شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
چند واحد اعتماد بهنفس
صف اتوبوس شلوغ بود. به هر زحمتی بود خودم را لای جمعیت چپاندم توی اتوبوس. داشت دیر میشد. از میدان اعدام تا دانشگاه تهران باید دو خط اتوبوس عوض میکردم و هر روز سه ساعت از وقتم به رفتوآمد میگذشت. یک اتاق توی کوچه پسکوچههای اعدام برای خانوادهٔ دونفریام که کمکم داشت سهنفره میشد؛ هزار تومان آب میخورد که اگر از دوهزار و هشتصد تومان کمکهزینهٔ دانشجوئی کم میشد، میماند هزار و هشتصد تومان که خیلی هم کم نبود. همکلاسیها همیشه از گرانی گلهمند بودند؛ گرافیک برای آنهائیکه میخواستند همیشه شاگرد اول کلاس باشند، رشتهٔ پرخرجی بود. پیدا کردن مقوا، آبرنگ، ایربراش و کلی امکانات دیگر خارجی توی بحبوحهٔ جنگ، کار سختی بود. برای من و مهران رجبی و یکی دو نفر دیگر که شهروندهای درجه دو کلاس (شاگرد تنبلها) به حساب میآمدیم و همیشه ته کلاس مینشستیم و همهٔ اتودهایمان را با همان مدادرنگی که تعاونی دانشکده به قیمت چهارصد تومان داده بود رنگ میکردیم، خیلی هم پرخرج نبود. اغلب استادها هم خیلی ما را به بازی نمیگرفتند. ترجیح میدادند با شاگردهائی که دستشان به دهنشان میرسید سروکله بزنند. خب حق هم داشتند. آنها یک عالم اتود و اسکیس با ابزارهای مختلف طراحی میکردند و همیشه هم با شهامت مینشستند ردیف اول کلاس. امروز دومین روزی بود که استاد ممیز میآمد سرکلاس ما. بچهها همه خوشحال بودند. میگفتند ”پدر گرافیک ایران“ است. هفتهٔ پیش آمد کلاس، تقریباً همه حاضر بودند و کاغذ و قلمها را آماده کرده بودند که مبادا نکتهای را بگوید و آنها جا بیندازند. حرف زیادی نزد. کمی خاطره تعریف کرد؛ از اینکه توی دوران جوانی با بیپولی و مشقت و با تلاش فردیاش توانسته بود این حرفه را یاد بگیرد. راستش از حرفهایش خوشم آمد؛ ولی خوب که چی؟
امروز هم مثل همهٔ روزهای کلاس، دیر میرسم. همه هستد. استاد هم یهکتی روی صندلیاش نشسته، چهرهٔ مردانه و ظاهر خشمگینی دارد. سلام میکنم، سرش را به علامت علیک کمی تکان میدهد و به صندلی خالیام ته کلاس اشاره میکنم و اجازهٔ نشستن میخواهم. چیزی نمیگوید. تمام اجزاء تصویری هیکلم را برانداز میکند. حق دارد. آخر این چه جور دانشجوی گرافیکی است؛ صورت نتراشیده، شلوار سربازی، کاپشن وصله خورده و یک کلاسور که کاغذهای اشتنباخ بریده شده از گوشههایش بیرون زده و تاخورده، و یک بسته مداد رنگی با جعبهٔ فلزی که با کش دورش را بسته بودم. کمکم داشت سنگینی نگاهش به همکلاسیها سرایت میکرد که با کمترین اشارهٔ سرش متوجه شدم میتوانم سرجایم بنشینم. مهران گفت: ”چرا دیر کردی؟ برای موضوع پوستری که خواسته بود اتود زدی؟“ گفتم: ”آره یک خردهاش را توی ایستگاه اتوبوس رنگ کردم. ولی چه فایده؛ استادها که هیچوقت اتودهای ما را نمیدیدند. خدا خیر بده به شاگردهای زرنگ و پولدار کلاس...“ داشتم اینرا میگفتم که یکی از دخترهای ردیف اول یک دوجین اتود برداشت و رفت سراغ میز استاد. رو به مهران کردم و گفتم: ”بیا، تحویل بگیر، خودشیرینی شروع شد.“ شهروند درجه یک کلاس (شاگرد اول) داشت انبوه اتودهای رنگوارنگ را از لای کاغذ پوستی با لبخند روی میز استاد میچید. وقتی تقریباً سطح میز پر شد، اتودها هم تمام شد. همهٔ کلاس چشمشان را دوخته بودند به چهرهٔ استاد. نمیشد فهمید دارد به چی فکر میکند. چند لحظهای در سکوت گذشت. استاد بیتوجه به اتودها، زل زده بود به چهرهٔ همکلاسی.
ناگهان دستش را دراز کرد و همهٔ کاغذهای روی میز را با بیرحمی تمام ریخت روی زمین و فقط دو جمله گفت: ”من گفتم یک اتود بیاورید. برو هر وقتی یکیشان را انتخاب کردی بیا.“ نگاهی به مهران کردم؛ همان حس خوشایندی که داشتم توی چشمهای او هم بود. چشمانم را بستم تا تصمیم مهمی بگیرم. وقتی باز کردم، مقابل میز استاد ایستاده بودم و تنها اتود تاخوردهام توی دستهایش بود. اشارهای به گوشهای از طرح کرد و گفت: ”ای... یک غلطهائی کردهای. برو برای هفتهٔ بعد تکمیلش کن.“ داشتم برمیگشتم سرجایم بنشینم، ولی انگار میر طولانی شده بود. انگار شهروندهای کلاس کاری نداشتند جزء نگاه کردن به من. حس خوبی بود، مثل اعتمادبهنفس. میشد باهاش یک فیلم ساخت، و من یکماه بعد اینکار را کردم، البته با اجازهٔ استاد. به من گفت: ”اگر یک احمقی پیدا شده که پولش را بدهد تا تو فیلم بسازی، خب برو بساز. نگران غیبتهای کلاس من هم نباش.“
اولین فیلمم بود: برای او. آنسال و آن واحد درسی تنها درسی بود توی دانشگاه که من شاگرد ممتاز شدم و دومین نمرهٔ کلاس را گرفتم. همان سال توی جشنوارهٔ فیلم فجر استاد جایزهٔ بهترین پوستر سینمائی سال را گرفت. خدا میداند چندمین جایزهای بود که میگرفت. ولی تو فهرست جایزههای جشنواره، آن پائین پائینها، یک دیپلم افتخار بود که مال من بود. اولین جایزهای بود که میگرفتم.
رضا میرکریمی
امروز هم مثل همهٔ روزهای کلاس، دیر میرسم. همه هستد. استاد هم یهکتی روی صندلیاش نشسته، چهرهٔ مردانه و ظاهر خشمگینی دارد. سلام میکنم، سرش را به علامت علیک کمی تکان میدهد و به صندلی خالیام ته کلاس اشاره میکنم و اجازهٔ نشستن میخواهم. چیزی نمیگوید. تمام اجزاء تصویری هیکلم را برانداز میکند. حق دارد. آخر این چه جور دانشجوی گرافیکی است؛ صورت نتراشیده، شلوار سربازی، کاپشن وصله خورده و یک کلاسور که کاغذهای اشتنباخ بریده شده از گوشههایش بیرون زده و تاخورده، و یک بسته مداد رنگی با جعبهٔ فلزی که با کش دورش را بسته بودم. کمکم داشت سنگینی نگاهش به همکلاسیها سرایت میکرد که با کمترین اشارهٔ سرش متوجه شدم میتوانم سرجایم بنشینم. مهران گفت: ”چرا دیر کردی؟ برای موضوع پوستری که خواسته بود اتود زدی؟“ گفتم: ”آره یک خردهاش را توی ایستگاه اتوبوس رنگ کردم. ولی چه فایده؛ استادها که هیچوقت اتودهای ما را نمیدیدند. خدا خیر بده به شاگردهای زرنگ و پولدار کلاس...“ داشتم اینرا میگفتم که یکی از دخترهای ردیف اول یک دوجین اتود برداشت و رفت سراغ میز استاد. رو به مهران کردم و گفتم: ”بیا، تحویل بگیر، خودشیرینی شروع شد.“ شهروند درجه یک کلاس (شاگرد اول) داشت انبوه اتودهای رنگوارنگ را از لای کاغذ پوستی با لبخند روی میز استاد میچید. وقتی تقریباً سطح میز پر شد، اتودها هم تمام شد. همهٔ کلاس چشمشان را دوخته بودند به چهرهٔ استاد. نمیشد فهمید دارد به چی فکر میکند. چند لحظهای در سکوت گذشت. استاد بیتوجه به اتودها، زل زده بود به چهرهٔ همکلاسی.
ناگهان دستش را دراز کرد و همهٔ کاغذهای روی میز را با بیرحمی تمام ریخت روی زمین و فقط دو جمله گفت: ”من گفتم یک اتود بیاورید. برو هر وقتی یکیشان را انتخاب کردی بیا.“ نگاهی به مهران کردم؛ همان حس خوشایندی که داشتم توی چشمهای او هم بود. چشمانم را بستم تا تصمیم مهمی بگیرم. وقتی باز کردم، مقابل میز استاد ایستاده بودم و تنها اتود تاخوردهام توی دستهایش بود. اشارهای به گوشهای از طرح کرد و گفت: ”ای... یک غلطهائی کردهای. برو برای هفتهٔ بعد تکمیلش کن.“ داشتم برمیگشتم سرجایم بنشینم، ولی انگار میر طولانی شده بود. انگار شهروندهای کلاس کاری نداشتند جزء نگاه کردن به من. حس خوبی بود، مثل اعتمادبهنفس. میشد باهاش یک فیلم ساخت، و من یکماه بعد اینکار را کردم، البته با اجازهٔ استاد. به من گفت: ”اگر یک احمقی پیدا شده که پولش را بدهد تا تو فیلم بسازی، خب برو بساز. نگران غیبتهای کلاس من هم نباش.“
اولین فیلمم بود: برای او. آنسال و آن واحد درسی تنها درسی بود توی دانشگاه که من شاگرد ممتاز شدم و دومین نمرهٔ کلاس را گرفتم. همان سال توی جشنوارهٔ فیلم فجر استاد جایزهٔ بهترین پوستر سینمائی سال را گرفت. خدا میداند چندمین جایزهای بود که میگرفت. ولی تو فهرست جایزههای جشنواره، آن پائین پائینها، یک دیپلم افتخار بود که مال من بود. اولین جایزهای بود که میگرفتم.
رضا میرکریمی
منبع : ماهنامه فیلم
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انگلیس دولت انتخابات عراق دانشگاه تهران مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم چین روز معلم رهبر انقلاب نیکا شاکرمی
سیل آتش سوزی زلزله شهرداری تهران سازمان هواشناسی آموزش و پرورش هلال احمر قوه قضاییه پلیس معلم فضای مجازی قتل
تورم بانک مرکزی مسکن قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو ایران خودرو حقوق بازنشستگان سایپا
مهران غفوریان ساواک رضا عطاران تلویزیون موسیقی عمو پورنگ سریال شهاب حسینی صداوسیما مسعود اسکویی سینمای ایران دفاع مقدس
اسرائیل فلسطین رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس نوار غزه اوکراین یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان آتیلا حجازی باشگاه استقلال علی خطیر لیگ برتر بازی لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا
اپل هوش مصنوعی صاعقه گوگل ناسا تلفن همراه عکاسی مدیران خودرو کولر
کبد چرب فشار خون چای دیابت بیماری قلبی