شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


روایت غربت درون


روایت غربت درون
● یک
«سعید گفت «دوباره » گفتم «معذرت می خواهم». قبلاً دعواهامان را سر واقعیت کرده بودیم و به جایی نرسیده بودیم. نمی خواستیم دوباره شروع کنیم. فکر کردم یک مهندس پتروشیمی را چه به داستان نویسی گیرم بیش از این که فکر و ذکرم درگیر کار و حرفه ام باشد، می روم سراغ کتاب های شعر و داستان. به بهانه خواندن زبان هر کتاب شعر و داستانی که به چنگم بیفتد، به قول شیرین کپ می کنم روش و به هر جان کندنی هست آن را می خوانم. اما وقتی قرار باشد بنویسم فقط شعر است. کوتاه و مبهم، طوری که هیچ وقت خودم را هم راضی نمی کند. سعید می گوید «گرایش تو به شعر از سر تنبلی است. تنبلی در نوشتن»... یکی دو بار هم همان طور سرسری گفت چرا داستان را امتحان نمی کنی می گفت و می گذشت. طوری که انگار فقط می خواست مرا از سر خودش باز کند. اما این بار اصرار داشت بنشینم و تمام قضایا را بنویسم و تأکید می کرد که «با تمام جزئیات». راستش خودم هم ته دلم بدم نمی آمد. نه این که خیال کنم معجزه نما شده ام.»
«نیمه سرگردان ما» مجموعه ۱۱ داستان است از محمدرحیم اخوت که اگر بخواهیم انگیزه های روایت را در آنها به هم متصل کنیم به «غربت» می رسیم چه بیرونی چه درونی. در این داستان ها، «حب وطن»، «حب زاد و بوم»، «حب ریشه ها» هم انگیزه است هم بهانه روایت؛ یعنی وحدت موضوع؛ در دو رکن اصلی آغاز هر داستان یعنی چنان که نویسنده در «درآمد» کتاب می گوید به هم پیوستگی این داستان ها. این انگیزه و بهانه اما محورش چون و چرایی غربت نیست خود غربت است غریب بودن بی پناهی بی سرپناهی در عین سرپناه داشتن. این غربت آدم را یاد انگیزه های صاف و ساده قدیمی می اندازد انگیزه هایی که می توانستی با نگاهی معصومانه ببینی که «پرستوها به خانه بازمی گردند» و پرستوها واقعاً به خانه بازمی گشتند تا در دهی کوچک طبابت کنند! همه می دانستیم - حتی کارگردان آن فیلم - که این نوع نگاه، مال قصه مادربزرگ هاست اما قشنگ بود؛ «قشنگ» یعنی جهان ماقبل صنعت. یعنی دنیای کشاورزی که انسان به طبیعت نزدیک است. به رمز و راز نزدیک است. اخوت در داستان «در دلم بود» به بخشی از این رمز و راز می پردازد. از آن حرف می زند. از بیرون حرف می زند. جلوه هایش را نشان می دهد: «در این سرزمین این معجزه ها عادی است. همه مردم، یا خیلی ها، خواب هایی دیده اند که در بیداری عیناً تعبیر شده است. شیراز هم که هست. خواجه حافظ را هم که کسی شک در کراماتش ندارد. پای دل هر پیرمرد شیرازی که بنشینی، داستان ها دارد از معجزه نمایی خواجه. این که کدام نیت را چه صریح و روشن پاسخ گفته؛ یا نمی دانم کدام وعده را داده و عیناً وفا کرده است ... می دانم که وقتی شیرین این نوشته را بخواند می گوید «تو که در نوشتن و حتی حرف زدن آنقدر خسیسی اینجا خوب بلبل زبانی کرده ای! » اگر قرار بود این ها را شفاهی بگویم، شیرین حتماً می گفت برو سر اصل مطلب ... در آن دو سالی که ارشیا اینجا و آنجا ویلان بود، دلمان مدام می لرزید. ندیده بودم که شیرین هیچ وقت آن طور پریشان باشد. خوب، معلوم است، مادر است. آن هم پسر بزرگش. تنها پسرمان. ارشیا را می گویم. یازده سال که بیشتر نداشت. می گفتند بچه معصوم را کجا می خواهید بفرستید تنها در بلاد غریب یا باید بگویم در بلاد غربت ... گوش ندادیم به این حرف ها. فرستادیم اش رفت. حالا هم که بدش نیست. گیرم ما را دیگر به جا نمی آورد. نیاورد. مهم این است که حالا دیگر گلیم خودش را از آب می کشد. بعد از چند سال که بالاخره رفتیم سراغش، در آن دوماهی که آنجا بودیم، یک بار به من نگفت بابا ... چرا، فقط دم برگشتن بود که بعد از دوماه دیدار دست انداخت گردنم و گفت «گودبای ددی». یک دم. یک لحظه فقط.»
دنیای از دست رفته. دنیای هزارو یک شبی از دست رفته. دنیای شرقی سفر کرده که هزار قافله دل همره اوست. راوی هنوز در حال و هوای پرستوهاست. چه انتظاری باید داشت. چه انتظاری باید داشته باشد. تقصیر خودش بود. بچه یازده ساله را که نمی فرستند دیار غربت، دیار غربت.
«حالا فقط همین مانده که هر یکی دو ماهی زنگی بزند و با آن لهجه فارسی مدانش بگوید «من خوبم. خوبم. چطورید شما » یکی دو سالی که بگذرد، همین هم یادش می رود. آن وقت ما باید با این انگلیسی شکسته بسته سعی کنیم خودمان را به یادش بیاوریم. آخرش کی چی آن وقت یعنی می تواند از این تنهایی ریشه داری که مدام ما را به آن پشت و پسله ها می راند بکاهد ... سه شنبه بیستم دیماه بود که خواب دیدم من و سعدی و برادرش سیفی، شاد و خوش مثل ایام گذشته با هم بودیم. دوستی من و سیفی از دوستی ام با سعدی قدیم تر است. سیفی حالا چند سال است که در آمریکا زندگی می کند. کار و بارش هم بد نیست دو سه بار زیر رفته و دوباره رو آمده است. توی یکی از نامه هایش نوشته بود اینجا آدم همیشه روی طناب راه می رود. آن بالاست اما هر لحظه ممکن است سرنگون شود و برود تا قعر جهنم.»
راوی در خواب، غزلی از حافظ می خواند و در بیداری پیدایش می کند و بعد سیفی نامه ای می نویسد و عین آن غزل را در نامه می آورد: دردلم بود که بی دوست نباشم هرگز‎/ چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود. معجزه موقعی در سرزمین معجزه ها اتفاق می افتد که آدم ها خودشان بخواهند. در این داستان، راوی به دنبال معجزه اصلی است که پسرش «ناشناخته»، «ناشناس» نباشد برایش. بتواند بفهمد چه نسبتی دارد با این پسر. واقعاً چه نسبتی دارد چه مانده برایش مگر چسبیدن به دیوان حافظ و رفیقی که نامش سعدی است. چیزی، جایی گم شده. غربت در این داستان فقط مخصوص ایرانی های مقیم خارج نیست وقتی که سیفی می نویسد: «این هتل هم جایی است که فیلم «بعضی ها داغشو دوست دارند» آنجا فیلمبرداری شده. مردم می آیند به تماشای این هتل تا صحنه های واقعی فیلم را ببینید، من هم آنجا را دیده ام. هنوز در طبقه پائین و در بیشتر راهروها عکس های جک لمون و تونی کرتیس و مریلین مونرو به دیوارها آویخته است. داشتیم راجع به فیلم و هنرپیشه ها حرف می زدیم که همکارم اشاره کرد به پشت سر من. برگشتم و از تعجب خشکم زد. تونی کرتیس آنجا ایستاده بود. پیر، اما چشم ها همان چشم ها بود... دنبال عکاسی می گشت که عکس پاسپورت بگیرد ... بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم. نه همراه، نه محافظ، نه از این دنگ و فنگ ها. بعد او را به عکاسخانه ای در همان نزدیکی بردم. عکس پاسپورت گرفت و رفت.»
داستان درواقع، روایت غربت درون هم هست. روایت روزگار سپری شده و دانستن این که دیگر، دنیا عوض شده. هیچ چیز شبیه گذشته نیست. به جای این که عکاس ها دنبال تونی کرتیس باشند تونی کرتیس دنبال عکاسی است که عکس اش را بگیرد آن هم برای پاسپورت که جواز عبور است. جواز عبور به کجا شاید به دنیایی که دیگر، آدم هایی نظیر راوی آن را نمی شناسند. دنیایی بدون رمز و راز. بدون هزار و یک شب.
● دو
اخوت به چند و چون کار وارد است. از همین داستان «در دلم بود» می توان فهمید. بسنده نمی کند به یک دایره روایی. دوایر روایی اش هم از یک جنس نیست که یک نوع مخاطب با یک نوع سلیقه را درگیر کند. جنس اش جور است البته درهم نیست اما دست چین هم نیست؛ البته می تواند کوتاهتر بنویسد عجالتاً «در دلم بود» عذرش موجه است. چون راوی می خواهد بگوید که این کاره نیست و پس یحتمل می توان بغل انگیزه و بهانه روایت، یک عنوان جدید هم اضافه کرد به نام «دست انداز موجه روایت» یا شاید نویسنده با «سرعت گیر روایت» بیشتر موافق باشد برای کمی درنگ در دقایق متن اما خودمانیم نویسنده آماتور مثل آماتورها می نویسد نه مثل حرفه ای ها و نویسنده اگر هم می خواست آماتورنمایی کند باید این قدر پیچ های داستان را دقیق محکم نمی کرد که یک دفعه خواننده بگوید: «ای بابا! راوی که خود نویسنده است!»
«آماتورنمایی» متن هم، قلق های خودش را دارد که در این داستان لااقل، نویسنده از پس اش برنیامده و به نظر می رسد که ضربه پایانی هم چندان قوی نیست و اتصال اش به عکس تونی کرتیس، زیادی استعاری است؛ البته «استعاره» مزه متن است به شرط آن که ماده اولیه متن مشخص باشد؛ گوشت است ماهی است مرغ است یا... به آب که «ادویه کاری» نمی زنند! «استعاره» باید پس از شکل گیری معنای اولیه در ذهن مخاطب، از حاصل جمع واقعیت آفریده شده با پیش فرض های زبانی و ادبی مخاطب، خلق شود. «استعاره» متعلق به خواننده است نه نویسنده. «اولش خانه ساکت بود. خیلی. شب که شد کم کم داشتم می ترسیدم. کتاب را گذاشته بودم روی میز. زیر چراغ مطالعه. می خواندم اما اصلاً نمی فهمیدم. حواسم سرجایش نبود. حواسم به تلفن بود که اگر دوباره زنگ زد مثل آن دفعه از جا نپرم. اما می دانستم که اگر زنگ بزند باز از جا می پرم. خانه آنقدر ساکت بود که زنگ تلفن مثل بمب صداش می پیچید. یا آن طور که بابا می گوید نعره می زد. مامان می گوید جیغ. اصلاً مثل جیغ نیست. مثل نعره هم نیست. مثل این است که کسی بی هوا آدم را تکان بدهد. بعدش خانه یک هو شلوغ شد. اول صدای کلید را شنیدم که در قفل در چرخید و صدای تق. در که باز شد یک هو خانه پر از سر و صدا شد.»
سطرهای آغازین «الآنه که همه شون بیان» پر از معماست پر از «گره» است اما این «گره»، گره داستانی نیست. «گره» داستانی اشتیاق تولید می کند رو به گسترش روایت. «گره» غیرداستانی اشتیاق تولید می کند رو به انقباض روایت رو به رسیدن به پاسخ چیستان به آنی! «گره» داستانی نباید چندان ادامه یابد که میل به گسترش و انبساط روایت در خواننده از میان رود. در واقع این «گره» نباید زاویه دار و چندجنبه باشد. می تواند مرحله به مرحله به گره های دیگر متصل شود در صورت باز شدن نسبی گره قبلی و احتمال دلسردی نسبی خواننده اما نه بیش از این. این، «گناه نخست» اخوت است که گناهی جمعی است البته در ایران. نویسندگان ایرانی - بارها شنیده ام - می پرسند دلیل موفقیت فلان داستان متوسط انگلیسی چیست که فوراً آدم را جذب می کند واقعاً نمی دانید !
نثر اخوت، ساده است بی پیرایه است بی ادا است و البته زیبا. روایت اش «سهل» است گرچه حکایت اش «ممتنع» نیست. این «گناه دوم» اخوت است که با خونسردی «لازم» «حکایت»اش را شکل نمی دهد. یک دفعه گرم می شود. طرف یکی از طرفین دعوا را می گیرد و کار خراب می شود که این هم یک گناه جمعی است در ایران. گناه سوم «اخوت» این است که از نثر شسته رفته اش بیش از حد کار می کشد. آدم اسب عربی ۲ میلیون دلاری را برای بار کردن گندم به کار نمی گیرد! نثر در داستان های اخوت می خواهد همه کار بکند از ساخت شخصیت تا آفریدن موقعیت و معماری زمان و مکان. بس است دیگر، نویسندگان خوب ایرانی - با بدشان کاری نیست - یک عمر می سازند و می سوزند تا به نثری «درخور» برسند و بعد، آنقدر از آن کار می کشند که داستان بدل می شود به «روایت نفس» یا «چهار مقاله» که تازه ربطی به عروض جهان یا قافیه زمان هم ندارد! اخوت می تواند بگوید این ها کلی گویی ست. گواه سند بالاخره نویسنده این متن هم در متن همین روزگار قلم می زند!
● سه
«بونوئل» به سه نوع فراموشی (موضعی‎/ نیمه قهقرایی‎/ قهقرایی) اشاره کرده و آن را توصیف می کند. شاید آن فراموشی قهقرایی، یا ترس از مرگ، یا فقدان آینده، یا چیزی از این دست، گریبان مرا نیز در میانه پنجمین دهه عمر گرفته و به پیری زودرس گرفتار کرده است. هرچه هست، سال هاست به این موضوع می اندیشم، موضعی که گاهی - خودآگاه و ناخودآگاه - در نوشته هایم سر و کله اش پیدا می شود.
«درآمد» یا مقدمه اخوت، توصیف انگیزه نویسنده است از کنار هم چیدن داستان هایی که باید آنها را «ضدفراموشی» نامید. «غربت» فراموشی می آورد. آن وقت می بینی که «ارشیا» بعد از دو، سه سال همان تک زنگ ها را هم نمی زند. آن وقت می بینی که اشتیاق سیفی به دیدن تونی کرتیس بیش از سری زدن به شیراز و دیدار حافظ است. اما آخرش مرگ، یادآوری است. هر کس می خواهد بمیرد یاد خاک و وطن می کند. می آید ایران. سرش را می گذارد و با سلام و صلوات خاموش می شود. انگار دنبال اتصال به نیاکان است. انگار در غربت، نیاکان با آدم قهر می کنند. «نیمه سرگردان ما» داستان قهر نیاکان است. اخوت نگران آن سرگردانی روح است که دور از وطن نصیب آدم ها می شود. به خواب فرزندان و خویشان و نزدیکان می آیندکه «استخوان هایم را ببرید ایران». چه می شود کرد ! باید جایی این قصه پایان بگیرد. پایان می گیرد!
یزدان مهر
منبع : روزنامه ایران