جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مردی در آرزوی دزدی


مردی در آرزوی دزدی
آورده اند که مردی هوس دزدی در دماغ متمکن شده غجای گرفته[ بود. و می خواست که در آن صنعت کمال یابد. او را نشان دادند که در شهر نیشابور مردی است که در این علم کمالی دارد و بر دقایق اختفا و اسرار ]پنهان داشتن، پوشاندن[ واقف و عارف است.مرد از شهر خود عزم آنجا کرد. چون برسید، سرای آن دزد را نشان خواست و به خدمت او رفت و گفت؛ « من آمده ام تا از تو چیزی آموزم و در این علم مهارتی حاصل کنم.» استاد او را ترحیب و تربیت داد ]خوش آمدن گفت، مرحبا گفت[. چون طعام پیش آوردند، مرد خواست که تناول کند. استاد او را گفت که «به دست چپ بخور.»
مرد، دست چپ در پیش کرد. خواست که بخورد، و چون عادت نداشت نتوانست خورد. دست راست بیرون کرد. استاد گفت؛ «جان پدر، در این کار که تو قدم نهاده ای، اول مقام او آن است که دست راست قطع کنند، از آنکه حکم شرع این است، و چون تو را به دزدی بگیرند و دست راست را ببرند، باید که به دست چپ طعام توانی خوردن تا آن روز رنج نبینی.»
مرد را از این سخن انتباهی پدید آمد. گفت؛ «در کاری، به طمع سیمی که به دست آید دست سیمین به باد دادن، شروع در آن ناکردن اولی تر.»
پس از سر آن حرفت در گذشت و بساط آن تمنی در نوشت (از آن تمنا دل برکند).
منبع : مطالب ارسال شده