جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آخرین وداع نیایش مصطفی قبل از شهادت


آخرین وداع نیایش مصطفی قبل از شهادت
من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد ورنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می دهد، وارزش هر انسانی به اندازه درد ورنجی است که در این راه تحمل کرده است ومی بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا ورنج ودرد شده اند ، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است که گویی بند بند وجودش با درد ورنج جوش خورده است، حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است وزینب کبری را ببینید که با درد ورنج انس گرفته است .
درد دل آدمی را بیدار می کند ، روح را صفا می دهد ، غرور وخود خواهی را نابود می کند. نخوت وفراموشی را از بین می برد ، انسان را متوجه وجود خود می کند .
انسان گاهگاهی خود را فراموش می کند ، فراموش می کند که بدن دارد، بدنی ضعیف وناتوان که در مقابل عالم وزمان کوچک وناچیز وآسیب پذیر است ، فراموش می کند که همیشگی نیست وچند صباحی بیشتر نمی پاید ، فراموش می کند که جسم مادی او نمی تواند با روح او هم پرواز شود ، لذا این انسان احساس ابدیت ومطلقیت وغرور وقدرت می کند، سرمست پیروزی واوج آمال و آرزوهای دور ودراز خود ، بی خبر از حقیقت تلخ وواقعیتهای عینی وجود ، به پیش می تازد واز هیچ ظلم وستمی رو گردان نمی شود . اما درد آدمی را به خود می آورد ، حقیقت وجود او را به آدمی می فهماند وضعف وزوال وذلت خود را درک می کند ودست از غرور کبریایی برمی دارد ومعنی خودخواهی ومصلحت طلبی وغرور را می فهمد وآن را توجه نمی کند .
خدایا ترا شکر می کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را بفهمم وفشار درونی نیازمندان را درک کنم .
خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشsودنی است .
خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد ، شرف ندارد .
خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است .خدایا مرا از بلای غرور وخودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم وجمال زیبای ترا مشاهده کنم .
خدایا پستی دنیا وناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند .
خدایا من کوچکم ، ضعیفم ، ناچیزم ، پر کاهی در مقابل طوفانها هستم . به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم وعظمت وجلال ترا براستی بفهمم وبدرستی تسبیح کنم .
ای حیات با تو وداع می کنم. با همه زیبائیهایت ، با همه مظاهر جلال وجبروت ، با همه کوهها وآسمانها ودریاها وصحراها ، با همه وجود وداع می کنم . با قلبی سوزان وغم آلود به سوی خدای خود می روم واز همه چیز چشم می پوشم . ای پاهای من ، می دانم شما چابکید، می دانم که در همه مسابقه ها گوی سبقت از رقیبان ربوده اید ، می دانم فداکارید ، می دانم که به فذمان من به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت
درمی آئید ، امامن آرزوئی بزرگتر دارم ، من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم ، به حرکت در آئید ، بقدرت اراده آهنینم محکم باشید ، بسرعت تصمیمات وطرحهایم سریع باشید . این پیکر کوچک ولی سنگین آرزوها ونقشه ها وامیدها ومسئولیتها را به سرعت به هر نقطه دلخواه برسانید .در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت کرده اید ، از شما می خواهم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ادا کنید . ای پاهای من سریع وتوانا باشید ، ای دستهای من قوی ودقیق باشید ، ای چشمان من تیزبین وهوشیار باشید ، ای قلب من ، این لحظات آخرین را تحمل کن ، ای نفس ، مرا ضعیف وذلیل مگذار ، تا چند لحظه بیشتر با قدرت واراده صبور وتوانا باش به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق وابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید وتلافی این عمر
خسته کننده واین لحظات سنگین وسخت را دریافت کنید. من ، چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم ....
خدایا! وجودم اشک شده ، همه وجودم از اشک می جوشد ، می لرزد ، می سوزد وخاکستر می شود. اشک شده ام ودیگر هیچ ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم وبر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق وعرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد .
خدایا ترا شکر می کنم که باب شهادت را به روی بندگان خالصت گشوده ای تا هنگامی که همه راهها بسته است وهیچ راهی جز ذلت وخفت ونکبت باقی نمانده است می توان دست به این باب شهادت زد وپیروزمند وپر افتخار به وصل خدائی رسید .
نیایشی در تنهایی کالیفرنیا
نزدیک به یک سال می گذرد که در آتشی سوزان می سوزم. کم تر شبی به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آه های آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!
خدایا نمی دانم تا کی باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده ای. عشقی پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط می دادم، ولی عاقبتش به آتشی سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس می کنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر می خواهم و به سوی تو می آیم. خدایا تو کمکم کن.
امروز ۱۹ رمضان یعنی روزی است که پیشوای عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه می خورد. روزی است که مرا به یاد آن فداکاری ها، عظمت ها و بزرگواری های او می اندازد. از او خالصانه طلب همت
می کنم، عاشقانه اشک، یعنی عصاره حیات خود را تقدیمش می نمایم. به کوهساران پناه می برم تا در... تنهایی، از پس هزارها فرسنگ و قرن ها سال با او راز و نیاز کنم و عقده های دل خویش را بگشایم.
خدایا نمی دانم هدفم از زندگی چیست؟ عالم و مافیها مرا راضی نمی کند. مردم را می بینم که به هر سو می دوند، کار می کنند، زحمت می کشند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوخته اند.
ولی ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران می دوم و کار می کنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار کرده و می کنم ولی نتیجه آن مرا خشنود نمی کند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش می گذارم و در کشمکش حیات شرکت می کنم و در این راه، انتظار نتیجه ای ندارم!
خستگی برای من بی معنی شده است، بی خوابی عادی و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شده ام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هر کجا که برسد می خوابم، هر وقت که اقتضا کند می خیزم، هرچه پیش آید می خورم، چه ساعت های دراز که بر سر تپه های اطراف «برکلی» بر خاک خفته ام و چه نیمه های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه ها و جاده های متروک قدم زده ام. چه روزهای درازی را که با گرسنگی به سر آورده ام. درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم.
ای خدای بزرگ، برای من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایده ها، آرزوها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است که «من» را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا به نام آن می شناسند؟...
در وجود خود می نگرم، در اطراف جست وجو می کنم تا نقطه ای برای وجود خود مشخص کنم که لااقل برای خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمی یابم که شعله های آتش از آن زبانه
می کشد و گاهی وجودم را روشن می کند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون می شوم. آری از وجود خود جز قلبی سوزان اثری نمی بینم. همه چیز را با آن می سنجم. دنیا را از دریچه آن می بینم. رنگ ها عوض می شوند، موجودات جلوه دیگری به خود می گیرند.
اوایل بهار ۱۹۶۰
کالیفرنیا . برکلی
منبع : روزنامه کیهان