بطور قطع اظهار نمود این است که تفاوت های ذاتی و طبیعی بین مردان و زنان، در حال حاضر از حدس و گمان پای فراتر نمی گذارد و دانش مقدماتی امروزی با بیانی ضد و نقیض و ناتمام به پرسشها و تفاوتهای دو جنسیت، پاسخ داده است.پزشکان و روان شناسان تا اندازه ای تفاوت های ساختار جسمی انسان که از مهمترین ارکان علم روانشناسی است را معلوم کرده اند، اما بزحمت می توان گفت که هر پزشک خود یک روان شناس است. بنابر این همانطور که پیشتر اشاره شد بررسی و تحقیق در مورد این مسئله پایانی ندارد و بعید است بتوان گفت که رفتار و منش ذهنی و روانی زنان در مطابقت با مردان پست تر است.یکی از مهمترین وظائف زنان این است که خود می باید در تبیین و تحقیق این موضوع تلاش نمایند زیرا با توجه به اینکه واژه کند ذهنی و نادانی در سراسر دنیا یک معنا دارد، گفتن اینکه زنان ذاتا کوتاه فکر و کند ذهن هستند بسیار آسان است.اما اثبات این موضوع که در طول تاریخ، زنان در شرایط محیطی و زیستی که به آنها تحمیل شده بود و بخاطر فرهنگ سلطه و تابعیتی که همواره حاکم بود آنان را کند ذهن فرض می کردند و این امرکه بطور قطع امری طبیعی و ذهنی نمی باشد، مستلزم کار و تحقیق است.یک مرد با دانش متوسط خود بندرت می تواند از منش و شخصیت زن خود شناخت داشته باشد آنهم نه شناخت در توانائی همه جانبه او. زیرا ممکن است خود زنان هم بواسطه عدم ابراز عقاید واقعی شان از قابلیت ها و توانائی های خود ناآگاه باشند. بیشتر مردان تصور می کنند که بطور کامل از زنان شناخت دارند زیرا آنان روابط عاشقانه و جنسی با چند زن و احتمالا تعداد زیادی از آنها برقرار کرده اند. اگر این مردان در این زمینه مشاهده گر خوبی باشند و بتوانند تجربیات خود را که از همبستر شدن با زنان متعدد کسب کرده اند، از نظر کیفی و کمی بیان دارند، آنگاه ممکن است که آنها فقط چیزهای از قسمت های کوچک خصوصیات طبیعی زنان که بدون شک مهمترین قسمت است، آموخته باشند. اما این همه آن چیزی نیست که زن دارا می باشد زیرا زنان خصوصیات خود را بدقت پنهان می سازند و بیشتر افراد نسبت به این خصوصیات بی اطلاع هستند. بطور کلی بیشترین مطالعه ای که یک مرد می تواند روی زن انجام دهد، مطالعه روی منش و رفتار فقط یک زن و آن همسر خود است. او برای این کار فرصت های بسیاری در اختیار دارد و می توان این مطالعه را منبع با ارزشی برای عموم بحساب آورد. اما بیشتر مردان نمی توانند موارد دیگر را به جز همان مورد مشخص مطالعه و بررسی کنند. این مطلب مضحک است که بگوییم مردی می تواند نسبت به خصوصیات همسر مرد دیگری نظر بدهد و آن نظر را به عموم زنان تعمیم دهداز این مسائل چنین استنتاج میشود که موضوع زن، موضوعی است که سزاوار شناخت و مطالعه بیشتری است و مردان کمتر صلاحیت قضاوت در این مورد را دارند، مگر آنکه آنها در مورد رفتار ومنش احساسی خود و در مطابقت با زنی که با او ارتباط دارد و می تواند بوسیله این ارتباط و درک مستقیم احساسی، از فکر و ذهنیت زن باخبر گردد و یا تصورات خود را از حالاتی که زن را خجالتی می سازد، بیان سازند. با توجه به اینکه در این گونه روابط هم کار به دشواری انجام می گیرد. زیرا حتی در جائیکه احساسات و عواطف یگانه و نیز لذات مشترک وجود دارد، با این وجود، هنوز یک طرف (زن) اجازه ندارد و یا کمتر اجازه دارد که وارد روابط داخلی و شخصی طرف دیگر (مرد) گردد. بنابر این رابطه اگر هم رابطه ای همراه با عشق راستین باشد، رابطه ای یک جانبه است که باعث می گردد حس اعتماد و اطمینان خاطر نسبت به دو جنسیت از بین برود. به سخنی دیگر در یک جانب سلطه و فرادستی مرد حاکم است و در جانب دیگر تابعیت و فرودستی زن و بدیهی است تا زمانیکه رابطه سلطه و تابعیت بین مرد و زن وجود دارد مفاهیم عشق، آزادی، برابری و عدالت، به معنای حقیقی آن وجود نخواهد داشت. برای مثال، وقتی که به روابط مقایسه ای پدر و فرزند نظر افکنیم درخواهیم یافت که با وجود اینکه از جانب پدر محبت های همه جانبه و واقعی نسبت به پسر انجام می گیرد، اما بسیاری از گرایشات پسر گرایشاتی نیست که پدر انتظار دارد. بعبارت دیگر با وجود محبت های خالصانه پدر، رفتار و منش پسر متاثر از رفتار دوستانش می باشد. این پدیده از آن جهت بروز میکند که رابطه پدر و فرزند همواره رابطه سلطه و تابعیت بوده است و معمولا فرزند به جنبه ای از گرایش ها و روابط جلب می گردد که در آن گرایشات و یا روابط سلطه ای وجود نداشته باشد و بدیهی است که او این روابط را در میان دوستانش پیدا می کند. بنابر این چه در جهت تمکین فرزند از پدر و یا چه در جهت عدم تمکین آن، واقعیت این است که این نوع قضایا از زاویه به سلطه درآوردن امور ارزیابی می گردد.برای نمونه، همواره بوسیله قدرت به زن القاء شده است که وظیفه ای به جز ارضاء حس خوشنودی مرد وظیفه دیگری ندارد و گرایشات و احساسات او نسبت به امور و پدیده ها باید مورد قبول مرد واقع گردد و در غیر این صورت آن گرایشات و احساسات می باید یا از بین رود و یا در درون سرکوب گردد.تمام این مشکلات و معضلات اجتماعی که برای زنان بوجود آمده است به سبب اطلاعات و دانشی است که مردان توانسته اند در طول تاریخ کسب نمایند و با فرصت و امکانات کافی که در اختیار داشتند توانسته اند آنچه را که خود خواسته اند، مطابق میل و سلیقه شان، منعکس نمایند. برای نمونه، درک گرایش و رفتار فقط یک زن، نمی تواند ما را به درک واحد از رفتار و گرایشات زنان برساند. بررسی رفتار و شخصیت یک زن را نمی توان به دیگر زنان تعمیم داد و ادعا کرد که رفتار و منش آنها را شناخته ایم. بویژه آنکه این شناخت جزئی فقط یک جنبه از خصوصیت زنان را آنهم در یک مکان ویژه ای را در بر می گیرد و نه جنبه های گوناگون خصوصیات آنان را در مکانهای مختلف. اگر هم به فرض محال بتوان چنین شناختی پیدا کرد باید گفت که این شناخت برای زنانی است که در یک دوره مشخص تاریخی و با شرایط اجتماعی ویژه ای زندگی می کرده اند. از این جهت است که دانشی که مردان در طول زمان نسبت به زنان کسب کرده اند دانشی بدون مرجع حقیقی و کاملا نادرست است. بدون شک تا زمانیکه زنان خود دست به کار نشوند و از خود نگویند، این نوع شناخت و دانش مردانه، دانشی زیان آور، سطحی و کم مایه می باشد. بدیهی است که این زمان فرا خواهد رسید. زیرا امروزه زنان صلاحیت و شایستگی کسب علم و دانش را دارند و می توانند در اجتماع اظهار وجود نمایند و افکار عمومی را تغییر دهند. هر چند که تا بحال انگشت شماری از زنان جرئت پیدا کردند تا علیرغم سلطه مردان، حقایقی را بیان دارند که آنان میل به شنیدن آنرا نداشتند. باید بخاطر آورد که تا این زمان زنانی بودند که علیرغم فضای نامناسب که مردان برایشان ایجاد نموده بودند، عقاید سنتی را به چالش گرفتند.پرواضح است که زنانی که می خواهند نقش مستقلی در امور اجتماع ایفا نمایند، می باید به منابع و کتابهائی که موضوع وابستگی طبیعی را بطور مبهم بیان کرده اند، رجوع نمایند و آن موضوعات را بطور واضح و روشن نقد نمایند. برای نمونه یکی از زنانی که اثر بزرگی را از خود بجای گذاشته است(۱) در ابتدای یکی از کتابهای خود با حروفی پررنگ این شعار را نوشت :" مرد میتواند با عقیده ای مخالفت کند اما زن باید پذیرای آن عقیده باشد."اما همانطور که گفته شد از این نوع زنان انگشت شمار یافت میشوند و زنانی که در باره "زنان" می نویسند، معمولا به مطالبی می پردازند که چاپلوسی محض مردان است. برای مثال این نوع زنان در کتابهای خود یا به ماجرای زنان مجردی می پردازند که مایلند بخت خود را با شوهر کردن بیازمایند و یا به زنانی که پای را از گلیم خود فراتر گذاشته اند و فرومایگی را که مردان به آنها تحمیل کرده اند را نپذیرفته اند و فقط تن به نوع ملایم فرومایگی داده اند. باید توجه داشت که این موارد فقط به گذشته بازنمی گردد، بلکه هنوز هم وجود دارد. امروزه با آنکه زنان تحصیل کرده و باسواد بیشتر نسبت به گذشته وجود دارند و قادرند که آزادانه سخن بگویند و احساسات و خواسته های واقعی خود را بیان دارند، اما متاسفانه آنان به مسائل بی اهمیت و مشاهدات فردی و درونی که حاصل معاشرتهای پیش پا افتاده و روزمره است می پردازند و احساسات زنانه مصنوعی و غیر واقعی را اظهار می دارند. بدیهی است که با پذیرفتن اصل آزادی، توسعه و بهبود وضعیت زنان و به رسمیت شناختن حقوق برابر آنان با مردان، از جانب نهادهای اجتماعی این موارد کم و کمتر خواهد شد.وقتی که آن زمان فرا رسد، ما خواهیم دید که برای شناخت "طبیعت زن" به دانش زیادی نیازمندیم. من علل مشکلات و معضلاتی را که بواسطه دانش اندک مردان نسبت به طبیعت و خصوصیت زن در جامعه بوجود آمده است، کوچک شمرده ام و مثل این است که بگوئیم "مهمترین علل فقر و نداری فکر کردن به ثروت و دارائی دیگری است"(۲)بدیهی است روی موضوعی که زنان خود متملقانه اذعان دارند که مردان (که بطور قطع دانشی اندک در مورد زنان دارند) بهترین افرادی هستند که می توانند راجع به آنها قضاوت کنند، اوضاع مشکلتر میشود و بخت کمتری برای قبولاندن حقیقت موضوع ایجاد میکند.در حال حاضر با دانش اندک هر مردی و یا تجمعی از مردان، غیر ممکن است که بتوان برای آنان صلاحیتی جهت اظهار نظر و قانون وضع کردن در مورد زنان قائل شد. زیرا آنان با دانش یک سو نگر خود که بی تجربگی و عدم اطلاع از موقعیت و وضعیت واقعی زنان در جامعه و روند زندگی را می رساند، به هیچ وجه قادر نخواهد شد که صلاح و سعادت آنان را تشخیص دهند. بنابر این پاسخ به این پرسش که چه اصولی در جوامع متمدن سعادت و نیکبختی برای زنان بهمراه می آورد، به عهده خود زنان موکول می شود. آنها هستند که می باید از تجربیات خود و نهادهای کاربردی که ایجاد می کنند پاسخگو به این مسائل مبتلا به جامعه باشند. هیچ راه دیگری به جز همت و تلاش خود آنها جهت فائق آمدن و حل این مشکلات وجود ندارد. این یکایک زنان هستند که می باید برای تضمین سعادت و نیکبختی خود قانون وضع نمایند و نه کسان دیگری. ما در این امر اطمینان داریم که زنان در شرایط و موقعیت آزاد هیچگاه برخلاف طبیعت رفتار نخواهند کرد. این روشی کاملا زائد و بی معنی است که زنان را از وظائفی که قادر به انجام آن هستند، منع نمود.بدیهی است که وظائفی که زنان انجام خواهند داد به خوبی وظائفی نیست که رقبای آنان یعنی مردان انجام می دهند. زیرا زنان را در طول تاریخ همواره از انجام آن وظائف دور نگه داشته اند و تاکنون هم کسی به حمایت از خواسته های آنان که همان ایفای نقش و وظائف اجتماعی است، برنخاسته است. به سخنی دیگر مردان در به عهده گرفتن نقش و امور اجتماعی آنهم در جهت تمایل و خواسته شان همواره مورد تشویق و حمایت قرار گرفته اند و در مقابل زنان را با وجود استعداد و تمایل آنها در عهده دار شدن وظائف اجتماعی مانع می شدند و نیز هیچ قانونی از جایگزینی و واگذاری وظائف مردان به زنان حمایت نمی کرد. بهر حال مردان وظائف زنان را در همان حدی که خود تشخیص می دادند فرض می کردند و آن وظائف را به آنها واگذار می کردند. زنان هیچگاه از شرایط مساوی و آزاد با مردان برخوردار نبودند تا آن شرایط باعث رشد و توسعه قابلیتهای آنان شود .عقیده کلی مردان بر آن است که بر حسب قانون وظیفه طبیعی زن، شوهر داری و رتق و فتق امور خانه می باشد. حال فرض نمائیم که به حکم قانون چنین باشد. باید پرسید که این قوانین (قوانینی که از ابتدا تا حال جزء قوانین اجتماعی محسوب می شدند) در صورتی درست می باشد که زنان می توانستند دوشادوش مردان برای انجام کارهای اجتماعی شرکت داشته باشند و مانند آنها از فرصتهای مساوی و انتخاب شغل و ابراز خواسته های خود آزادانه برخوردار باشند. حال اگر در این شرایط زنان از عهده وظائف محوله اجتماعی بر نمی آمدند و ضعف و سستی نشان می دادند آنگاه می توان آن قوانین را پذیرفت. در صورتی که مردان قانونگزار به صراحت اعلام کرده اند که "ضرورت وظائف اجتماعی ایجاب می نماید که زنان ازدواج کنند و بچه دار شوند و اگر آنها تن به این وظیفه ندهند، لازم است که آنان را به انجام این وظیفه وادار کرد.چنین قوانین و رفتارها دقیقا همان قوانین و رفتاری بود که با برده داران جنوب کارولینا و لوئیزیانا انجام می دادند و می گفتند که "باید پنبه و شکر کشت و تولید شود و این وظائف به عهده سیاه پوستان و نه سفید پوستان می باشد و اگر آنان با دستمزدی که ما تعیین می کنیم تن به انجام این کار ندهند باید آنان را به این کار وادار کرد". همچنین گاهی اتفاق می افتد که سربازان در دفاع از کشور داوطلب نمی باشند و در این صورت طبق قانون باید آنها را وادار به دفاع از کشور نمود. بدیهی است که وادار کردن زنان به ازدواج و بچه آوردن و نیز بردگان به کشت پنبه و شکر و گسیل سربازان به جبهه جنگ با منطق زور و سلطه انجام می گیرد و بدون شک این منطق تا به امروز بطور موفقیت آمیزی اعمال شده است. اگر حق واقعی و ارزش حقیقی کار (سیاه پوستان آنهم نه بعنوان برده) و سربازان پرداخت گردد، آنان احتمالا به عنوان یک کارگر برای شما کارفرمایان خدمت خواهند کرد و مشکلی ایجاد نخواهد شد. در این میان تنها مسئله ای که در مقابل آن هیچ جواب منطقی وجود ندارد این است که آنها بگویند که "ما نمی خواهیم". به عبارت دیگر برای سیاه پوستان و سربازان این حق محفوظ است که دستمزد عادلانه شما را نپذیرند و برای شما کار نکنند زیرا زور و اجباری در پذیرفتن کار به آنان تحمیل نشده است.در این رابطه، مردان تمام درها را به روی زنان بسته اند و تنها دری که باز نگه داشته اند، تن دادن آنان به ازدواج است و چنین وانمود می کنند که غرض آنها از این کار خیر و صلاح زنان است و تحمیلی به پذیرفتن آن ندارند. بدیهی است که باید به این مردان گوشزد نمود که غرض آنها سعادت و نیکبختی زنان نیست زیرا در این قرارداد و عقد که می باید به رضایت کامل طرفین امضاء گردد، یک طرف آن یعنی زنان مجبور هستند که به انتخاب هابس (Hobson’s choice) تن دهند و آن انتخاب، انتخاب "یا این و یا هیچ" است.(۳)من بر این باورم که اعمال این گونه مردان، نشانه تنفر واقعی شان نسبت به آزادی و برابری زنان است. این مردان واهمه دارند که مبادا در آینده زنان به ازدواج های اجباری تن ندهند و هر کاری را به جای ازدواج کردن ترجیح دهند. بدیهی است کسی که از آینده بیم دارد بر نابرابری ها و ازدواجهای اجباری صحه می گذارد.اگر زنان از حق اختیار و آزادی در امر ازدواج برخوردار کردند آنان طریقه ای را برخواهند گزید که در آن صاحب اختیار و مالک دارائی خود باشند و از کلیه حقوق برابر با مردان برخوردار شوند. من فکر می کنم که اگر چنین امری در آینده صورت گیرد، باید انتظار بهبود وضعیت زنان را در جهات مختلف داشت. حال اگر مردان قوانین ازدواج را وضع کنند (که کرده اند) آن قوانین چیزی نیست مگر قوانین مستبدانه ای که با روش انتخاب هابسون برای زنان انجام می گیرد.مردان هرگز اجازه نخواهند داد که زنان بدنبال کسب علم و دانش بروند زیرا بخوبی می دانند که زنانی که قدرت خواندن داشته باشند توانائی نوشتن را نیز دارند و در نتیجه قادر خواهند شد که تناقضات و آشفتگی های قوانین موجود را آشکار سازند و خود در جهت تصحیح آن قوانین برآیند. از دید مردان، این اشتباه محض است که زنان صاحب قضاوت، هنر، دانش و اختیار گردند، آنها باید خدمت گزاران خانگی باقی بمانند و اطفاء غریزه جنسی مردان را مرتفع سازند.

جان استوارت میل