پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا


زانوی غم بغل بگیرم، مصائب دنیا حل می شود


زانوی غم بغل بگیرم، مصائب دنیا حل می شود
غالباً از من می پرسند: «مرد! مگر تو عقل نداری چطور با این همه مصیبتی که توی دنیا هست، می توانی بخندی » من می خندم و می گویم: «چه باید بکنم اگر یک گوشه ای بنشینم و زانوی غم در بغل بگیرم، مصائب دنیا برطرف می شود » به آنها این حرف را نمی زنم، ولی به شما می گویم که من یک وقت هایی حسابی گریه می کنم، ولی بعدش به خودم می گویم، «خب لئو! حالا که دلت را خالی کردی، پاشو فکری به حال خودت بکن.» بعد یک فنجان قهوه خوب می خورم، یک موسیقی ملایم گوش می کنم و اگر بخت یاری ام کند و پائیز باشد، روی برگ های خشک راه می روم و خدا می داند چه حال خوبی پیدا می کنم.
در زندگی، دو نیروی بزرگ دست اندرکار است.
● نیروی بیرونی و نیروی درونی
ما درباره نیروهای بیرونی از جمله گردباد، زلزله، سیل، مصائب، بیماری و درد، اختیار اندکی داریم، ولی آنچه که واقعاً اهمیت دارد، نیروی درونی است. از من می پرسند، واکنش تو در مقابل مصائب چگونه است و من جواب می دهم: «روی آن تسلط کامل دارم!» می خواهید باور کنید، می خواهید باور نکنید. چند سال پیش در لس آنجلس زلزله عظیمی روی داد. درست موقع سحر بود که صدای ترک خوردگی عظیمی را شنیدم و سقف اتاقم ریخت و راهروی خانه با صدای مهیبی، پر از گرد و خاک شد. من هم درست مثل شما واقعاً دلم می خواهد زنده بمانم، برای همین اولین حرفی که به خودم زدم این بود:«هی! بوسکالیا. زود پاشو در برو!» و از در خانه زدم بیرون.
گمان می کنید مفلوک و بیچاره به خودم گفتم: «ای داد بیداد! خونه خوشگل جالبم و همه چیزهایی که توش جمع کرده بودم، برای همیشه از دست رفت » نه! آرام توی حیاط خلوت پشتی نشستم تا خاک و گرد وغبار، همین طور از همه جا بلند شود! پس لرزه های خفیفی هم داشتیم که باقیمانده خانه ها را الک کرد. همسایه ها از آن طرف نرده ها می گفتند: «سلام لئو! خونه ات در چه حاله » و من می گفتم: «فعلاً باید واستم ببینم آخرش چی می شه!»
همسایه ها می زدند زیر خنده و من خوشحال بودم که در آن شرایط می توانم کاری کنم که آنها بخندند. من هیچ وسیله ای نداشتم، اما همسایه ها گاز داشتند و می توانستند قهوه درست کنند. قهوه درست کردیم و تا طلوع آفتاب، زیر درخت ها نشستیم و قهوه خوردیم و گپ زدیم. صبح که شد به سراغ خانه هایمان رفتیم تا ببینیم چقدر خسارت دیده ایم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد. می توانستم دیوانه بشوم و تشنج بگیرم، ولی راه بهتری را انتخاب کردم. سعی کردم با واقعیت کنار بیایم تا مغزم فلج نشود و بتوانم این مصیبت را به بهترین وجه از سر بگذرانم.
خیلی ها می گویند بوسکایی دیوانه است. در دانشگاه شهرت جالبی دارم. در آنجا می گویند: «از مخ آزاد است» خیلی عالی است. چنین شهرتی به من آزادی عمل عجیبی می دهد. وقتی همه فکر کنند از مخ آزاد هستید، می توانید به هر حیطه و محیطی که برای عاقلان ممنوع است، وارد شوید، در حالی که اگر عاقل باشید، پاسبان خبر می کنند!
مردم همیشه از من می پرسند چطور شد که این طور عاشق زندگی شدی خب! راستش را بخواهید نمی دانم. چه کسی فهمیده چطور عاشق شده که من دومی اش باشم اگر گمان می کنید به بلندترین کوه دنیا در نپال رفته ام و یا ناگهان وحی به من نازل شده، باید ناامیدتان کنم که این طور نیست. اگر به شما بگویم که این قضیه چطوری شروع شد، راست نگفته ام. احتمالاً با پدر و مادر بی نظیرم شروع شد. آنها دیوانه ترین آدم های دنیا بودند. هر دوتایشان را می گویم.
خیلی حسرت می خورم که دیگر در میان ما نیستند، وگرنه عشق و محبتی را که به هم داشتند و به ما بچه ها و ما بچه ها به آنها، با شما تقسیم می کردم که این طور از تشنگی له له نزنید. آنها حسابی دیوانه بودند و خطی از دیوانگی را در زندگی در پیش گرفتند و رفتند. خطی که فقط می توانم بگویم بسیار زیبا بود و من تنها کاری که کردم این بود که کمی از دیوانگی آنها را یاد گرفتم. دارم از دیوانگی حیرت انگیزی حرف می زنم که شما فقط گاهی آن را تجربه می کنید و موجب می شود که همه چیز این دنیا، به شکل دیوانه واری، عاقلانه به نظر برسد.
لئوبوسکالیا‎
تهمینه مهربانی
منبع : روزنامه ایران