پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


کره اسب


کره اسب
وقتی اصلان و پسر مشدی ابراهیم اسب اصلان را از طویله آوردند بیرون تازه آفتاب زده بود. مردم ده که از صدای اسب اصلان همگی بیچاره شده بودند، آمده بودند و ایستاده بودند دور خانه اصلان. پشت بام خانه های اطراف طویله همه پرشده بود از آدم های ده.
کلمراد گفت : « چیه اصلان ؟ صدای اسبت همه ده رو ور داشته . خواب واسمون نذاشته.»
مشدی صفر گفت : « والله صبح از خروس خون می زنیم بیرون و تا بوق سگ می ریم سر زمین. شب می خوایم یه خواب راحت بکنیم. نمی شه که اینجوری.»
اصلان داشت با پیراهنش عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد . صدای اسب همه ده را ورداشته بود . کدخدا گفت : « راست می گه مش صفر . یه هفته است که اسبت همین طور داره می ناله . خوب ببین چه مرگشه دیگه. »
اصلان گفت : « خوب چی کارش کنم اسبه زائوه دیگه. این همه سروصدا عادیه دیگه.»
کلمراد گفت : « چی؟ زائوه؟»
اصلان گفت : « آره . پریروز مشدی بهیه رو اوردم گفت که اسبه زائوه. امروز فردا دیگه بایس بزاد.»
کلمراد گفت : « چی چی رو زائوه امروز فردا بایس بزاد؟!»
اسکندر از پنجره خانه روبرو سرش را آورد بیرون و داد زد: « مش صفر. های مش صفر چه خبر شده؟»
مش صفر بر گشت عقب و دستش را تکان داد و گفت : « هیچی بابا.»
کدخدا گفت : « خوب راس می گه اصلان زائوه دیگه!»
کلمراد برگشت سمت جمعیت و گفت : « می شنوین چی می گه؟ می گه اسبه زائوه .» بعد رو کرد به کدخدا « آخه مگه اسب نری هم تو این ده مونده که این زائوه ؟ »
اصلان گفت : « خوب من چه می دونم شاید ... »
پسر مشدی جبار که از نوچه های کلمراد بود گفت : « راست می گه کلمراد . از پار سال که همه اسب های نر ده جزام گرفتن و همشون رو بردیم بیرون ده دیگه اسب نری تو ده نمونده »
کدخدا گفت : « خوب یعنی می خوای بگی اسب اصلان هم جزام داره ؟»
اسکندر از پنجره داد زد : « اتفاقی افتاده مش صفر ؟ »
مش صفر گفت : « ول کن بابا وقت گیر اوردی ها!»
پسر مشهدی ابراهیم که نشسته بود و داشت شکم اسب را می مالید گفت : « خوب اگه جزام گرفته بود که تاحالا مرده بود. تازه می دونی این قضیه مال چند سال پیشه؟»
حاجی محرم که تازه از ماجرا خبردار شده بود آمد جلو. کلمراد و مشدی صفر و پسر مشدی ابراهیم راه باز کردن تا حاجی بیاید جلو. حاجی محرم گفت : « کلمراد و بقیه راس می گن اصلان اسبت چه طوری زائو شده؟»
اصلان همینطور هاج و واج به کلمراد و حاجی محرم نگاه می کرد. بتول خانم چادرش را پیچید دور کمرش وهمینطور که داشت می آمد جلو گفت : « حالا کی گفته اسبه حاملس؟ شاید یه مرض دیگه داره زبون بسته. نگاه کن تو رو خدا به جا اینکه به حال اسبه برسن واستادن صغری کبری می چینن.» و آمد بالا سر اسب و شروع کرد چشمهای اسب را وارسی کردن. چشمهای اسب قرمز قرمز شده بود و داشت از حدقه در می آمد.
کلمراد گفت : « به هر حال اگه اسبه زائو باشه باید یه فکری کرد چون تا با این حال و وضع تا چند دقیقه دیگه می زاد . حاجی تو چی می گی؟»
حاجی محرم تسبیحش را یک دور دور دستش پیچید همینطور که داشت عبای سیاهش را تکان می داد و خاکش را پاک می کرد گفت : « در اینگونه موارد شارع مقدس حکم بر قتل حیوان زاییده شده کرده و عدم انجام آن موجب ضمانه.»
اصلان گفت : « چی ؟ اسب منو؟ اسب منو می خواید بکشید؟ من نمی ذارم. اسب من داره می زاد به شماها چه ربطی داره؟»
صدای نعره اسب دوباره بلند شد . بتول خانوم پسر مشدی ابراهیم را زد کنار و داد زد « اقدس جون، الهی تصدقت برم پاشو، پاشو برو طشت مسی رو بردار توش آب جوش بریز و وردار بیار. اکرم جون قربونت تو هم برو بهیه خانوم و صدا بزن زود خودش رو برسونه. پاشو قربونت برم. فقط من نمی دونم چرا ای زبون بسته رو اوردی بیرون اصلان؟»
اصلان گفت : « خوب گفتم هوای طویله گرفته است بیاد بیرون یه کم هوا بخوره شاید حالش جا بیاد.»
بعد رو کرد به جبار و سردار و گفت : « شما دوتا هم اونقدر نشینین اونجا و این ور و اون ور رو نگاه کنین . پاشین بیاین پاهای اسبه رو بگیریم ببریم تو طویله، پاشین.»
کدخدا روکرد به حاجی محرم و گفت : « حالا می گی چی کارش کنیم؟»
محرم کلاهش را روی سرش جابجا کرد و گفت : « والله همینکه گفتم . راهش همینه . کار دیگه ای نمی شه کرد وگرنه باید اون دنیا پاسخگو بود.»
کدخدا گفت : « آخه نمی شه که اینجوری ... »
کلمراد که تا آن موقع ایستاده بود و کدخدا و حاجی محرم را نگاه می کرد آمد جلو و گفت : « حاجی راست می گه باید کشتش. می تونیم پوستشم ورداریم بدیم ده بالایی ها . خوب می خرنا!»
پسر مشدی ابراهیم آمد جلو گفت : « نه . حاجی از خودش می گه وای میستیم اسلام بیاد تا اسلام نیومده هیچکس هیچ کاری نمی کنه . »
کدخدا با پشت دست زد تو صورت پسر مشدی ابراهیم و چشم غره ای رفت بهش و گفت: « می بایس به جای اون حیوون اینو بکشیم حیف اون زبون بسته. برو با بزرگترت بیا بچه. بپیش بینم.»
اشک در چشمان پسر مشدی ابراهیم جمع شده بود . اسکندر گفت : « آخ آخ چی شد مش صفر؟»
مش صفر برگشت و گفت : « الله اکبر آدم یه چیز بگه ها!»
مشهدی بهیه با اکرم که یک منقل پر اسفند دستش بود همینطور که صلوات می فرستاد و زیر لبی ذکر می گفت، چادرش را کشید بالاو رفت توی طویله. اقدس هم که کتری آب جوش و ظرف مسی دستش بود دنبال آنها رفت تو.
اصلان با سه نفری که اسب را برده بودند تو، از طویله آمدند بیرون. اصلان در را بست و نشست همانجا روی پله های جلوی طویله و شروع کرد با خاک های جلوی در بازی کردن.
صدای اسب اصلان که از توی طویله آمد، اصلان از جا پرید و رفت از پشت پنجره توی طویله را نگاه کرد. کدخدا داد زد: « چه خبره اصلان ؟»
اصلان گفت : « والله از اینجا که چیزی معلوم نیست. بذار یکیشون بیاد بیرون ازش بپرسیم.»
اکرم از طویله آمد بیرون و داد زد : « کره اسبه مادس!»
اصلان آمد توی طویله . اسب ماده افتاده بود وسط طویله و چشمانش را بسته بود. مشدی بهیه گفت : « زبون بسته خیلی درد کشیده بود. اما الحمدلله راحت زایید.» بتول خانوم گفت: « الحمدلله. اقدس جون بیکار نشین بیا شکم ای زبون بسته رو بمال زیاد درد نکشه.»
کره اسب همینطورافتاده بود پایین پاهای اسب و داشت خودش را می مالید بهش و با پاهایی که هرکدام انگار یک مچ بند سفید به آن ها بسته بود بازی می کرد. چشم های درشت و سیاهی داشت. پاهایش نازک و کشیده بود . هنوز بدنش خیس بود و داشت می لرزید. اصلان رفت جلو و دست کشید روی یال های کم پشت کره اسب و گفت: « عجیبه . هیچ شباهتی به ننه اش نداره.»
اقدس گفت : « بالاخره می خواید باهاش چی کار کنید آقا اصلان؟»
اصلان که همینطوری داشت کره را وارانداز می کرد گفت:« خوب معلومه نگهش می دارم کره ی به این خوبی رو.»
کدخدا و حاجی محرم و کلمراد از در طویله آمدند تو. کدخدا گفت : « اصلان اینجا چه خبره ؟ بالاخره اسبت زایید یا نه؟»
مردم ده همه ریختن جلوی در طویله .
کدخدا چشمش افتاد به کره اسب که نشسته بود روی زمین و زل زده بود به کدخدا .
- « می گم اصلان بزنم به تخته اسبت خوب بر و رویی داره ها»
حاجی محرم گفت : « آره ماشاالله . ماشاالله » و نشست کنار طویله.
کلمراد گفت : « خوب بالاخره می خواین باهاش چی کنین ؟ اسبه رو می گم.»
پسر مشدی ابراهیم که دزدکی خودش را از در کشیده بود تو، آمد کنار اصلان و خودش را چسباند به اصلان و گفت: « همینکه من گفتم . وای می ستیم اسلام از شهر برگرده . مگه نه آقا اصلان ؟ »
کدخدا گفت : « برو اون ور بچه مگه به تو یاد ندادن همینجوری حرف نزنی؟» و یک سنگ از رو زمین برداشت و پرتاب کرد طرف پسرمشدی ابراهیم. پسر مشدی ابراهیم خودش را کشاند پشت اصلان.
اصلان گفت:« راست می گه بچه. تا اسلام نیومده هیچ کس هیچ کاری نمی کنه.»
کلمراد گفت : « اسلام رفته شهر امروز فردا هم بر نمی گرده. حاجی هست. هرچی حاجی بگه.»
پسر مشدی جبار گفت: « راس می گه اوستا، هر چی حاجی بگه.»
جمعیت بیرون طویله که دیگر همگی آمده بودند توی طویله همه گفتند: « راس می گه کلمراد. راس می گه.»
محرم نشسته بود روی سنگ گوشه طویله و داشت با تسبیح بازی می کرد.
کلمراد رو کرد به محرم و گفت: « حاجی می گی چی کارش کنیم. »
حاجی از رو سنگ بلند شد و عبای سیاهش را تکاند و گفت: « حکم همونه که گفتم » و کلاهش را روی سرش جابجا کرد . « ... و حرامزاده حکم مردار رو داره . یا باید سنگ سارش کرد یا ... »
اصلان داد زد : « چی چی رو باید سنگ سارش کرد . کره مال منه هیچ کس هم حق نداره حرف بزنه.»
کلمراد گفت : « همینکه حاجی گفت . باید سنگ سارش کرد. »
مردم ده می گفتند : « کلمراد راست می گه هرچی حاجی بگه. »
کلمراد گفت : « بیاین کره رو ببریم بیرون . » اصلان آمد جلو و گفت : « چی چی رو کره رو ببریم بیرون من نمی ذارم . مگه شهر هرته.»
سه نفر از نوچه های کلمراد آمدند جلو و دست و پای اصلان را گرفتند. یکی هم پسر مشدی ابراهیم را گرفت توی بغلش و از در طویله بردند بیرون. مردم همه ریختند سرکره اسب و دست و پایش را گرفتند و بردندش بیرون. پاهای کره اسب تکان می خورد. جبارخودش را انداخته بود روی پاهای اسب و کلمراد هم کله کره را گرفته بود و می کرد توی گونی. مردم همینطور که صلوات می فرستادند کره اسب را بردند جلوی چوب وسط میدان. سردار سم های سفید کره اسب را گرفت و با طناب آن ها را بست به هم. کله کره اسب همینطور داشت تکان می خورد. کلمراد داد زد : « های سردار محکم ببندش باز نشه. »
صدای اسب مادر که از یورش مردم وحشت کرده بود از داخل طویله بلند شده بود. اصلان از دور داد می زد و پسر مشدی ابراهیم هم همینطور گریه می کرد و دست و پایش را تکان می داد.
کلمراد قلوه سنگ بزرگی را که جلوی پایش بود برداشت و پرتاب کرد. قلوه سنگ خورد به سر اسب کدخدا سنگ بعدی را برداشت و پرتاب کرد . جبار و سردار هرکدام سنگ بزرگی برداشتند و پرتاب کردند. مردم هر یک سنگی از روی زمین برمی داشتند و پرتاب می کردند. گونی روی سر کره اسب سرخ سرخ شده بود. صدای اسب از توی طویله می آمد. مردم همینطور از روی زمین سنگ برمی داشتند و پرتاب می کردند. محرم نشسته بود کنار در طویله و با تسبیحش بازی می کرد و داشت گونی سرخ شده روی سر کره را نگاه می کرد.
آفتاب تازه زده بود بیرون . صدای اسب اصلان از توی طویله می آمد. سیاهی که از دور می آمد گاری اسلام بود که همینطور داشت نزدیک و نزدیک تر می شد.
مهدی امینی
منبع : لوح