سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

کاریکاتور تجدد


کاریکاتور تجدد
چنان‌ دیرینه‌ بود این‌ مظاهر تمدنی‌ كه‌ حتی‌ بر كتیبه‌های‌ تخت‌ جمشید و بر حكاكی‌های‌ دیواره‌های‌ آن‌ نیز می‌توان‌ سراغ‌ آنها را گرفت‌، تركیبی‌ از نقوش‌ شاهان‌ و ارتش‌ اسب‌سوار و البته‌ در كنار آن‌ جمعیت‌ پر شمار مطیع‌ و حلقه‌ به‌ گوش‌ كه‌ برابر شاه‌ و آستان‌ او سر خم‌ می‌كرد.
در پهنای‌ ایران‌ زمین‌ چه‌ آن‌ زمان‌ كه‌ هند و افغانستان‌ و عرب‌ ضمیمه‌ آن‌ بود و چه‌ زمانی‌ كه‌ یال‌ و كوپالش‌ كنده‌ شد، هم‌ عرض‌ حكومت‌های‌ ناپایدار شاهان‌ و خلیفه‌گان‌، فرهنگ‌ و باوری‌ رشد كرد كه‌ در آن‌ احترام‌ به‌ سنت‌ها ارزش‌ مطلق‌ و غیرقابل‌ تغییر تلقی‌ شد. این‌ فرهنگ‌ اگرچه‌ عرفانی‌ و شرقی‌ می‌نمود اما توامان‌ عزلت‌ گزینی‌ و گوشه‌نشینی‌ را نیز تجویز می‌كرد. در این‌ فرهنگ‌، رفتارهای‌ اجتماعی‌ بر پایه‌ عادت‌ بود و عادت‌ هم‌ فی‌النفسه‌ امری‌ پسندیده‌ محسوب‌ می‌شدند.
بنابراین‌ كشاورزها، كشاورززاده‌ بودند، مبلغان‌ دینی‌، روحانی‌زاده‌، حجره‌داران‌، بازاری‌زاده‌ و گدایان‌، گدازاده‌ و البته‌ همه‌ و همه‌ به‌ رسم‌ و سبك‌ آبا و اجدادی‌ بی‌كوچك‌ترین‌ تغییر و تحول‌ به‌ تكرار یك‌ تجربه‌ می‌پرداختند. برای‌ سه‌ هزار سال‌، روح‌ نوطلبی‌، تمنای‌ تجدد و آرزوی‌ پیشرفتی‌ در كار نبود و همه‌ چیز بر آن‌ عادات‌ نخستین‌ بنا شده‌ بود.
از طرفی‌ دیگر سایه‌ همیشه‌ گسترده‌ مذهب‌ نیز برای‌ ساكنان‌ این‌ دیار مفاهیمی‌ را تجویز می‌كرد كه‌ رابطه‌ مستقیم‌ با پیشرفت‌ دنیوی‌ نداشتند. در فرهنگ‌ دینی‌ حاكم‌، آنچه‌ ارزش‌ داشت‌ و هدف‌ غایی‌ محسوب‌ می‌شد كمال‌ و سعادت‌ بود، نه‌ پیشرفت‌ و ترقی‌ و البته‌ راه‌ رسیدن‌ به‌ كمال‌ در نگاه‌ مردم‌ جز دوری‌ از ظواهر دنیا و بی‌تعلقی‌ به‌ مال‌ و منال‌ نبود. چنین‌ نگاهی‌، رفاه‌ طلبی‌ و تلاش‌ برای‌ دگرگون‌ كردن‌ ساختارهای‌ كهنه‌ گذشته‌ را نه‌ تنها محترم‌ نمی‌دانست‌ كه‌ تقبیح‌ می‌كرد.مفاهیم‌ پسندیده‌ این‌ فرهنگ‌ قناعت‌ و استغنا نام‌ داشت‌ و طلب‌ آسایش‌ دنیوی‌ طمع‌ محسوب‌ می‌شد. بهتر آن‌ بود كه‌ همه‌ نان‌ بخور و نمیری‌ داشته‌ باشند و حرص‌ دنیا را نزنند.سه‌ هزار سالی‌، بله‌ سه‌ هزار سال‌، این‌ فرهنگ‌ با قوت‌ و توان‌ و بی‌كوچكترین‌ تحولی‌ راه‌ خود را ادامه‌ داد تا اینكه‌ در آستانه‌ قرن‌ نوزدهم‌ میلادی‌، سیلی‌ محكم‌ روس‌ و انگلیس‌، دو دنیاطلب‌ آن‌ زمان‌ چنان‌ صورت‌ ساكنان‌ و حاكمان‌ ایران‌ را به‌ درد آورد كه‌ برای‌ ایشان‌ چاره‌یی‌ جز اندیشیدن‌ و تجدید نظر در پندارهای‌ گذشته‌ باقی‌ نماند.دیگر زمان‌ آن‌ نبود كه‌ بشود با شمشیر و خنجر جلوی‌ صفوف‌ مجهز به‌ توپ‌ و سلاح‌های‌ آتشین‌ دشمن‌ ایستاد، جهان‌ رنگ‌ عوض‌ كرده‌ بود و حاكمان‌ ایران‌ چاره‌نداشتند برای‌ حفظ‌ دربار خودشان‌ هم‌ كه‌ شده‌، به‌ این‌ تغییرات‌ توجه‌ كنند.در این‌ میان‌ شاید ناصرالدین‌ شاه‌، نخستین‌ پادشاهی‌ بود كه‌ بطور عینی‌، واقعیات‌ جهان‌ جدید بر او ظاهر شدند. او كه‌ چند جنگ‌ منجر به‌ شكست‌ را تجربه‌ نمود سرانجام‌ دریافت‌ كه‌ باید برای‌ باقی‌ماندن‌ در میدان‌ فكر دیگری‌ كرد.
میرزاتقی‌خان‌ امیركبیر احتمالاص محصول‌ همین‌ تدبیر شاهانه‌ بود. میرزا، كه‌ خود روحیات‌ مستبدانه‌یی‌ داشت‌ در سایه‌ آشنایی‌ با فرهنگ‌ عثمانی‌ و ترقیات‌ روزافزون‌ آن‌ دیار، مدرسه‌ ساخت‌، روزنامه‌ زد و دست‌ شاهزادگان‌ را از امور كوتاه‌ كرد. ارتش‌ را تجهیز نمود و از فساد دیوانسالاری‌ معیوب‌ زمان‌ خود كاست‌.صد البته‌ معلوم‌ بود در آن‌ روزگار كه‌ هنوز گاوآهن‌ زمین‌ها را شخم‌ می‌زد و ۸۰ درصد مردم‌ ایلاتی‌ بودند، راه‌ تجدد و تغییر جز از طریق‌ خواست‌ و اراده‌ ملوكانه‌ میسر نبود.
بنابراین‌ ناصرالدین‌ شاه‌ با انتخاب‌ امیركبیر گام‌ اول‌ را برداشت‌ و با سفر به‌ دیار فرنگ‌، قصد شناخت‌ دنیای‌ جدید كرد.با این‌ همه‌ شاه‌ ایران‌ وقتی‌ پا به‌ سرسرای‌ كاخ‌ سلطنتی‌ بریتانیا نهاد از حقارت‌ خود و هیات‌ همراهش‌ در آن‌ دربار فخیمه‌ بخوبی‌ آگاه‌ شد. چنان‌ كه‌ در لندن‌ كارگران‌ كشاورزی‌ به‌ مقابل‌ سكونتگاهش‌ ظاهر شدند و بر خلاف‌ همیشه‌ كه‌ چاكران‌ مدیحه‌سرایی‌اش‌ می‌كردند و سله‌ می‌گرفتند، كارگران‌ انگلیسی‌، سلطان‌ صاحبقران‌ را در تصنیفی‌ اینچنین‌ توصیف‌ كردند.
پادشاه‌ مستبد سرزمین‌ بردگان‌ شاه‌ شاه‌
آنجا كه‌ اراده‌ او قانون‌ است‌ و اجرای‌ آن‌ به‌ دست‌ شاه‌ شاه‌
آنجا كه‌ كثافت‌ و قحطی‌ و فساد
برای‌ او اهمیتی‌ ندارد
زیرا همه‌ مطیع‌ او هستند و او را با الماس‌های‌ درخشان‌ و شاد می‌پوشانند شاه‌ شاه‌
پس‌ هر چه‌ زودتر به‌ ایران‌ برگرد
و به‌ جای‌ زیاده‌ روی‌ و خوشگذرانی‌ و راحت‌طلبی‌ شاه‌ شاه‌
رو به‌ ایرانی‌های‌ بیچاره‌ بگو كه‌ اگر می‌خواهند آزاد گردند باید با تمام‌ وجود متحد شوند.
شاه‌ از فرنگ‌ كه‌ برگشت‌ نه‌ تنها پیام‌ كارگران‌ انگلیسی‌ را به‌ آفتاب‌ سوخته‌های‌ ایرانی‌ نداد كه‌ نفاق‌ دربار او را حتی‌ به‌ كشتن‌ امیركبیر اصلاح‌طلب‌ نیز واداشت‌.به‌ فاصله‌ اندكی‌ پس‌ از ناصرالدین‌ شاه‌، شاهزاده‌ عباس‌میرزا نامی‌، زمام‌ تبریز را در دست‌ گرفت‌. او كه‌ همجوار عثمانی‌های‌ در حال‌ تجدد بود، به‌ تفاوت‌ عمیق‌ دو سوی‌ مرزهای‌ ایران‌ و ترك‌ پی‌ برد و شوق‌ نو شدن‌ و پیشرفت‌ در او پدیدار شد. عباس‌ میرزای‌ جوان‌، دستور ساخت‌ توپخانه‌ داد، به‌ فكر نونوار كردن‌ ارتش‌ افتاد و در اقدامی‌ مبتكرانه‌، چندین‌ جوان‌ مستعد را برای‌ شناخت‌ واقعیات‌ فرنگ‌ راهی‌ غرب‌ كرد.چند سالی‌ بعد وقتی‌ جماعت‌ فرنگ‌ رفتگان‌ با كوله‌باری‌ از حرف‌های‌ جدید و تجربه‌های‌ بدیع‌ بازگشتند، عباس‌ میرزای‌ اصلاح‌طلب‌، جوان‌مرگ‌ شده‌ بود، اما مرگ‌ او به‌ منزله‌ مرگ‌ تجددطلبی‌ نبود. چرا كه‌ راه‌ تجدد دیگر الزاما از دربار شاهی‌ نمی‌گذشت‌.
جوانان‌ باز آمده‌ از غرب‌ آنقدر در گوش‌ همسن‌وسالان‌ نوطلب‌ خود از شگفتی‌های‌ آن‌ دنیای‌ غریب‌ گفتند كه‌ سودای‌ فرنگ‌ رفتن‌ در سر عده‌یی‌ دیگر نیز افتاد. هر روز گروه‌ گروه‌ جست‌وجوگر ایرانی‌ رهسپار بلاد غرب‌ شدند و مدتی‌ نگذشت‌ كه‌ این‌ طایفه‌، تبدیل‌ به‌ یك‌ طبقه‌ اجتماعی‌ شد.آنان‌ با خود مفاهیمی‌ را سوغات‌ می‌آوردند كه‌ تا آن‌ زمان‌ به‌ گوش‌ كمتر ایرانی‌ خورده‌ بود. قانون‌، مشروطه‌، مجلس‌، حق‌ مردم‌.
خلاصه‌ چند دهه‌یی‌ مدام‌ این‌ طبقه‌ كه‌ روشنفكر نام‌ گرفتند، آموزه‌های‌ خویش‌ را در گوش‌ مردم‌ خواندند، از امارت‌ الیزه‌ و برج‌ پرشكوه‌ ایفل‌ گفتند و از كارگران‌ سعادتمند بریتانیایی‌ ، قصه‌ كنت‌ دوگوبینو سه‌ تفنگدار را روایت‌ كردند و كوشیدند با ترجمه‌ كتابی‌ چون‌ «گفتار در روش‌ به‌ كاربردن‌ عقل‌ » به‌ مردم‌ جامعه‌ خویش‌ پیام‌ دكارت‌ را برسانند كه‌ «من‌ فكر می‌كنم‌، پس‌ هستم‌» در بیان‌ تحصیلكردگان‌ غرب‌، پیام‌ سترگ‌ دیگر هم‌ نهفته‌ بود. آنان‌ از معلمان‌ اروپایی‌ خود شنیده‌ بودند كه‌ راز غلبه‌ بر بدبختی‌ و راه‌ ترقی‌ جامعه‌، مبارزه‌ با دیكتاتوری‌ و استبداد است‌.اروپاییان‌ به‌ جست‌وجو گران‌ شرقی‌ حقیقت‌ گفتند كه‌ اگر می‌خواهید پیشرفت‌ كنید باید قانون‌ داشته‌ باشید و همه‌ در مقابل‌ آن‌ یكسان‌ باشید، تحصیل‌ كنندگان‌ ایرانی‌ هم‌ با تعجب‌ پرسیده‌ بودند! حتی‌ شاه‌ هم‌ باید در مقابل‌ قانون‌ با بقیه‌ یكسان‌ باشد و آنان‌ جواب‌ داده‌ بودند حتی‌ شاه‌ هم‌!بنابراین‌ روشنفكران‌ ایرانی‌ پس‌ از بازگشت‌ از غرب‌، یكسره‌ بنای‌ مخالفت‌ با دیكتاتوری‌ شاهانه‌ گذاشتند، از ظلمی‌ كه‌ بر مردم‌ بیچاره‌ می‌رفت‌ سخن‌ گفتند و كوشیدند تا از آنان‌ برای‌ مبارزه‌ با ستم‌ شاهان‌ دعوت‌ كنند.سخن‌ از قانون‌ و مشروطه‌ و آفات‌ دیكتاتوری‌ در طول‌ چند دهه‌ بعد چنان‌ از سوی‌ طبقه‌ قلیل‌ اما پر توان‌ روشنفكران‌ زمان‌ برده‌ شد كه‌ شوق‌ تجدد و پیشرفت‌ نه‌ تنها در عامه‌ مردم‌ كه‌ حتی‌ در دل‌ طرفداران‌ سرسخت‌ سنت‌ نیز نفوذ یافت‌.از این‌ رو، اتحاد بی‌سابقه‌ طبقات‌ قدیم‌ و جدید شكل‌ گرفت‌ كه‌ پیام‌های‌ تهدیدآمیزش‌ تا پشت‌ دروازه‌های‌ شاهی‌ و سرانجام‌ تا داخل‌ كاخ‌ پادشاه‌ رسوخ‌ كرد.
مشروطه‌ تصویب‌ شد و شاه‌ دستانش‌ را به‌ علامت‌ تسلیم‌ بالا برد.محمد علی‌ شاه‌ قانون‌ مشروطه‌ را كه‌ توشیح‌ كرد، نوبت‌ به‌ عدلیه‌ و مجلس‌ رسید، بحث‌ از نمایندگان‌ مردم‌ شد و صحبت‌ به‌ پاسخگو و مسوول‌ بودن‌ شاه‌ نیز كشیده‌ شد.اما چه‌ صبح‌ كاذبی‌ بود سپیده‌ دم‌ مشروطه‌ كه‌ به‌ چشم‌ به‌ هم‌ زدنی‌، تبدیل‌ به‌ استبداد صغیر و كبیر شد، مجلس‌ نوپا را محمد علی‌ شاه‌ دیكتاتور به‌ توپ‌ بست‌، روشنفكران‌ به‌ گوشه‌ تاریك‌خانه‌ها افتادند، صوراصرافیل‌ بالای‌ دار رفت‌ و كتاب‌ یك‌ كمله‌ قانون‌ را برسر نویسنده‌اش‌ كوبیدند.
وقتی‌ ستاره‌ بخت‌ قاجارها غروب‌ كرد و آخرین‌ شاه‌ این‌ سلسله‌ با خفت‌ از كشور خارج‌ شد، اما مردی‌ به‌ مسند حكومت‌ نشست‌ كه‌ اگرچه‌ بی‌سوار و قلدر بود، میل‌ به‌ تجرد مابی‌ و نوخواهی‌ در او وجود داشت‌.رضا شاه‌ برخلاف‌ تمام‌ اسلاف‌ خویش‌ كه‌ حكامی‌ محافظه‌كار و طرفدار سنت‌ بودند بی‌محابا به‌ ظواهر سنت‌ تاخت‌. حتی‌ دم‌ از نظام‌ جمهوری‌ هم‌ زد كه‌ روشنفكران‌ با آن‌ مخالفت‌ كردند. باروی‌ كار آمدن‌ شاهی‌ چون‌ او، بار دیگر از نقش‌ اجتماعی‌ تحصیلكردگان‌ و آزاداندیشان‌ كاسته‌ شد. همه‌چیز می‌بایست‌ در سایه‌ اراده‌ شاهانه‌ انجام‌ می‌شد. حتی‌ نگارش‌ قانون‌ و نوشتن‌ روزنامه‌.رضاشاه‌، با مظاهر مدرنیته‌ مشكلی‌ نداشت‌.او بسیار كوشید تا جدیدترین‌ سبك‌های‌ زندگی‌ غربی‌ را وارد كند،از كارخانجات‌ گرفته‌ تا پل‌ها وجاده‌های‌ جدید و راه‌آهن‌، اما برای‌ پذیرش‌ آنها در جامعه‌ فقط‌ یك‌ زبان‌ را می‌شناخت‌ و آن‌ زبان‌ زور بود. بنابراین‌ جایی‌ برای‌ عرض‌ اندام‌ اندیشه‌ های‌ خلاقانه‌ نماند و روشنفكران‌ نیز جز خلوت‌ گزیدن‌ چاره‌یی‌ نیافتند. از این‌ زمان‌ به‌ بعد، فرم‌ لباس‌های‌ زنان‌ به‌ اراده‌ شاه‌ غربی‌ شد، مردان‌ به‌ جای‌ لباس‌های‌ گشاد قدیمی‌، كت‌ وكراوات‌ پوشیدند، به‌ جای‌ كالسكه‌ اتول‌ سوار شدند، خیابان‌ها با تیرهای‌ چراغ‌ تزیین‌ شد، مدرسه‌ها وفور یافت‌ و به‌ جای‌ تعزیه‌ بساط‌ تئاتر وسینما برپا شد. تقریبا همه‌چیز تغییر شكل‌ یافت‌، اما در فرهنگ‌ عمومی‌ تحولی‌ ایجاد نشد. بسیار بودند مردانی‌ كه‌ شیك‌ می‌پوشیدند و امروزی‌ صحبت‌ می‌كردند اما عقیده‌ داشتند كه‌ زنان‌ ناقاالعقلند،بسیار بودند زنانی‌ كه‌ اطوار غربی‌ به‌ خود می‌گرفتند ،اما باز به‌ سیاق‌ سابق‌،جلسات‌ غیبت‌ وفال‌گرفتن‌ و خرافاتشان‌ براه‌ بود. آری‌، ظاهر شهرها، مدرن‌ شده‌ بود و نسبتی‌ با صد سال‌ پیش‌ از خود نداشت‌، اما ذهن‌ها همان‌ ذهن‌های‌ كهنه‌ چند هزار ساله‌ بود. مدرنیزاسیون‌ رضاشاهی‌، با اعمال‌ دیكتاتوری‌ بر روشنفكران‌، جلوی‌ انتشار فرهنگ‌ مدرن‌ را گرفت‌ و جامعه‌ كاریكاتور گونه‌یی‌ پدید آورد كه‌ ظاهر و باطنش‌ باهم‌ در تناقض‌ بود. لعابی‌ از مدرنیته‌ بر خود داشت‌ و درونی‌ پر از خروارها خروار سنت‌ها و آداب‌ وسوم‌ كهنه‌. در این‌ وانفسا،اتفاق‌ شوم‌ دیگری‌ نیز افتاد كه‌ طبقه‌ روشنفكری‌ را بیش‌ از گذشته‌ كم‌اؤر كرد و جامعه‌ را محروم‌از آگاهی‌بخشی‌ خویش‌ كرد. در سرزمین‌همسایه‌ شمالی‌،اندیشه‌های‌ كمونیستی‌ رواج‌ یافت‌ و فرهنگ‌ سوسیالیستی‌ با شعارهای‌ عدالت‌ طلبی‌ و كارگرپسندانه‌ بخشی‌ از جامعه‌ نخبه‌ ایرانی‌ را به‌ خود جذب‌ كرد. به‌ واسطه‌ این‌ اتفاق‌ جامعه‌ تقریبا یكدست‌ روشنفكران‌ چند شقه‌ شد و طرفداران‌ لیبرالیسم‌ ومدعیان‌ كمونیسم‌ و حامیان‌ ناسیونالیسم‌ را رو در روی‌ یكدیگر قرار داد.
روشنفكران‌ كه‌ رسالت‌ آنها اقتضا می‌كرد یكپارچه‌، به‌ مبارزه‌ با استبداد حكام‌ برخیزند، درگیر جنگی‌ داخلی‌ شدند و به‌ مجادله‌های‌ بی‌حاصل‌ كلامی‌ پرداختند. این‌ جدال‌ها، آنها را وادار كرد كه‌ بیشتر به‌ مباحث‌ پیچیده‌ فلسفی‌ و آكادمیك‌ بپردازند و بنابراین‌ بیش‌ از همیشه‌ در برج‌ عاج‌ خویش‌ گرفتار شدند وبا دور ماندن‌ از واقعیات‌ ملموس‌ جامعه‌، سخنشان‌ روز به‌ روز كم‌تاؤیرتر شد. چنان‌ كه‌ روی‌ كار آمدن‌ مرد دموكرات‌ منشی‌ چون‌ مصدق‌ نیز نتوانست‌ به‌ این‌ جدال‌ها خاتمه‌ بدهد و سهل‌انگاری‌ و بی‌ توجهی‌ روشنفكران‌ برای‌ همراهی‌ با آرمان‌های‌ مصدق‌ سرانجام‌ با كودتای‌ سیاه‌ ۲۸ مرداد به‌ عزلت‌ گزینی‌ دیگر منجر شد. در غیاب‌ جریان‌ روشنفكری‌ كه‌ می‌بایست‌ علی‌القاعده‌ سهم‌ مهمی‌ را در آگاهی‌بخشی‌ به‌ توده‌ ها داشته‌ باشد، مظاهر مدرن‌ همچنان‌ به‌ شكل‌ روزافزونی‌ در زندگی‌ توده‌ها گسترش‌ یافت‌.
دیگر، نوبت‌ به‌ كاباره‌ها و Dancr club هارسیده‌ بود. فیلم‌های‌ سینمایی‌ با صحنه‌ های‌ غیراخلاقی‌ و نامانوس‌ با روح‌ جامعه‌ توام‌ شد و در رهگذرها و كوچه‌پس‌كوچه‌ها، بدمست‌ ها، جلوی‌ عبور زنان‌ و دختران‌ جوان‌ را سد كردند. جامعه‌ پهلوان‌پرور پیشین‌، لات‌پرور شد و رشد بی‌قواره‌ شهرها و هجوم‌ روستاییان‌ آواره‌ به‌ حاشیه‌ها، به‌ سرگشتگی‌ هویتی‌ در جامعه‌ دامن‌ زد. گروه‌های‌ مرجع‌ اجتماعی‌ چه‌ حامیان‌ سنت‌، چه‌ روشنفكران‌ تجددطلب‌ به‌ واسطه‌ ضعف‌ خویشتن‌ و سركوب‌ حكومت‌ باز هم‌ از اؤرشان‌ كاسته‌ شد و چندگانگی‌ ارزشی‌ و فرهنگی‌ اختاپوس‌وار پیكره‌ جامعه‌ را به‌ زیر سلطه‌ خویش‌ كشاند. تنها وقتی‌ كه‌ فرهنگ‌ رایج‌ از آستانه‌ ابتذال‌ گذشت‌ وحكومت‌ نیز خفقان‌ سیاسی‌ را به‌ حد اعلای‌ خود رساند باز به‌ اتفاقی‌ نادر از میان‌ همان‌ طبقه‌ روشنفكر كسانی‌ برخاستند كه‌ تلاششان‌ تلفیق‌ عناصر سنت‌ و مدرنیسم‌ برای‌ درمان‌ جامعه‌ چند شخصیتی‌ ایران‌ بود.شریعتی‌ و جلال‌ محصول‌ همین‌ فضا بودند . شریعتی‌، روحانی‌زاده‌ فرنگ‌رفته‌، اسلام‌ را ایدئولوژیزه‌ كرد و كوشید تا با تلفیق‌ و برجسته‌كردن‌ عناصر عدالت‌طلبی‌ آن‌، مفاهیم‌ مورد پسند جامعه‌ نخبگان‌ آن‌ روز یعنی‌ كمونیسم‌ را به‌ قالب‌ سنت‌ اسلامی‌ انتقال‌ دهد تا با این‌ تركیب‌ مفاهیم‌، از چنددستگی‌ها در صف‌ روشنفكران‌ بكاهد. جلال‌ نیز با تافتن‌ بر غرب‌زدگی‌، نوعی‌ بومی‌گرایی‌ را تجویز كرد كه‌ در عین‌ نوكردن‌ جامعه‌ اجازه‌ سلطه‌ فرهنگ‌ بیگانه‌ را نمی‌داد.با این‌ همه‌، عملكرد روشنفكرانی‌ چون‌ جلال‌ آل‌ احمد و شریعتی‌ از غلظت‌ فضای‌ دو قطبی‌ جامعه‌ نكاست‌. هر روز كه‌ می‌گذشت‌، قایلان‌ به‌ جبهه‌های‌ چپ‌ و راست‌ بر رادیكالیزه‌تر كردن‌ خواسته‌های‌ خود اصرار بیشتری‌ می‌ كردند و در میان‌ توده‌ مردم‌ نیز، وجود روحانی‌ بلندپایه‌یی‌ چون‌امام‌ خمینی(ره‌) كه‌ با عناصر فرهنگی‌ مردم‌ ارتباط‌ بهتری‌ داشت‌، خواسته‌های‌ انقلابی‌ را به‌ درون‌ جامعه‌ تزریق‌ كرد.در نهایت‌ شرایطی‌ ایجاد شد كه‌ خیابان‌های‌ سراسر ایران‌، به‌ عرصه‌ پركشش‌ حضور مردمی‌ مبدل‌ شد كه‌ از هر قوم‌ و مسلك‌ كه‌ بودند یك‌ شعار ؤابت‌ داشتندأ شاه‌ را نمی‌خواهیم‌.این‌ «نه‌» به‌ حكومت‌ پادشاهی‌ اما تنها اعتراض‌ به‌ یك‌ سلسله‌ یا نظام‌ حكومتی‌ نبود، اعتراض‌ به‌ یك‌ فرهنگ‌ بود، فرهنگی‌ كه‌ مردم‌ خود نیز در رواج‌ و گسترش‌ آن‌ سهمی‌ داشتند اما دیگر از آن‌ به‌ ستوه‌ آمده‌ بودند. به‌ اعتقاد فوكو فیلسوف‌ ایران‌ دیده‌ فرانسوی‌ اعتراض‌های‌ انقلابی‌ مردم‌ در دهه‌ ۵۰ بیش‌ از هرچیز اعتراض‌ به‌ خود و فرهنگ‌ خود بود و چون‌ شاه‌ نماد چنین‌ فرهنگی‌ محسوب‌ می‌شد، شعار مردم‌ یكسره‌ «مرگ‌ بر شاه‌» شد. توده‌های‌ بی‌پناه‌ مردم‌ به‌ خود حق‌ می‌دادند كه‌ با داشتن‌ اعتقادات‌ مذهبی‌ و ارزشهای‌ سنتی‌، جشن‌ هنر شیراز و سینما و تلویزیون‌ كاباره‌یی‌ و خلاصه‌ تمدن‌ بزرگ‌ مورد ادعای‌ شاه‌ را تاب‌ نیاورند و بدان‌ دل‌ خوش‌ نكنند، چرا كه‌ اساسا تلفیقی‌ از این‌ فرهنگ‌ سراپا غربی‌، با باورهای‌ بومی‌ ساكنان‌ ایران‌ شكل‌ نگرفته‌ بود بنابراین‌ هرگونه‌ شورشی‌ علیه‌ باورهای‌ بیگانه‌ طبیعی‌ بود.پس‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ نیز اگرچه‌ باورمندان‌ به‌ سنت‌ و مدافعان‌ حفظ‌ هویت‌ مذهبی‌ و ملی‌ به‌ قدرت‌ رسیدند، اما مظاهر مدرنیته‌ در اشكال‌ متنوع‌تر و پیچیده‌تری‌ به‌ نفوذ خود ادامه‌ داد و هیچ‌ عرصه‌یی‌ را مصون‌ از وجود خویش‌ نگذاشت‌.
در این‌ دوره‌ برخلاف‌ سابق‌ كه‌ حكومت‌ خود مروج‌ مدرنیزاسیون‌ به‌ مفهوم‌ غربی‌ بود، دولت‌ اسلامی‌، به‌ برخورد سلبی‌ با برخی‌ از این‌ مظاهر چون‌ ویدیو و سپس‌ ماهواره‌ پرداخت‌، اما دیری‌ نگذشت‌ كه‌ بی‌اثر بودن‌ چنین‌ برخوردی‌ آشكار شد.جدا از نوع‌ مواجهه‌ دولت‌ در این‌ برهه‌ اتفاق‌ مهم‌تر این‌ بود كه‌ ساكنان‌ برج‌ عاج‌ روشنفكری‌ پس‌ از مدت‌ها خوش‌نشینی‌ به‌ توده‌ها نزدیك‌تر شدند و با آنها به‌ زبانی‌ گویاتر سخن‌ گفتند.این‌ بار كسانی‌ در قامت‌ جریان‌ روشنفكری‌ دینی‌ راه‌ رسیدن‌ به‌ پیشرفت‌ همراه‌ به‌ سعادت‌ و كمال‌ را در بومی‌كردن‌ باورهای‌ غربی‌ یافتند و به‌ خلق‌ مفاهیمی‌ چون‌ حكومت‌ دموكراتیك‌ اسلامی‌ پرداختند.
این‌ تحول‌ حوزه‌ روشنفكری‌ در چند سال‌ گذشته‌ در شرایطی‌ اتفاق‌ افتاده‌ است‌ كه‌ بحث‌ از دهكده‌ جهانی‌ و فرهنگ‌ واحد جهانی‌ پارادایم‌ روز شده‌ است‌ و بسیاری‌ را بر این‌ اعتقاد است‌ كه‌ در آینده‌یی‌ نه‌ چندان‌ دور، فرهنگی‌ غالب‌ در تمام‌ جهان‌ حكمفرما خواهد شد.
هرچند كه‌ هم‌اكنون‌، دست‌كم‌ در ایران‌ پس‌ از بیش‌ از یك‌ سده‌ كشمكش‌ و جدال‌ میان‌ سنت‌ و مدرنیته‌، سرانجام‌ در برخی‌ حوزه‌ها نوعی‌ آشتی‌ و همزیستی‌ مسالمت‌آمیز ایجاد شده‌ است‌، اما نگاهی‌ به‌ واقعیت‌های‌ جهان‌ و نیم‌نگاهی‌ به‌ سرگذشت‌ تجدد در ایران‌ نشان‌ می‌دهد كه‌ هنوز این‌ كشور، تا رسیدن‌ به‌ ساحل‌ ثبات‌ فكری‌ و فرهنگی‌ برای‌ پذیرش‌ مسالمت‌جویانه‌ تجدد راه‌ درازی‌ در پیش‌ دارد.
مهدی‌ تاجیك‌